سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین بخش3

سرگذشت لافکادیو بخش 1

سرگذشت لافکادیو بخش 2

بخش سوم داستان : یکروز شير جوان هنگام تمرين از آن سوی جنگل صدای تيراندازی شنيد.ديگر لازم نيست برايتان بگويم بعد؛چه شد.باز همه شيرها پا گذاشتند به فرار. شير جوان پرسيد:کجا داريد فرار می کنيد؟ شير پير گفت :ببين ما همه یی اين جرو بحث ها را پشت سر گذاشته ايم؛حالا ديگر بهتر است اينقدر سوال نکنی ؛بجنب. شير جوان کمی دويد ولی بعد ايستاد و از خود پرسيد؟هی؛من چرا دارم فرار می کنم؟ و همان جا درست وسطجنگل نشست و شروع کرد گلوله را با گلوله جواب دادن:بوووممم بووووووم ناگهان حالا خودتان حدس بزنيد چی؟ديگر شکارچی يی باقی نمانده بود. بعد ديگر شيرها کم کمک از پناهگاهشان بيرون خزيدند و انچه را چشمانشان می ديد نمی توانستند باور کنند و گفتند:هی اينجا چه خبر است؟وهی؛چی شده؟يا:وای خدای من!و از اين چيزها؛بعد با خوشحالی همه رفتند ناهار خوردندودراز کشيدند و لبخند به لب در حالی که خرده ريزهايی از پشم قرمز به لب و لچه شان چسبيده بود زير آفتاب به خواب رفتند.(سیارک)

می پرسيد شير جوان چطور؟جانم برايتان بگويد او از همه خوشحالتر بود چون تا دلتان بخواهد مهمات بدست آورده بود.تازه همه شيرهای ديگر می گفتند از ميان همه ی شيرها تو از همه بزرگتری و آن ها البته شير های زيادی ديده بودند! اين طور شد که همه شيرها زندگی شاد و آسوده ای را شروع کردند. آنها تمام بعد از ظهر می خوابيدند ؛زير آفتاب بازی می کردند ؛در رودخانه خود را به دم باد می دادند و خوش می گذراندندو هيچوقت نگران چيزی نبودند؛چون هر بار که سر و کله ی شکارچيی پيدا می شد؛بله؛شير جوان بی درنگ جواب هر گلوله را با گلوله ای می داد؛بوم بيم بم بيم بام.

تا وقتی که ديگر اثری از شکارچی يی باقی نمی ماندو وقتی افرادی به جنگل می آمدند تا از چند و چون کار سر در بيا ورند؛بيم بم بومــ کمی بعد از(سر در آورنده ها)هم کسی بر جا نمانده بود.ووقتی افرادی می آمدندکه سر در بيا ورند که بر سر سردر آورنده ها چه آمده؛بوم بم بيمـــــــ چيزی نگذشت که از سر در آورنده ها از کار سردرآورنده ها هم کسی بر جا نماند.ديگر کسی پا به جنگل نگذاشت.

اوضاع خوب و آرام پيش می رفت.همه ی شير ها چاق و چله و شاد.خرم شده بودند. و همه ی آنها تخته پوستهايی از پوست شکارچی داشتند.مدتی گذشت تا در يک بعد از ظهر بارانی؛وقتی شير جوان برای خود تفننی تير اندازی می کرد(مثلا روی سر ايستادن و با دندان و ناخن پنجه وبا آرنج و با يک چشم بسته واز پشت سر و از پهلو و حتی وارونه)ناگهان سر و کله ی طاس مرد چاق کوتوله ای در جنگل پيدا شد.او کلاه خنده دار بلندی بر سر وجليقه ی شيکی به تن داشت با ساعت نو زنجير طلا.کفش هايش برق می زد.سيبيل هايش را تاب داده بودو شکم گنده اش موقع خنديدن مثل مشک می لرزيد.عصای دسته طلايی به دست داشت و خودتان بهتر می دانيد که او به راه رفتن توی جنگل عادت نداشت چون مرتبا دست و بالش به شاخه ها گير می کرد و روی ريشه ی درخت ها سکندری می رفت وهی توی چاله چوله ها می افتاد و پشت سر هم می گفت:آه خدای من؛اوه خدای منواوووو؛آخ چقدر گرم است ولعنت به هر چه پشه است وآچ و و از اين جور چيزها.بله شير ها تا لحظه ی آخر متوجه آمدنش نشده بودندچون اگر گوشهايشان تميز باشد که خب؛ولی اگر تميز نباشد آن قدر ها بهتر از شما نمی توانند بشنوند.

راستش را بخواهيد من فکر نمی کنم شير گوشهايشان را درست حسابی بشويندچون پيدا کردن گوش پاک کن توی جنگل کار سختی است و صابون هم که هر قالبش ۱۰ سنت است و بيشتر شيرها هم که ۱۰ سنت شان کجا بودوحالا گرفتيم که ۱۰ سنت هم گير می آوردند؛آنها که نمی توانند خريد کنند .برای اينکه چه کسی حاضر است به شير جماعت صابون بفروشد؟تازه فرض کنيم که شيری با ۱۰ سنت در پنجه اش در خانه ی شما را بزند و بگويد:لطفا يک قالب صابون.خوب ايا شما به او صابون می فروشيد؟ پس می بينيد که چرا اين شير ها خوب نشنيدند.ولی او را ديدند که داشت از دور می آمد.اين را هم داشته باشيد که چشم شير ها خيلی خوب می بيند در حالی که موضوع دست بر قضا سر ظهر پيش آمد که شير ها سر ظهر خيلی خوب می بينند.راستی شما تا بحال شير عينکی ديديد؟ها؟ بگذريم.وقتی شير ها مرد کوتوله را ديدند که داشت نزديک می شد حتی زحمت دويدن هم به خود ندادند.از همان جايشان رو به شير جوان صدا زدند :آهای!شام آمد!

بعد غلتی زدند و به خواب رفتند.شير جوان خميازه کشان تفنگش را برداشت با خودش گفت:چطور است برای زدن اين يکی روی سرم بايستم؛يک چشمم را ببندم وسه پنجه ام را پشت سرم قلاب کنم.اين را گفت و نشانه گرفت. مرد فرياد زد:دست نگه دار!شليک نکن!شير جوان پرسيد چرا؟مرد گفت:برای اينکه من شکارچی نيستم.من سيرک دارم و می خواهم تو همراه من بيايی و توی سيرک من باشی. شير جوان گفت:سيرک؛شيرک؛پيرک.من دوست ندارم تو قفس آن سيرک اکبيريت باشم.ادامه  داستان در پست بعدی..........

 

این داستان را چگونه می‌بینید؟برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت درقسمت نظرات ما را مطلع کنید. (سیارک)

نظرات

برای ارسال نظر باید وارد حساب کاربری شوید. ورود یا ثبت نام

بیشتر بخوانید