داستان لافکادیو بخش 6

در

 لافکادیو هر چه بیشتر انسان می شود، شهرنشین تر و جهان دیده تر می شودوحرص و نیاز به خوش گذرانی اش فزونی می یابد.

ادامه داستان:

لافکاديو:ای که چقدر می خنديديد اگر او را روی صندلي آرايشگاه می ديديد.در حالی که يال بلندش آويزان بود آرایشگر پنجه هايش را که از پيش بند بيرون زده بود مرتب می کرد.من چقدر افسوس خوردم که شما او را نديديد.يعنی راستش من شما را ديدم که همان موقع با مادرتان از جلوی ارايشگاه رد می شديد.حتی به پنجره هم زدم ولی به گمانم نشنيديد چون آن قدر سرگرمه تماشای ماشين آتش نشانی بوديد که حتی سرتان را هم بر نگردانديد. پسرکه واکسی پيشه شير امدو پرسيد:می خواهيد کفش هايتان را واکس بزنم؟ شير گفت:من که کفش ندارم.(سیارک)

پسرک گفت:پنجه هايتان را چطور؟ شير گفت:خيلی دوست دارم پنجه هايم را واکس بزنيد. به اين ترتيب شير پنجه هايش را واکس زد و خيلی هم خوشحال شد و از من پرسيد ايا پنجه هايش خيلی قشنگو براق نشده اند؟از شما چه پنهان به نظر من پنجه هايش با پيش از واکس خوردن چندان تفاوتی پيدا نکرده بود اما من نخواستم دلش را ازرده کرده باشم.بالاخره آرايشگر اومدوبه محض ورودگفت:آه خدای من بايد نهار ناجوری خورده باشم.ديگر هيچ وقت نبايد آن بستنی شکلاتی را همراه کنسروگوشت بخورم چون با اين معده ی ناراحتی که من دارم به گمانم خيالات به سرم زده.انگارمی بينم شيری روی صندلی نشسته که پنجه هايش را واکس زده و ناخن هايش را مرتب کرده است. من به او گفتم:نه خيالاتی نشده ای.اين دوست من شير است و می خواهد سرش را اصلاح کند.فکر می کنم سيبيل هايش را هم می خواهدمرتب کند.

شير گفت:بله٬يک اصلاح خيلی خوب.اصل همين است. آرايشگر گفت:اينجا نمی شود.من سر شير اصلاح نمی کنم. شير گفت:غررررررررررررررررر آرايشگر با لبخنده زورکی گفت:چشم قربان.و سر شير اصلاح شد. بعد آرايشگر او را ماساژ دادو شير خيلی کيف کرد(چون اين کار شباهته زيادی به خاراندنه پشت گوش داشت).بعد ابی به سرش پاشيدند که بوی خوشی داشت و او از اين قسمت خيلی خوشش آمدو راستش تا من بيايم بگويم که اصلا نبايد آن کارر را بکند نصف شيشه را سر کشيده بود. بالاخره شير از روی صندلی آرايشگر بلند شد و لبخند زنان گفت:برويم عمو شبلی.فکر می کنم شير تازه ای شده ام.

آرايشگر گفت:صبر کنيد ببينم. پولتان را هنوز نداده ايد.مزد اصلاحتان دقيقا..... شير گفت:غرررررررررررررررر . و آرايشگر با لبخند ادامه داد:دقيقا هيچی نمی شود.اصلا می دانيد٬امروز تصميم گرفتم مجانی اصلاح کنم.اميدوارم جنابعالی از اين اصلاح خيلی خيلی خوشتان امده باشد. وقتی عمو شبليتان همراه شير از آرايشگاه بيرون امد ساعت حدود پنج بعد از ظهر بودوچون متوجه شده بودم که شير با حالت گرسنه به من نگاه می کند به او گفتم:چطور است برويم با هم شام مختصری بخوريم؟(سیارک)

شير گفت:اشکالی ندارد. و من او را به رستوران دنج قشنگی در خيابان۵۷ام بردم.پيشخدمت آمد و گفت:اميدوارم از غذای اينجا خوشتان بيايد.غذای اينجا انقدر لذيذ است و........ شير گفت:به نظر نمی ايد چنگی به دل بزند اما خوب حالا که شما می گوييدنمی شود روی شما را زمين ...... پيشخدمت فرياد زد:صبر کن ببينم!چه کار داری می کنی؟چرا صورت غذا را می خوری؟ شير گفت:ای داد بی داد٬معذرت می خواهم.مگر شما نگفتيد که اينجا همه چيزش خوشمزه اس؟پس........ پيشخدمت گفت:اخر شير عزيز٬من فقط راجع به غذا ها صحبت می کردم.از اين گذشته٬اصولا خوردن صورت غذا انقدر هم کار بامزه ای نيست. شير گفت:ولی باز هم از لحاظ نزاکت از خوردن پيشخدمت که بهتر است. پيشخدمت با لبخند وارفته ای گفت:به نظرم اينجا حق با ايشان باشد.خب اقايان کباب بره با سيب زمينی برشته و نخودو پودينگ شکلاتی... شير جوان گفت :من مارشمالو می خوام. پيشخدمت گفت:مارشمالو؟ما در اينجا مارشمالو نداريم.در چنين رستورانه....شير گفت:غررررررررررررررر پيشخدمت گفت:چشم قربان.وبه سرعت به طرف آشپز خانه رفت و چند لحظه بعد با يک مارشمالوی قشنگ به سيخ کشيده بر گشت.

شير گفت:آه بالاخره مارشمالو٬مارشمالوبالاخره٬بارش مالو مالاخره...خودتان می بينيد که او چقدر هيجان زده و بی طاقت شده بود.مارشمالو را برداشت و گفت:مثل پر سبک است. مارشمالو را روی زبانش گزاشت و گفت:آه روش ترد است. وبا دندان بزرگش گاز زدوگفت:اوه توش نرم است. قورتش داد و گفت:آوه. چشم هايش را بست و لبخند زد.با خودش گفت:خوشمزه است!از هر نظر که بگويی حتی از خرگوشم بهتر است. و فرياد زد:باز هم مارشمالو٬باز هم٬باز هم٬باز هم مارشمالو. پيشخدمت گفت:اطاعت قربان! و به سرعت بيرون دويدو با يک سينی پر از مارشمالو برگشت. شير گفت:خوشمزه اس باز هم بيار. پيش خدمتبرايش مارشمالو سرخ کرده اورد.شير گفت:عالی است. پيشخدمت برايش مارشمالو با سس گوجه فرنگی آورد. شير گفت:معرکه است! برايش مارشمالو ابپز آورد٬مارشمالو نيمرو٬مارشمالو جوشانده و مارشمالو پ(يعنی سوپ مارشمالويی)و مارشمالوشت(مارشمالو با گوشت)و مارشمالو مالو(يعنی تاس کباب مارشمالويی)و مارشموملت(املت مارشمالويی)و مارشهمه چيز اورد!حالا اگر گفتيد دسر چه چيزی خورد؟ خير! اشتباه گفتيد!دستمال سفره اش را خورد.ها!ها!خوب گول خورديد. آخر سر شير جوان خود را در صندلی راحتی به پشت انداخت و شروع کرد به مالش دادن شکمش.:اخ که چه کيفی کردم. لبخندی زدو دهانش را با دمش پاک کرد.(سیارک)

حالا بايدبه فکر لباس باشم.لباسی برازنده ی يک اقای تيرانداز.بگوييد ببينم عمو شبلی٬شما خياط خوب خبر نداريد؟ من گفتم:خياط خوب؟چه خيال کرده ايد؟عمو شبليتان خوش پوش ترين مرد اين شهر و احتمالا تمام دنياست.من شما را پيش خياط مخصوص خودم می برم تا بهترين لباسی را که تا کنون هيچ شيری نپوشيده برايتان بدوزد. شير جوان و عمو شبليتان دست در دست هم به خياطی خيابان تيلور رفتند. شير گفت:سلام خياط ها٬يک دست لباس قشنگ برايم بدوزيد! خياط گفت:لباس برای شير قطعا نمی شود! کمک خياط گفت:مطلقا نمی شود! ور دست کمک خياط گفت:قطحتملقا نمی شود! شير گفت:غررررررررررررر . خياط گفت:چشم قربان. کمک خياط گفت:اطاعت قربان. وردست کمک خياط گفت:چشم٬ اطاعت قربان.خياط گفت:کت و شلوار قشنگه پشميه راه راه قهوهای چه طور است؟ کمک خياط گفت:کت و شلوار گاباردين آبی رنگ چطور است؟ وردست کمک خياط گفت:کت و شلوار زيبای زرد و ارغوانی با خال های قرمزو جليقه ی مناسب چطور است؟شير گفت:از هيچ کدام خوشم نمی ايد. چه طوراست يک دست کت و شلوار سفيدقشنگ از مارشمالو برايم درست کنيد. خياط گفت:چی؟کت و شلوار از مارشمالو؟مسخره است.مگر می شود با مارشمالو لباس درست کرد؟ شير گفت:غرررررررررررررر. خياط گفت:به روی چشم! کمک خياط گفت:اطاعت می شود! و وردست کمک خياط چيزی نگفت زيرا تا نوبت به او برسد در راه شيرنی فروشی بود و حالا هر چه مارشمالو می ديد می خريدو کمی بعد با يک بارمارشمالو برگشت و هر سه خياط عقلهايشان را روی هم ريختند تا ببينند چه طور با مارشمالو لباس بدوزند.اول با نخ و سوزن دست به کار شدند اما فايده نداشت.بعد با چرخ خياطی امتحان کردند اما چرخ سر تا پا نوچ شد.آن وقت بود که فکر و بکری به کله ی وردست کمک خياط رسيد.مارشمالو ها را با مربای تمشک به هم چسباندند و سر و ته لباس را هم آوردندو به شير نشان دادند:چطور است؟ شير گفت خوشمزه است! و ان را پوشيد.کاش ميديديد چه طور سر بزرگ شير از توی لباس مارشمالويی بيرون امده بود.فکرش را بکنيد!شير خود را در اينه ور انداز کردوگفت:عالی است!حالا شدم يه شير ژيگول!حيف که فقط يه خورده حبه حبه است.شايد بهتر است چين و چروک هايش را با اتو صاف کنيد. خياط گفت:ولی مارشمالوها را که نمی شود اتو کرد چون... شير گفت:غررررررررررررررررررررر کمک خياط دويد٬اتو را اوردو انها به اتو کشی لباس مارشمالويی در همان حال که به تن شير بود پرداختند.می دانيد چه شد؟معلوم است که می دانيد.مارشمالو ها اب شدندو سر تا پای شير از سر گرفته تا پنجه ی پا و دم از مارشمالوی ابکی چسبکيه لکه ای کثيفی پوشيده شد.مارشمالوها تو چشمها يش چکيدو ديگر نتوانست ببيند٬تو گوشهايش ريخت و ديگر نتوانست بشنود و توی دهانش رفت که البته خيلی هم به نظرش خوشمزه امد.حالا عمو شبليتان بايد شير بيچاره را از خياطی بيرون می بردوبه هتل می رساند تا هر چه زود تر حمتم اب گرم بگيرد.اين را هم به شما بگويم که خياط و کمک خياط و وردست کمک خياط از اين که می ديدند ما داريم زحمت را کم می کنيم کلی خوشحال بودند. به نظرم ان ها هنوز از دست من به خاطر بردن شيری که از ان ها لباس مارشمالويی خريد بفهمی نفهمی عصبانی باشند.بالاخره به هتل رسيديم و بعد از ۲۸ بار تمام با اسانسور بالا و پايين رفتن به ديدن سيرک باز رفتيم.او از شير خواست حمام برودو مارشمالو ها را از بدنش پاک کند.بعد از من پرسيد که ايا ميل دارم يک ليوان دوغ بخورم؟گفتم:البته!به اين ترتيب منو شيرو سيرک باز دور هم نشستيم و شروع کرديم به دوغ خوردن و شوخی کردنو آواز مارشمالو را خواندن که انصافابعد از خوردن چند ليوان دوغ خالی از لطف هم نبود!سر انجام سيرک باز گفت:فکر می کنم بهتر باشد همه برويم و يک خواب درست و حسابی بکنيم چون فردا برای لافکاديوی بزرگ٬ستاره ی سيرک فينچ فينگر واقعا روز معرکه ای خواهد بود. شير جوان پرسيد:فينچ فينگر چکاره باشند؟ سيرک باز گفت:منم شير گفت:لافکاديوی بزرگ کی باشند؟ سيرک باز جواب داد:خود تو هستی. شير جوان گفت : ولی اسم من غرممگفف يا ممفف يا يک همچو چيزی است. سيرک باز گفت:خل نشو!کی ممکن است بگويد غرممکفف بزرگ يا ممفف بزرگ يا يک همچو چيزه بزرگ.از حالا به بعد اسم تو لافکاديو است.اين را هم بگويم لافکاديوی بزرگ٬فردا برای تو روز محشری است! (سیارک)

نظرات

در ادامه بخوانید...

داستان لافکادیو بخش 4

در

هرگاه این داستان را زندگینامه خودنوشت فردی با کمترین پرده پوشی بینگاریم ، می توان گفت که خواننده ، بخصوص خواننده بزرگسال حق دارد آن فرد را خود سیلور استاین فرض کند.

ادامه داستان لافکادیو : سيرک باز فرياد زد:لازم نيست توی قفس باشی.می توانی تير انداز تردست من بشوی. شير جوان گفت:تير انداز٬پير انداز٬سير انداز.من همين حالا هم تير انداز بزرگی هستم.بزرگترين تير انداز جنگلم. و دوباره با تفنگش نشانه گرفت. سيرکباز:ولی تو تا دلت بخواهد می توانی پول جمع کنی.می توانی بزرگترين تير انداز دنيا بشوی٬مشهور باشی و غذاهای خوشمزه بخوری٬لباسهای ابريشمی و کفشهای طلايی رنگ بپوشی و سيگار ۵سنتی دود کنی٬به مهمانی های مجلل بروی و کاری بکنی که همه دست به پشتت بکشندو پشت گوشهايت را بخارانند و از اين جور چيزها٬چه می دانم. شير جوان گفت:پشت گوشها٬موشها٬پوشها٬چه داری می گويی؟اين چيزها به چه درد می خورد؟ سيرک باز گفت:همه دنبال همين چيزها هستند.اگر همراه من بيايی پولدارومشهوروخوشبخت وبزرگترين شير دنيا می شوی. شير جوان گفت:خوب٬گيريم که آمدم آن وقت می توانم يک دانه مارشمالو داشته باشم؟ سيرک باز در حالی که عصای طلايش را تکان می دادو ساعت طلای زنجير طلايش را می چرخاند٬گفت:به!چه حرفهايی می زنی!می گويی يک دانه مارشمالو؟شير حسابی٬تو می توانی هزارها مارشمالو بخوری٬شام:مارشمالو.آن وقت می دانی بين غذاهايت چه خواهی خورد؟ شير جوان پرسيد:مارشمالو؟ سيرک باز فرياد زد:بله٬مارشمالو!من برای تو عمارتی از مارشمالو خواهم ساخت وتشکی از مارشمالو درست خواهم کرد٬جامه هايی از مارشمالو برايت خواهم دوخت و هنگام دوش گرفتن با مارشمالوی آب شده ی گرم شستشوخواهی داشت.دلت می خواهد ترانه مارشمالورا برايت بخوانم؟

مارشمالو جان٬مارشمالوجان من تو را قربان٬مارشمالو جان مارش قری جان٬مارش ملی جان قری و مری و....

شير جوان گفت:خوش ندارم آواز بخوانی. سيرک باز گفت:آوازم آن قدرها هم بد نيست.البته با حساب اين که اين ترانه را همين الان ساختم.باری٬به هر جهت٬تفنگت را بردار٬ساکت را ببندتا راه بيفتيم به سوی شهر بزرگ. شير جوان گفت:من که ساک ندارم. سيرک باز گفت:حيف شد پس باکت را ببند.وشروع کرد به قاه قاه خنديدن٬قاهقاهقاهقاه. شير جوان به سردی گفت:خنک! سيرک باز گفت:اومف.باشد.مسواکت را بردار راه بيفتيم . شير جوان گفت:مسواکم کجا بود؟ سيرک باز گفت:مسواک نداری؟پس دندانهايت را چه طور مسواک می زنی؟ شير جوان گفت:مسواک نمی زنم. سيرک باز گفت:نمی زنی؟پس دندان پزشکت چه می گويد؟ شير جوان گفت:من دندان پزشک ندارم سيرک باز گفت:دندان پزشک نداری؟خوب چه کسی دندانهايت را... شير جوان گفت:خوب گوش کن!خوب گوش کن اگر می خواهی بروی من همراهت می آيم هر کاری هم حاظرم بکنم غير از گوش دادن به شوخی های بی مزه ات. به اين ترتيب سيرک باز بر پشت شير سوار شدو هر دو از جنگل خارج شدند. شير جوان گفت:در مورد مارشمالو مطمئنی؟ سيرک باز گفت:چه جور هم.وراه افتادند. بله٬سرانجام پس از روزهاوشبهای زيادوارد شهر شدند.آّه!اينجا هيچ شباهتی به جنگل نداشت.آدمها بودند و چيزهای بلندچهارگوشی مثل اسب آبی که آدم های زيادی را به اين سو و آن سو می بردند. شير جوان پرسيد:آنها چی اند؟ سيرک باز گفت:اتومبيل. شير جوان گفت:من می توانم صاحب يک اتومبيل شوم؟ سيرک باز گفت:چه حرف هايی می زنی.تو می توانی اتومبيلی از طلای ناب با چرخ هايی از نقره و سپرهايی از الماس و صندلی هايی از مارشمالو و.... شير جوان گفت:ان چيزهای بلند بلند که پنجره دارند چی اند؟ سيرک باز گفت:انها ساختمانند.ساختمان اداره ساختمان منزل ساختمان فروشگاه ساختمان مدرسه و ساختمان اسکيت بازی. شير جوان پرسيد:من می توانم ساختمان داشته باشم؟ سيرک باز گفت:ساختمان داشته باشی؟هوم٬من برايت بلندترين و وسيع ترين ساختمان مارشمالويی را که... در همين موقع سيرک باز داد زد:آهای تاکسی٬تاکسی! و عصای سر طلايش را تکان داد و با سوتی که از زنجير ساعتش آويزان بود سوت زد و يک تاکسی بزرگ جلو پايشان ايستاد. سيرک باز گفت:هتل گرام پيکر. راننده تاکسی گفت:صبر کن ببينم ان شير همراه شماست؟ سيرک باز گفت:معلومه! راننده تاکسی گفت:ما شير نمی بريم.(البته راننده تاکسی زبانش خوب نبود.منظورش اين بود:من شير نمی برم.يا اره داداش ما شير نمی بريم) شير گفت:غرررررررررررررررررررررررررررررررررر راننده گفت:بپريد بالا اقايون!و لبخند وارفته ای زد و راه افتاد. جلو هتل از تاکسی پياده شدند و رفتند که اتاق بگيرند. سيرک باز به متصدی هتل گفت:يک اتاق خوب با حمام خوب می خواهيم. شير اضافه کرد:و يک تختخواب از مارشمالوی.... متصدی هتل گفت:گوش کنيد.بهتر است هتل ديگری پيدا کنيد.اينجا هتل بسيار مجللی است و ما اينجا شير راه نمی دهيم. شير گفت:غررررررررررررررررررررررررررر متصدی هتل گفت:بفرماييد يکراست به اتاقتان تشريف ببريد. سوار آسانسور شدند.اما شير جوان تا آن موقع سوار آسانسور نشده بود چون همانطور که می دانيد در جنگل آسانسور نيست.با اين حال از آسانسور خوشش امد٬آن قدر که وقتی ايستادو آسانسور چی گفت:طبقه ی ۱۴هم بفرماييد.شير جوان گفت:بياييد همانطور بالا و پايين برويم.من دوست دارم باز هم بالا و پايين بروم! آسانسور چی گفت:ولی طبقه ی شما اينجاست.بايد همين جا پياده بشويد. شير گفت:غررررررررررررررر .به اين ترتيب آسانسور چی بيچاره مجبور شد آسانسور را هی بالا و پايين و پايين و بالا ببرد٬انقدر که ديگر پاک از تک و تا افتاد و التماس کنان گفت:خواهش می کنم٬خواهش می کنم٬ديگر بس است.من از آسانسور متنفرم. اما شير جوان گفت:غررررررررررررر آسانسور چی گفت:باشد٬چند بار ديگر هم بالا و پايين می رويم.اصلا من عاشق آسانسورم. بالاخره پس از اين که همه خسته و کوفته شدند شير و سيرک باز از آسانسور بيرون آمدند وبه اتاق خود رفتند. ..........  ادامه داستان درپست آینده....... (سیارک)

نظرات

در ادامه بخوانید...