سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ | که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ |
به جلوه گل سوری نگاه میکردم | که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ |
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور | که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ |
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم | نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ |
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن | دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ |
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست | یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ |
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان | که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ |
تعبیر فال حافظ
اینقدر به جوانی و شادابی و زیبایی خویش مغرور نباش. همیشه جوان و شاداب نمی مانی. فکری هم به حال پیری خود بکن، با فخر فروختن و قیافه گرفتن از اجتماع طرد می شوی و هم در جوانی و هم در پیری تنها می مانی. پس قدر جوانی خویش را بدان و شادابی خود را با دیگران تقسیم کن.