چه چیزی باعث برتری یک عکس پرتره میشود
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸
ویرجینیا ولف در مقاله بلند «اتاقی از آن خود» مینویسد که ذهن یک هنرمند باید تابان و درخشان باشد. من همیشه این جمله را تحسین کردهام چرا که به نظرم این عبارت مبین آنچیزیست که غالب اوقات احساس میکنم در میانه بازار هنر گم شدهاست. بهترین آثار به ما معنای زنده بودن را نشان میدهند و به ما آرامش و بینش میدهند و الهام و افهام عرضه میکنند. مخاطب در واکنش شیمیایی که در واقع همان بیان هنری است به عنوان یک کاتالیزور عمل میکند. واکنش شیمیایی که وقتی اتفاق بیافتد، پیگیرانه میسوزاند.
عکسهای پرتره نمونههای ویژهای هستند چرا که به لحاظ تعریف حرفهای دست کم دو نفر در خلق هر یک از این آثار نقش دارند: یکی عکاس و دیگری مدل پرتره. هیچیک از این دو شخص بر دیگری کنترل کامل ندارد. در نتیجه عکسهای پرتره تبدیل به گفتگویی میان دو طرف میشود، رقصی میان امیال دو فرد که به نوعی محصول یک همکاری مشترک است. بهترین پرترهها آنهایی هستند که هر دو طرف اثر در آن موثر باشند و نقش بازی کردهباشند. عکاس پرده از اسراری میگشاید که کلمات از بیان آنها عاجز هستند و طبیعت پنهان و ناگفتهای را نمایش میدهد که باعث تمایز افراد از یکدیگر است.
پرترههای عالی قرینه محض چهرهها نیستند. این آثار شکلی ازمطالعات چهرهخوانی و سیماشناسی (Physiognomy) یا نمونههای ثبتشده مردمسنجی (anthropometric) نیستند. اگر اینگونه بود آنگاه هر عکاسی با یک لنز شارپ و دوربین ۵۰ مگاپیکسلی میتوانست یک پرترهگیر عالی باشد. در یک پرتره جرقهای از سوژه به سوی خالق اثر و آنگاه مخاطب میجهد، انگار یک سیناپس عصبی میان ما پیام آور این جرقه میشود. ما میتوانیم تلاش خودمان را بکنیم تا این جرقه را توصیف کنیم، اما اثر واقعی آن بیش از هر چیز درونی است. عکسهایی را که بیشتر از همه میپسندم، بسیار سختتر از دیگر عکسها میتوانم توصیف کنم. از همین طریق است که عکسهای بهتر را میتوانم تشخیص بدهم.
چند سال پیش داشتم درون جعبهای از عکسها در مخزن موزه ویکتوریا و آلبرت (Victoria & Albert Museum) جستجو میکردم که ناگهان دلم ریخت. من در میان عکسها به یک عکس برخوردم که عکاس مشهور دوران ویکتوریا، اسکار ریلاندر (Oscar Rejlander) از همسرش، مری بول (Mary Bull) گرفتهبود. من تحت تاثیر این موضوع قرار گرفتم که تا چه اندازه ریلاندر همسرش را عاشقانه دوست داشته و این زن هم عاشق اوست. این احساس در عکس ثبت شدهبود، و من نمیدانم چگونه! به آن خیره شدم و آن را در دستانم بالا و پایین کردم، تحلیلش کردم. اما باز هم نمیتوانستم معمایش را بگشایم. چگونه یک عکاس میتواند احساسات را منتقل کند؟ کاملا روشن و بارز و مشخص، عین روز در عکس مشخص بود.
من از دوست عکاسم، توماس جاشوا کوپر (Thomas Joshua Cooper) پرسیدم که به نظر او چگونه میتوان این قضیه را توضیح داد. او معتقد بود که حالات و اشارات سوژه باعث این حس شدهاست. حالتی که این زن سر و دستش را نگهداشتهاست، برقی که در چشمانش است و البته شیوه گرفتن دوربین توسط ریلاندر. و یا شاید هم البته مربوط به شیوهای باشد که آن را چاپ کردهاند، به خاطر تنالیته عکس و غنای آن. مطمئنم که حق با توماس بود. همه اینها نشانههایی است از اینکه علاقه در سطح زیستشناسانه وجود دارد. یک عکاس باید بداند که همه این جزئیات میتواند در مطالعه پرتره در دید مخاطب، به نظر بیاید. عکاسان خوب از این عناصر به نفع خودشان استفاده میکنند.
اما همچنان نکات بیشتری هم وجود دارد. دوربین و لنزها چیزی جز ماشین نیستند و در ذات خودشان کور و بیاراده و فاقد اندیشهاند. آنها ابزار هستند، وسیلهای برای رسیدن به هدف. جستجوی دل و روح دوربین با نگاه کردن به آن مانند این است که به چشمان شفاف یک کوسه چشم بدوزیم و در جستجو رحم و مروت در آن باشیم. هر دو مفهوم غیرقابل یافتن هستند. انسانیتی که ما در عکسها میبینیم نتیجه تلاشی انسانی هستند، تلاشی مطلقا انسانی.
اگر زمانی توانستم دریابم که چگونه احساسات میتوانند در عکسها حیات پیدا کنند، آنگاه خودم را بازنشسته میکنم و سراغ یک کار دیگر میروم. چرا که برای من چیزی که باعث میشود عکاسی تا این حد جذاب باشد این واقعیت است که ماشینی تا این حد بیاحساس را میتوان به نام احساسات ناب بشری به خدمت گرفت. وقتی که من در جستجوی یک عکس بسیار خوب هستم، فقط در جستجوی همین هستم. دوست دارم اثر بیش از آنکه پاسخ دهد سوال بپرسد. دوست دارم تهمزهاش هیچوقت از دهانم نرود. دنبال آینهای هستم که بازتابی از خودم را نمایش دهد. عکسی که باعث شود بارها و بارها بازگردم و آن را تماشا کنم. عکسی که هر اندازه سنم بیشتر میشود، با من رشد کند و در ذهنم بزرگتر شود. عکسی که آنگونه که ولف به خوبی توصیف کردهاست، درخشان و تابان باشد.