زنان خونخوار و شرور تاریخ

در

وقتی صفحات پرماجرای تاریخ را ورق می زنیم، با اسامی زنان خونخوار و بی رحمی مواجه می شویم که سلوک و خط مشی زندگی آن ها بسیار عجیب و حیرت آور است، گرچه، نگارنده و مفسر بیوگرافی آن ها تاریخ نویسان متعصب مرد بوده اند و ما به طور کامل نمی توانیم مطمئن باشیم که آن ها بدون بغض و کینه زندگی آن ها را نقاشی کرده اند، شک نیست که نمی توان منکر شخصیت پلید «لوکرزیا بورژیا» و یا هرزگی های شرم آور «مسالینا» شد. اما آنچه ما را به نوشتن این مقاله واداشته است؛ شناخت اندیشه و شناسایی روح سرکش و پرآشوب این زنان است که در تاریخ فصل بزرگی را اشغال کرده اند.

در حقیقت هضم این قصه دشوار است که «سالومه» پانزده ساله، برای «هرود» رقص جالب و شورانگیزی نماید به خاطر آن که خون مرد بیگناهی چون «جان پاپتیست» ریخته شود.

بدیهی است که جنایات و هرزگی های این زنان شرور نتیجه یک واکنش روحی و حس انتقام جویی بوده است. زیرا آنها در زمانی می زیستند، که زن موجود ضعیف و ذلیلی بود. مقهور و مطیع مرد به شمار می آمد.

زمانی که دختر بچه ها را به نزدیک ترین رودخانه ها پرت می کردند! و دختران بالغ نیز صرفاً وسیله ای برای خوش گذرانی بود. عشق های آن ها همواره به ناکامی و آرزوهایشان به یأس و ناامیدی مبدل می شد. پس این قضاوتی است نادرست اگر ما آن ها را زنان شرور، جانی، خونخوار و یا هوس باز بدانیم.

زیرا ما ماشین زمان «هربرت و لذت» را در اختیار نداریم تا چند قرن به عقب برگشته و با آن ها مصاحبه ای بکنیم.

آنچه در اختیار ماست یک بیوگرافی عجیب و تکان دهنده است که انسان را گاهی به حیرت و گاهی به تعمق وامی دارد.

در این مقاله ما بیوگرافی شش زن مشهور از زنان خونخوار تاریخ را در اختیار شما می گذاریم تا پس از مطالعه به انحطاط اندیشه و حس جاه طلبی برخی و یا عظمت اراده برخی دیگر از آن ها پی ببرید.

ایزابل

هشتاد و پنج سال قبل از میلاد مسیح، همسری شاه «اهب» سلطان اسرائیل را پذیرفت و ملکه آن کشور شد.
این زن مرموز و فتنه گر از ابتدای ورود به قصر پادشاهی، نقشه های هولناکی در سر داشت؛ نقشه برای ملوث کردن دین آنها و سپس تحمیل آیین «شرک» ‌به مردم ساده دل.
او با سیاستی مدبرانه چنان بر شاه «اهلب» تسلط یافت که وادارش کرد دین او را پذیرفته و معابد پرشکوهی بنا کند. آنگاه به ترغیب مردم در پذیرفتن این دین نوظهور پرداخت.
به آن ها که روستایی بینوایی بودند، وعده های زیادی داد و به تدریج معابد پر شد.
اما ناگهان آوازه مخالفت مردی مؤمن به نام «الیجاه» او را سخت به وحشت انداخت. این مرد متعصب عده زیادی را به دور خود جمع کرده بود تا با او مبارزه کرده و معابد کفر آفرینش را ویران کنند.
«ایزابل» زن ترسو و جبونی نبود، بی درنگ عده ای را اجیر کرد تا هرکس دم از مخالفت با دین او را می زند نابود کنند!
کم کم اغتشاش اوضاع، شاه «اهب» را به وحشت انداخت. اما «ایزابل» برای تحکیم نفوذ خود بر «اهب» فرزندی به دنیا آورد.(می گویند: «اهب» مردی عقیم بوده است!…)
آنگاه باز به مبارزه پرداخت و دستور داد مزرعه های مخالفان را آتش زده و زن و بچه های آنها را مقابل چشمانشان بکشند!
این خونریزی ها عکس العمل بدی داشت. زیرا به تدریج پیروانش از گرد او پراکنده شده و به دسته «الیجاه» می پیوستند.
هنگامی که «الیجاه» نگون بخت را به دستور او گردن می زدند، فریاد زد:
«روزی می رسد که بدن نجست را سگ ها بدرند!».
و خیلی زود این پیش بینی به صورت عمل درآمد. زیرا عاقبت مردم ستمدیده به رهبری سربازی شجاع به نام «جئو» شورش کردند و در مدت کمتر از چند ساعت بر اوضاع کاملاً مسلط شدند. ایزابل مغرور را از بام قصرش به پایین پرت کردند و اسب های سربازان با شعفی وصف ناپذیر بدنش را لگدمال نمودند. آنگاه سگ های گرسنه جشن گرفتند!.

کلئوپاترا

وی که اصل و نسبش یونانی است در شصت و نه سال قبل از میلاد مسیح در اسکندریه تولد یافت. زمانی که وارثثروت و ملک پدری شد، فقط هفده سال داشت.
گرچه، برادرش «پتولمی» به تحریک اطرافیانش سعی می کرد که خواهر سیاستمدار خود را از حکومت طرد کند.
در آن زمان مصر یکی از کشورهای دست نشانده «روم» بود که به سبب بی نظمی و اغتشاش اوضاع سرداری به امر امپراتور به مصر آمد تا به این بی نظمی و هرج و مرج خاتمه دهد.
این سردار بزرگ «ژلیوس سزار» نام داشت و او اولین عشق این زن جاه طلب بود «کلئوپاترا» برای غرس شاخه محبتی در قلب سرد «سزار»، نقشه ها کشید و عاقبت این مرد پرغرور را اسیر خود ساخت.
اما سرانجام «سزار» به قتل رسید و او که می خواست با تمام وجودش عشق بورزد و در عین حال مقام بزرگ و ارجمندی در دنیا داشته باشد، خود را در سر راه «مارک آنتونی» قرار داد. و این سرباز خشن و رام نشدنی را شیفته و دیوانه خود کرد.
نوشته اند: «کلئوپاترا» ابتدا به منظور این که روزی به مقام امپراتوری روم برسد، با «مارک آنتونی» عشق می ورزید، ولی بعدها واقعاً عاشق او بود. به همین دلیل که پس از مرگ «آنتونی» خود را با زهر مار مسموم ساخت.
او زنی زیبا و پرشور، جاه طلب و عاشق پیشه، و بی توجه به اصول اخلاقی بود. در مدت عمر کوتاه خود، بیست و دو سال ملکه مصر بود و صدها جوانانی را که عاشق و دلخسته وی بودند پس از کامیابی به قتل رسانید.

سالومه

در زمان حکومت «‌تیربوس» زن اشراف زاده ای به نام «هرودیاس» در روم زندگی می کرد که از شوهر سابق خود «فیلیپ» دختری داشت به نام «سالومه» یک شب در یک شب نشینی «هرودانتی پاس» حاکم «گالیلی» «هرودیاس» را دیده و عاشقش شد و از این رو همسر خود را طلاق داده و «هرودیاس» را به همسری انتخاب کرد.
به این ترتیب «هرودیاس» به اتفاق دخترش «سالومه» به قصر عظیم «هرود» رفت تا زندگی نوینی را آغاز کند. اما در آن زمان مردان متعبد و مذهبی فراوان بودند.
«جان پاپتیست» یکی از آنها بود. که در شهر علیه «هرود» و همسر بت پرستش تبلیغ می کرد و او را مردی هوسران و بی اعتنا به اصول اخلاقی و مذهبی می خواند.
اما «هرود» مردی صلح دوست بود که همواره از خونریزی و جنجال پرهیز می کرد. او عاقبت به تحریک همسرش؛ «جان پاپتیست» را دستگیر و در سیاه چال قصر خود زندانی کرد.
مدتی گذشت؛ «هرودیاس» کینه جو، پیوسته «هرود» را ترغیب می کرد تا هرچه زودتر «جان پاپتیست» ‌را اعدام کند. چون «هرود» از خونریزی متنفر بود همیشه سعی می کرد با بیان منطقی مستدل از این کار شانه خالی کند.
در این زمان «سالومه» به سن پانزده سالگی رسیده بود. زیبایی خیره کننده و شخصیت بارزش توجه تمام درباریان را جلب نموده بود، می گویند که این دختر تازه بالغ؛ هر نیمه شب به سراغ «جان پاپتیست» می رفت تا این مرد مؤمن پرغرور را رام کرده و تسلیمش شود! اما «جان» مثل یک صخره استوار و نفوذ ناپذیر بود. و «سالومه» که کم کم خود را مقهور این مرد می دید، نزد مادر کینه جویش رفت تا برای نابودی این دشمن مغرور، طرحی بریزند. یک شب «سالومه» فتنه گر، با رقص «هرود» مست را به سر ذوق و نشاط می آورد «هرود» با تحسینی خاص جلوی همه مهمانان قصر گفت: «دخترم؛ از من چیزی بخواه. قول می دهم هرچه بخواهی به تو بدهم» و او با لحن نفرت آمیزی می گوید: «من سر بریده جان پاپتیست را از تو می خواهم!» هرود فریاد می زند: «نه. تو را به خدا چیز دیگری از من بخواه» اما «سالومه» اصرار می کند: «پدر: شما قول دادید و نباید زیر قول خود بزنید!» آنگاه به دستور «هرود» سر بریده «جان پاپتیست» را به روی یک سینی طلا به او می دهند و او با دست های مرتعش این تحفه «ترسناک» را به مادرش تقدیم می کند…!

مسالینا

بدون تردید می توان «مسالینا» را فاسدترین زنان تاریخ نامید.(«شانتو» تاریخ نگار قرن پنجم).
مابین سال های «چهل قبل از میلاد» و «سی بعد از میلاد» روم سخت در تب شورش و انقلاب می سوخت. گاهی برای مقام امپراتوری خون ریخته می شد و گاهی برای آنها که دم از دین مسیح می زدند.
در این زمان آوازه زیبایی و رفتار «مسالینا» همسر «کلادیوس» در سراسر روم پیچید و جوان های پرجرأت را اغوا نمود. «کلادیوس» سرداری بود که فقط به مقام و پول می اندیشید و به «او» توجهی نداشت.
شب و روز برای رسیدن به مقام امپراتوری تلاش می کرد. سرانجام «کلادیوس» جاه طلب؛ به آرزوی خود رسید و امپراتور روم شد. اما یک امپراتور به زنی با شخصیت و عفیف احتیاج دارد. حال آن که «مسالینا» دشمن نجابت و تشریفات بود.
«گلادیوس» ‌ به سربازان خود دستور داده بود که هرگاه جوانی را با همسرش دیدند، او را بکشند. و تاریخ نگاری می نویسد که پس از صدور این حکم، صدها جوان زیبای فریب خورده سر خود را از دست دادند.
عاقبت «گلادیوس» از این وضعیت عذاب آور خسته شد و دستور داد که همسرش را در میدان نمایش اعدام کنند.
بدین طریق مسالینا به طرز فجیعی در عنفوان جوانی به قتل رسید.

لوکرزیا بورژیا

دوشس «فرارا» در سال ۱۴۸۰ در روم متولد شد. پدرش «‌دوک الکساندر ششم» است که پس از چند سال مبارزه مذهبی، در سال ۱۴۹۲ به مقام پاپ رسید و در واتیکان معتکف شد.
برادرش نیز «‌سزار بورژیا» است که مردی خونخوار بود!
در عصر «لوکرزیا» ایتالیا به استان های متعددی تقسیم شده بود که هر استان فرماندار مقتدری داشت و «لوکرزیا» نیز ملکه روم بود. وی در مدت چهل سال عمر خود، چند بار شوهر کرد که به جز شوهر آخری همه آن ها را با زهر مسموم نمود.
کشتن انسان ها به وسیله زهر برای او یک امر معمولی و شاید «تفننی» بوده است. زیرا می گویند وقتی کسی را مسموم می کرد، نزدش می ماند تا مرگش را تماشا کند! «به همین دلیل بعضی ها به این زن ملکه زهر لقب داده اند!».
جنایات او همواره با نقشه ای دقیق انجام می گرفت که هیچ کس نسبت به او مظنون نمی شد!
نوشته اند که او در سن بیست و هفت سالگی پسر و در سن سی سالگی دخترش را به وسیله زهر هلاک کرده است!
چون پا به سن گذاشت؛ توفان جنایت در او آرام گرفت و رئوف تر و مهربان تر شد. حتی زمانی عشق به سراغش آمد و برای بینوایان صدقه جمع کرد. بله، سرانجام لوکرزیا بورژیا عاشق یک جوان اسپانیولی به نام «دوک آلفرنزو» شد و با وی ازدواج کرد.
زندگی این زن شرور تاکنون نظر بسیاری از نویسندگان جهان مانند «ویکتورهوگو» «میشل زواگو» را جلب نموده و آثار با ارزشی به وجود آمده است.
«لوکرزیا بورژیا» در سال ۱۵۱۹ هنگام تولد فرزندش به علت خونریزی شدید از پای درآمد و چشم از جهان فروبست.

ماری آنتوانت

دختر امپراتور اتریش در سال ۱۷۵۵ در وین دیده به جهان گشود.
در آن زمان مناسبات سیاسی و اقتصادی دو کشور اتریش و فرانسه بسیار متزلزل و نامطلوب بود. و برای برقراری دوستی و به وجود آمدن حسن تفاهم یک وسیله لازم بود.
هنگامی که ماری به سن پانزده سالگی رسید، او را سفیر حسن نیت کردند و به عقد «لوئی شانزدهم» ولیعهد فرانسه درآوردند.
در سال ۱۷۷۴ «لوئی پانزدهم» وفات یافت و پسر بیست و دو ساله اش وارثسلطنت گردید.
«لوئی شانزدهم» مردی بود، بی اراده، ضعیف النفس، و ترسو اما «ماری آنتوانت» که سرانجام به آرزوی دیرینه خود رسیده بود، می خواست در مقام ملکه فرانسه، از موقعیت خویش نهایت استفاده را ببرد.
هرشب بدون توجه به بودجه ضعیف مملکت و وضع رقت انگیز مردم، شب نشینی های باشکوهی ترتیب می داد. میلیون ها فرانک خرج آن شب نشینی ها می شد.
او ابتدا اهمیت نمی داد که در هر گوشه ای از فرانسه زمزمه یک انقلاب به گوش می رسید. دلش می خواست شب و روز مجلس بالماسکه ترتیب دهد و تمام اوقات خود را به عیش و عشرت بگذراند. با سر و وضعی شرم آور در مجالس ظاهر می شد، مشروب می خورد، وقتی از خود بی خود می شد، فریاد می کشید. حتی یک شب فریاد زد: «این جام را به سلامتی یک مرد بزرگ می نوشم» همه با تعجب پرسیدند: «کیست آن مرد بزرگ؟ …» و او خندید و گفت: «نرون امپراتور روم!».
عاقبت تب انقلاب بالا گرفت و فریادها و هذیان های پردرد مردم همه جا طنین انداخت. در اکتبر ۱۷۹۳ مردم علیه او و «لوئی شانزدهم» شوریدند و پس از یک مبارزه طولانی، بر اوضاع کاملاً مسلط شدند.
«ماری آنتوانت» و «لوئی شانزدهم» به وسیله گیوتین اعدام شدند! منبع:افکارنیوز

نظرات

در ادامه بخوانید...

بدترین زن در تاریخ

در
طبق آمار ، بیشتر دیوانگان و منحرفان مرد هستند. با این حال ، زنان خونخوار ی در تاریخ جهان هستند که می توانند از هر دیوانه و منحرفی که تاکنون شنیده اید، وحشتناک تر باشند و جنایت بیشتری مرتکب شده باشند. یكی از آنها "ایلس كوچ" یا "Frau Lampshade" معروف به زن آباژور است كه به همراه SS دیگری در صدر لیست وحشتناک ترین زنان تاریخ جهان قرار دارد.
 
در جنگ جهانی دوم برای تحقق ایده های هیتلر ، مجریانی لازم بود  - افرادی بدون ترحم ، دلسوزی، وجدان و بدون سلامت روان. رژیم نازی با جدیت سیستمی را ایجاد کرد که بتواند چنین زنان و مردانی را تولید کند.نازی ها اردوگاه های کار اجباری زیادی را در قلمرویی که خود اشغال کرده بودند ، ایجاد کردند ، که به اصطلاح "پاکسازی نژادی" اروپا در نظر گرفته شده بود. این واقعیت که زندانیان یا معلول بودند یا افراد مسن و کودکان برای سادیست های SS از اهمیتی برخوردار نبودند. آشویتس ، تربلینکا ، داچائو و بوخنوالد تجسم جهنم روی زمین شد ، جایی که مردم به طور سیستماتیک در اتاق های گاز مسموم می شدند و یا از گرسنگی و تحمل ضربات وحشیانه می مردند.
 
ایلس کوهلر در درسدن در یک خانواده طبقه کارگر متولد شد. در مدرسه ، او دانش آموز كوشا و كودكی بسیار شاد بود. در جوانی ، به عنوان كتابدار ، عاشق و دوست داشتنی كار می كرد ، بین پسران روستایی از موفقیت زیادی برخوردار بود ، اما همیشه خود را برتر از دیگران می دانست و به طور واضح در شایستگی هایش اغراق می كرد. در سال 1932 ، او به NSDAP پیوست. در سال 1934 ، او با كارل كوچ ملاقات كرد ، كه دو سال بعد با او ازدواج كرد.
چگونه ایلس از یک کتابدار آرام به یک هیولا تبدیل شد که همه بوخنوالد از ترس در وحشت بسر می بردند؟
این بسیار ساده است: هنگامی که خودخواهی او با جاه طلبی های SS کارل کوچ همراه شد ، ظلمات نهفته ایلس آشکار شد.این زن در تاریخ جهان  به عنوان یکی از پیچیده ترین جنایتکاران نازی اعلام شد. گزارشگرانی که در جلسه دادگاه در پرونده سادیست خونخوار حضور داشتند ، در مطالبی که او را منحصراً "عوضی بوخنوالد" و "زن آباژور" خوانده بودند ، شرکت کردند.
در سال 1936 ، ایلس داوطلب شد در اردوگاه کار اجباری ساچسنهاوزن ، جایی که کارل در آن خدمت می کرد ، کار کند. در ساچسنهاوس ، کارل در بین اسرا شهرت خود را به عنوان یک سادیست به دست آورد. در آن زمان ، كوچ قدرت زیادی پیدا كرد و با تماشای روزانه نابودی مردم، لذت بیشتری از عذاب زندانیان میگرفت. اما در اردوگاه ، اسرا بیشتر ازایلس می ترسیدند تا از فرمانده.
 
در سال 1937 ، کارل کوچ به عنوان فرمانده اردوگاه کار اجباری بوخنوالد منصوب شد ، جایی که ایلس به دلیل ظلم خود به زندانیان بدنام شد. زندانیان گفتند که او غالباً در اطراف اردوگاه قدم می زد و هر کس را که با لباس راه راه ملاقات می کرد شلاق می زد. گاهی اوقات ایلس با خود یک سگ گرسنه همراه می برد و سگ را به جان زنان باردار یا زندانی های فرسوده می انداخت ، از وحشتی که زندانیان تجربه می کردند خوشحال می شد. جای تعجب نیست که آنها او را "عوضی بوخنوالد" می نامیدند.
 
اما شور واقعی این خانم خال کوبی بود. او به مردان زندانی دستور داد كه لباس خود را درآورند و بدن آنها را معاینه كنند. او به کسانی که خالکوبی نداشتند ، علاقه ای نداشت ، اما اگر الگوی عجیب و غریب را بر روی بدن کسی میدید ، چشمانش براق می شد ، زیرا این بدان معنی بود که او با قربانی دیگری روبرو می شود.
 
بعدها ایلس با نام "Frau Lampshade" لقب گرفت.(خانم آباژور) او برای ایجاد انواع وسایل خانگی از پوست و استخوان مردان به قتل رسیده استفاده کرد ، که بسیار به این کار افتخار می کرد. او پوست و استخوان کولی ها و اسیران جنگی را با خال کوبی روی سینه و پشت پیدا میکرد که برای صنایع دستی مناسب ترین و گسترده ترین قسمت در بدن بود.ایلس مخصوصاً آباژورها را دوست داشت.
 
یکی از زندانیان ،آلبرت گرنوفسکی یهودی ، که مجبور به کار در آزمایشگاه آسیب شناسی بوخنوالد بود ، پس از جنگ گفت که زندانیانی که توسط ایلس با خال کوبی انتخاب شده بودند ، به دیسپانسر منتقل میشدند. آنها در آنجا با استفاده از تزریقات کشنده کشته می شدند.
تنها یک راه قابل اعتماد برای نجات از است این "عوضی" و تبدیل نشدن به روی آباژور وجود داشت .اسرا باید  پوست خود را مثله می کردند یا در یک محفظه گاز باید می مردند. به نظر برخی حرفه خوبی بود. اجساد "با ارزش هنری" به آزمایشگاه آسیب شناسی تحویل داده میشدند ، جایی که با الکل تحت درمان قرار میگرفتند و با دقت پوست کشی میشدند. سپس خشک شده ، روغن کاری و در کیسه های مخصوص بسته بندی میشدند.
 
در همین حال ، ایلس مهارتهای خود را کامل کرد.او شروع به درست کردن دستکش ، سفره ، و حتی لباس زیر زنانه از پوست انسان کرد.و کارت پستالهایی از پوست اسیران جنگی (حدود 3600 قطعه قطعه) ، کیف پول و همچنین جلد چرمی برای کتابها کرد . بسیاری از دوستان وی ، همسران ارتشیان ، سفارش می دادند و از خرید محصولات از مجموعه ایلس خوشحال بودند.
 
ظاهراً سرگرمی وحشیانه ایلس کوچ در بین همکارانش در دیگر اردوگاههای کار اجباری ، که در امپراتوری نازی ها مثل قارچ های بعد از باران چند برابر شده اند ، مد شد. برای او باعث خوشحالی بود كه با همسران فرماندهان اردوگاه های دیگر مطابقت داشته باشد و دستورالعمل های مفصلی در مورد چگونگی تبدیل پوست انسان به جلد های عجیب کتاب ، آباژورها ، دستکش یا سفره ها را به آنها بدهد.
با این حال ، فکر نکنید که Frau Lampshade با تمام احساسات بشر بیگانه بود. یک بار ایلس، جوانی بلند قد و خوش تیپ را در میان زندانیان دید. قهرمانی با دو متر قد، ایلس او را دوست داشت و به نگهبانان دستور داد كه به شدت جوان چكی را تغذیه كنند. یک هفته بعد به او لباس تمیز داده شد و به اتاق ایلس آورده شد. ایلس با یک لیوان شامپاین در دستش به سمت او رفت. با این حال ، مرد ناراحت شد: "- من هرگز با تو نخواهم خوابید. تو SS هستی و من کمونیست هستم! لعنت بر تو! "
 
ایلس سیلی محکمی به او زد و فوراً نگهبان را صدا کرد. مرد جوان مورد اصابت گلوله قرار گرفت و ایلس دستور داد كه قلبی را كه گلوله داخل آن بود بیرون بیاورند وآن را در الكل قرار داد. او این قلب را روی میز کنار تخت خود قرار داد. در شب ، نوری که اغلب در اتاق خوابش می درخشید - ایلس ، در پرتو آباژور "خال کوبی" ، با نگاه کردن به یک قلب قهرمان مرده ، اشعار عاشقانه می سرود ...
 
به زودی ، توجه مقامات  به "كارآیی آدمخواری" خانم كوچ جلب شد. در اواخر سال 1941 ، زوج كوچ به جرم "ظلم بیش از حد و فساد اخلاقی" در دادگاه SS در كاسل حاضر شدند. با این حال ، در آن زمان ، سادیست ها موفق به فرار از مجازات شدند. و تنها در سال 1944 دادگاهی برگزار شد که در آن قادر به فرار از مسئولیت نبودند.
 
در یک هوای سرد آوریل سال 1945 ، فقط چند روز قبل از آزادسازی اردوگاه توسط نیروهای متفقین ، کارل کوچ در حیاط همان اردوگاه جایی که او هزاران سرنوشت انسانی را بی صدا کرده بود ، تیرباران شد.
گناه ایلس بیوه از همسرش کمتر تشخیص داده شد. بسیاری از زندانیان معتقد بودند كه کارل تحت تأثیر  همسرش مرتكب جنایاتی شده است. با این حال ، از نظر SS ، گناه او ناچیز بود. سادیست از زندان آزاد شد. با این وجود ، او به بوخنوالد برنگشت.
 
ایلس کوچ پس از سقوط "رایش سوم" ، امیدوار بود که در حالی که آنها در اس اس و گشتاپو "ماهی های بزرگ" را می گرفتند ، همه او را فراموش کنند. او تا سال 1947 آزاد بود ولی عاقبت عدالت پیروز شد.
ایلس یک بار در زندان اظهاراتی کرد که در آن اطمینان داد که او فقط "خدمتگزار" رژیم است. او ساختن چیزهایی از پوست و استخوان انسان را تکذیب کرد و ادعا کرد که او توسط دشمنان مخفی رایش محاصره شده است و به او تهمت زده اند.پس از آزادسازی بوخنوالد توسط متفقین ، ایلس موفق به فرار شد و تا سال 1947 آزاد شد.
در سال 47 ، توسط مأمورین اطلاعات آمریكا گرفته شد.قبل از محاکمه ، وی بیش از یک سال در سلول انفرادی بود. ایلس به خوبی می دانست که با مجازات اعدام روبرو است ، اما واقعاً نمی خواست در چهل سالگی بمیرد.روش های مختلفی برای جلوگیری از مجازات اعدام وجود داشت که یکی از آنها حاملگی است.ایلس این راه را انتخاب کرد.اما چگونه در یک سلول امنیتی باردار شود ، جایی که حتی یک مگس نیز در آن نفوذ نمی کند؟
در طی ملاقات با دوستان یا نزدیکان ، به او کپسولی با اسپرم داده شد که Frau Ilsa با انگشت وارد واژن کرد.در زمان دادگاه ، او در ماه دوم بارداری بود.

 

به مدت چند هفته ، بسیاری از زندانیان سابق با چشمان خشمگین به صحن دادگاه آمدند تا حقیقت را درباره گذشته ایلزا کوچ بگویند.

دادستان گفت: این واقعیت که این زن در حال حاضر باردار است ، او را از مجازات معاف نمی کند. "با این وجود ، از اعدام جلوگیری شد.ژنرال آمریکایی امیل کیل حکم را خواند: "ایلس کوچ - حبس ابد".

 
در سال 1951 ، نقطه عطفی در زندگی ایلس کوچ رخ داد. ژنرال لوسیوس کلی ، کمیسر عالی منطقه اشغال ایالات متحده در آلمان ، جهان را در هر دو طرف اقیانوس اطلس ، هم جمعیت کشورش و هم جمهوری فدرال آلمان ، که در ناحیه ویرانگر رایش سوم شکست خورده پدید آورده ، شوکه کرد. او به ایلس كچ آزادی داد ، اظهار داشت كه تنها "شواهد غیررسمی وجود دارد و هیچ مدرکی مبنی بر مشاركت وی در ساخت صنایع دستی چرم خال کوبی وجود ندارد."
 
وقتی مجرم آزاد شد ، جهان از اعتقاد به صحت این تصمیم خودداری كرد. ویلیام دنسون ، وکیل واشنگتن ، دادستان دادگاه که ایلس کوچ را به حبس ابد محکوم کرد ، گفت: "این یک اشتباه عظیم در عدالت است. ایلس کوچ یکی از بدنام ترین سادیست ها در بین جنایتکاران نازی بود. محاسبه تعداد افرادی که می خواهند علیه او شهادت دهند محال است ، نه تنها به این دلیل که او همسر فرمانده اردوگاه بود ، بلکه به این دلیل که او یک موجود خداپرست است. "
 
با این حال ، ایلس کوچ به سزای خود رسید تا از آزادی لذت نبرد ، به محض اینکه از زندان نظامی آمریکا در مونیخ خارج شد ، توسط مقامات آلمانی دستگیر شد و دوباره زندانی شد.
وزارت دادگستری باواریا با جستجوی زندانیان سابق بوخنوالد ، تحقیقات خود را آغاز کرد و مدارک جدیدی را منتشر می کند که باعث می شود جنایتکار جنگی برای بقیه روزهای عمر خود در یک سلول محبوس شود. 240 شاهد در دادگاه شهادت دادند. آنها در مورد ظلم های سادیستی در اردوگاه مرگ نازی ها صحبت کردند.
 
این بار ، ایلس کوچ توسط آلمانی ها مورد قضاوت قرار گرفت ، به نام نازی ها به اعتقاد وی ، وفادار خدمت "واترلند" شد. او دوباره به حبس ابد محکوم شد. به او محکم گفته شد که این بار دیگر نمی تواند به هیچ امیدی متکی باشد.
 
اعتراضات بعدی توسط این زن به سرعت رد شد. در پایان ، زندگی کوچ در اول سپتامبر 1967 به پایان رسید. "جادوگر بوخنوالد" بعد از گذراندن بیست سال در زندان، زندگی خود را با حلق آویز کردن خود در سلول به اتمام رساند.

نظرات

در ادامه بخوانید...

چرا بسیاری از مجسمه های مصر بینی ندارند

در

مجسمه های مصر
چه کسی و چرا بینی مجسمه های مصر را از بین برد

 

سالهاست كه دانشمندان در سراسر جهان با یك معمای حل نشدنی دست و پنجه نرم می كنند كه یكی از قدیمی ترین و با دوام ترین تمدن های جهان این را در ذهن محققان انداخته است. واقعیت این است که بسیاری از مجسمه های مصر بینی ندارند. بررسی دقیق این موضوع توسط متخصصان نشان داده است که این به هیچ وجه یک پدیده تصادفی نیست. بنابراین آیا این فقط یک روند طبیعی تخریب یا قصد سوء کسی است؟


تخریب طبیعی یا تخریب عمدی؟

در اصل ، هیچ چیز تعجب آور در بینی های شکسته مجسمه های باستانی وجود ندارد: به هر حال ، سن  آنها در هزاره ها اندازه گیری می شود. تخریب یک روند کاملا طبیعی است. اما همانطور که معلوم شد ، همه چیز خیلی ساده نیست. سوال همچنان باقی است ، پس چرا این همه نمونه وجود دارد که به غیر از بینی ، کاملاً حفظ شده اند؟

 

مجسمه های مصر

چرا به طور کلی ، مجسمه ها به خوبی حفظ شده اند ، اما فقط بینی از بین رفته است؟

 

البته ، بینی برجسته ترین جزئیات صورت است ، از لحاظ نظری آسیب پذیرترین است. اگر قرار باشد چیزی شکسته شود ، پس بینی  اولین خواهد بود. بگذار اینجوری باشه. اما بینی ها از آثار هنری مانند نقاشی و نقش برجسته ها نیز برداشته شده است. بنابراین ، چگونه می توان چنین رفتار وحشیانه ای را در رابطه با این قسمت از بدن توضیح داد؟

 

این رمز و راز فرضیه های بسیاری را به وجود آورده است. در این میان ، حتی این واقعیت که استعمارگران اروپایی این کار را انجام دادند تا حتی نشانه هایی از ریشه آفریقایی مصریان باستان را از بین ببرند. به گفته دانشمندان ، این نظریه هیچ پایه و اساسی ندارد ، فقط به این دلیل که اثبات وجود رابطه با یک بینی امکان پذیر نیست. بنابراین ، با وجود همه وحشت های استعمارگران اروپایی ، بینی های شکسته مجسمه ها بیش از حد است. پس چه اتفاقی می توانست برای آنها بیفتد؟

 

مجسمه های مصر

این قطعاً دسیسه استعمارگران اروپایی نیست.

قدرت الهی را سلب کنید

چیزی به نام "شمایل نگاری" وجود دارد. این کلمه از زبان یونانی از دو کلمه "تصویر" و "سر و صدا" گرفته شده است. در لغت این کلمه به معنی شمایل نگاری است.

و در اینجا ما در مورد یک پدیده مذهبی مسیحی صحبت نمی کنیم که در زمان بیزانس و اصلاحات پروتستانی بوجود آمده است. سپس مبارزه ای فعال علیه کیش پرستش تصاویر مقدس درگرفت. در آن روزها شمایل ها از بین رفته بودند و کسانی که به آنها دعا می کردند به شدت مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند.

 

مجسمه های مصر

تصاویر و نقش برجسته ها به همان اندازه تخریب شدند.

 

در مورد مجسمه های مصر باستان ، ما در مورد شمایل نگاری به معنای گسترده تر آن صحبت می کنیم. کسانی که این کار را انجام دادند اعتقاد داشتند که آنها بسیار مهم هستند. انگیزه های چنین نگرشی می تواند سیاسی و مذهبی و حتی زیبایی شناختی باشد. اگر این واقعیت خاص اعتقادات مصریان باستان را در نظر بگیریم ، همه اینها معنای عمیق تری پیدا می کنند. آنها معتقد بودند که مجسمه ها و تصاویر راهنمای ذات الهی به دنیای انسانهای معمولی هستند. بر این اساس ، آنها معتقد بودند که وقتی خدایان از آسمان به معابد اختصاص داده شده به آنها نازل می شوند ، به مجسمه های خود می روند. به عبارت دیگر ، هدف پرستش خود مجسمه یا نقاشی نبود ، بلکه تجسم خدای نامرئی تاکنون بود.

 

مجسمه های مصر

این مجسمه خود شی قابل پرستش نبود.

 

هم نقاشی ها و هم نقش برجسته ها یک نوع آسیب دارند. این نشان می دهد که یک کارزار هدفمند علیه بینی انجام شده است. ادوارد بلیبرگ تصمیم گرفت تا از نزدیک به این موضوع بپردازد. وی متصدی ارشد نمایشگاه هنرهای مصر ، کلاسیک و باستان در خاور نزدیک در موزه بروکلین (ایالات متحده آمریکا) است. بازدیدکنندگان اغلب اوقات از او می پرسیدند که چرا بینی بسیاری از مجسمه ها شکسته است. این متخصص معتقد است که این مجسمه ها و تصاویر می توانند محلی برای "استقرار" خدا باشند. به همین دلیل ، آنها می توانند در دنیای مادی عمل کنند.

 

این دقیقاً همان گونه است که در مورد الهه عشق و باروری هاتور مصر باستان نوشته شده است. در شهر دندر یک معبد باشکوه وجود دارد که در حدود 2310-2260 ساخته شده است. قبل از میلاد مسیح. روی دیوارهای آن نوشته شده است: "او از آسمان نازل می شود تا به بدن خاکی خود وارد شود و در آن تجسم یابد." یعنی الهه وارد مجسمه می شود. در همین معبد نوشته هایی در مورد خدای اوزیریس وجود دارد که در تصویر او در نقش برجسته نقش بسته است. در مصر باستان اعتقاد بر این بود که مجسمه یا تصویری پس از ورود خدا به آن ، نه تنها زنده می شود ، بلکه دارای قدرت الهی نیز می باشد. می توان با بیدار شدن از خواب با کمک برخی از تشریفات از آن استفاده کرد. همچنین می توانید قدرت آنها را سلب کنید - با آسیب رساندن به آنها. به عنوان مثال ، با شکستن بینی.

 

مجسمه های مصر

مجسمه فرعون توتانخامون.

برای چه هدفی؟

این می تواند دلایل زیادی داشته باشد. به عنوان مثال ، کسانی که مقبره ها را به یغما بردند ، از انتقام کسانی که جرات صدمه زدن آنها را داشتند ، بسیار ترسیده بودند. علاوه بر این ، همیشه کسانی هستند که مایلند تاریخ را بازنویسی کنند ، یا حتی کل معنای میراث فرهنگی را کاملاً تغییر دهند.

روزگاری ، آخناتن ، پدر توت ، که بین سالهای 1353 و 1336 قبل از میلاد حکومت می کرد ، می خواست که خدای آتون در مرکز دین مصر باشد. این خدای با آمون ، خدای فضای آسمانی  هوا مخالفت می کند. برای دستیابی به این هدف ، آخناتن تصمیم گرفت تصاویر آمون را کاملا نابود کند. وقتی او درگذشت ، همه چیز دوباره تغییر کرد ، به حالت عادی بازگشت. همه معابد آتن ویران شد و مصریان دوباره شروع به پرستش آمون کردند.

 

مجسمه های مصر

ستایش از آتون.

 

در این رابطه ذکر این نکته مهم است که نه تنها خدایان قادر به ورود به تصاویر هستند. برخی از متوفیان می توانند این توانایی را کسب کنند. کسانی که تمام آزمایشات را در راه رسیدن به سالن حقیقت مضاعف گذرانده اند. در آنجا ، در محاکمه خدای اوزیریس ، آنها از نظر معنوی توجیه شدند و حق خدای شدن را به دست آوردند. این می تواند به عنوان تسلی خاطر فرزندان باشد و به یک نفرین تبدیل شود.

 

مجسمه های مصر

ستایش آمون.

 

علاوه بر این ، همیشه و در همه جا ، در هر زمان چیزی به عنوان مبارزه برای قدرت وجود دارد. او جای زخم های زیادی بر پیکره تاریخ بشریت گذاشت. به عنوان مثال ، فرعون توتموس سوم. او در قرن پانزدهم قبل از میلاد حکمرانی کرد و بسیار ترسید که پسرش از سلطنت محروم شود. فرعون می خواست كاملاً مطمئن باشد كه این وارث او است كه بر مصر حكمرانی خواهد كرد. برای این منظور ، توتموز دستور داد که تمام شواهد مربوط به سلف سلطنتی و مادرخوانده و عمه اش هتشپسوت را از بین ببرند. دومی ، در طی دو دهه اول سلطنت توتموز سوم ، حاکم مشترک او بود. او سعی کرد تمام شواهد این امر ، و همه مراجع احتمالی را از روی زمین پاک کند. اول از همه ، تصاویر و مجسمه ها. و تقریبا توتموز این کار را کرد.

 

مجسمه های مصر

حتی کلئوپاترا زیبا مجبور بود رنج ببرد.

 

در میان متون مختلف مصر باستان ، اغلب این واقعیت ارجاع می شود که در رابطه با تخریب ، مرتکب مجازات شدیدی روبرو خواهد شد. این نشان می دهد که این امر در مصر معمول بوده است. علی رغم اینکه غارت مقبره ها و آسیب رساندن به هرگونه دارایی در معابد یک جنایت بسیار جدی و گناهی سنگین بود ، اما بازهم جلوی برخی را نگرفت.

چرا بینی؟

هدف از آسیب رساندن به تصویر ، محروم کردن كامل یا حداقل كاهش قدرت خدایی بود كه به صورت مجسمه یا نقش برجسته ارائه می شود. این کار را می توان به روش های مختلف انجام داد. اگر لازم بود که قدرت شنیدن از خدای محروم شود ، گوش ها برداشته شد. اگر لازم بود مجسمه کاملاً بی فایده شود ، باید سر آن را برمی داشت. موثرترین و سریعترین راه برای رسیدن به خواسته خود برداشتن بینی بود. "بالاخره ، بینی عضوی است که از طریق آن تنفس می کنیم ، یعنی نفس زندگی. ساده ترین راه برای از بین بردن روحیه داخلی مجسمه این است که بتوانید با بیرون زدن بینی ، تنفس را از بین ببرید. " فقط چند ضربه چکش روی اسکنه می خورد و مشکل حل می شود.

 

مجسمه های مصر

محروم کردن یک مجسمه از دست ممکن بود

 

مجسمه های مصر
با شکستن بینی به راحتی مشکل حل شد.

 

پارادوکس همه اینها این است که این تمایل وسواسی برای از بین بردن تصاویر فقط اثبات می کند که اهمیت آنها برای این تمدن بزرگ باستانی چه بوده است.

اگر به تاریخ مصر باستان علاقه مند هستید ، مقاله ما را بخوانید ابوالهول در اصل به چه شکل بود

 

نظرات

در ادامه بخوانید...