شش دلیل برای بازخوانی تولستوی و داستایوفسکی

در

بعد از مدرسه، به نظرمان می رسد که دیگر در زندگی مان آثار کلاسیک را دوباره نخواهیم خواند. اما سال‌ها بعد، بسیاری از ما تولستوی یا داستایوفسکی را دوباره کشف می‌کنیم و با شگفتی متوجه می‌شویم که اینها واقعاً آثار بزرگی هستند. در اینجا دلایلی وجود دارد که چرا کتاب های کلاسیک ارزش بازخوانی دارند و حتی بیش از یک بار.

 

 کتاب

شش دلیل برای بازخوانی آثار کلاسیک ، تولستوی و داستایوفسکی: چرا کتاب‌ هایی را که از کودکی می‌دانیم بارها و بارها باز می‌کنیم.

 

توطئه ها و شخصیت های آشنا با درک جدید

در 17 و 37 سالگی، جهان کاملاً متفاوت درک می شود. جای تعجب نیست که آثار کلاسیک آشنا مثل نوشته های نویسنده بزرگ تولستوی و داستایوفسکی  از برنامه درسی مدرسه به طور ناگهانی متفاوت از بار اول آشکار شوند. از اوج تجربه گذشته، اشتباهات خود، پیروزی ها و شکست ها، بسیاری از اقدامات قهرمانان و افکار نویسنده نزدیک تر و قابل درک تر می شود و یا برعکس باعث طرد می شود. به عنوان مثال، بیشتر دانش‌آموزان در هنگام خواندن کتاب «استاد و مارگاریتا»( مرشد و مارگاریتا ) علاقه بیشتری به همدلی با داستان‌ های عاشقانه دارند (و این قابل درک است) و بعد از چند دهه کسانی در مورد خط فیلسوف یشوا یا ماجراها هیجان‌زده‌تر می‌شود. 

 

 کتاب

رشد روانی و درک بهتر افراد

نویسندگان بزرگ روانشناسان درخشانی نیز هستند: در غیر این صورت آنها به سادگی نمی توانستند چنین شخصیت های  زنده ای را خلق کنند که واقعاً در آثار آنها زندگی می کنند. اگر عادت به فکر کردن در مورد خطوط داستانی و روابط علّی اعمال قهرمانان کتاب‌ های کلاسیک داشته باشید، می‌توانید تصوری از نحوه تعامل یک شخص با جهان به دست آورید. و از این دانش برای رشد معنوی خود و ایجاد روابط با دیگران استفاده کنید.

 

 کتاب

کمک به فرزندان (و گفتگوی بین نسل ها)

دانش آموزان مدرسه ای به خواندن کلاسیک بصورت وظیفه ادامه می دهند، چه همه آن را دوست داشته باشند یا نه. بهتر است به جای خمیازه کشیدن بر سر انتقادات خسته کننده ، با این جمله که نویسنده می خواهد بگوید: پوشکین ، لرمانتوف و شکسپیر را دوباره بخوانید و آثار را با زبان ساده با کودک در میان بگذارید. ممکن است معلوم شود که نظرات شما در مورد طرح به هیچ وجه منطبق نیست و مقاله دانش آموز سه نکته صادقانه دریافت خواهد کرد، اما شما در یک بحث صمیمانه درباره کتاب اوقات هیجان انگیزی خواهید داشت که بدون شک به نزدیک شدن کودک به شما کمک می کند.

 

 کتاب

ارتقاء سطح سواد گفتاری

باید اعتراف کرد که عادت به خواندن نه داستایوفسکی قبل از خواب، بلکه پست‌های فیس‌بوک منجر به جلوگیری از انحطاط مغز می‌شود. مغز یک ابزار تنظیم بسیار خوب است که به غذا و تمرین مداوم نیاز دارد. املای صحیح کلمات و نحوه ساخت جملات به طور ناخودآگاه در حین خواندن آثار اساتید شناخته شده ادبیات نقش می بندد. و البته واژگان با عبارات هنری و استعاره های واضح به روز و اشباع شده است.

 

 کتاب

بهبود و توانایی تمرکز

اگر بخواهید با یک انگشت یک دوست را ورق بزنید و  بدون اینکه واقعاً در محتوا عمیق شوید (در بیشتر موارد به دلایل واضح این کار لازم نیست)، در این صورت با کتاب های پیچیده خوب کار نمی کنید. ما باید همه کارها را به تعویق بیندازیم، سکوت و حداقل راحتی را برای خود فراهم کنیم، روی طرح و زبان تمرکز کنیم.


برای یک فرد مدرن چندان آسان نیست که نیم ساعت را صرف مطالعه کند بدون اینکه احساس گناه کند، زیرا نتوانسته به جایی برسد و کار زیادی انجام نداده است. اما کتاب ها راهی عالی برای تغییر توجه و استراحت دادن به مغزتان هستند، تا بعداً با قدرتی تازه بتوانید به حل مسائل، مشکلات و سوالات روزمره بازگردید. غوطه ور شدن کامل در جهان و دوران کاملاً متفاوت به شما کمک می کند تا یک راه اندازی مجدد احساسی و روانی داشته باشید.

 

 کتاب

تفریح ​​کردن

آخرین اما شاید مهمترین دلیل برای بازخوانی آثار کلاسیک، لذت بردن است. هیچ قطعیتی وجود ندارد که یک رمان ساده جدید شما را تا صبح بیدار نگه دارد و با احساسات شخصیت های اصلی همدلی کنید و در پایانی دلخراش اشک بریزید. و کلاسیک یک راه تضمینی برای افزایش سطح دوپامین است (قطعا قبل از خواب مفیدتر از همان شکلات است!).

خواندن آثار کلاسیک به شما کمک می کند پس از یک روز پر استرس یا مشکلات در محل کار آرام شوید، باعث می شود رفتار اعصاب خورد کن کودکان یا مشکلات مالی را فراموش کنید. ادبیات خوب انسان را پاک‌تر، روشن‌تر و مهربان‌تر می‌کند: و این چیزی است که همه ما در دنیای مدرن پیچیده و متناقض خود فاقد آن هستیم.


چه کتاب هایی را برای بار دوم، سوم و دهم حاضرید بازخوانی کنید؟

نظرات

در ادامه بخوانید...

سه همسر داستایوفسکی و سرنوشت فرزندان او آیا نوادگان وی در قید حیات هستند

در

داستایوفسکی

 

در مورد ماجراهای عاشقانه داستایوفسکی آثار کلاسیک بسیار نوشته شده است. زندگینامه نویسان، فئودور میخایلوویچ را به انحرافات مختلف متهم کردند و فرضیات خود را با گزیده هایی از آثار او تأیید کردند. در واقع جنبه عاشقانه در زندگی نویسنده جای زیادی داشت و بدون این شرایط شاید دنیا آثار زیبای او را نمی دید. سه زن اصلی روی سرنوشت داستایوفسکی اثر گذاشتند، اما او خوشحال به نظر نمی رسید. امروزه مرسوم است که نگرش کلاسیک به خانم ها را بحث برانگیز می نامیم. فئودور میخایلوویچ داستایوسکیکدام  زنان را ترجیح داد و کدام زنان را آشکارا محکوم کرد؟

 

همسری از جنایت و مکافات، برادران کارامازوف، ابله

داستایوفسکی

عشق اول و همسر اول


همسر اول این نویسنده، ماریا ایساوا، او را در Semipalatinsk در طول خدمت سربازی اش ملاقات کرد. علاوه بر این، این زن متاهل بود و داستایوفسکی با تمام خانواده او دوست شد. همسر ماریا، الکساندر ایوانوویچ به عنوان مردی آرام و مهربان شناخته می شد ، اما او تمام وقت خود را به علاقه اصلی خود - الکل اختصاص داد. همسری که از دوران دختری آرزوی شاهزاده و توپ های مجلل را داشت، البته از چنین زندگی راضی نبود. او با داشتن تحصیلات عالی، می دانست چگونه از هر مکالمه ای در هر جامعه ای حمایت کند. ایساوا واکنش مبهم به داستایوفسکی نشان داد. از یک طرف ،  برای او یک همراه دلپذیر به نظر می رسید ، اما به گفته معاصران ، زن چیزی شبیه ترحم برای نویسنده احساس نمی کرد.

 

هنگامی که الکساندر ایوانوویچ در سال 1855 به کوزنتسک منصوب شد، نویسنده از جدایی از محبوب خود بسیار ناراحت شد. چند ماه بعد، ایساوا به داستایوفسکی نوشت که بیوه شده است، بدون بودجه، حمایت مالی و پسر جوانی در آغوشش مانده است. فئودور میخائیلوویچ به درخواست های اضافی نیاز نداشت و راهی برای حل همه مشکلات ایساوا پیدا کرد. پول را گرفت، بچه را وارد سپاه کادت کرد و ... پیشنهاد داد! اما ماریا امتناع کرد و نامزد دیگری را انتخاب کرد - معلم Vergunov. داستایوفسکی به طرز دردناکی با حسادت و ناامیدی دست و پنجه نرم کرد تا اینکه ایزاوا گزارش داد که از انتخاب خود ناامید شده و آماده است تا همسر نویسنده شود.

 

عروسی در 6 فوریه 1857 برگزار شد، اما هیچ شادی به دنبال نداشت. این زن خلق و خوی سختی داشت: مرتباً عصبانی می شد و از میگرن رنج می برد. هنگامی که داستایوفسکی برای اولین بار دچار حمله صرع شد، ماریا وحشت زده شد. او که شروع به احساس انزجار آشکار از شوهرش کرده بود، حتی اظهار داشت که با اطلاع از چنین بیماری هرگز با او ازدواج نمی کرد. داستایوفسکی از چنین زندگی به افسردگی فرو رفت و شروع به قمار کردن مبالغ هنگفتی کرد که سلامت داستایوسکی را بیشتر تضعیف کرد. پول کافی برای یک زندگی مناسب وجود نداشت ، ماریا دمیتریونا دیگر نمی توانست لباس های شیک برای بیرون رفتن بخرد و به طور فزاینده ای به رسوایی های عمومی متوسل می شد. اما بدترین چیز این بود که او به داستایفسکی ضربه زد و از کار شوهرش انتقاد کرد. ایساوا در سال 1864 درگذشت. داستایوفسکی علیرغم رابطه دشوار با همسرش، این فقدان را به سختی تحمل کرد و عهد کرد که پسر ناتنی او را بزرگ کند.

احساسات داستایوسکی نسبت به همسر اولش در آثار بعدی نویسنده منعکس شد. او را نمونه اولیه کاترینا ایوانونا در جنایت و مکافات، ناستاسیا فیلیپوونا از ابله و کاترینا ایوانونا در رمان برادران کارامازوف می نامند. این زنان با چهره های رنگ پریده، چشمان مضطرب و حرکات بی قرار با کسی که عشق اول و بزرگ او شد، تجسم یافتند.

 

پولینا سوسلووا داستایوفسکی را دیوانه کرد

معشوقه داستایوفسکی

سوسلوا نویسنده را دیوانه کرد. 


در زمان خود، پولینا سوسلووا به دلیل تمایل به شوکه کردن اطرافیانش مشهور شد. او در تمام جلسات سیاسی و سخنرانی های عمومی شرکت می کرد و از هر نظر توجهات را به خود جلب می کرد. این دختر پس از ملاقات با داستایوفسکی، هدف خود را برای تسخیر نویسنده به هر طریقی قرار داد. در آن زمان ، همسر فئودور میخائیلوویچ هنوز زنده بود ، اما این زیبای عجیب و غریب 22 ساله به سرعت معشوقه او شد. با وجود شروع درخشان، این رابطه نیز دردناک شد.

معلوم شد پولینا یک متقلب است ، اکنون معشوق خود داستایفسکی، را فریب می دهد ، او را دور می کند ، صحنه هایی که باعث حسادت شود  و حتی تقلب را به نمایش می گذارد. او از داستایوفسکی خواست که فوراً از «زن مصرف‌کننده خود» طلاق بگیرد و در یک حالت عصبانیت دیگر، به پاریس رفت. داستایوفسکی نمی توانست با او برود - همسرش در آستانه مرگ بود و بدهی ها به او اجازه رفتن نمی داد. اما داستایفسکی که خود را از معشوق  دور می دید، ایسایوای بیمار را رها کرد و به اروپا شتافت. در آن زمان، آپولیناریا موفق شده بود یک عاشق محلی پیدا کند. با آمدن داستایوفسکی، او را به خاطر همه چیز سرزنش کرد و به طور دوره ای از سقوط خود پشیمان شد. این داستان نویسنده ناسالم را کاملا خسته کرد. حملات صرع او بیشتر و بیشتر می شد. آنها موفق شدند آپولیناریا را متقاعد کنند که به آلمان برود، جایی که داستایوفسکی سعی کرد با بازی رولت وضعیت مالی خود را بازگرداند. درست است، بدهی فقط رشد کرده بود و بالاخره شیطنت های جسورانه معشوقه منجر به جدایی او از داستایفسکی شد.

 

همسر جوان داستایفسکی و اندیشه های نویسنده در مورد زنان

داستایوفسکی و آنا اسنیتکینا

داستایفسکی و آنا اسنیتکینا.

 

داستایوفسکی در دفتر خاطرات خود می نویسد: «عشق آنقدر قادر مطلق است که ما را بازسازی می کند». تولد دوباره شخصی او در کنار آنا اسنیتینا اتفاق افتاد ، اما او با تلاش و نه بلافاصله به این مهم دست یافت. آنا گریگوریونا توانست به نویسنده کمک کند تا بر اعتیاد قمار غلبه کند، وضعیت روانی-عاطفی خود را کنترل کند و یاد بگیرد که در درک متقابل زندگی کند. این تند نویس 20 ساله در سخت ترین دوره در زندگی داستایوفسکی ظاهر شد، اما نترسید.

 

بعداً اعتراف کرد که در اولین ملاقات دستایوفسکی را فردی بدبخت دید که تحت شکنجه و کشته شدن توسط شرایط قرار گرفته است. او به نوشتن کتاب «قمارباز» کمک کرد، و استوارانه روحیه دشوار نویسنده را تحمل کرد. چند ماه پس از انتشار رمان، عروسی برگزار شد.  سختی ها بی وقفه بر سرشان بارید اما تنها باعث تقویت و نزدیک شدن همسران به یکدیگر شد. آنا برای فئودور میخایلوویچ فرزندانی به دنیا آورد، به طرز ماهرانه ای با زندگی روزمره کنار آمد و تأثیر مثبتی بر وضعیت مالی فئودور داشت.

پس از مرگ داستایوفسکی، آنا گریگوریونا مجموعه ای از آثار و خاطرات داستایوفسکی را منتشر کرد و پرتره ای دقیق و دوست داشتنی از نویسنده  ترسیم کرد. آنا گریگوریونا گفت که داستایوفسکی برای زنان  ثروتمند (از نظر معنوی) و مطیع ارزش قائل است و به معنای واقعی کلمه از فمینیست ها، نیهیلیست ها و امثال آن متنفر است. به هر حال ، این مورد توسط معشوق سابق آپولیناریا تأیید شد. خانم های رهایی یافته، نویسنده را به جنون کشاندند. او آنها را به دلیل انکار زنانگی، شلختگی و لحن پرمدعای بی ادبانه محکوم کرد که به قول آثار کلاسیک فقط باعث انزجار در مردان می شد. همه در جمع می‌دانستند که در دوران داستایوسکی بهتر است در مورد حقوق و برابری زنان بحث نشود، مگر اینکه میل به آزردگی  وجود داشته باشد.

 

فرزندان و نوه های داستایوفسکی

سرنوشت فرزندان و نوه های داستایوفسکی چگونه بود و آیا نوادگان وی اکنون در قید حیات هستند؟

 

نویسنده بزرگ فئودور داستایوفسکی چندین فرزند از خود به جای گذاشت و البته طرفداران آثار او علاقه مند هستند که سرنوشت آنها چگونه رقم خورد. و در کل آیا نوادگانش در قید حیات هستند؟ با نگاه کردن به آینده، بیایید بگوییم که آنها زنده هستند. در مورد اینکه چرا داستایوفسکی دخترش را می پرستید و چرا پس از مرگ پسرش خود را سرزنش می کرد ، چه سرنوشتی در انتظار فرزندانش بود و آیا هیچ یک از نوادگان داستایفسکی توانستند راه او را دنبال کنند.... در مطالب ما.

دختر اول داستایوفسکی مرد، دختر دومی تنها بود

فئودور داستایوفسکی تنها در ازدواج دوم خود صاحب فرزند شد. همسر دوم او، که فرزندانی به نویسنده داد، آنا گریگوریونا (نه اسنیتینا) است. او تند نویس داستایوفسکی بود و با وجود اختلاف سنی زیاد (نویسنده ربع قرن از او بزرگتر بود) عاشق شدند و ازدواج کردند.

اولین فرزند خانواده داستایوفسکی یک سال پس از ازدواج به دنیا آمد و آن یک دختر بود. نام دختر صوفیا بود. افسوس که نوزاد حتی سه ماه هم زنده نماند: او بر اثر سرماخوردگی در ژنو، جایی که این زوج در آن زندگی می کردند، درگذشت و در آنجا به خاک سپرده شد.

 

همسر داستایوفسکی

 آنا گریگوریوینا همسر داستایوسکی چهار فرزند خود به دنیا آورد: دختران صوفیا و لیوبوف ، پسران فدور و الکسی.

 

دختر دوم داستایوسکی، لیوبوف، یک سال بعد در درسدن به دنیا آمد و معلوم شد که سلامتی او بهتر است. نویسنده او را می پرستید، او اغلب به دوستانش می گفت که دخترش چقدر باهوش و چقدر آرام است (آنها می گویند که اصلاً دمدمی مزاج نبود) و چگونه شبیه او نیست.

افسوس که داستایوفسکی برای مدت طولانی فرصت لذت بردن از شادی پدری را نداشت و دخترش هم فرصتی برای لذت بردن از ارتباط با پدرش نداشت: نویسنده در 12 سالگی او درگذشت. با توجه به خاطرات اطرافیانش، مرگ پدر و مادرش تأثیر بسیار شدیدی بر دختر نوجوان گذاشته است. از یک طرف این برای او ضربه ای بود، از طرف دیگر با دیدن اینکه در مراسم تشییع جنازه، دیگران چگونه در مورد پدرش داستایفسکی صحبت می کنند و مراسم با چه افتخاراتی برگزار می شود، سرانجام به همه عظمت و اهمیت پدر و مادرش پی برد. پس از این، دختر تغییر کرد: همانطور که متخصص داستایفسکی، N. Nasedkin، بر اساس خاطرات بسیاری از کسانی که لیوبا را می شناختند، نوشت:"او ناسازگار، مغرو و متکبر" بود.

پس از بلوغ، دختر از مادرش دور شد. در همان زمان تصمیم گرفت راه پدرش را ادامه دهد و شروع به نوشتن کرد. اینگونه بود که مجموعه داستان «دختران بیمار» و دو رمان «مهاجر» و «وکیل» پدید آمد. با این حال، خوانندگان از خلاقیت های دختر داستایوسکی قدردانی نکردند.

 

دختر داستایوفسکی

لیوبا داستایوفسکایا در کودکی (سمت چپ).  قبر دختر داستایوفسکی (راست)

 

در نهایت لیوبوف برای معالجه به اروپا رفت (در وضعیت سلامتی ضعیفی بود) و برای همیشه در آنجا ماند. در غرب او خود را Eme Dostoevskaya نامید. در آنجا داستایفسکایای جوان دوباره قلم خود را به دست گرفت و سعی کرد به آلمانی و سایر زبان های اروپایی بنویسد. اما خلاقیت در سرزمین بیگانه نیز به نتیجه نرسید.

 

لیوبوف یک اثر زندگی‌نامه‌ای بزرگ به زبان آلمانی درباره پدرش به نام «Dostoejewski geschildert von seiner Tochter» نوشت که در مونیخ منتشر شد و بعداً به روسی ترجمه شد و به صورت مخفف در روسیه منتشر شد. با این حال، به گفته زندگینامه نویسان معتبر داستایوفسکی، کتاب دختر داستایفسکی حاوی بسیاری از نادرستی ها، اظهارات بحث برانگیز و اشتباهات واقعی بود، اگرچه برخی از جزئیات جالب بود. منتقدان دلیل عدم دقت در ارائه هر گونه زندگی نامه پدر را در این می دانستند که داستان بر اساس خاطرات دوران کودکی است که درک واقعیت ها را مخدوش می کند.

 

دختر نویسنده در زندگی شخصی خود نیز بدشانس بود: او ازدواج نکرد و فرزندی نداشت. ایمه داستایوفسکایا در سن 57 سالگی بر اثر بیماری خونی در شهر گریس ایتالیا (که اکنون بخشی از شهر بولزانو است) درگذشت. آنجا خاکسترش استراحت می کند.

 

پسر داستایوفسکی

پسر داستایوفسکی

فئودور فئودوروویچ داستایوسکی و همسرش اکاترینا.


دو سال پس از تولد دومین دختر خود، داستایوفسکی ها پسری به دنیا آوردند که به افتخار پدرش فئودور نام گرفت. در آن زمان، این زوج قبلاً به سن پترزبورگ بازگشته بودند. داستایوفسکی پسرش را به صورت کوچک صدا زد - فچکا.

پسر در کودکی به ادبیات علاقه مند شد و قلم به دست گرفت. با این حال ، او نویسنده نشد: ظاهراً او نمی خواست با پدرش مقایسه شود ، که در پس زمینه او دشوار است که مانند چنین شخصیت بزرگی به نظر برسد. فئودور فدوروویچ شور دیگری داشت که تمام زندگی خود را وقف آن کرد - اسب. در جوانی به سیمفروپل آمد و برای همیشه در اینجا ماند. فدور به پرورش اسب پرداخت و به انجمن مسابقه‌های تائورید پیوست. او مبالغ هنگفتی را برای پرورش اسب خرج کرد و حیوانات خانگی او بیش از یک بار در مسابقات پیروز شدند.

 

 پسر داستایوفسکی

داستایوفسکی سوار بر رادوان، بهترین اسب مسابقه او.

در سال های اخیر، پسر نویسنده در کریمه سخنرانی می کرد و همچنین به تجارت مشغول بود. به هر حال، در سال های پر دردسر انقلاب، او تقریباً توسط بلشویک های بی سواد تیرباران شد، که نام داستایوفسکی برای آنها معنایی نداشت و فقط در آخرین لحظه به آنها "گزارش دادند" که او پسر یک نویسنده بزرگ است. درست قبل از مرگش، داستایوفسکی جونیور، با سختی فراوان، به مسکو رسید (در آن زمان‌های پر دردسر کار آسانی نبود)، بخشی از آرشیو پدرش را که به طور معجزه آسایی به دست چکای کریمه نیفتاد، برد. او در سن 51 سالگی درگذشت و تنها چند ماه در مسکو زندگی کرد.

 

نوادگان فئودور فئودوروویچ داستایوفسکی

بیوه فئودور فئودوروویچ داستایوفسکی، اکاترینا، با دو پسر در کریمه ماند و آنها به معنای واقعی کلمه مجبور بودند زنده بمانند. یکی از پسران، همچنین فدور، که خانواده او را با محبت فدیک صدا می کردند، تنها 16 سال زندگی کرد. او شعرهای با استعدادی می سرود، نقاشی می کرد و به زیبایی موسیقی می نواخت، سخت کوش بود و به گفته محققین داستایفسکف از نظر استعداد چیزی از پدربزرگش کم نداشت و می توانست شاعر بزرگی شود، اما افسوس که تب حصبه او را گرفت.

 

 فرزندان و نوه های داستایوفسکی

کاترین با فرزندان و پسر بزرگتر.

جوانترین پسر فئودور داستایوفسکی جونیور، آندری، پس از مدرسه برای تحصیل در سرزمین اصلی رفت. او وارد مؤسسه پلی تکنیک دان شد، اما به زودی به دلیل منشأ اصیل بدنام خود از آنجا اخراج شد. با سختی زیاد و فقط با کمک اوردژونیکیدزه در موسسه صنعتی لنینگراد ثبت نام کرد. پس از دریافت مدرک مهندسی، آندری در لنینگراد زندگی و کار کرد: او در یکی از مدارس فنی تدریس کرد. در طول جنگ بزرگ میهنی به جبهه رفت و در طول جنگ همیشه نیم تنه پدربزرگش را در کوله پشتی خود نگه داشت.

 

آندری داستایوفسکی

آندری داستایوفسکی.

نوه داستایوفسکی در سن پترزبورگ زندگی می کند

دختر آندری در کودکی درگذشت و پسرش دیمیتری متولد 1945 هنوز زنده است. او به مقامات جدی نرسید؛ به قول خودش، او اصولاً تحصیلات عالی ندید، اما خود را در حرفه های کاری یافت - او یک برقکار، یک نصب کننده بود و تراموا می راند.

در عین حال ، دیمیتری فردی بسیار باهوش است ، علاوه بر این ، یک مؤمن است. او در شبکه های اجتماعی فعال است و بسیار جالب می نویسد (حتی داستان های کوتاه هم دارد). او که از نوادگان این نویسنده بزرگ بود، به دعوت جوامع ادبی مختلف به کشورهای بسیاری سفر کرد و حتی مدتی در اروپا زندگی کرد. نوه این نویسنده به طور فعال با موزه داستایفسکی در سن پترزبورگ کار می کرد و به طور کلی تلاش زیادی برای حفظ میراث پدربزرگش می کند. 

دیمیتری یک پسر، سه نوه و یک نبیره دارد. اقوام اغلب به او می گویند که از نظر ظاهری بسیار شبیه پدربزرگش است. به گفته دیمیتری، او در جوانی این واقعیت را پنهان می کرد که او تنها پسر داستایوفسکی است، اما اکنون با افتخار در مورد آن صحبت می کند.

 

دیمیتری داستایوفسکی

دیمیتری داستایوفسکی.

پسر کوچکتر  بیماری داستایفسکی را به ارث برد

علاوه بر فدور، که فرزندان زیادی از خود به جای گذاشت، نویسنده پسر دیگری به نام الکسی داشت. همسرش آنا می خواست نام پسر خود را ایوان ، و نویسنده  می خواست استپان بگذارد و در پایان آنها تصمیم گرفتند سازشی پیدا کنند و نامی را به او دادند که داستایوفسکی ها هنوز در خانواده خود نداشتند.

آلیوشا به عنوان پسری سالم بزرگ شد و به تدریج مورد علاقه پدرش قرار گرفت - فئودور میخائیلوویچ با او محبت آمیزتر و مهربان تر از لیوبا و فدیا بود و حتی اگر به دفترش می رفت او را سرزنش نمی کرد ، اگرچه این کار به شدت برای او ممنوع بود.

الکسی در دو و نیم سالگی در اثر یک بیماری ناگهانی که برای او اتفاق افتاد درگذشت. صورتش ناگهان شروع به تکان خوردن کرد، سپس تشنج ها تشدید شد و پزشکان سن پترزبورگ نتوانستند کاری انجام دهند، فقط برای کودک یک مسکن تجویز کردند و یک کیسه اکسیژن به مادر پسر دادند. دکتر ی که عصر نزد داستایوفسکی ها آمد، تنها اظهار داشت: کودک در حال مرگ بود.

 

داستایوفسکی

این نویسنده تمام زندگی خود را به خاطر فاجعه ای که برای پسرش رخ داد مقصر دانست.

 

علت احتمالی مرگ نوزاد صرع بود - بیماری که همانطور که مشخص است خود نویسنده از آن رنج می برد. از دست دادن پسرش برای او ضربه بزرگی بود و سپس تمام زندگی خود را به خاطر به ارث دادن این بیماری وحشتناک به پسرش سرزنش کرد. این پسر در گورستان بولشوختینسکویه به خاک سپرده شد، اما قبر او متعاقبا گم شد.

در ادامه موضوع کلاسیک بزرگ ادبیات روسیه که برخی از مردم آثارش را دوست دارند و برخی دیگر نه، توصیه می کنیم 8 واقعیت از زندگی داستایوفسکی را یاد بگیرید که به شما امکان می دهد نگاهی متفاوت به آثار او بیندازید.

 

داستایوفسکی

8 واقعیت از زندگی داستایوفسکی که به شما امکان می دهد نگاهی متفاوت به آثار او بیندازید.

فئودور داستایوفسکی نویسنده ای است که برای برخی مناسب است، اما برای برخی دیگر مناسب نیست. بله، او را در سراسر جهان می شناسند، نابغه می دانند، اما کسانی هم هستند که سبک نوشتن او را دوست ندارند، به مشکلاتی که او مطرح می کند نزدیک نیستند و این خوانندگان او را خسته کننده می دانند. در این میان، همانطور که می دانیم، آثار نویسندگان بزرگ به شدت تحت تأثیر سرنوشت خودشان و اتفاقاتی است که در طول زندگی آنها را احاطه کرده است. حقایق جالب و کمتر شناخته شده از زندگی نامه داستایوفسکی، که در مورد آنها به شما خواهیم گفت، ممکن است به خوانندگان کمک کند تا نگاهی تازه به آثار داستایفسکی داشته باشند.

داستایوفسکی از خانواده ای پرجمعیت بود

داستایوفسکی از خانواده ای پرجمعیت بود؛ والدینش در مجموع هشت فرزند داشتند که فدور یکی از بزرگ ترین آنها بود. او خواندن کتاب و صحبت با بزرگسالان را به برقراری ارتباط با همسالان و بازی کردن ترجیح می داد. وقتی مادرش در 37 سالگی درگذشت، نویسنده آینده فقط 15 سال داشت، برادر بزرگترش 16 سال داشت و بقیه برادران و خواهرانش کوچکتر بودند. کوچکترین فرزند در آن زمان به تازگی یک و نیم ساله شده بود.

 

پدر ومادر داستایوفسکی

پدر و مادر نویسنده.

برادر بزرگتر فئودور داستایوفسکی نیز نویسنده بود و ترجمه نیز انجام می داد. درست است ، او زود درگذشت - در 43 سالگی. و یکی از خواهران نویسنده ، واروارا ، با موفقیت ازدواج کرد ، بسیار ثروتمند و بسیار خسیس شد و سرنوشت پیرزن را از جنایت و مکافات تکرار کرد.

 

2. اشراف زاده مبتلا به سندرم ایمپاستر

پدر نویسنده نجیب زاده بود و او این عنوان را نه از روی ارث، بلکه برای خدمات مجدانه دریافت کرد: در طول جنگ 1812 و همچنین در سال های بعد، میخائیل داستایوفسکی به عنوان پزشک در بیمارستان ها خدمت کرد. در سال 1827، دکتر نظامی رتبه ارزیاب دانشگاهی و همچنین حق اشرافیت ارثی را دریافت کرد.

سندرم ایمپاستر، نشانگان دغل‌کار یا نشانگان خودویرانگری توانمندان (به انگلیسی: impostor syndrome) یک پدیده روانی است که در آن فرد برجسته نمی‌تواند اعتبار موفقیت‌هایش را بپذیرند. در این پدیده فرد تصور می‌کند بر خلاف آنچه شواهد بیرونی که نشان از لیاقت وی برای رسیدنش به موفقیت از روی رقابت و تلاش دارند، او در واقع شایستگی آن موفقیت را ندارد و شخصی فریب‌کار است. فرد مبتلا به این نشانگان، موفقیت خودش را در نتیجهٔ اقبال، زمان‌بندی خوب، و یا فریب دیگران فرض می‌کند و این موضوع که فردی باهوش یا تلاش‌گر است را بدفهمی دیگران فرض می‌کند و از نظر روانی از سوی خود نمی‌پذیرد.(نقل از ویکی پدیا)

داستایوفسکی

داستایوفسکی در 26 سالگی و در سن بالاتر.

 


او همچنین این امتیاز را داشت که پسرانش را به هر موسسه آموزشی نظامی بفرستد. اینگونه بود که نویسنده آینده در مدرسه مهندسی اصلی در سن پترزبورگ به پایان رسید، جایی که به دلیل منشأ ساده خود، دائماً در مقایسه با دانش آموزان خون آبی - اشراف ارثی با والدین برجسته  ،خود را مانند یک گوسفند سیاه احساس می کرد. اگرچه فئودور و برادر بزرگترش به ادبیات علاقه داشتند، اما پدرشان آنها را فرستاد تا مهندس نظامی شوند زیرا او نویسندگی را حرفه ای جدی و پولساز نمی دانست.

 

3. عفو داستایوفسکی  قبل از اعدام

داستایوفسکی با توصیف احساسات مردی که به اعدام محکوم شده بود در «ابله» در واقع افکار و احساسات خود را به اشتراک گذاشت. واقعیت این است که او در وضعیت مشابهی قرار داشت. این نویسنده در جوانی به ایده های نزدیک به سوسیالیستی پایبند بود، در حلقه پتراشفسکی شرکت کرد و با استبداد مخالفت کرد. همانطور که خود نویسنده توضیح می‌دهد، می‌خواست «صدای کسی خاموش نشود و در صورت امکان، هر نیازی شنیده شود». بنابراین در ژانویه 1850، داستایوفسکی به همراه سایر پتراشفسکی ها به دلیل خواندن ادبیات ممنوعه به اعدام محکوم شدند.

 

مراسم اعدام داستایوفسکی

مراسم اعدام در محل رژه سمنوفسکی.  1849. شکل.  ب. پوکروفسکی.

او قبلاً برای مرگ آماده شده بود و چیزهای زیادی را برای خود درک کرده بود؛ او را کفن پوشاندند و برای تیراندازی به محل رژه سمیونوفسکی آوردند، اما درست قبل از اجرای حکم، فرمان عفو ​​سلطنتی برای او خوانده شد. این اراده نیکلاس اول بود - مجازات اعدام را برای کسانی که به مجازات های ملایم تری محکوم شده اند جایگزین کند، اما تا آخرین لحظه به آنها نگوید.

 

4. تبعید به سیبری داستایوفسکی را بیمار کرد

داستایوفسکی در طول زندگی خود از حملات شدید صرع رنج می برد و از سیبری شروع شد و پس از جایگزینی مجازات اعدام با اعمال شاقه، او را برای اجرای حکم فرستادند. درست است، شواهدی وجود دارد که نشان می دهد او قبلاً (از سن 18 سالگی شروع به تشنج) صرع داشته است، اما آنها معمولاً بسیار نادر و ضعیف بودند. در حین کار سخت بود که این بیماری به شدت به نویسنده اثر کرد.

در آنجا، در سیبری، او شروع به مشکلاتی با ریه های خود کرد که بعداً به آمفیزم تبدیل شد. و درسیبری داستایوفسکی در حین کار سخت در اومسک عادت به نوشیدن قوی ترین چای شیرین را پیدا کرد که زندانیان آن را چیفیر می نامند و این سنت را در زندگی بعدی خود ادامه داد. نویسنده این چای را شب ها دم می کرد که به او نشاط می داد و  اجازه می داد تا صبح کار پرباری داشته باشد.

 

5.  بازگشت عنوان اشرافیت

داستایوفسکی تنها هفت سال پس از اعزام به کارهای سخت، در طول خدمت نظامی بعدی خود، عفو کامل - از پادشاه بعدی روسیه - الکساندر دوم، که به تازگی بر تاج و تخت نشسته بود، دریافت کرد. همراه با عفو، دوباره به او اجازه انتشار داده شد و به داستایوفسکی نیز عنوان اشرافیت که از پدرش دریافت کرده بود، پس داده شد.

 

داستایوفسکی

داستایوفسکی به طور کامل مورد عفو قرار گرفت و عنوان اشرافی او به او بازگردانده شد.

 

اندکی قبل از این، داستایوفسکی شعری به احترام بیوه مرحوم نیکلاس اول سرود و دوستان بلندپایه او از امپراتور عفو کامل او را درخواست کردند.شاید این کمک کرد، اما شایان ذکر است که سایر پتراشوی ها، و همچنین دمبریست ها، با فرمان تزار مورد عفو قرار گرفتند.

 

6. داستایوفسکی  اعتیاد به قمار را شکست داد

زمانی نویسنده یک معتاد مشتاق به قمار بود. افسوس که در قرن گذشته، وسواس قمار یک بیماری محسوب نمی شد، در حالی که در زمان ما با موفقیت درمان می شود. نویسنده حدود 30 سال این اعتیاد را تجربه کرد: او از دست داد، بدهی انباشته کرد، هر چیزی را که می توانست فروخت، از جمله پیش پرداخت برای کارهایی که هنوز نوشته نشده بود، سپس جبران کرد، سپس دوباره برای کارت یا رولت قمار کرد و دوباره همه چیز خراب شد. و به همین ترتیب دایره وار ادامه داشت.قابل توجه است که در نهایت داستایوفسکی با وجود چنین تجربه طولانی به تنهایی با اعتیاد به قمار کنار آمد.

 

بازیگر یوگنی میرونوف در نقش داستایوفسکی

بازیگر یوگنی میرونوف در نقش داستایوفسکی.

 

7. روح سخاوتمند داستایوفسکی 

وقتی اوضاع مالی مساعد شد، داستایوفسکی از خانواده برادر نویسنده فقیدش حمایت کرد و شروع به پرداخت بدهی های او کرد. و این علاوه بر این است که او نیاز به ساپورت خانواده خود داشت.

 

داستایوفسکی

داستایوفسکی  و برادرش (راست).

 


این نویسنده همچنین از خواهران و پسر همسر اولش که فرزند بیولوژیکی او نبود حمایت مالی می کرد.علاوه بر این، فئودور میخائیلوویچ به طور مرتب به گدایان کلیسای جامع ولادیمیر صدقه می داد که در طول پیاده روی خود برای دعا با خدا به آنجا می رفت. دستش را در جیبش می کرد و هرچه در آن زمان در جیبش بود - صرف نظر از اینکه پول خرد بود یا سکه های با ارزش بالا - بیرون می آوردوبه گدایان می داد.

 

8.مرگ تراژیک نویسنده

مرگ نویسنده بسیار اندوهناک بود، زیرا یک تصادف روزمره منجر به این تراژدی شد. طبق خاطرات همسرش، آن روز، فئودور میخائیلوویچ، طبق معمول، مشغول کار بر روی "خاطرات یک نویسنده" بود و به طور تصادفی خودکار  روی زمین و زیر قفسه کتاب افتاد. داستایوفسکی تصمیم گرفت فوراً آن را بالا ببرد و برای این کار مجبور شد قفسه کتاب را جابجا کند. قفسه کتاب سنگین بود و نویسنده از بار ناگهانی ظاهراً رگ ریه اش را ترکاند، زیرا گلویش شروع به خونریزی کرد و احساس ناخوشی کرد.

 

Vasily_Perov_-__.jpg

به گفته پزشکان مدرن، نویسنده بر اثر پارگی ناگهانی رگ به علت آمفیزم ریه درگذشت

 

به زودی خونریزی متوقف شد، اما روز بعد دوباره تکرار شد. و دوباره... پزشکان به نویسنده توصیه کردند که تکه های یخ را ببلعد، زیرا در آن زمان هیچ راه دیگری برای جلوگیری از خونریزی نمی دانستند. دو روز پس از حادثه، داستایوفسکی درگذشت. پزشکان معتقدند که علت پارگی رگ می تواند آمفیزم یا بلای آن زمان باشد - سل که می توانستبصورت  پنهان در داستایوفسکی رخ دهد و به تدریج به دیواره رگ های خونی ریه  آسیب برساند.

 

این جزئیات زندگی نامه نویسنده، البته شخصیت و سرنوشت دشوار او را به طور کامل نشان نمی دهد. خوب، کسانی که واقعاً آثار داستایوفسکی را دوست دارند، احتمالاً می‌دانند که کدام یک از افراد مشهور جهان( اورلاندو بلوم  نیکلاس کیج جیم کری، ، گوئینت پالترو  و وودی آلن) به همان سلیقه ادبی پایبند هستند. 

نظرات

در ادامه بخوانید...

فروش نامه جین آستن به مبلغ ۲۰۰ هزار دلار

در


 دویست امین سالگرد مرگ جین آستن، نویسنده محبوب و تأثیرگذار انگلیسی قرن نوزدهم می باشد و در این زمان شاهد فروش  نامه ای از این نویسنده انگلیسی  که در تاریخ ۳۰ ماه اکتبر سال ۱۸۱۲ برای  خواهرزاده اش نگاشته و دیدگاهش را نسبت به سبک کار  ریچال هانتر، نویسنده رمان های گوتیک آن دوران عنوان کرده است ،  به قیمت دویست هزار دلار در یک حراجی هستیم.

آستن در این یادداشت حراج شده ، نامه ای تخیلی و پر طعنه به  همکار خود نوشته است و شخصیتهای تکراری و کلیشه ای داستان های او را مسخره مینماید.

کتاب «لیدی مک لارن» هفتصد صفحه می باشد و در چهار جلد منتشر شده بود.

آستن در بخشی از نامه خیالی اش آورده است : «اگر خانم هانتر می دانست خانم جین آستن چقدر از موضوع داستان لذت می برد قطعا لطف کرده و چهار جلد دیگر هم در مورد خانواده فلینت به کتابش اضافه می کرد»

جین آستن، اغلب نویسندگان زن هم دوره اش را به خاطر سبک درام و خسته کننده قصه های عاشقانه مورد طعنه قرار می داد.

او توانایی های ادبی خودش را به خوبی می شناخت و با خواندن کتابهای متفاوت یاد گرفت از چه چیزهایی پرهیز کند تا داستانهایش جالب و خواندنی شوند.

جین آستن به عنوان نویسنده ای صاحب سبک در ۱۸۱۱ تا ۱۸۱۶، چهار رمان ‌«عقل و احساس»، «غرور و تعصب»، ‌«منسفیلد پارک» و «اما» را نوشت .

  جین آستن در شیوه نگارش خود صدای راوی را با عمیق ترین احساسات شخصیتهای قصه پیوند میداد. با خواندن داستانهای جین آستن می توان با شخصیتها ی آن همذات پنداری کرد و در عین حال، با نگاهی انتقادی و از فاصله ، مسائل را دید و جنبه های مختلف آن را بررسی کرد.

احتمال مرگ با آرسنیک

جین آستن در هجدهم ماه ژوئیه سال ۱۸۱۷ در چهل و یک سالگی درگذشت و با تلاش های زیاد مورخان هنوز علت مرگرا تشخیص نداده اند..

چندی پیش، مقاله ای در وب سایت کتابخانه بریتانیا انتشار یافت و تنوری تازه ای را در مورد علت مرگ جین آستن مطرح نمود.در این مقاله علت احتمالی مرگ جین آستن مسمومیت با آرسنیک عنوان شده بود که می احتمال دارد از آب آلوده  و یا ناشی از اشتباه پزشکی باشد.

در سال ۱۹۹۹، یکی از نوادگان جین آستن میز تحریر او را به کتابخانه بریتانیا اهدانمود. در این میز، سه عینک طبی با عدسی های محدب برای چشم های دوربین وجود داشت  که دوتای آن شماره های بالا داشتند.

جین آستن در نامه هایی که در سالهای آخر عمرش می نوشت  از ضعف بیناییگفته بود.

 احتمالدارد چشمان آستن آب مروارید داشته که  علتش احتمالا  دیابت و یا مصرف برخی از مواد شیمیایی از قبیل آرسنیک به مدت طولانی می باشد.

از آنجایی که در آن دوران، درمانی برای دیابت وجود نداشت  و افراد مبتلا به این بیماری در سنین  پایین از دنیا می رفتند، احتمال مسموم شدن جین آستن با آرسنیک زیادمی باشد.البته این بدان معنا نمی باشد که کسی از روی قصد او را مسموم کرده  باشد، در قرن نوزدهم بسیاری از داروها،مقداری آرسنیک داشتند.

نظرات

در ادامه بخوانید...

داستان کوتاه "خاطره " نوشته مارسل پروست

در

سال گذشته من مدتى را در «ت» گذراندم، در گراند هتل که در انتهاى دوردست ‏ساحل، رو به دریا قرار داشت. به دلیل دود و بخارى که از آشپزخانه‌ها و آب‏‌هاى مانده‏ برمی‌خاست و ابتذال مجلل پرده‌هاى نقش ‏دارى که تنها شى‏ء متفاوت روى دیوارهاى ‏لخت خاکسترى بود و تزئینات این تبعید را کامل می‌کرد، سخت دلتنگ بودم؛ آنگاه ‏روزى همراه با تندبادى که خبر از توفان می‌داد، در راهرویى به سوى اتاقم قدم ‏برمی‌داشتم که بوى نادر دلاویزى درجا میخکوبم کرد. دریافتم که نمی‌شود از ماجرا سردرآورد، اما بو، آن چنان پرمایه و آن چنان به نحوى پیچیده گلستانى بود که به گمانم ‏تمامى باغ‏‌هاى گل وگلزارها را لخت کرده بودند تا چند قطره از آن عطر تولید کنند. این‏‌ برکت نفسانى آن چنان نیرومند بود که زمانى دراز پابه‌ پا کردم بى‌آن که پیش بروم؛ آن‏سوى شکاف درى نیمه‏ باز که تنها راه خروج آن بوى مست کننده بود اتاقى یافتم که به‏ رغم یک نگاه آنى، حضور شخصیتى بس متعالى در آن احساس می‌شد. چگونه مهمانى ‏می‌توانست در دل چنین هتل تهوع آورى، محرابى چنین پاک به خود اختصاص دهد، به‏ خلوتگاهى چنین مهذب تکامل بخشد و برج عاجى منزوى از رایحه دلاویز برپا کند؟ صداى پاهایى، ناپیدا از سرسرا و پیش‏تر از آن، حرمتى تقریبا مذهبى مانعم شد که با آرنج در را بازتر کنم. به یکباره، باد خشمگین، پنجره فکسنى راهرو را درهم شکست، بادى شور با موجى گسترده و تند به درون وزید و آن عطر گلستانى غلیظ را بى‏ آن که به ‏کلى در خود غرق کند، در هوا پراکنده کرد.
من هیچگاه مقاومت ظریف آن عطر اصیل را از یاد نخواهم برد که با جان مایه خود بربوى آن باد گسترده فائق آمد. وزش باد، در اتاق را بسته بود و به ناگزیر به طبقه پائین رفتم. اما حاصل بخت و اقبال بد و آشفته این بود: وقتى درباره ساکنان اتاق ۴۷ (چون آن‏ موجودات گزیده نیز مثل دیگران شماره داشتند) پرس و جو کردم، تنها اطلاعى که مدیر هتل توانست پیدا کند، مشتى اسم آشکارا مستعار بود. تنها یکبار صداى متین و لرزان وموقر و آرام مردانه‌اى را شنیدم که گفت: «ویولت»، و صداى آهنگین فوق طبیعى زمانه‌اى‏ را که پاسخ داد: «کلارنس». به رغم این دو نام انگلیسى، بنا به گفته کارکنان بومى هتل به‏ نظر می‌رسید که غالبا به زبان فرانسوى حرف می‌زنند- و بى‌هیچ لهجه خارجى.
چون غذای‌شان را در اتاقى خصوصى می‌خوردند، نمی‌توانستم ببینمشان. تنها یک‏بار، در طرح و خطوطى محو، آنچنان به نحوى روحانى نمایان، آن چنان به نحوى یگانه ‏مشخص که در ذهنم به صورت یکى از متعالی‌ترین مظاهر زیبایى باقى مانده است، زنى‏ بالا بلند را دیدم که از نظر دور مى‏ شد، چهره‌اش گریزنده، اندامش لغزان در روپوشى ‏دراز و پشمین به رنگ قهوه‌اى و صورتى.
چند روز بعد، همانطور که از پلکانى کاملا دور از آن راهروى اسرارآمیز بالا می‌رفتم، بوى خوش خفیفى، به طور قطع همانند همان بوى بار اول را حس کردم. به‏ سمت راهرو پیش تاختم و همین که به آستانه در رسیدم، هجوم همان عطرهاى وحشى‏ که مثل موجودات زنده می‌غریدند و مردم پرمایه‌تر می‌شدند، کرختم کرد. از میان در کاملا گشوده، آن اتاق بی‌مبلمان انگار دل و روده‏‌اى بیرون ریخته بود. چیزى حدود بیست شیشه کوچک شکسته روى پارکت کف اتاق، آلوده به لکه‌هاى خیس، پخش و پلا بود. مستخدم بومى که داشت کف اتاق را کهنه می‌کشید گفت «امروز صبح رفتند. عطردان‏ها را شکستند تا کسى از عطرشان استفاده نکند، نمی‌توانستند همه را درچمدان‏هایشان که انباشته از اجناسى بود که از این جا خریده بودند جا دهند. چه وضع ‏بلبشویى!» من یکى از عطردان‏ها را که هنوز چند قطره ‏اى در آن مانده بود قاپیدم. این‏ قطره‏‌ها که از چشم آن مسافران مرموز دور مانده بود، هنوز اتاقم را عطرآگین می‌کنند.
من در زندگى ملال‏ آور خود، روزى از عطرهاى تراویده از دنیایى که آن قدر دلاویز بود مست شدم. این‏ها منادیان زحمت افزاى عشق بودند. ناگهان خود عشق آمده بود، باگل‏هاى سرخش و فلوت‏هایش، تندیس‏گر، کاغذین جامه، دربسته که هر چیز پیرامون‏ خود را معطر می‌کرد. عشق با تندترین نفس اندیشه‌ها درهم آمیخته بود، نفسى که بی‌آن‏که عشق را تضعیف کند، لایتناه‌اش کرده بود. اما من از خود عشق چه می‌دانستم؟ آیا من، به نوعى به رازش پى برده بودم؟ درباره‌اش آیا چیز دیگرى می‌دانستم جز آن عطر اندوهش و بوى عطرهایش؟ آنگاه، عشق رفت و عطرها از عطردان‏‌هاى خرد شده، باغلظت ناب‌ترى بیرون تراویدند. رایحه یک قطره تضعیف شده، هنوز که هنوز است‏ زندگی‌ام را بارور می‌کند.

مارسل پروست نویسنده کتاب در جستجوی زمان از دست رفته

نظرات

در ادامه بخوانید...

زیباترین کتاب آشپزی که توسط اسیران جنگی نوشته شد

در
داستان زیباترین کتاب اریک امانوئل اشمیت
شرایط اردوگاه ها در همه زمان ها بسیار ایده آل نبود. این مسئله هم در اردوگاه های گلاگ و هم برای تمرکز در جنگ جهانی دوم صدق می کند. کار طاقت فرسا ، بیماری ، گرسنگی و ناامیدی سرنوشت هر کس که به آنجا می رسید ، شد. و جای بسی تعجب است که شاهدان بی زبانی از وحشت گذشته به زمان ما رسیده است: کتابهای آشپزی است که توسط زندانیان نوشته شده است.

زیباترین کتاب

اریک امانوئل اشمیت
اریک امانوئل اشمیت.  / عکس
 
اریک امانوئل اشمیت ، نویسنده فرانسوی و بلژیکی ، در داستان خود زیباترین کتاب ، حادثه ای را که برایش اتفاق افتاده است شرح می دهد. در طی یکی از رویداد ادبی در مسکو ، یک زن با این سؤال که آیا می خواهد به زیباترین کتاب جهان نگاه کند ، به او نزدیک شد.اریک امانوئل اشمیت از غریبه پرسید که آیا قصد نوشتن چنین کتابی را دارد ، غریبه در پاسخ شروع به گفتن داستان مادر و دوستانش کرد. زنان به اتهام کمپین علیه استالین و شرکت در جنبش تروتسکیستی دستگیر و به اردوگاه ها فرستاده شدند.
 
در شرایط اردوگاه ها ، زنان به این فکر می کردند که چه می توانند به عنوان میراثی برای دختران خود باقی بگذارند ، زیرا ممکن است آنها را هرگز در زندگی خود نبینند. زندانیان با تظاهر به سیگاری بودن ، تنباکو را از سیگار بیرون کشیده و برای نوشتن پیام برای فرزندان خود، با ترسی فلج کننده کاغذ جمع می کردند. با این حال، آنها نمی توانستند مثل هم با یک خط بنویسند. برای همین ورا نیکولایوا بکزادیان شروع به نوشتن کرد .
زنان در اردوگاه گلاگ
زنان در اردوگاه گلاگ.  / عکس
 
او اولین نفری بود که گلاگ را ترک کرد و یک نوت بوک نازک خانگی را به دامن خود دوخت. ورا نیکولایوا بکزادیان و دوستانش مدتها پیش درگذشتند و دختران زندانیان سابق گاه "زیباترین کتاب" را  مورد بررسی قرار می دادند و آن را با دقت دست به دست می کردند. دستور العمل در هر صفحه نوشته شده بود.
 
اریک امانوئل اشمیت در سال 2009 داستان "زیباترین کتاب" را منتشر کرد که البته این داستان را با شکلی کمی تغییر یافته بیان کرد. کارگردان فرانسوی آن ژرژ به این داستان علاقه مند شد.
صفحه کتاب آشپزی ورا نیکولایوا بکزادیان
صفحه کتاب آشپزی ورا نیکولایوا بکزادیان. / عکس
 
کارگردان با نویسنده تماس گرفت ، که آیا این داستان واقعیت دارد و او آن را تأیید کرد و نام این رویداد را که در آن شرکت کرده بود به کارگردان داد. ژرژ با کمک یکی از دوستان وزارت امور خارجه لیستی از مدعوین را در رویدادی که اریک امانوئل اشمیت در مسکو شرکت کرده بود، پیدا کرد. یکی دیگر از آشنایان کارگردان به ژرژ کمک کرد تا زنی را که زیباترین کتاب را نگهداری می کرد، پیدا کند.
 
در واقعیت ، او داستان مادربزرگ شوهر خود ، ورا نیكوئلوا بكزادیان ، زندانی از گلگ در پوتما را از سال 1938 تا 1948 برای اریک امانوئل اشمیت گفته بود. او با کمک دوستانش این کتاب دستور العمل بی نظیر را گردآوری کرد.در حقیقت صحبت راجع به غذا و خاطرات غذا به آنها اجازه می داد تا به گذشته ای شاد در حافظه ی خود برگردند و ذهن خود را در شرایط ناامیدی کامل حفظ کنند. آنها روی کاغذ ننوشتند ، بلکه روی پارچه های کوچک می نوشتند.
 
ارزش این کتاب در دلخوشی های آشپزی پیشنهادی نیست ، بلکه در درک توانایی روح انسان برای فراتر رفتن از شرایط و ادامه رویای گذشته و آینده است. این یک زبان جدید ارتباطی بود و رویا پردازی در باره غذا به آنها اجازه می داد وحشتهای زندان را فراموش کنند.

 

هر زندانی با جزئیات می گفت که چگونه این یا آن ظرف غذا را بپزید. هر یک به معنای واقعی کلمه عطر و طعم غذاهای توصیف شده را نشان می داد و همه با نفس خسته گوش می دادند.
 
بیشتر نویسندگان این دستور العمل ها مدت هاست که به دنیای دیگر رفته اند ، اما پرونده هایی که آنها نگه داشته اند ، حتی امروزه وحشتناک هستند. آنها از گرسنگی نجات پیدا نکردند ، اما خاطره آشپزی به آنها فرصتی داد تا به آینده امیدوار باشند ، برای زندگی که در آن گرسنگی و زورگویی وجود نخواهد داشت. این خاطرات آشپزی آنها را از تخریب جسمی و عاطفی نجات داد.
 

نظرات

در ادامه بخوانید...

10 شخصیت ادبیات جهان که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است

در
بعضی اوقات نویسندگان عمدا شخصیت های خود را بیمار و ضعیف به تصویر می کشند. این به منظور آشکار سازی کامل شخصیت قهرمان لازم است. نویسنده همیشه در این باره مستقیم صحبت نمی کنند و خواننده فقط می تواند حدس بزند.
SAYARAK.COM تحقیقی کوچک انجام داد تا دریابد که قهرمانان مشهور ادبیات جهان در کتاب های مشهور، مبتلا به چه بیماریهایی بودند.

1. لئو تولستوی آنا کارنینا: آناکارنینا

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
آناکارنینا همسر خود را  که دارای شخصیت جدی است برای رسیدن به یک عاشق جوان، الکسی ورونسکی ترک می کند. به دلیل چنین عملی، جامعه به زنان پشت می کند. به تدریج ، آنا تحریک پذیر می شود ، کارهای عجیبی انجام می دهد ، خود را توجیه می کند و دیگران را به خاطر همه چیز سرزنش می کند. او توهمات عجیب و رویاهای مزاحم را می بیند. برای آرام کردن خود ، شروع به استفاده از قطره هایی با مورفین می کند. ستاره آنا کارنینا در حال افول است.
 
تشخیص: افسردگی ، اختلال روانی. به گفته روانشناسان بالینی ، آنا کارنینا از نوع شخصیت هیستریک بود. این بیماری با عزت نفس ناپایدار ، رفتار شبیه سازی شده و نیاز غیرقابل توصیف برای توجه مشخص می شود.
چرا آنا کارنینا خودکشی میکند
آنا تمام توجه و تحسین خود را از دست داد. او به یک فرد فرسوده و نامطلوب در جامعه تبدیل شد. این می تواند سلامت روانی او را تضعیف کرده و منجر به خودکشی شود.
 

2. میخائیل بولگاکف استاد و مارگاریتا: ولند

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
ظاهر Woland بسیار خاص است. دهان به طرف راست کج شده است ، چشم راست سیاه است ، چشم چپ به رنگ سبز است و صدای در برخی از کلمات با تاخیر و خس خس همراه است. قهرمان از دردی در زانو رنج می برد ، که از یک جادوگر جذاب به او رسیده که با او در روابط نزدیک بوده است.
تشخیص: سفلیس ، دوره سوم. احساس درد یک طرفه در اندام تحتانی ، آسیب به غضروف و بافت استخوانی (از جمله حنجره) ، فلج عصب صورت - علائم آسیب سیفیلیس است . یکی از علائم بیماری نیز تفاوت در رنگ چشم است.
توضیحات سفلیس اغلب در  آثار بولگاکف یافت می شود. این نویسنده دانش آموخته پزشکی بود و در مورد بیماری های مجاری ادرار تحقیق می کرد.
 

3. راز باغ فرانسیس هوجسون برنت: کالین کراون

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
کالین پسری است که در یک اتاق خواب پنهان از همه در یک عمارت بزرگ زندگی می کند. مادرش بر اثر تصادف درگذشته ، و پدرش در مسافرت مداوم است. وی با مشکل در ستون فقرات مواجه است ، به همین دلیل پسر مجبور است بیشتر وقت خود را در رختخواب بگذراند و در ویلچر حرکت کند. حال و هوای کالین به طرز چشمگیری تغییر می کند.
 
تشخیص: هیپوکندری(خود بیمار انگاری) . این شرایطی است که در آن شخص دائماً نگران است که ممکن است بیمار شود
پسر مدام از بیماری خود شکایت می کند . او یقین دارد که هرگز نمی تواند راه برود و به همین دلیل همه باید از اومراقبت کنند. کالین معتقد است که هوا پر از باکتری های بیماری زا است و خورشید پوست او را می سوزاند ، بنابراین او اتاق خود را ترک نمی کند.

4- ویلیام شکسپیر هملت: روح پدر هملت

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
 
پدر هملت (که نام وی مشخص نیست)  با این وسیله که برادرش کلادیوس سم را در گوش او ریخت، می میرد. پس از آن ، خون پدرش غلیظ و انعقاد می یابد.
 
تشخیص: ترومبوز ورید عمقی. تشکیل لخته که مانع از جریان آزاد خون است. همراه با جریان خون ، وارد ریه ها می شود ، این منجر به هیپوکسی (فقدان اکسیژن) ، مرگ سلولی و مرگ فرد می شود.
چنین ضخیم شدن سریع خون پدر هملت ممکن است نشان دهنده وجود ترومبوز باشد. شاید او زودتر بیمار شده بود و سم فقط اوضاع را تشدید می کرد.
 

5. ویلیام شکسپیر هملت: اوفلیا

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
نجیب زاده اوفلیا عاشق هملت است. او جوان و ساده لوح است ، این دختر به طور ضمنی از پدرش پیروی می کند و آماده انجام دادن هرگونه درخواست اوست. بعد از به اشتباه کشته شدن پدر اوفلیل به دست هملت ،Ofelia Ophelia دیوانه می شود ، او آهنگ های عجیب و غریب می خواند و معما گونه صحبت می کند. مرگ پدر و خیانت معشوق(کشته شدن پدر به دست مغشوق) جنون دختر را تشدید می کند.
تشخیص: یک وضعیت روانشناختی پیچیده است که در پس زمینه یک رویداد آسیب زای پدید آمده است. اوفلیا ترس و ناتوانی زیادی را تجربه می کند ، و آگاهی تغییر یافته به او کمک می کند تا از شر این بیماری خلاص شود که از نظر روانپزشکی می توانست خودکشی وی را به همراه داشته باشد.
 

6. میخائیل لرمانتف ماتسوری:ماتسوری

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
 
ماتسوری 17 ساله از صومعه ای که در آنجا بزرگ شده فرار می کند. در طی سفر ، مرد جوان با یک پلنگ وارد جنگ می شود. پس از درگیری ، بدن مرد جوان زخمی شده و با علائم پنجه و دندان پوشانده شده است. ماتسوری زخمی توسط راهبان پیدا می شود. او ضعیف است ، از نور می ترسد ، تب و لرز زیادی دارد. به زودی مرد جوان می میرد.
تشخیص: هاری. علت هاری معمولاً گاز گرفتگی حیوانات بیمار است. این ویروس وارد سیستم عصبی می شود و منجر به اختلال در عملکرد مغز و نخاع ، تب بالا ، فتوفوبی و در نهایت مرگ می شود.
حیوانات وحشی بیمار غریزه خود را برای حفظ خود از دست نمی دهند ، با آرامش به یک فرد نزدیک می شوند و حتی می توانند به او حمله کنند.
 

7. گابریل گارسیا مارکز صد سال تنهایی: ربه

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
Rebeca یازده ساله در خانواده قهرمان خوزه آرکادیو بوئندیا ظاهر می شود. دختر از خوردن غذا امتناع می ورزد ، زود خسته می شود ، معده او متورم می شود و پوست وی رنگ سبز مایل به سبز دارد. معلوم است که ربه چیزی جز خاک و آهک نمی خورد.
تشخیص: کلروز (کمبود آهن). کلروز یکی از انواع کم خونی است که در اثر کاهش مقدار آهن در بدن ایجاد می شود که به دلیل گرسنگی ، رژیم غذایی ضعیف و اختلال در جذب آهن امکان پذیر است. خوردن چیزهای غیر خوراکی (خاک ، گچ ) یکی از علائم کلروز است.
به احتمال زیاد ، ربکا به دلیل سوء تغذیه و کار سنگین جسمی دچار کم خونی شده است.
 

8. لئو تولستوی جنگ و صلح: پیر بزوخوف

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
پیر بزوخوف یک اشراف زاده دست و پا چلفتی است که چشمانی ضعیف دارد و مجبور به استفاده از عینک می شود. وی برای دیدن چشمان خود را جمع می کرد ، و به دور از خودش نگاه می کرد ...
تشخیص: نزدیک بینی. این یک نقص بینایی است ، به همین دلیل تصویر نه بر شبکیه بلکه در مقابل آن تمرکز می یابد. به همین دلیل ، فرد اشیاء دور را ضعیف می بیند. پیر جوانی تحصیل کرده است. او به دلیل خواندن در نور کم می تواند دید خود را خراب کند.
 

9. دونا تارت Goldfinch: تئو دککر

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
تئو 13 ساله از یک حمله تروریستی در موزه هنر متروپولیتن جان سالم به در برد. او در حال از دست دادن مادر است. در طول زندگی ، او از خاطرات منفی رنج می برد ، که از آن طریق دککر شروع به احساس خفه شدن و وحشت می کند: گاهی اوقات غم و اندوه غیرمترقبه بر او مستولی می شود.
تشخیص: اختلال هراس. حمله اضطراب شدید ، که با ترس بی علت همراه است. در طی وحشت کنترل نشده ، ضربان قلب بیمار افزایش می یابد ، حالت تهوع ، سرگیجه ،بی حسی اندام ها ، کاهش حافظه کوتاه مدت ، لرز و تعریق رخ می دهد.
 

10. فئودور داستایوسکی جنایت و مکافات: راسكولنیكف

10 شخصیت ادبی که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
 
در تمام طول رمان وضعیت دردناک راسکولنیکف را مشاهده می کنیم. او از تب و لرز رنج می برد ، مرد جوان چندین روز را در حالت ناخودآگاه در رختخواب می گذراند. روان راسکولنیکف بسیار ناپایدار است: به نظر می رسید که بسیاری از افراد در اطراف او هستند و می خواهند او را بگیرند و او را به جایی ببرند ، خیلی درباره او بحث و گفتگو می کنند. سپس ناگهان او در اتاق تنها است  ...
تشخیص: آنفولانزا. در برابر پس زمینه آنفولانزا ، روان پریشی عفونی می تواند بروز کند: سردرگمی ، افسردگی ، افکار خودکشی و اضطراب . در راسكولنیكف می توان پوششی از  توهم و افكار وسواسی را مشاهده كرد. همه اینها علائم بیماری است.
نظر شما در باره قهرمانان ادبیات جهان چیست؟ کسی را می شناسید که نام او در این مقاله خالی باشد؟به نظر من جای ایلیا ایلیچ آبلوموف از کتاب ابلوموف در این لیست خالی است.

نظرات

در ادامه بخوانید...

تولستوی چگونه رمان معروف آنا کارنینا را نوشت

در

آنا کارنینا

گرتا گاربو در نقش آناکارنینا (1935)

همه خانواده های خوشبخت به هم شبیه هستند ، اما تیره بختی یک خانواده بدبخت مخصوص به خود اوست ، رمان معروف لئو نیکلایویچ تولستوی آنا کارنینا با این عبارت آغاز می شود. رمان آنا کارنینا جایگاه برجسته ای درگنجینه طلایی ادبیات جهان دارد ، اما نوشتن آن برای تولستوی آسان نبود. او قصد داشت فقط در دو هفته كتاب را بنویسد ، در پایان، نوشتن کتاب چهار سال به طول انجامید. نویسنده  در دل فریاد می زد: "آنا از من خسته شده است !"

تولستوی
لئو تولستوی در محل کار

 

به گفته محققان ادبیات ، ایده نوشتن رمان "آنا کارنینا" پس از خواندن یکی از آثار A. S. Pushkin توسط تولستوی بدنیا آمد. هنگامی که تولستوی نگاهی اجمالی به عبارت «میهمانان به کلبه می رفتند ...» انداخت ، خیال بلافاصله شروع به ترسیم نقشه رمان کرد. همانطور که خود نویسنده متذکر شد: "من به طور غیر ارادی ، ناخواسته ، نمی دانم چرا و چه اتفاقی خواهد افتاد ، به فکر چهره ها و وقایع افتادم ، شروع به ادامه دادم ، البته ، البته تغییر کرد ، و ناگهان آنقدر زیبا و ناگهانی شروع کردم که رمانی بیرون آمد که من امروز به صورت پیش نویس آن را به پایان رساندم. "این رمان بسیار پر جنب و جوش و داغ  تمام شده است ، که من بسیار خوشحالم و اگر خدا سلامتی دهد ، ظرف دو هفته آماده خواهد شد."

 

e048ec7f-4b3d-4e1e-b232-17b3d56d0fe3.jpg
نسخه خطی لئو تولستوی.


با این حال ، تولستوی نمی توانست آنقدر سریع آنا کارنینا را بنویسد. رمان از یک امر خانوادگی  ، به یک مسئله روانی-اجتماعی توسعه پیدا کرد. تولستوی کار خود را در سال 1873 آغاز کرد. وقتی چندین فصل از اثر آماده شد ، نویسنده آنها را به انتشارات بولتن روسی برد. حالا او نیاز داشت تا با انتشار هر شماره ، دنباله ای از این رمان را بنویسد.

 

معاصران یادآوری کردند که چقدر برای تولستوی سخت بود. غالباً او با الهام کار می کرد و اتفاق می افتاد که نویسنده فریاد می زند : "آنای من، مثل یک معجون تلخ از من خسته شده است" ، "غیرقابل تحمل منزجر کننده" ، "خدای من ، اگر کسی آنا کارنینا را برای من تمام می کرد!" تنها چهار سال بعد ، این رمان آماده شد.

آنا کارنینا
قاب از فیلم "آنا کارنینا" (1914).

 

لئو تولستوی بعد از مرگ آنا هنوز تصمیم داشت کتاب را ادامه دهد اما ، سردبیر Rusky Vestnik میخائیل کاتکوف خوشش نیامد و اجازه انتشار آن را نداد. به جای یک اپیزود دیگر ، یادداشتی در این مجله ظاهر شد:

رمان" آنا کارنینا "،" با مرگ آنا به پایان می رسد ". با درگذشت قهرمان ، در حقیقت ، عاشقانه به پایان میرسد. مطابق برنامه نویسنده ، یک قسمت دو صفحه ای كوچك دنبال خواهد شد كه از آن خوانندگان می توانند دریابند كه ورونسكی ، خجالت زده و غمگین پس از مرگ آنا ،  زنده و سالم است ، و لوین در دهكده خود باقی می ماند و از ورونسكی عصبانی است. نویسنده ممکن است این فصل ها را برای نسخه ویژه رمان خود تهیه کند. "

 

فیلم آناکارنینا
تاتیانا ساموئیلوا در نقش آنا کارنینا (1967)

خوانندگان و منتقدان احساس می کردند پایان رمان تولستوی خیلی بی رحمانه است.  لئو نیکوویویچ تولستوی بارها مورد سرزنش قرار گرفت که مرگ شخصیت اصلی خیلی بی رحمانه است. نویسنده کاملاً عاقلانه به این موضوع پاسخ داد:
”یک بار پوشکین به دوستش گفت:” تصور کنید چه چیزی تاتیانا را بیرون انداخت. او ازدواج کرد. من از او انتظار چنین چیزی را نداشتم. " من می توانم درباره آنا هم همین را بگویم. قهرمانان من آنچه را که باید در زندگی واقعی انجام دهند انجام می دهند و نه آنچه من می خواهم. "

 

3f5b5942-e19d-443d-bde3-5eeb578c37ee.jpg

تولستوی برای توصیف ظاهر آنا کارنینا ، دختر الکساندر سرگیویچ پوشکین را تصور کرد

 

بزرگان ادبیات هنوز از این سوال که چه کسی نمونه اولیه شخصیت اصلی است ، تعجب می کنند. تولستوی برای توصیف ظاهر آنا کارنینا ، دختر الکساندر سرگیویچ پوشکین را تصور کرد: "موهای او نامرئی بود. این حلقه های کوتاه موهای مجعد ، که فقط در پشت سر و شقیقه ها دیدم ، فقط هنگام آرایش قابل مشاهده است. رشته ای از مروارید بر روی گردن  وجود داشت. "


تولستوی درام خانوادگی آشنایان نزدیک خود را می دانست ، که در آن همسر تقاضای طلاق کرد و برای بار دوم ازدواج کرد. این عمل ناشناخته ای در آن روزها بود.حدود یک سال قبل از شروع کار روی این رمان ، نه چندان دور از یاسنایا پلیانا ، یک فرد خاص آنا استپانووا پیروگووا ، که توسط معشوقش رها شده بود ، خود را زیر قطار انداخت. جسد مثله شده تأثیر شدیدی بر تولستوی گذاشت.

تولستوی
تصویری از لئو تولستوی در محل کار.

هزاران خواننده مشتاقانه منتظر انتشار هر شماره از Russky Vestnik هستند ، اما منتقدین معاصر ده ها نقد عصبانی درباره آنا کارنینا نوشتند. نیکولای نکراسوف این نوشته را برای تولستوی ارسال کرد:

تولستوی ، شما با صبر و استعداد ثابت کردید که یک زن نباید، وقتی که همسر و مادر است ، آزادانه به دنبال خواسته های خودش برود(عاشق شود).

نظرات

در ادامه بخوانید...