رابرت دنیرو، همپای آل پاچینو، به عنوان یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینمای آمریکا شناخته می شود و سبک به خصوص او در به روی صحنه بردن نقش خلافکارانی که به او سپرده می شد، شهرت اولیه رابرت دنیرو را برایش به ارمغان آورد. نکته جالب در خصوص بازی رابرت دنیرو در ابتدای بازیگری اش، تنوعی بود که میان نقش هایش پدید می آورد و هر نقش را به گونه ای متفاوت از دیگری ایفا می کرد. همین مسائل بود که باعث شد رابرت دنیرو برای سالیان متمادی در دنیای بازیگری، تقریباً بی رقیب باشد. البته ایده خلاقانه دیگری نیز در خصوص رابرت دنیرو وجود دارد که او را بدل به بازیگری منحصر به فرد می کند. او پس از گذر از مهمترین مرحله بازیگری اش و ایفای نقش در فیلم هایی که هر یک به گونه ای در سینمای آمریکا ماندگار شدند، در سال های بعدتلاش کرد نقش های گذشته اش را به گونه ای جدید روی پرده برده و ابعاد جدیدی را از آن ها نشان بدهد. در سال های اخیر نیز رابرت دنیرو وارد فیلم های ژانر کمدی شده است که کم و بیش برایش با موفقیت به همراه بوده است. در این مقاله قصد داریم به بررسی فیلم هایی بپردازیم که به عقیده بسیاری، ماندگار ترین آثاری هستند که رابرت دنیرو در آن ها به ایفای نقش پرداخته است و از تأثیر بی اندازه بازی رابرت دنیرو نیز در موفقیت این فیلم ها نمی توان چشم پوشی کرد. با سیارک همراه باشید.
روند ساخت فیلم های سینمایی در هالیوود آمریکا در چند سال اخیر به گونه ای شده است که کمتر شاهد آثاری به قدرت و ثبات فیلمی مانند شکارچی گوزن هستیم. البته نبود بازیگرانی که قادر باشند همانند رابرت دنیرو تماشاگران فیلم را شیفته بازی فوق العاده خود کنند نیز در این روند بی تأثیر نبوده است. شکارچی گوزن فیلمی به کارگردانی مایکل چیمینو و روایتی بی نظیر از جنگ، دوستی و از دست رفتن عزیزان است و وقایع فیلم در سال 1978 آمریکا رخ می دهد؛ زمانی که آمریکا درگیر جنگ با ویتنام بود. رابرت دنیرو در این فیلم در نقش یک کارگر بازی می کند که نامش مایک ورونسکی است و حالات و روحیات او به گونه ای است که گویی به رعد و برق جان انسانی داده باشند. مایک شخصیتی به شدت قدرتمند، با اراده و متکی به نفس است و شاید بتوان گفت تمام فلسفه اش در خصوص زندگی در این جمله خلاصه می شود که به هیچ عنوان در تصمیماتی که قصد اتخاذ آن ها را دارد، به نظر دیگران پایبند نخواهد بود و کار خود را خواهد کرد. مایک شخصیتی پیچیده دارد و به شدت به دوستانش و به چیزهایی که به آن ها علاقه دارد وفادار است. زمانی که جنگ میان آمریکا و ویتنام آغاز می شود، همین مسائل مورد علاقه شخصیت های فیلم است که تحت تأثیر قرار گرفته و آن امنیت و ایده آلی که روزی بدون تردید پذیرفته بودند، حالا و با شروع جنگ بدل به سایه ای مبهم شده است.
دوستان مایک (با بازی رابرت دنیرو) در این فیلم مورد شکنجه قرار می گیرند، برخی دیوانه شده و برخی کشته می شوند و هر یک به گونه ای کنترل زندگی از دستش خارج می شود، با این وجود، تنها مایک است که سرش را بالا نگاه داشته و به مسیر خود با تمام توان ادامه می دهد و در برابر مشکلاتی که سد راهش می شود سر خم نمی کند. یکی از ماندگارترین صحنه های فیلم که در میان صحنه های فیلم های سینمای تاریخ آمریکا هم ماندگار شده است، صحنه ای است که در آن سربازان ویتنامی، اسیران آمریکایی خود را مجبور به انجام بازی رولت روسی می کنند و در این صحنه است که می توان به وضوح دید دنیرو چه بازیگر قدرتمندی است و چه قابلیت هایی در خود دارد؛ زمانی که شخصیت دنیرو در فیلم نه تنها دیوانگی را با تمام وجود می پذیرد (چرا که چاره دیگری ندارد)، بلکه بر آن تسلط هم پیدا می کند.
جیک لاموتا در این فیلم نه تنها باید بر روی صحنه بُکس و در میان طناب هایی که زمین بازی را مشخص می کنند، بجنگد، بلکه در لحظه لحظه زندگی خود باید با مسائل و مشکلاتی روبه رو شده و بر آن ها فائق آید. دنیرو به خوبی توانسته عدم تعادل روحی و روانی نقشی که به عهده دارد را نشان دهد و در صحنه ای که جیک با خشم و عصبانیت از برادرش جوئی سؤال می کند که آیا به او خیانت کرده است یا نه و در حالی که چاقویی در آن صحنه فیلم وجود دارد، سراپای وجود تماشاگر فیلم غرق در ترس و وحشت می شود و به هیچ عنوان نمی توان پیش بینی کرد که چه اتفاقی رخ خواهد داد.
شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید که رابرت دنیرو خود در خیابان های ایتالیای کوچک آمریکا (Little Italy منطقه ای است در آمریکا که برای مدت های طولانی به حضور خانواده های مافیایی در آن شهرت داشت) بزرگ شده است و به خوبی از سبک زندگی میان خلافکاران و گروه های این چنینی آگاه است. همین باعث می شود شناخت عمیق تری نسبت به شخصیت هایی چون جانی بوی پیدا کند. در نهایت هم همین شناخت است که باعث می شود قادر به خلق شخصیتی باشد که نه از قانون می ترسد، و نه از خانواده های مافیایی و نه حتی از مرگ. کسی که به طور غریزی می داند سرنوشتی جز مرگ انتظارش را نمی کشد.
قرار دادن دنیروی روانپرش به عنوان قیم و سرپرست یک پسر بچه و سعی در به تصویر کشیدن یک ناپدری ظالم و بد طینت، کاری است که به احتمال زیاد تنها شخصی با قدرت بازیگری رابرت دنیرو از پس آن بر خواهد آمد. This Boy’s life، زندگی این پسر فیلمی است به کارگردانی کاتُن جونز و دنیرو در آن در نقش همین ناپدری بازی می کند؛ شخصیتی که دیگران به ظاهر به او احترام می گذارند، اما این احترام بیشتر به خاطر حالت روانی و دیگرآزارانه (سادیستی) این ناپدری است که او را بدل به موجودی ترسناک می کند. نام این ناپدری، دوایت هانسن است (Dwight Hansen). شخصیت دیگر فیلم که از نقش مهمی برخوردار است، توبیاس ولف نام دارد و لئوناردو دی کاپریو که در آن زمان چندان سن و سالی نداشت، ایفای نقش او را به عهده گرفته است. توبیاس شخصیتی است که قرار است رابرت دنیرو سرپرستی او را به عهده بگیرد. در اولین برخورد این دو با یکدیگر، دوایت به ظاهر خود را بسیار مهربان نشان می دهد و سعی می کند تا جایی که ممکن است روی خندانی از خود نشان بدهد، اما باز هم این تنها ظاهر قضیه است و به محض این که دوایت، مادر توبیاس را به طور رسمی به خانه خود برده و با هم زیر یک سقف قرار می گیرند، آن روی اصلی و بد طینت خود را نشان می دهد و شروع به آزار دادن توبیاس می کند. آزاری که تنها یک فرد روانپریش قادر به شکل دادن آن است.
برای سه سال تمام، دوایت این خانواده جدید خود را مورد آزار و اذیت قرار می دهد و با رفتار خشن و بد خود روز و شب را برای آن ها تیره و تار می کند. در کنار این مسئله، او ساکسیفون نواز بسیار بدی هم هست و این نکته هم به نکاتی که توبیاس جوان و مادرش را آزرده خاطر می کند، افزوده می شود. در صحنه ای از فیلم به خاطر یک شیشه خردل دعوایی به راه می افتد و در آن، می توان هنر دنیرو را در نقش یک انسان دیوانه و خشمگین به خوبی مشاهده کرد. انسانی که هیچ کس دوست ندارد زیر ماه کامل و در تاریکی شب با او رو به رو شود.
یکی از نکاتی که به وسیله آن می توان یک بازیگر خوب را شناخت و تشخیص داد، توان آن بازیگر در گرفتن چهره و حالتی است که تنها با دقت کردن در ظاهر او، بتوان فهمید چه حس و حالی دارد و یا این که چه نیتی در سر دارد. به عبارت دیگر، یک بازیگر خوب باید این قابلیت را داشته باشد که گاهی دیالوگی را بدون صحبت کردن، متوجه تماشاچی کند. رابرت دنیرو، بازیگری است که در روزی روزگاری در آمریکا، به کارگردانی سرجیو لئونه به خوبی از پس این کار بر آمده است. به طور کلی می توان گفت که روزی روزگاری در آمریکا، فیلمی است که گذر زمان و تأثیرات آن بر دوستی، رؤیا ها، جاه طلبی ها و ایده آل هایی را نشان می دهد که هر یک از شخصیت های داستان فیلم در زندگی شخصی خود دارند (و نیز در ارتباط با یکدیگر). در چنین فیلمی مطمئناً به بازیگری نیاز پیدا خواهید کرد که به خوبی بتواند خسته کنندگی و آزاردهندگی چنین دنیایی را به خوبی نشان بدهد و از پس آفرینش نقش فردی که تنها دنیایی از حسرت پشت سر دارد، به خوبی بر بیاید. شاید بتوان گفت که هیچ بازیگری به خوبی رابرت دنیرو از پس انجام این کار بر نمی آمد. رابرت دنیرو در این فیلم به گونه ای بازی می کند که به خوبی دردناک بودن زندگی اش را می توان درک کرد و می توان متقاعد شد که چرا تصمیم هایی که در فیلم می گیرد را اتخاذ می کند.
دنیرو در این فیلم نقش خلافکاری را بازی می کند که به تریاک اعتیاد دارد و نامش نودلز است. نودلز در این فیلم در اوان پیری به سر می برد و به گذشته زندگی خود نگاه می کند و ما نیز به عنوان تماشاگران فیلم، شاهد زندگی نودلز، دوستی های شکست خورده اش و قول هایی که دیگران و بعضاً خود نودلز به آن پایبند نبوده اند، خواهیم بود. وقایع فیلم به ترتیب زمانی ای که رخ داده اند، نمایش داده نمی شوند و همین مسئله باعث می شود حالتی رؤیا گونه در فیلم پدید بیاید و این حالت رؤیاگونه در کنار بازی فوق العاده عجیب و غریب رابرت دنیرو در فیلم، باعث شده است تا روزی روزگاری در آمریکا به عنوان فیلمی فوق العاده و منحصر به فرد در سینمای آمریکا شناخته شود.
این مقاله ادامه دارد...