"من برای نفرت بزرگ نشده ام. بدخواهی بخشی از جهان من نیست ": شارل آزناوور
در 1 اکتبر 2018 ، دنیا خواننده ، آهنگساز ، شاعر ، بازیگر بزرگ چارلز آزناوور (شهنور واغیناک ازناوریان) را از دست داد ، که در مورد احساسات انسانی ، عزیزترین احساسات شخصیت و انسانیت ، درباره عشق و سرزمین مادری(ارمنستان) آواز می خواند.
برای مرگ شارل آزناوور نه تنها ارمنستان و فرانسه ، بلکه تمام جهان در سوگ بود. پس از مرگ وی ، شمع هایی به یاد ازناور در بسیاری از کشورهای جهان روشن شد ، دولتمردان ، سیاستمداران ، شخصیت های فرهنگی ، روحانیون ، علاقه مندان به هنر وی و افرادی که تا کنون فرصتی برای برقراری ارتباط با ازناور داشتند ، در مورد او سخنرانی کردند.همه خوره های فیلم و سینما با این چهره شارل آزناوور در فیلم ها آشنا هستند.
امانوئل مکرون ، رئیس جمهور فرانسه ، در بلاگ خود در توییتر مطالب زیادی درباره آزناوور وارد کرد. رئیس جمهور فرانسه در یکی از نوشته ها گفت: "برای مدت طولانی ، میلیون ها زن و مرد متولد می شوند ، در گوشه ای از حافظه خود موسیقی و سخنان شارل آزناوور را حفظ می کنند ، زیرا شاعران در فرانسه هرگز نمی میرند."
امروز ، اول اکتبر 2020 ، سخنان یک مرد بزرگ و میهن پرست را به یاد می آوریم:
- من از مردمی آمده ام که زنده مانده اند. من زندگی نکردم ، زنده ماندم!
- گرچه دورم اما قلبم در ارمنستان است.
- ارمنستان نیاز به کمک دارد. این کشور کوچکی است که توسط کشورهای دیگر احاطه شده است: برخی دوستان ، برخی دشمنان. من دوست دارم فقط دوستان را در اطراف ببینم ...
- سرنوشت والدین ما که از نسل کشی فرار کرده و رفتار آنها برای ما سرمشق قرار گرفت. آنها اغلب شجاعت و مهربانی کاپیتان ایتالیایی را به یاد می آوردند که در هنگام فرار از قسطنطنیه آنها را از مرگ نجات داد. آنها قبلاً در کشتی بودند که یکی از سربازان ترک سخنرانی ارمنی را شنید و به دنبال آنها دوید. اما ناخدای کشتی برای پدر و مادر من توقف کرد. من فکر می کنم آنها به لطف کمک و مهربانی بسیاری از مردم موفق به زنده ماندن شدند ، بنابراین مردم ارمنستان همیشه سعی کرده اند به همه کمک کنند.
وقتی جنگ جهانی دوم فرا رسید و قحطی و اشغال به وجود آمد ، والدین ما یهودیان و مخالفان رژیم را در آپارتمان خود پناه دادند. آنها به ارزشهای خود خیانت نکردند. پدرم به جبهه رفت ، مادرم اسلحه را روی ویلچر حمل می کرد .
- ارمنی ، اول از همه ، یک مرد خانواده است که سنت های خانواده خود را رعایت می کند ، میهن دوستانه و سخاوتمندانه.
- باید بگویم که ما ارمنی ها نه تنها قادر به زندگی بلکه زنده ماندن نیز هستیم.
- تمام خونریزی های جاری در خاورمیانه ریشه در جنایات سال 1915 دارد. این منطقه نه تنها جنازه ها ، بلکه حافظه آنها را نیز به همراه دارد. هنجارهای مسلط که از آن زمان ایجاد شده اند ، خاک حاصلخیزی ایجاد کرده اند. این نشان می دهد که وحشیانه ترین جنایات در نهایت حاکم است. اما آیا ارزش تحمل آن را دارد؟
بار سنگین رنج بی پایان آنها بر دوش من است. من یک وظیفه اخلاقی نسبت به آنها دارم. من به وضوح دعای آنها را می شنوم ، علی رغم اینکه آنها خفه و غرق بودند. قربانیان بی دفاع. افراد زنده باید از عزت و کرامت خود محافظت کنند. نگذارید فراموشی و انکار برای بار دوم آنها را بکشد. من معتقدم که این وظیفه هر ارمنی است.
- بله ، این مردم ، بدون گور درگذشته ، مردم من هستند. پدر و مادرم به طرز معجزه آسایی موفق به فرار و پناه بردن به فرانسه شدند. در مورد یک و نیم میلیون ارمنی که در جریان اولین نسل کشی قرن بیستم شکنجه و کشته شدند ، نمی توان همین حرف را زد.
- شن و ماسه های زمان و فراموشی ، این کشتار را مدتها پنهان می کرد. دولت های ترکیه که جایگزین جلادان 1915 شدند ، برای دهه ها همه چیز را در سطح ایالت انکار کردند. آنها به فراموشی بین المللی و ترسو اعتماد کردند. و آنها تقریبا حق داشتند.
- دولت ها فقط در دهه 1980 به رسمیت شناختن این جنایت را ساکت و آرام شروع کردند. نخست پارلمان اروپا در سال 1987. سپس فرانسه با قانون در تاریخ 29 ژانویه 2001. سپس 20 کشور دیگر. سرانجام ، واتیکان.
در چنین شرایطی ، حداقل برخی از افراد منطقی و قابل احترام نمی توانند احساس گیجی نکنند. من از این قاعده مستثنی نیستم. من برای نفرت بزرگ نشده ام. بدخواهی بخشی از جهان من نیست. من مردم ترکیه را که در انکار پرورش یافته اند مقصر نمی دانم. من دوست دارم به جوانان این کشور و مردمی که دوستشان دارم اعتماد کنم.
- ... من سخنان میساک و ملینا منوشیان را به خاطر می آورم که پس از نسل کشی 1915 زنده مانده بودند. آنها آنچه را برای مردم آنها اتفاق افتاده بود را مشاهده کردند. در آخرین نامه به ملینا (او آن را اندکی قبل از حضور در مقابل تیرانداز نازی ها ارسال کرد) ، میساک چنین کلماتی را نوشت: "من بدون نفرت از مردم آلمان می میرم". این عبارت ، که چیزهای زیادی در مورد عظمت یک شخص می گوید ، محکم در ذهن من فرو رفته است.
- سال 1988 برای من سال خاصی بود ، در ارمنستان زمین لرزه ای رخ داد. در این کشور کوچک محصور در خشکی ، بدون منابع خاص زمینی ، زندگی در آن سخت و دشوار است ، در کشوری که از استالینیسم ، بی عدالتی ، بسیاری از مشکلات جان سالم به در برده است. اما قبل از زلزله مشكلاتي با نزديك ترين همسايه ها وجود داشت ، مشكلاتی كه روستاها و شهرها را خراب كرد ، ده ها هزار مرد ، زن و كودك را كشت و معلول كرد. اما زمین لرزید ، و افق ، که قبلاً به اندازه کافی تاریک بود ، حتی تاریک تر شد. تا آن لحظه ، آنچه را که در آنجا ، در حافظه ما اتفاق می افتد ، خیلی دقیق دنبال نکردم - من خیلی مشغول کار بودم. اما اکنون ناگهان فهمیدم که ریشه های من از آنجا می روید ، که قرن ها پیش نیاکان ما در سرزمینی زندگی می کردند که تازه گشوده شده بود و برای بسیاری از ارامنه به قبر تبدیل شده بود ، که منبع جدیدی از فقر و عزاداری است. و نوشتم:
باغهای شما دوباره شکوفا می شوند.
روزهای خوش شما دوباره فرا می رسد
زمستان تمام می شود
عذاب تمام می شود
و درخت زندگی رشد خواهد کرد
برای شما ارمنستان.
متن ترانه بسیار زیبا از شارل آزناوور
با شما از زمانی میگویم که آنان که کمتر از بیست سال داشتند درکش نمیکنن ( کسانی درکش میکنن که بیش از بیست سال سن دارن )
در آن زمان، در آنجا در "مون مارتر"( یک تپه بزرگ در پاریس )
گلهای ایوان همسایه تا پایین پنجره ما آویخته بود
همان گلهایی که گویی دیواری بر آشیانه حقیر ما کشیده اند
در آن زمان بود که ما رفته رفته خود را و یکدیگر را می شناختیم
منی که گرسنه بودم و تویی که برهنه بودی
آری آن زمان بوهم معنای خوشبختی داشت
همان خوشبختی که در گذر از آنجا
یک روز در میان، چیزی برای خوردن میافتیم
ما چند نفر بودیم که با تمام وجود به واژه "سر بلندی "می اندیشیدیم
و در انتظار آن روزها را می گذراندیم
و همان زمانها بود که ما
در گوشه یکی از کافه های محل یک وعده مختصر غذا را
اوج شکوه و جلال می پنداشتیم
و همزمان ذهن تک تک مان انباشته از تصویر گرسنگانی بود که هرگز از یادمان نمی رفت
همان کافه هایی که گاه در ازای دریافت یک وعده غذای گرم، یک پرده کوچک نقاشیمان را می پرداختیم
آری من از بیست سالگی با شما سخن می گویم
آه که بوهم تو چقدر زیبایی
این تصوری بود که همواره از ذهن ما می گذشت،
به ویژه آن زمانی که گرد آتشی مینشستیم
و سرمای زمستان را به فراموشی می سپردیم
همان اوقاتی که شعر می خواندیم و داستان می گفتیم
همان زمانی که می پنداشتیم بوهم یعنی اینکه تو زیبایی
همان زمانی که می اندیشیدیم بوهم برخورداری از روح بزرگ یعنی نبوغ
آه که شبها... چه شبهایی که به خوبی از آنهایاد می کنم
شبهایی که گاه در مقابل سه پایه نقاشی شب را به ترسیم طرح و نقش یک خط سینه و یا لمس انحنای بخشی از پیچ و تاب یک اندام بر روی بوم به صبح می رسانم
همان شبهایی که بامدادانش در قهوه خانه ای محقر
شیر قهوه داغ را با ولع می نوشیدیم
خسته ولی شادمان،
خسته ولی سرشار از رضایت
همه خسته اما همه می دانستیم که می بایست یکدیگر را دوست بداریم خود را دوست بداریم و همزمان زندگی را
آری بوهم برای ما بیست سالگی بود و یکسره زیبایی
و ما با باد هوا زندگی را می گذراندیم
و اینک پس از گذشت سالیان و بر حسب اتفاق می روم تا به محله سرشارم سری بزنم،
می روم دوری بزنم در محله های ذهنم
می روم تا محله ی بیست سالگی...
آه که دیگر نمی شناسم دیوارهای کوچه های بیست سالگی را
نمی شناسم دیوارها و کوچه هایی را که زمانی شاهد جوانی ام بوده اند
در بالای آن پله های آشنا چشمانم به دنبال آتلیه ای می گردد که در آنجا بود و هیچ نمیابم
آه که "مون مارتر" چه غمگین است
با خود می اندیشم:
بوهم یعنی ما جوان بودیم
بوهم یعنی ما دیوانه بودیم
و در حقیقت بوهم دیگر معنایی ندارد...