نقد و بررسی فیلم به شکل آب
رضا عزتپوردر۱۴۰۳/۲/۱۸فیلم به شکل آب یک فانتزی عاشقانه است، یک جذابیت مطلق، یک گریز به طبیعت انسانها، یک مهمان سرزده که سالهاست منتظرش بودهایم ولی به نبودنش هم عادت کردهایم.
گیرمو دلتورو دنیایی خلق کرده است که ما مدتهاست فراموشش کردهایم، خوب و بد بودن سادهتر از آن چیزی هستند که ما فکر میکنیم ! به همان سادگی سیاه یا سفید بودن، خیر یا شر بودن، خاکستری وجود ندارد.
شما به دیدن این فیلم نیاز دارید، اشتباه نکنید به شکل آب نه به عنوان سرگرمی بلکه به عنوان خوراک روحتان یک نیاز ضروری است در این دنیای ماشینی که همه ما خسته از پیروزی پلیدیها هر شب به خانه برمیگردیم در حالی که بیش از پیش به تسلیم شدن نزدیک شدهایم برای امیدوار شدن برای امیدوار ماندن، برای تسلیم نشدن، برای انسان ماندن ، به این فیلم به شنیدن قصهاش و به دیدن تصاویرش نیاز داریم. شاید همه ما در آستانه یک تصمیم هستیم شاید ما در زندگی واقعیمان درست در مرزی قرار گرفتهایم که اگر کاری نکنیم دیگر انسان نیستیم. هیولاها موجودات شاخدار و یا غولهای زشت و بی صدای که آبشش دارند و زیر آب زندگی می کنند نیستند. هیولاها ماییم اگر انسان بودن خودمان را فراموش کنیم ، هیولا انسانی است که دوست داشتن و دوست داشته شدن را فراموش کرده است، ما هم اگر هیچ کاری نکنیم دیگر انسان نیستیم .
عمر قصهگویی شاید برابر عمر انسان باشد، البته اولین اسناد مکتوب که به صورت مبهم شبیه قصه هستند بر میگردد به دوران مصر باستان و پاپیروس مصری موسوم به "پاپیروس وستکار" که به حدود1600تا 1900 سال قبل از میلاد برمیگردد. اهمیت قصه در تربیت و پرورش روح آنقدر زیاد است که افلاطون در کتاب جمهوریت به بیان این اهمیت میپردازد او پرورش روح به واسطه شنیدن حکایات را بسیار بیشتر از تربیت جسم به وسیله ورزش می داند. قصه خوراک روح انسان است و بی شک در این برهه از زمان روح خسته بشر از سفری چند میلیون ساله بیش از هر زمان دیگری تشنه شنیدن داستان است. کهن قصه ها و افسانه های دیو و پری در طول تاریخ همواره همراه انسانها بوده اند و هستند هیچگاه از شنیدنشان سیر نشدیم و نخواهیم شد.
شخصیت مرد دوزیست قبلا هم در آثار گیرمو دلتورو دیده شده است / پسر جهنمی 2
اما چرا انسان هیچگاه از شنیدن قصه ها خصوصا داستانهای پریان سیر نمی شود؟ زیگموند فروید روانشناس بزرگ معاصر معتقد است که شنیدن قصه های پریان به کودک می آموزد که پیکار بر ضد مشکلات زندگی اجتناب ناپذیر است و این پیکار جزء ذاتی و طبیعت انسان قلمداد میشود! افسانه ها رویایی هایی هستند که در طول تاریخ و نسلها دست به دست گشتهاند و عمومیت پیدا کردهاند. و حالا در این دوره از تاریخ حیات بشر کارگردان اسپانیایی گیرمو دلتورو به جد این نیاز بشر را درک کرده است و شاید در دنیای فعلی هیچکس به اندازه گیرمو دلتورو نتواند قصه های پریانی را زیبا و دلنشین روایت کند. دل تورو را میتوان بزرگترین طرفدار هیولاها در دنیای داستانهای دیو و پری خواند. او هیچگاه پیرو کلیشه های مرسوم هالیوود در بحث دیو و پری نبوده است ، در دنیای دلتورو شبیه ترین موجودات به ظاهر و آناتومی بدن انسان بدترین هیولاها بودهاند و متفاوتترین موجودات از انسان و ظاهرش و انسانترین آدمها بودهاند هیولا یعنی بد نبوده است و به گفته خودش هرگز هم پایان تلخ هیولاها را مثل سقوط کینگ کونگ از برج امپایر استیت و یا پایان غم انگیز فیلم "موجودی از باتلاق سیاه" را نپسندیده و دوست نداشت.
در دنیای که دل تورو خلق میکند عشق چنان سیال است که به هر شکلی درمیاد و در هر حجمی ظاهر می شود ، . دلتورو قصه را آنطور که دوست دارد بیان میکند، گاهی به شدت پیچیده مثل هزارتوی پن و گاهی زلال و شفاف به شکل آب. گیرمو دل تورو در عصر فرمانروایی اینسپشن و بین ستاره ای و روایتهای خاکستری از روابط انسانها غنیمتی است برای بیان قصه های سیاه و سفید و نبردهای واضح خیر و شر.
چه کسی گفته است که فیلمی که در آن کاراکترها سیاه و سفید باشند پیچدگی شخصیتها در نمیاید و برای مخاطب باور پذیر نیست؟ مگر در تمام سالهای عمر بشر کم بوده اند قصه هایی که در آن نیروهای خیر و شر به وضوح تمام سیاه و سفید بودهاند؟ اصلا مگر کهنقصهها با همین الگوی ساده خیر و شر خلق نشدند؟
نه شاید ما ذات خودمان را فراموش کردهایم. شاید ما به خودمان و سلیقهمان سخت گرفتهایم! دل تورو در پسر جهنمی پسر شیطان را به عنوان هیولایی دوست داشتنی معرفی میکند. نماد پلیدی تبدیل به مدافع خیر میشود و در مقابل شر میایستد. در هزارتوی پن واقعیت و خیال را به هم پیوند میزند، واقعیتی سراسر خون و خشم و جنایت را به انسانیتی که در هیولاهای خیالات اوفلیا بیشتر از دنیای واقعی انسانها یافت میشود پیوند می زند . اما میرسیم به شکل آب آخرین ساخته گیرمو دل تورو که حالا دیگر به استاد بی بدیل این ژانر تبدیل شده است. دل تورو در به شکل آب سادهترین قصه ممکن را در زیباترین شکل ممکن روایت میکند.
خطر اسپویل : این متن داستان فیلم را لو میدهد
در بحبوحه جنگ سرد و در سال 1962 یک افسر آمریکایی موجودی عجیب و دوزیست را از دل جنگلهای آمازون شکار میکند و به آزمایشگاهی در بالتیمور میآورد تا با انجام آزمایشات روی این موجود در صورت امکان از او در مناقشات فضایی آمریکایی ها با روسها استفاده کنند. زنی لال به نام الیزا به عنوان نظافتچی در این آزمایشگاه کار میکند موجود دوزیست را میبیند و نه تنها به نظرش هیولایی وحشتناک نمی آید بلکه او را زیبا و دوستداشتنی هم میبیند و به مرور بین او و موجود دوزیست روابط عاشقانهای شکل میگیرد که شاید در عین عجیب بودن نوع رابطه، شیرینترین روایت سینما از عشاق ناهمگن هم بوده استباور کنید که دل تورو از همان کودکی از پایان تلخی که همیشه در هالیوود برای هیولاها رقم میخورد عصبانی و ناراحت بوده است و حالا سالها بعد تصمیم گرفته است که روایت خودش از این داستانها را بیان کند و چقدر زیبا اینکار را میکند روایت اولیه داستان به شدت شبیه داستان ET اسپیلبرگ است اما در اینجا به جای احساسات پاک و کودکانه الیوت، عشق ناب الیزا جایگزین میشود و البته که نیروی شر در این فیلم به مراتب شیطانیتر و لجبازتر از دانشمندانی هست که در ET قصد انجام آزمایشات روی موجود فضایی را دارند.
دل تورو مثل اکثر ما پایان شیرین داستان را دوست دارد در دنیایی که او خلق میکند همه چیز باید زیبا باشد. اصلا نامگذاری فیلم هم بر اساس همین تفکر شکل میگیرد. آب شکل ظرفی که در آن ریخته میشود را میگیرد، آب می تواند به هر شکلی در بیاید و عشق هم میتواند برای هر کسی شکل مخصوص به او را بگیرد، به تعداد انسانهای کره زمین شیوه های عاشق شدن و عشق ورزیدن متفاوت هستند. به شکل آب متفاوت ترین آدمها در دنیای خودشان را نمایش میدهد و هر کدام از آنها به نوعی طر شده جامعه اطراف خود هستند از الیزا که به واسطه یتم بودن و لال بودن هیچوقت نتوانسته بود در دنیای آدمهای اطرافش دوستی پیدا کند و پیرمرد همجنسباز همسایهاش، گیلز که جامعه آن زمان او را هم نپذیرفته است تا زن رنگین پوستی که در بالتیمور دهه شصت میلادی مسلما جای ایده آلی برایش وجود ندارد. الیزا که از کودکی به واسطه زخم عجیبی که روی گردنش هست نمی تواند حرف بزند و در عجیب ترین جای ممکن زندگی میکند، یک زندگی تکراری و روتین دارد، زندگی که از دید ما هیچ جذابیتی ندارد هرچند خودش این موضوع را نپذیرفته و با اینکه تماما درگیر زندگی ماشینی و تکراری شده است اما پیش تنها دوست و همسایهاش میرود و تلوزیون تماشا میکند در تنهایی خودش سعی میکند حرکاتی که در تلوزیون میبیند را تقلید کند و لذت ببرد .
فیلم با مونولوگ بی نظیر و با صدای گیرای ریچارد جنکینز در نقش گیلز آغاز میشود و به نوعی تمام اجزای قصه را را در همان چند جمله معرفی میکند. زمان قصه (اواخر دوره شاهزاده عادل یعنی کندی) ، مکان قصه(شهر کوچکی نزدیک ساحل و دور از همه جا ، بالتیمور) و قهرمان داستان (پرنسس بی صدا، الیزا ) معرفی میشوند و( البته هیولایی که تلاش کرد همه چیز را خراب کند، سرهنگ ریچارد استریکلند)، قصه فیلم به همین سادگی هم هست ولی آنچنان از طبیعت خودمان دور شدهایم که وقتی بعد از مدتها یک قصه و داستان را مطابق بر طبیعت درونی و انسانی خودمان میشنویم آن را ساده و بدون پیچیدگی میدانیم .
گیرمو دل تورو در انتخاب بازیگران نهایت هنر و دقت را به خرج داده است. مایکل شنون در نقش هیولایی از جنس خود مردم از همان کسانی که رویای یک ماشین خوب را دارند، خانوادهای مثل همه مردم دیگر دارند، از همان افرادی که آبنبات ارزان قیمت میخورند، از همان کسانی که تمام عمرشان برای سیستم همه کار کردهاند و البته سیستم با یک اشتباه آنها را به زبالهدان خودش پرتاب میکند، حذفشان میکند، انگار که از اول نبودهاند. هیولاها در دنیای واقعی بین خود ما هستند، شبیه ما هستند، اصلا خود ما هستند، هیولا ماییم اگر درست تصمیم نگیریم اگر انسانیت را فدای خودمان کنیم، ما یا انسانیم و یا هیولا و چقدر زیبا گفت پرنسس بی صدای قصه ما : اگر هیچ کاری نکنیم انسان نیستیم.(سیارک)
به شکل آب دقیقا داستان انسان بودن یا هیولا بودن را تعریف میکند. و اینبار پرنسس قصه نه چهره زیبای مدلهای هالیوود را دارد و نه حتی حرف میزند. دلتورو با انتخاب یک شخصیت لال برای قصه اش به مخاطب می فهماند که انسانها لازم نیست که حتما تمام خصوصیات مد نظر ما را داشته باشند، قهرمانها نباید حتما شکل ما باشند و کاملترین وجوه انسانی را داشته باشند. اصلا فرق آن موجود دوزیست با بقیه انسانها چیست؟
الیزا در تمام طول عمرش به دنبال یکی مثل خودش در میان انسانها گشته بود و پیدا نکرده بود. جیگز در جایی از فیلم وقتی با موجود دوزیست صحبت میکند میگوید : تو چطور اینقدر تنها شدی؟ من اصلا نفهمیدم چطور به اینجا رسیدم. اما جواب این سوال در رفتار آنها نیست بلکه در نحوه برخورد دیگران است. به محض اینکه جامعه کوچکترین تفاوتی بین شما و خودش پیدا کند شما را طرد میکند برچسب هیولا را به شما میزند و شما را از درون خودش میراند. فارغ از خشونت افسار گسیخته ای که در رفتار سرهنگ ریچارد استریکلند بود او طبیعی ترین آدم آزمایشگاه از نگاه سیستم بود. و البته بدترین شخصیت قصه یعنی همان شر مطلق! هیولاها همان چیزی هستند که سیستم میخواهد باشند. حتی رفتارهای انسانی مسئول حراست آزمایشگاه هم طوری نمود پیدا میکرد که غیرعادی جلوه کند. او فحش نمیداد و همین اخلاق باعث میشود که دلتورو عمدا طوری این کاراکتر را معرفی کند که از نظر مخاطب غیرعادی و ترسو و خندهدار باشد. در دنیای مد نظر ژنرالهای پنج ستاره ،انسان خوب و کاردرست حق اشتباه ندارد تصمیمات در این دنیا نه از روی انسانیت و اخلاق بلکه به خاطر رضایت سیاستمداران گرفته می شوند. در آنجا این ستاره ها و درجه ها هستند که تصمیم می گیرند همانطور که ژنرال 5 ستاره گفت : من هر کاری که بخواهم می کنم . همان سیستمی که موجب میشود انسانهای عادی تبدیل به هیولا شوند به محض کوچکترین اشتباهی آنها را کنار میگذارد . از دید آنها انسان خوب هیچوقت اشتباه نمی کند و البته منظور آنها از اشتباه همان انسان بودن است . روسها هم در آن سوی داستان به محض اینکه فهمیدند که دانشمندشان دچار احساسات شده است تصمیم به حذفش میگیرند. فرقی ندارد که در کدام سوی جنگ باشید، سیاستمداران از شما یک چیز میخواهند ، هیولا باشید وگرنه حذف می شوید
الیزا با بازی فوق العاده سالی هاوکینز بین خودش و موجود دوزیست شباهتهای بیشماری پیدا می کند . در جایی از فیلم سرهنگ استریکلند در حالی که با باتوم الکتریکیش آن موجود زیبا را شکنجه می کند و صدای ناله های او را می شنود به او می گوید که این صداها بدترین صدایی هستند که در طول عمرش شنیده است و در جایی دیگر سرهنگ از الیزا می پرسد که تو از آن لالهای جیغ جیغو نیستی؟ بعضی از لالها صداهای اعصاب خردکنی از خودشان در میاورند. از دید او موجود دوزیست و الیزا هر دو به یک اندازه غریبه هستند.آنها از دید جامعه غریبه هستند، کسی آنها را نمیخواهد پس چرا آنها نباید همدیگر را بخواهند ؟
عشقی که بین الیزا و موجود دوزیست شکل میگیرد همان احساس سیالی است که دلتورو به زیباترین شکل ممکن به تصویرش میکشد . آنها در عین متفاوت بودن شبیه ترین موجودات کره زمین به همدیگر هستند و عشق مگر چیزی غیر از یکی شدن است ؟ آنها لحظه به لحظه به سمت یکی شدن حرکت می کنند، هر چند از همان ابتدا این شباهتها بسیار ظریف در فیلم گنجانده شدهاند الیزا هر روز تخم مرغ آبپز میخورد وغذای موجود دوزیست پروتئین خالص است و البته که تخم مرغ هم پروتئین است والیزا حرف نمیزند و علاقه مند به موسیقی است و موجود دوزیست هم حرف نمیزند و خیلی سریع به موسیقی علاقه مند میشود، الیزا به او زبان اشاره می آموزد و موجود دوزیست هم باعث می شود که الیزا هر روز بیشتر از دیروز خود واقعیش را پیدا کند در همان ابتدای فیلم می بینیم که در میان زندگی تکراری و خسته کننده الیزا حتی در خصوصی ترین وجه های زندگیش آب هست و در آخر فیلم این یکی شدن به بهترین شکل ممکن در زیر آب کانال رخ میدهد جایی که زخمهای روی گردن الیزا تبدیل به آبشش می شوند و حالا او هم تبدیل به موجودی مثل همان مرد دوزیست می شود . و الیزا در آغوش مرد دوزیست به آرامش می رسد . قصه سادهای که گیرمو دلتورو برای ما تعریف میکند همان چیزی است که ذات و طبیعت انسانی ما نیاز به شنیدن و دیدنش دارد . ما به پایان خوش قصه ها نیاز داریم و اتفاقا اکنون بیش از هر زمان دیگری به دیدن عشاقی که در آغوش همدیگر به کمال می رسند نیاز داریم.ترجمه itrans.ir