علت مرگ پابلو نرودا + اشعار

                        ماتیلدا، همسر نرودا مرگ شوهرش به خاطر بیماری سرطان پروستات را نمی‌پذیرفت

پابلو نرودا، شاعر، نماینده مجلس و سفیر سابق شیلی در فرانسه در سال ۱۹۷۱ جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد.کارشناسان پزشکی قانونی گفته‌اند دلیل مرگ پابلو نرودا، شاعر برنده جایزه نوبل ادبیات شیلی، بیماری سرطان پروستات نبوده است.
تا کنون گفته می‌شد آقای نرودا در سال ۱۹۷۳ چند روز پس از کودتای نظامیان که منجر به روی کار آمدن ژنرال آگوستو پینوشه شد، به دلیل سرطان پروستات درگذشت.
مانوئل آرایا، راننده پابلو نرودا همواره بر این باور بوده که دلیل مرگ آقای نرودا، مسموم کردن او توسط سرویس اطلاعاتی شیلی بوده است.
آزمایش‌های جدید که پس از نبش قبر صورت گرفته است نشان می‌دهد دلیل مرگ پابلو نرودا بیماری سرطان نبوده اما هنوز دلیل اصلی مرگ مشخص نیست و احتمالا این دلیل تا یک سال بعد مشخص می‌شود.
دکتر اورلیو لونا در یک نشست خبری گفته است که متخصصان پزشکی قانونی "صد در صد" مطمئن هستند که جواز مرگ صادر شده برای نرودا با واقعیت نمی‌خواند.
شانزده کارشناس بین‌المللی گفته‌اند که سرطان پروستات نرودا مرگبار نبوده و طرف ثالثی احتمالا دخیل بوده است.
این افراد تحقیقات خود را اکنون روی زهرابه (توکسین) یافت شده از بقایای جسد نرودا متمرکز خواهند کرد.
برخی بر این باورند نرودا به این خاطر که هوادار سرسخت سالوادور آلنده، رئیس‌جمهوری سرنگون شده شیلی بود، مسموم شد.
پابلو نرودا، به جز ادبیات در سیاست هم فعال بود. او از اعضای سرشناس حزب کمونیست شیلی به شمار می‌رفت و در مقطعی گفته می‌شد قرار بوده رهبری مقاومت علیه دولت ژنرال پینوشه را به عهده بگیرد.
مانوئل آرایا، راننده پابلو نرودا گفته است که پابلو نرودا در سال ۱۹۷۳ به او از بیمارستانی در سانتیاگو زنگ زده و گفته بود پس از آن که تزریقی به معده او صورت گرفته، احساس تهوع دارد. این تزریق در خواب صورت گرفت. نرودا چند ساعت بعد درگذشت.


به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر سفر نكني،
اگر كتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر برده‏ عادات خود شوي،
اگر هميشه از يك راه تكراري بروي،
اگر روزمرّگي را تغيير ندهي،
اگر رنگ‏هاي متفاوت به تن نكني،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني.

تو به آرامي آغاز به مردن مي‏كني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وامي‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوري كني.

تو به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر هنگامي كه با شغلت‌ يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نكني،
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني،
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي،
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
وراي مصلحت‌انديشي بروي.

امروز زندگي را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاري كن!
نگذار كه به آرامي بميري!
شادي را فراموش نكن!  ترجمه احمد شاملو

****

به کُندی می میرد
آن که برده ی عادت می شود

هر روز همان کارهای بیهوده را می کند
آن که هرگز تغییر مسیر نمی دهد
آن که هرگز خطرِ تغییرِ رنگ لباسش را نمی پذیرد ...

****

چه کسی چنان که ماعاشقیم
عاشق تواند بود؟
بگذار بوسه ها مان
یک به یک جاری شوند
تا گلی بی معنا
مفهومی دوباره یابد
بگذار عشقی را عاشق باشیم
که شمایلش تا قلب زمین رسوخ کرده باشد
عشق را دوباره بنا کن
عشق مدفون زمستانی را
که در نیستان یکی خزان سرگشود
و اکنون
از میان ابدیت لب های مدفون
عبور می نماید.

****

ای عشق!
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم.

شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.

دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی.

لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من!

****

ما اين را از گذشته به ارث مي بريم
و امروز چهره ي شيلي بزرگ شده است
پس از پشت سر نهادن آن همه رنج
به تو نيازمندم، برادر جوان، خواهر جوان !
به آن چه مي گويم گوش فرا دار :
نفرت غير انساني را باور ندارم
باور ندارم كه انسان دشمني كند،
من برآنم كه با دستان تو و من
با دشمن، روياروي توانيم شد
و در برابر مجازاتش خواهيم ايستاد
و اين سرزمين را سرشار خواهيم كرد از شادي
لذت بخش و زرين چون خوشه ي گندم 

******

تو را دوست نمی دارم
گرچه گلی در نظر آیی
یا یاقوت زردی
یا میخکی
که آتش، آنها را به کشتن خواهد داد.

تو را دوست می دارم
چونان حقایق تاریک
که دوست داشتنی هستند.
من
حقیقت تو را دوست می دارم
اگر گیاهی باشی که هیچگاه شکوفه نداده است.
باز
دوستت می دارم
حقیقت مطلق تو را
و عشقی را که از تو
در بدنم زندگی می کند.

دوستت می دارم، بی‌آنکه بدانم چرا؟
یا چه زمانی- در کجا؟
تو را بی عقده و غرور
تو را آشکارا دوست می دارم.

ما به هم نزدیکیم
به قدری نزدیک که دستان تو بر سینه ام
همان دستان من است
به قدری که بستن چشمان تو
همان به خواب رفتن من است.
****
در پی نشانی از توام
نشانی ساده
میان این رود مواج
که هزاران زن، از آن درگذرند.

نشانی از چشمانت
آنگاه که خجالت می کشند
وقتی که نور را حتی
از خود عبور می دهند.

ناخن هایت، عموزاده های گیلاس اند
و من
گاه در این اندیشه ام که کاش
می شد خراشم می دادند
وقتی که تو را می بوسیدم.

در پی نشانی از توام
اما هیچ کس
به آهنگ تو نیست
یا به روشنایی ات
میان این رود مواج
که هزاران زن
از آن در گذرند.

سراسر
تو کاملی
و من ادامه ات می دهم
چونان رودی که به دریایی از شکوه زنانه
در گذر است.
****

اگر اندك . . .
اندك . . .
دوستم نداشته باشی
من نیز تو را
از دل می‌برم
اندك . . .
اندك . . .
اگر یكباره فراموشم كنی
در پی من نگرد
زیرا
پیش از تو فراموشت كرده ام


مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی
دیگران
معشوق را مایملک خویش می‌پندارند
اما من
تنها می‌خواهم تماشایت کنم
در ایتالیا تو را مدوسا صدا می‌کنند
(به خاطر موهایت)
قلب من
آستانه ی گیسوانت را، یک به یک می‌شناسد
آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می‌کنی
فراموشم مکن!
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه، دریغشان نکنی


تو را چون گل سرخ نمک دوست نمی‌دارم
یاقوت، میخک پیکان کشیده ی آتش زا:
همانگونه که بعضی، چیزهای تیره و تار می‌پسندند
من در خفا، میان سایه و روح دوستت دارم
دوستت دارم چون گیاهی بی گل
که در خود، و پنهانی، نور گل می‌افشاند
به شکرانه ی عشق تو در تاریکی بدنم
چه عطرهایی از خاک که محفل نگرفت
دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور، نه کی و نه کجا
دوستت دارم صاف و ساده، راحت و بی غرور
این گونه دوستت دارم، عاشقی دیگر ندانم
این گونه دوستت دارم که نه باشم و نه باشی
آنقدر نزدیک که دست تو روی سینه ام، مال من
و آنقدر نزدیک که وقتی به خواب می‌روم
پلک هایت روی هم افتند
****
به خاطر تو
در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
من
از رایحه ی بهار زجر می کشم !
چهره ات را از یاد برده ام
دیگر دستانت را به خاطر ندارم
راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!
به خاطر تو
پیکره های سپید پارک را دوست دارم
پیکره های سپیدی که
نه صدایی دارند
نه چیزی می بیننند !
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادت را !
چشمانت را از یاد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش !
می زیم
با دردی چونان زخم !
اگر بر من دست کشی
بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !
نوازشهایت مرا در بر می گیرد
چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !
من عشقت را فراموش کرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره ای
چون تصویری گذرا
می بینمت !
به خاطر تو
عطر سنگین تابستان
عذابم می دهد !
به خاطر تو
دیگر بار
به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
شهابها !
سنگهای آسمانی !!

******

کوزه گر
تن تو را يکسره
رام و پر
برای من ساخته اند.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بينم
به جستجوی من
گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من.
زانوانت سينه هايت
کمرت
گم کرده ای دارند از من
از زمينی تشنه
که دست از آن بريده اند
از يک شکل
و ما با هميم
کامليم چون يک رودخانه
چون تک دانه ای شن

 

***********


۸ سپتامبر
امروز روزی بود چون جامی لبريز
امروز روزی بود چون موجی سترگ
امروز روزی بود به پهنای زمين.
امروز دريای توفانی
ما را با بوسه ای بلند کرد
چنان بلند که به آذرخشی لرزيديم
و گره خورده در هم
فرودمان آورد
بی اينکه از هم جدايمان کند.
امروز تنمان فراخ شد
تا لبه های جهان گسترد
و ذوب شد
تک قطره ای شد
از موم يا شهاب
ميان تو و من دری تازه گشوده شد
و کسی هنوز بی چهره
آنجا در انتظار ما بود

 


Discoverers of Chile
From the North Almagro brought his train of scintillations.
And over the territories, between explosion and subsidence,
he bent himself day and night as if over a map
Shadow of thorns, shadow of thistle and wax
the Spaniard joined to his dry shape
gazed at the ground's sombre strategies
Night, snow and sand make up the form of
my narrow country
all the silence is in its long line
all the foam rises from its sea beard
all the coal fills it with mysterious kisses
Like a hot coal the gold burns in its fingers
and the silver lights like a green moon
its hardened form of a gloomy planet
The Spaniard seated next to the rose one day
next to the oil, next to the wine, next to the ancient sky
did not conceive of this place of furious stone
being born from under the ordure of the sea eagle


کاشفان شیلی
آورد
از آلماگروی شمالی
قطار شراره هایش را ،
و بر فراز سرزمین هایش
در میانه انفجار سکوت
در خود خمید
روز و شب
چنان که بر نقشه ای .
سایه خارزار ،
هاشور خاربن و موم ؛
اسپانیولی پیوست با شکل خشکش ،
خیره بر رزم آرایی تیره خاک !
شب ، برف و شن
بر آوردند ساختار باریکه سرزمینم را.
تمام سکوت در درازنایش است و
تمام کفها
بالا شده از ریش دریایش !
تمام زغال سنگها سرشارش کرده
با بوسه های رازآلود .
چون زغالی گداخته
می گدازد بر انگشتانش
طلا ،
و می تابد نقره
مثل ماهی سبز
بر هیات منجمد سیاره ای تاریک !
اسپانیولی نشست ، روزی
در کنار گل سرخ ،
کنار نفت ،
کنار شراب و
کنار آسمان کهن ؛
بی آنکه گمان برد
زاده شده است
این سرزمین سنگهای سخت
از زیر فضله عقاب دریا !

 


Love
Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
how did your lips feel on mine?
Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
the white statues that have neither voice nor sight.
I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
your eyes.
Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
do me irreparable harm.
Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
window.
Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
stars, falling objects.

 

عشق
به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !
چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!
به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !
نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !
به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!

 


I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair
Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.
Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.
Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,
because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying?


من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت
دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه ...
زيرا كه ...
- چگونه بگويم -
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !
تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !
آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !
حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !

 


POETRY
And it was at that age...Poetry arrived
in search of me. I don't know, I don't know where
it came from, from winter or a river.
I don't know how or when,
no, they were not voices, they were not
words, nor silence,
but from a street I was summoned,
from the branches of night,
abruptly from the others,
among violent fires
or returning alone,
there I was without a face
and it touched me.
I did not know what to say, my mouth
had no way
with names
my eyes were blind,
and something started in my soul,
fever or forgotten wings,
and I made my own way,
deciphering
that fire
and I wrote the first faint line,
faint, without substance, pure
nonsense,
pure wisdom
of someone who knows nothing,
and suddenly I saw
the heavens
unfastened
and open,
planets,
palpitating planations,
shadow perforated,
riddled
with arrows, fire and flowers,
the winding night, the universe.
And I, infinitesmal being,
drunk with the great starry
void,
likeness, image of
mystery,
I felt myself a pure part
of the abyss,
I wheeled with the stars,
my heart broke free on the open sky.

شاعری
و در ان زمان بود
كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
نمي دانم !
نمي دانم از كجا آمد
از زمستان يا از يك رود
نمي دانم چگونه
چه وقت !
نه !!
بي صدا بودند و
بي كلمه
بي سكوت !
اما از يك خيابان
از شاخسار شب
به ناگهان از ميان ديگران
فرا خوانده شدم
به ميان شعله هاي مهاجم
يا رجعت به تنهايي
جائيكه چهره اي نداشتم ...
و
( او ) مرا نواخت !!
نمي دانستم چه بگويم !
دهانم راهي به نامها نداشت
چشمانم كور بود
و چيزي در روح من آغازيد :
تب
يا بالهايي فراموش شده !
و من به طريقت خود دست يافتم :
رمز گشايي اتش !
و اولين سطر لرزان را نوشتم :
لرزان ،
بدون استحكام ،
كاملا چرند !!
سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
و ناگهان ديدم
درهاي بهشت را
بدون قفل و گشوده !
گياهان را
تپش كشتزاران را
سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
شب طوفان خيز و
هستي را !
و من
اين بي نهايت كوچك
با آسمانهاي عظيم پرستاره
مهربانانه
همپياله شدم !
تصويري راز آلود
خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
با ستارگان چرخيدم
و قلبم
در آسمان
بند گسست

نظرات

برای ارسال نظر باید وارد حساب کاربری شوید. ورود یا ثبت نام