ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی | تا راهرو نباشی کی راهبر شوی |
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق | هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی |
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی | تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی |
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد | آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی |
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد | بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی |
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر | کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی |
از پای تا سرت همه نور خدا شود | در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی |
وجه خدا اگر شودت منظر نظر | زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی |
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود | در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی |
گر در سرت هوای وصال است حافظا | باید که خاک درگه اهل هنر شوی |
تعبیر فال حافظ
تو که خودت بی تجربه ای چگونه به دیگران امر و نهی می کنی. تو که از عشق بویی نبرده ای چطوری صحبت از عشق می کنی و به راه راست دعوت می کنی. ائل خودت را بسارز و روزگار را تجربه کن. وقتی که حس کردی نور خدا دلت را روشن کرده آن وقت حق رهبری داری و روزگارت تغییر می کند و اگر حاجتی داری باید با خدا باشی.