سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸(سیارک) : کودکان معمولاً علاقه زیادی به داستان و قصه دارند و با دقتی فراوان و اشتیاق زیاد به داستان گوش می دهند .گفتن داستان برای کودکان موجب نشاط، شادمانی و سرگرمی آنان می شود و همچنین راه را برای رسیدن به اهداف تربیتی والدین یا مربیان هموار خواهد نمود.
خب بچه ها عمو شبلی می خواهد داستان شير عجيبی را برايتان تعريف کند در واقع عجيب ترين شيری که به عمرم ديده ام.ببينيم دنباله ی اين شير را از کجا بگيرم منظورم دنباله ی داستان شير است. از لحظه ای شروع کنم که برای اولين بار با او رو به رو شدم.صبر کنيد ببينم...بله روز جمعه هفدهم دسا مبر در شهر شيکاگو بود.آن روز خوب خاطرم هست چون برفها تازه داشت شل و ول می شد.وضع رفت و آمد اتومبيل ها در خيابان دور چستر افتضاح بودواين شير دنبال آرايشگاه می گشت و من هم داشتم به خانه ...نه فکر می کنم بهتر باشد از پيشترها شروع کنم.بله از وقتی که اين شير خيلی جوان بود.بسيار خوب...
روزگاری شير جوانی که اسمش راستش را بخواهيدنمی دانم اسمش چه بود.آخراو همراه عده ی زيادی از شيرهای ديگر در جنگل زندگی می کردواگر هم اسمی داشته لابد چيزی در رديف جوياارنی يا همچين چيزی بوده.نه نه يک اسم شيروار داشت مثل... آهان مثلا گروگراف روغررر غرومف يا غررررر.به هر حال بگذريم يک همچو اسمی داشت و با شيرهای ديگر در جنگل زندگی می کردوبه کارهای معمولی شيرهامثل جست زدن و ميان علفها بازی کردن و در رودخانه شنا کردن و خرگوش خوردن و سر به دنبال شير های ديگر گذاشتن و زير آفتاب خوابيدن سرگرم بود و از اين بابت خيلی هم خوشحال بود.بله تا اين که يک روز که به گمانم پنجشنبه بود پس از آنکه همه شيرها ناهار مفصلی خورده وحالا توی آفتاب خوابيده بودند و داشتند خرناس های شيرکی می کشيدند و آسمان آبی بود و پرنده ها غارغار می فرمودند و علف ها در نسيم می وزيدند و هوا آرام و دلپذير بود...(سیارک)
ناگهان بوممممممممممممم يک صدای بلندی، بلند شد که همه ی شيرها در يک چشم به هم زدن از خواب پريدند و حالا ندو کی بدو.لکيتی پليت يا کلیپتی کلاپ کلیپتی کلاپ يا نکند مثل اسب ها بود که می دويدند.دردسرتان ندهم .هر طور که شيرها می دوند دويدند.البته همه که نه تقريبا همه شان. اين وسط يه شير بود که فرار نکرد و اين همان شيری است که می خواهم داستانش را برايتان نقل کنم.
جانم برايتان بگويداين شير از جايش بلند شد کمی زير آفتاب پلک زد .چندتايی هم چشمک و بعد دستهايش را شايد هم پنجه هايش را از هم باز کرد خميازه ای کشيد چشمهايش را ماليد و گفت؛(هی چرا همه دارند فرار می کنند؟) شير پيری که داشت می دويد گفت:بدو جانم بدو بدو بدو شکارچی ها آمدند. شير جوان که هنوز توی آفتاب همانطور پلک ميزد پرسيد:شکارچی ها؟شکارچی ها؟شکارچی ها کی باشند؟ شير پير گفت:ببين!اگر به فکر جانت هستی بهتر است به جای اين همه سوال فرار کنی.آن وقت شير جوان از جا بلند شد وخميازه ای کشيدو همراه بقيه شيرها شروع کردبه دويدن.پپيتی پت يا...فکر می کنم قبلا حرفشو زديم. پس از مدتی دويدن ايستاد و پشت سر را نگاه کرد.با خود گفت:شکارچی ها آخر شکارچی ها چی هستند؟ و کلمه ی شکارچی ها را چند بار پيش خود تکرار :شکارچی ها شکارچی ها.....راستش از آهنگ اين کلمه خوشش آمد خودتان ميدانيد که بعضی ها از آهنگ کلمه هايی مثل توسکالوسا يا تاپيوکايا کاريوکا يا گامبو خوششان می آيد حالا اين شير هم از آهنگ کلمه ی شکارچی ها خوشش آمده بود.به اين ترتيب گذاشت تا همه ی شيرها فرار کنند اما خودش همان جا ايستاد و لای علف های بلند پنهان شد.کمی بعدچشمش به شکارچی ها افتاد که از دور داشتند می امدند .همگی رو پاهای عقبيشان راه ميرفتندو همه شان کلاههای قرمز کوچولو و قشنگی بر سر داشتند .همه شان چوب های خنده داری همراه داشتند که صدای بلندی از انها بيرون می ا مد .شير جوان از ظاهر شکارچی ها خوشش امد.بله فقط از ظاهرشان .بنابرين وقتی شکارچی خوش سيمايی با چشمای سبز و يک دندان افتاده در قسمت جلو با ان کلاه قرمز مسخره (که ضمنا قدری سالادوتخم مرغ هم روی ان ريخته بود )از کنار علفهای بلند گذشت شير جوان از جا بر خواست و گفت:سلام؛شکارچی
شکارچی فرياد زد:وای خدای بزرگ!شير درنده شير خطرناک شير غرنده شير آدم خواربه خون تشنه. شير جوان گفت:اما من خرگوش و توت جنگلی می خورم. شکارچی گفت:مزخرف نگو !من تو را با گلوله می زنم. شير جوان گفت:ولی من تسليم می شوم.(سیارک)
و پنچه هايش را بالا برد .شکارچی گفت:خل بازی را بگذار کنار.چه کسی تا به حال شنيده شيری تسليم بشود؟نه شير ها تسليم نمی شوند.شيرها تا آخرين لحظه می جنگند .شيرها شکارچی ها را ميخورند .بنابرين بايد تو را شکار کنم و از تو يک تخته پوست درست و حسابی درست کنم و تو را جلو بخاری پهن کنم و شبهای سرد زمستانرويت بنشينم و مارشمالو بپزم . شير جوان گفت:ولی باور کن لازم نيست مرا شکار کنی.خودم می آيم تخته پوستت ميشم و جلو بخاريت دراز ميکشم .يک مويم را هم نمی جنبانم تا راحت روی من بنشينی و هر چه قدر دلت می خواهد مارشمالو بپزی .من از مارشمالو خوشم می ايد. چی گفتي؟ شير جوان گفت :دروغ چرا !راستش نمی دانم آيا واقعا مارشمالو دوست دارم يا نه چون تا به حال مزه اش را نچشيده ام .ولی خب؛من خيلی چيزا را دوست دارم . همينطور از آهنگ کلمه ی مارشمالو هم خوشم مياد. البته به شرط اينکه مزه اش هم مثل اسمش باشد. ما...رش!يعنی اگر اين جوری باشد معلوم ميشود از خودش هم خوشم می آيد. شکارچی گفت:مسخره است.من به عمرم نشينيده ام شيری تسليم بشود . هيچ وقت نشنيده ام شير مارشمالو بخورد .من تو را با تير می زنم.
همين که گفتم! آن چوبدستی خنده دارش را گذاشت روی شانش. شير جوان گفت : آخر چرا؟ شکارچی گفت:محض ارا؛حالا شير فهم شد؟ و ماشه را چکاندو چوبدستی تلقی صدا داد. شير جوان گفت:اين تلق چی بود؟ نکند من تير خورده ام ؟ بله همانطور که خودتان حدس می زنيد شکارچی از اين پیشامد سخت دمغ شد و صورتش به رنگ کلاهش سرخ شد. خيلی عذر می خواهم. يادم رفته بود تفنگم را پر کنم.تصور می کنم خيط کاشتم هاها..اشکالی ندارد.يک لحظه تامل بفرماييد. با اجازه همين الان گلوله را می گذارم و ان وقت از نو شروع می کنيم.شير جوان گفت:نه؛ديگر.فکر نمی کنم بگذارم گلوله ات را بگذاری...فکر نمی کنم بگذارم تخته پوستت شوم و از همه اين حرفا گذشته ؛فکر نمی کنم تو شکارچی خوبی باشی و خلاصه فکر می کنم بايد تو را بخورم . شکارچی گفت :اخر چرا؟ شير جوان گفت:محض ارا! حالا چيز فهم شد؟(سیارک)
و همين کار را هم کرد.پس از انکه شکارچی را کامل خورد .کلاه قرمزش را هم خورد اما..... ادامه داستان در پست آینده
این پست را چگونه میبینید؟ برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید. (سیارک)