خانواده ی روسی که 40 سال در انزوا و به دور از تمدن زیستند عکس
محمد رضا عاشوریدر۱۴۰۳/۲/۱۸در سال 1978 بود که چهار زمین شناس روسی، در حال گشت زنی (به وسیله هلیکوپتر) در منطقه ای غیر قابل سکونت در نواحی جنوبی سیبری برای یافتن معادن آهن بودند (در جنگلی به نام تایگا) که نا گهان خلبان هلیکوپتر با صحنه ای مواجه می شود که بسیار غیر معمول به نظر اش می رسد: او باغی را می بیند و از ظاهر باغ کاملا متوجه می شود که توسط انسان بنا شده است. نکته ای که در خصوص این مشاهده غیر معمول و این باغ وجود داشت این بود که آن منطقه، چیزی حدود صد و پنجاه مایل با نخسین دهکده ها و روستا هایی که کسانی در آن زندگی می کردند، فاصله داشت و هزاران پا بالا تر از سطح زمین و در کوهستان بنا شده بود؛ در حقیقت امکان زندگی انسان در چنین منطقه ای، کاملا غیر ممکن به نظر می رسید. به هر عنوان چشمان این زمین شناسان به آن ها دروغ نمی گفت و زمانی که باغی آن جا بنا شده باشد، مطمئنا کسانی هم هستند که در آن زندگی می کنند. همین مسئله باعث شد تا این زمین شناسان در نزدیکی این منطقه فرود آمده تا سر از ماجرا در آورند. این زمین شناسان روسی با یکدیگر قرار گذاشتند که کمی غذا به همراه خود ببرند تا به افراد احتمالی ای که در باغ سکونت دارند تعارف کنند؛ به عبارت دیگر قصد داشتند غذا را به نشانه این که قصد و نیت بدی ندارند همراه خود ببرند و تنها کنجکاوی شان آن ها را به این سمت کشانده است. به هر عنوان، یکی از این چهار زمین شناس، یک اسلحه کمری همراه خود آورد تا در صورت رخ داد غیر منتظره از آن استفاده کند.
زمانی که این تیم چهار نفره به منطقه اصلی باغ نزدیک تر شدند، یک سازه کوچک را مشاهده کردند. گالینا پیسمنسکایا، یکی از آن چهار زمین شناس بود و در خصوص مشاهده خود عنوان کرد: «زمان طولانی ای که از ساخت سازه می گذشت، به همراه باران، آن را کاملا فرسوده کرده بودند و تمامی دیواره های کلبه به واسطه قرار گرفتن در معرض اتفاقات طبیعی جنگل تایگا پوشیده از سوراخ و شکاف و شکستگی شده بود. تنها چیزی که باعث شد تا اطمینان پیدا کنیم کسانی در آن خانه زندگی می کنند، مشاهده یک پنجره روی دیوار بود که به اندازه کوله پشتی همراه ام بود. در غیر این صورت واقعا نمی شد باور کرد کسی در آن مکان زندگی می کند.». پس از مدتی که از ورود زمین شناسان به منطقه می گذشت، شکل بدن مردی پدیدار شد؛ مردی با ریش های بسیار بلند و لباسی مندرس. پیسمنسکایا به هنگام مشاهده او گفت: «سلام، پدربزرگ، ما برای ملاقات شما به اینجا آمده ایم.». نام مردی که پیسمنسکایا و همراهان اش ملاقات کردند، کارپ لیکف بود. کارپ داستان عجیب و جالب توجهی برای در میان گذاشتن داشت: او و خانواده اش برای مدت چهل سال در انزوا و به دور از هر گونه رابطه انسانی در این نقطه دور افتاده در کوهستان های جنوب سیبری زندگی کرده بودند و برای این مدت چهل سال با هیچ کس دیگری به جز افراد خانواده شان رابطه نداشته بودند.
در تعقیب مؤمنان قدیمی
در اواسط قرن هفدهم میلادی بود که کلیسای ارتدکس روسی، تغییراتی در شیوه عبادت مرسوم مردم آن زمان در نظر گرفته و طی بیانه ای به طور رسمی این تغییرات را اعلام کرد و به سمع و نظر مسیحیان ارتدکس روسی رساند؛ هدف از در نظر گرفتن این تغییرات نزدیک کردن شیوه عبادت مسیحیان، به شیوه مرسوم در میان یونانیان بود. بیشتر مسیحیان ارتدکس روسی این تغییرات را پذیرفتند، با این وجود، گروهی که خود را «مؤمنان قدیمی (Old Believers)» می خواندند از پذیرفتن این تغییرات سر باز زده و آن ها را مغایر با اصول دین خود دانستند. البته شاید به نظر خوانندگان این مطلب، اختلاف بر سر این که برای مثال به هنگام نشان دادن شکل صلیب با اشارات دست، از چند انگشت استفاده شود جزئی باشد و جدا شدن از کلیسا و قوانین آن به خاطر چنین تغییراتی کمی نا مفهوم به نظر برسد، با این وجود، این مؤمنان قدیمی بر این باور بودند که چنین تغییرات محاربه با خداوند و گونه ای از کفر است و کلیسای مرکزی ای که این تغییرات را در نظر گرفته بود، قبول نداشتند. این مؤمنان قدیمی چنان به عقاید خود پایبند بودند که ترجیح می دادند خود را قربانی کنند تا آن که تن به تغییرات جدید دهند.
این گونه مسائل و اختلافات در نهایت باعث شد تا بسیاری از این مؤمنان قدیمی توسط عوامل مربوط به کلیسای ارتدکس روسی دستگیر، شکنجه و بعضا اعدام شوند؛ برای سال های متمادی تبعید و اعدام اعضای گروهی که خود را مؤمنان قدیمی می نامیدند ادامه پیدا کرد. بسیاری از این افراد از کشور گریختند و برخی نیز در روسیه باقی ماندند. در قرن بیستم بود که رژیم کمونیستی در روسیه به قدرت رسید؛ رژیمی که پایه گذاران آن به خدا اعتقاد نداشتند و این مسئله، تهدیدی که متوجه مؤمنان قدیمی می شد را بیش از پیش جدی کرد.
کارپ لیکف، عضوی از همین فرقه ای بود که توضیحاتی در خصوص آن داده شد و سال 1936 بود که برادرش توسط گشتی های بلشویک به قتل رسید و این مسئله باعث شد تا کارپ بیشتر از همیشه احساس خطر کند و همسرش، آکولینا را به همراه دو فرزندشان (ساوین نه ساله پسر اش بود و ناتالیای دو ساله دختر اش) به دور از دسترس عاملان رژیم، در نقطه ای دور افتاده در سیبری ببرد.
همان کوهستانی که در ابتدای متن عنوان شد و زمین شناسان روسی پای بدان نهادند، مکانی بود که خانواده کارپ اقدام به ساختن خانه جدید شان کردند؛ آن ها با هر مصالحی که در دسترس شان بود، اقدام به ساخت یک کلبه با یک اتاق نسبتا بزرگ کردند. مطمئنا در مدت زندگی شان در این منطقه سردسیر جنوب سیبری، نه به برق دسترسی داشتند و نه لوله کشی و این گونه امکانات شهری و روستایی. برای غذا و گذران زندگی هم از سیب زمینی، ریشه گیاهان، توت و هر چیز دیگری که در طبیعت اطراف شان یافت می شد استفاده می کردند. کفش هایی که کارپ و اعضای خانواده اش به پا داشتند، پوشیده از پوست درختان بود و زمانی که دیگر قادر به ترمیم لباس های شان نشده بودند، از کنف موجود در اطراف برای وصله زدن لباس استفاده کرده بودند.
با وجود اوضاع بد و دشواری که این خانواده با آن رو به رو بودند، تعداد اعضای خانواده خود را گسترش دادند: پسر دوم شان دیمیتری در اسل 1940 به دنیا آمد و سه سال بعد نیز دختر دومشان آگافیا به دنیا آمد. فرزندان کارپ و همسر اش، زبان های روسی و اسلونیک قدیمی را آموخته بودند (البته کمی واژه های قدیمی و غیر مستلح در زبان شان استفاده می شد) و با وجود این که پا به دنیای بیرون نگذاشته بودند، کارپ داستان هایی در خصوص شکل و شمایل شهر های روسی و این گونه مسائل به آن ها گفته بود (البته داستان هایی که از دید که مؤمن قدیمی نقل می شدند)؛ داستان هایی در خصوص شهر های جدیدی که پر شده بود از مردمی بی خدا و گناه کار؛ مردمی که باید از آن ها ترسید و باید از آن ها دوری کرد.
آن جنبه هایی از زندگی که برای مردم متمدن امروزی به سادگی قابل فراهم شدن است، بدل به معضلی برای کارپ و اعضای خانواده اش شده بود و شرایط به شدت بد آب و هوایی در آن منطقه از سیبری، فراهم کردن منابع غذایی را به کاری دشوار بدل کرده بود. در یکی از دوره های یخ بندان که امکان دسترسی به منابع غذایی به شدت محدود می شد، آکولینا، همسر کارپ، مجبور می شد تا غذای خود را در اختیار کودکان اش قرار دهد تا مطمئن شود شب را گرسنه نخواهند خوابید؛ همین مسئله باعث شد تا آکولینا در نهایت در سال 1961 به واسطه گرسنگی بیش از اندازه جان خود را از دست بدهد.
خانواده ای دور افتاده
زمانی که زمین شناسان روسی، پا به آن منطقه گذاشته و با خانواده لیکف آشنا شدند، نزدیک به چهل سال بود که آن ها هیچ رابطه ای با دنیای بیرون نداشته بودند. جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود و آن ها هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتند و زمانی که زمین شناسان به آن ها گفته بودند که انسان پای به کره ماه گذاشته است، کارپ نمی توانست این مسئله را باور کند، اما عنوان کرده بود که اشکالی دیده بود (ماهواره ها) که مشخصا ساخته دست انسان بوده اند و به همین خاطر احساسی در خصوص سفر انسان به فضا پیدا کرده بود. کارپ در این خصوص عنوان کرده بود: «مردم به چیز های تازه ای فکر کرده اند و بارقه هایی از آتش به آسمان می فرستند که بسیار به ستاره ها شباهت دارند.».
البته بسیاری از پیشرفت ها و تکنولوژی هایی که انسان در قرن بیستم به آن دست یافته بود، برای اعضای خانواده عنوان نشد و به همین خاطر زمانی که برخی از ادوات مربوط به تکنولوژی به آن ها نشان داده شد، بسیار شگفت زده شده بودند. دیمیتری، پسر دوم کارپ، با مشاهده اره دایره ای شکلی که تنها ظرف چند دقیقه کار چند ساعت او را انجام می داد به وجد آمده بود. کارپ البته بیش از هر چیز دیگری از نمکی که زمین شناسان به او دادند قدر دانی کرد و عنوان کرده بود که زندگی بدون نمک، یک «شکنجه واقعی» است.
پس از مدتی مشخص شد که خانواده لیکف نیز همانند همه ما انسان ها یک نقطه ضعف اساسی دارند: تلویزیون. واسیلی پسکف، روزنامه نگار روسی بود که وظیفه ضبط وقایع مربوط به این خانواده را به عهده گرفت و در خصوص این مسئله عنوان کرده بود که اعضای خانواده، با دیدن جعبه مکعب شکلی که در برابر شان می درخشید و تصاویر گوناگون نشان می داد، دچار مشکلات درونی می شدند. سال ها بعد و زمانی که برای نخستین بار به مشاهده تلویزیون نشستند، به شدت به وجد آمده بودند و در عین حال احساس گناه به شان دست داده بود. واسیلی پسکف در این خصوص عنوان کرد: «زمانی که وارد می شدند، بدون استثنا، همیشه می نشستند و تلویزیون تماشا می کردند. کارپ، دقیقا جایی روبه روی صفحه نمایشگر تلویزیون برای خود در نظر گرفته بود. آگافیا (دختر کارپ) کمی سر خود را از پشت در بیرون می آورد و صفحه تلویزیون را تماشا می کرد، اما بلافاصله احساس گناه به او دست می داد (علامت صلیب بر خود می کشید و چیزی زیر لب زمزمه می کرد) و سرش را عقب می کشید. اما نمی توانست مقاومت کند و باز هم تماشا می کرد. این چرخه ادامه پیدا می کرد.
شبیه به یک قصه قدیمی که با پیامی اخلاقی همراه باشد، داستان ما در خصوص این خانواده دور افتاده روسی و ارتباط شان با تمدن انسانی به شکلی غم انگیز به پایان می رسد. ساوین، ناتالیا و دیمیتری، همگی در سال 1981 از دنیا رفتند: ساوین و ناتالیا به خاطر نارسایی کلیوی و دیمیتری به خاطر ابتلا به ذات الریه. بسیاری از منابع مختلف خبری و تحقیقاتی، این بیماری ها و مرگ افراد خانواده را به رژیم محدود غذایی شان طی سالیان انزوا ارتباط می دهند، با این وجود به نظر می رسد که حداقل دیمیتری به خاطر نزدیکی به مردم و میکروب هایی که سیستم ایمنی بدن اش قادر به از بین بردن آن ها نبود، دچار بیماری شده بود. به دیمیتری پیشنهاد شد که به وسیله هلیکوپتر او را به یک بیمارستان ببرند و فرایند بهبود اش را آغاز کنند، اما قادر به راضی کردن او نشدند. دیمیتری پیش از مرگ اش عنوان کرد: «انسان باید به هر شرایطی که خداوند برای اش پیش می آورد، تن دهد.».
لیکف تنها
کارپ لیکف نیز در سال 1988 از دنیا رفت و با این اوصاف، تنها باز مانده خانواده لیکف، آگافیا است. او هنوز هم در انزوا زندگی می کند، با این وجود، همانند سایر اعضای خانواده اش سخت گیر نیست و کمک هایی که از دنیای بیرون می شود را می پذیرد. داستان خانواده لیکف، برای بسیار الهام بخش بوده است و آن ها را بر آن داشته تا برای آگافیا غذا، روزنامه های مؤمنان قدیمی متعلق به گذشته و امکانات دیگر بیاور اند تا اطمینان حاصل کنند که آن چه برای گذران زندگی اش لازم دارد، در اختیار اش قرار می گیرد. حتی در سال های اخیر، آگافیا چند باری به شهر سفر کرده تا تحت درمان قرار بگیرد و به بستگان اش سر بزند (البته تعداد این سفر ها از تعداد انگشتان دست تجاوز نمی کند).
به هر جهت اما، این گونه به نظر می رسد که آگافیا، برای زندگی در دنیای بیرون ساخته نشده است. او در گفتگویی عنوان کرد که بدن اش تنها در صورتی آبی که می نوشد را تحمل خواهد کرد که آب طبیعی رودخانه ارینات را بنوشد و نیز این که هوای شهر برای اش تقریبا غیر قابل تنفس است.حتی کیسه های دانه ای که از مردم غریبه دریافت می کند، به باور آگافیا، تکه ای از شیطان زندگی مدرن را بر خود دارد: بارکدی که روی کیسه وجود دارد و مؤمنان قدیمی آن را نشانه ای برای شیطان می دانند. او در این خصوص عنوان کرد: «این مهر دجال است. مردم برای من کیسه های دانه ای می آورند که روی شان بارکد قرار دارد. من دانه ها را از کیسه در می آورم و به سرعت کیسه اش را می سوزانم و سپس اقدام به کاشت دانه ها می کنم. مهر دجال، نشانه ای از پایان دنیا است و خطرناک است.».
با تمام این تفاسیر، این گونه به نظر می رسد که تمدن نکته مثبتی هم دارد و زمانی که یک گروه فیلم برداری که قصد داشتند فیلمی مستند در خصوص زندگی لیکف بسازند، از آگافیا سؤال کردند که اگر بخواهد زندگی اش پیش از ورود به اجتماع را با حال حاضر مقایسه کند، کدام را بهتر می داند، در پاسخ به این سؤال عنوان کرد: «در آن زمان، نمک در اختیار نداشتیم.».ترجمه itrans.ir