آخرین عکس احمد شاملو که 20 روز پیش از مرگ او گرفته شده است
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۵/۲
عکس احمد شاملو در 75 سالگی و 20 روز پیش از مرگ او گرفته شده است
فخرالدین فخرالدینی:
تیر 1379 بود که در تماسی تلفنی، آیدا (همسر شاملو) از من خواست تا به فردیس کرج بروم و عکس پرتره این شاعر نامی را بگیرم.با این که میدانستم شاملو بعد از جراحی و قطع پایش و اوج گیری بیماری دیابت، مدتی است درمنزل بستری است و شرایط جسمانی و روحی خوبی ندارد، اما وقتی به خانه او وارد شدم، انتظار نداشتم او را در آن حالت و شرایط نامناسب ببینم.
بیماری احمد شاملو
علت مرگ شاملو : با شدت گرفتن بیماری دیابت، و پس از آن که در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶، در بیمارستان ایرانمهر تهران، پای راست او را از زانو قطع کردند، روزها و شبهای دردناکی را پشت سر گذاشت
شاملو روی ویلچر نشسته بود، رنگ صورتش مثل گچ سفید بود، سرش را بلند نمیکرد، نسبت به حرکتها و سر و صدای محیط به سختی واکنش نشان میداد و به هیچ وجه حرف نمیزد.
به ناچار دوربین بزرگ عکاسی را روی زمین کاشتم و زاویهای رو به بالا را انتخاب کردم. از کمترین نور ممکن استفاده نمودم تا اذیتی ایجاد نکنم. آن وقت منتظر ماندم تا شاملو کمی سرش را بالا بیاورد.
به غیر از من و آیدا، محمود دولت آبادی و محمد علی سپانلو نیز در اتاق بودند. آن دو با به حرف گرفتن شاملو سعی داشتند تا او را متوجه خود سازند. بر اثر تلاش آنان بود که بالاخره این شاعر بزرگ معاصر کمی سرش را بالا آورد و نگاهی کوتاه، خسته و بیمار به اطرافش انداخت. این همان لحظه کوتاه بود که من نیاز داشتم و به سرعت آن را روی فیلم حساس عکاسی ثبت کردم.
اظهار نظرهای جنجالی شاملو در باره بزرگان شعر و ادب فارسی و تاریخ ایران، نقد ها، مقالات فرهنگی و سیاسی اش، نثر بسیار سر زنده ترجمه و سرودههایش همه نشان از مبارزه طلبی، بر خلاف جریان آب شنا کردن و سر پر شور او داشتند؛ خصوصیتی که در این عکس شاملو به هیچ وجه دیده نمیشود.
همیشه گفتهام که عکسهایم به نوعی بازتاب دهنده شخصیت درونی آدمها هستند؛ ادعایی که در مورد این عکس از شاملو به هیچ وجه ندارم. این حزن انگیزترین پرتره چاپ شده در کتاب من است.
مرگ احمد شاملو
احمد شاملو 20 روز پس از گرفته شدن این عکس،ساعت 21 شامگاه یکشنبه، 2 مرداد 1379 در خانه خود درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
احمد شاملو متخلص به الف. بامداد و الف. صبح، شاعر، فیلمساز، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم، فرهنگنویس و از دبیران کانون نویسندگان ایران بود
احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در تهران متولد شد و اولین مجموعه خود "آهنگهای فراموش شده" را در 22 سالگی منتشر کرد. این کتاب عمدتاً شامل ابیاتی به سبک بنیانگذار شعر نو ایرانی ، نیما یوشیج ، و اشعار به اصطلاح آزاد بود که برخلاف شعر سفید ، اندازه ای ندارند. ده سال بعد ، در سال 1957 ، مجموعه "هوای تازه" منتشر شد که محبوبیت زیادی برای احمد شامل به ارمغان آورد. این کتاب است که ابتدا خواننده ایرانی را با شعر سفید آشنا می کند.
یک فرد با استعداد در همه چیز با استعداد است - شاملو همچنین یک مترجم فوق العاده بود. او آثار نویسندگان اروپایی مانند مور یوکای (مجارستان) ، زکریا استانکو (رومانی) ، روبرت مرل (فرانسه) و غیره را به فارسی ترجمه کرد ، اما دامنه علاقه های ترجمه ای او فقط به اروپا محدود نشد . رمان روسی "دن آرام" نوشته میخائیل شولوخوف.
احمد شاملو یک متخصص واقعی در ادبیات جهان بود: او فدریکو گارسیا لورکا اسپانیایی و ولادیمیر مایاکوفسکی روسی را تحسین می کرد ، در شعر کلاسیک فارسی بسیار ماهر بود و به طور فعال آثار معاصران خود را مطالعه می کرد. او یک مبتکر واقعی بود و با الهام از نیما یوشیج سلف خود ، در جستجوی خلاقانه خود متوقف نشد و دائماً به دنبال راههای جدیدی برای بیان فردیت شاعرانه بود.
بنابراین ، اساس شعر شاملو موسیقیایی است ، هماهنگی درونی شعر. او نه تنها بنیانگذار سبک جدیدی در شعر ایران ، بلکه مایه افتخار همه هنرهای ایرانی شد.
این عکس که برای اولین بار منتشر میشود، ماجرای جالبی دارد
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸
ماجرای اولین داستان صمد بهرنگی است که در مسابقه ی داستان نویسی با داوری احمد شاملو رتبهای بالاتر از داستان نویسنده ، محمدعلی سپانلو کسب کرد. صمد بهرنگی هنوز 18 سالش نشده بود که «عادت»، نخستین داستانش را نوشت. برخلاف آنچه در تماميِ منابع آمده، صمد «عادت» را در ١٣٣٩ ننوشته بود. در سال ١٣٣٨ چهارمين دورهی مسابقات داستاننويسی کشوری (اطلاعات جوانان) برگزار شد و هيأت داوران علیاصغر صدر حاج سيدجوادی، رضا سيدحسينی، ايرج قريب و احمد شاملو بودند.
نامهای برگزيدهها هم مثل هيات داوران جالب است. «اطلاعات جوانان» در يکي از شمارههاي خود در سال ١٣٣٨ کل ماجرا را اين طور شرح مي دهد: «آقای شاملو که از داستاننويسان برجسته و باتجربهی امروزند خواهش ما را برای شرکت در اين داوری قبول نمود و به اين ترتيب هيأت پنجنفری داوران ما در اين دوره تشکيل يافت. امتيازات:
سطح نمرات در اين دوره نسبت به دورههاي قبل کمي بالا بود. بعد از جمع امتيازات خسرو آريا دانشآموز شيرازی که «زنک دوم» (زنگ دوم؟) را نوشته بود با مجموع ٧٤ امتياز رتبه اول را بدست آورد. نصرالله فخاريان جوان آباداني که براي اول شدن نيز شانس زيادي داشت با مجموع ٧١ امتياز دوم شد. محمود طياري از رشت با ٥/٦٩ امتياز سوم شد. فخاريان «ديوار» و طياري «نقش» را نوشته بود.» گزارش به پايان نرسيده.
قرار است دو نام ديگر هم به برگزيدهها اضافه شود. دو نويسنده ی آماتور که نامشان را هیچکس تا آن روز نشنیده است. عکس برگزيدهها را هم بالاي گزارش چاپ کردهاند. دومي از سمت چپ جوانی را نشان میدهد، با استخوانهايی درشت در فک و گونه و دماغي بدقواره که انگار جز اين صورتِ تخت، بر هيچ صورت ديگری نمينشيند. نام او صمد بهرنگي است که «از تبريز با ٦٦ امتياز چهارم شد. او «عادت» را نوشته بود. «مرگ خورشيد» نوشته محمدعلی سپانلو ٦٥ امتياز آورد و در رديف پنجم قرار گرفت».
دویست امین سالگرد مرگ جین آستن، نویسنده محبوب و تأثیرگذار انگلیسی قرن نوزدهم می باشد و در این زمان شاهد فروش نامه ای از این نویسنده انگلیسی که در تاریخ ۳۰ ماه اکتبر سال ۱۸۱۲ برای خواهرزاده اش نگاشته و دیدگاهش را نسبت به سبک کار ریچال هانتر، نویسنده رمان های گوتیک آن دوران عنوان کرده است ، به قیمت دویست هزار دلار در یک حراجی هستیم.
آستن در این یادداشت حراج شده ، نامه ای تخیلی و پر طعنه به همکار خود نوشته است و شخصیتهای تکراری و کلیشه ای داستان های او را مسخره مینماید.
کتاب «لیدی مک لارن» هفتصد صفحه می باشد و در چهار جلد منتشر شده بود.
آستن در بخشی از نامه خیالی اش آورده است : «اگر خانم هانتر می دانست خانم جین آستن چقدر از موضوع داستان لذت می برد قطعا لطف کرده و چهار جلد دیگر هم در مورد خانواده فلینت به کتابش اضافه می کرد»
جین آستن، اغلب نویسندگان زن هم دوره اش را به خاطر سبک درام و خسته کننده قصه های عاشقانه مورد طعنه قرار می داد.
او توانایی های ادبی خودش را به خوبی می شناخت و با خواندن کتابهای متفاوت یاد گرفت از چه چیزهایی پرهیز کند تا داستانهایش جالب و خواندنی شوند.
جین آستن به عنوان نویسنده ای صاحب سبک در ۱۸۱۱ تا ۱۸۱۶، چهار رمان «عقل و احساس»، «غرور و تعصب»، «منسفیلد پارک» و «اما» را نوشت .
جین آستن در شیوه نگارش خود صدای راوی را با عمیق ترین احساسات شخصیتهای قصه پیوند میداد. با خواندن داستانهای جین آستن می توان با شخصیتها ی آن همذات پنداری کرد و در عین حال، با نگاهی انتقادی و از فاصله ، مسائل را دید و جنبه های مختلف آن را بررسی کرد.
احتمال مرگ با آرسنیک
جین آستن در هجدهم ماه ژوئیه سال ۱۸۱۷ در چهل و یک سالگی درگذشت و با تلاش های زیاد مورخان هنوز علت مرگرا تشخیص نداده اند..
چندی پیش، مقاله ای در وب سایت کتابخانه بریتانیا انتشار یافت و تنوری تازه ای را در مورد علت مرگ جین آستن مطرح نمود.در این مقاله علت احتمالی مرگ جین آستن مسمومیت با آرسنیک عنوان شده بود که می احتمال دارد از آب آلوده و یا ناشی از اشتباه پزشکی باشد.
در سال ۱۹۹۹، یکی از نوادگان جین آستن میز تحریر او را به کتابخانه بریتانیا اهدانمود. در این میز، سه عینک طبی با عدسی های محدب برای چشم های دوربین وجود داشت که دوتای آن شماره های بالا داشتند.
جین آستن در نامه هایی که در سالهای آخر عمرش می نوشت از ضعف بیناییگفته بود.
احتمالدارد چشمان آستن آب مروارید داشته که علتش احتمالا دیابت و یا مصرف برخی از مواد شیمیایی از قبیل آرسنیک به مدت طولانی می باشد.
از آنجایی که در آن دوران، درمانی برای دیابت وجود نداشت و افراد مبتلا به این بیماری در سنین پایین از دنیا می رفتند، احتمال مسموم شدن جین آستن با آرسنیک زیادمی باشد.البته این بدان معنا نمی باشد که کسی از روی قصد او را مسموم کرده باشد، در قرن نوزدهم بسیاری از داروها،مقداری آرسنیک داشتند.
جانا سرى به دوشم ودستى به دل گذار آخرغمت به دوش دل وجان کشیده ام
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
آمدی جانمٖ به قــربانت صفا آورده ای
درد بی درمان قـلـبـم را دوا آورده ای
با خودم گفتم ملک ایام هجران شد تمام
آمدی خوش آمدی جانی مرا آورده ای
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥ شعر ترکی شهریار
سلام خورشید من در روز سردم سلام اى مرهم وداروى دردم
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
از من گذشت ومن هم از اوبگذرم ولی با چــون مــنی بہ غــــیر محبت روا نبود
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی ،
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی ،
تو که آتشکده عشق و محبت بودی چه بلا رفت که خاکستر و خاموش شدی ،
تو به صد نغمه ٬ زبان بودی و دلها همه گوش ، چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی ،
خلق را گرچه وفا نیست ولیکن گل من ؛ نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی …!
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
ای ﭼـﺸـﻢ ﺧٖﻤﺎرﯾﻦ ﺗﻮ و اﻓﺴﺎﻧﻪ ﻧﺎزت وی زﻟﻒ ﮐﻤﻨﺪﯾﻦ ﻣﻦ و ﺷﺒﻬﺎی درازت ﺷﺒﻬﺎ ﻣﻨﻢ و ﭼﺸﻤﮏ ﻣﺤـﺰون ﺛﺮﯾﺎ ﺑﺎ اﺷﮏ ﻏﻢ و زﻣﺰﻣﻪ راز و ﻧﯿﺎزت
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
جوانی کردن ای دل
شیوه جانانه بود اما
جوانی هم پی جانان شد
و با ما جوانی کرد
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
نازنینا!! ما به ناز تو جوانى داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟ وه که با این عمرهاى کوته بى اعتبار این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا؟
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم ناگهان دل داد زد: دیوانه! من مى بینمش… !
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
ندار عشقم و با دل سر قمارم نیست که تاب و طاقت آن مستی و خمارم نیست دگر قمار محبت نمی برد دل من که دست بردی از این بخت بدبیارم نیست من اختیار نکردم پس از تو یار دگر به غیر گریه که آن هم به اختیارم نیست به رهگذار تو چشم انتظار خاکم و بس که جز مزار تو چشمی در انتظارم نیست
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست همه آفاق پر از نعره مستانه تست در دکان همه باده فروشان تخته است آن که باز است همیشه در میخانه تست دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز زیور زلف عروسان سخن شانه تست ای زیارتگه رندان قلندر برخیز توشه من همه در گوشه انبانه تست
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
سخن ، بى تو مگر جاى شنیدن دارد ؟ نفس ، بى تو کجا ناى دمیدن دارد
علت کورى. یعقوب نبى معلوم است شهر بى یار مگر ارزش دیدن دارد….
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها مستم از ساغر خون جگر آشامیها بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت شادکامم دگر از الفت ناکامیها بخت برگشته ما خیره سری آغازید تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها دیرجوشی تو در بوته هجرانم سوخت ساختم این همه تا وارهم از خامیها تا که نامی شدم از نام نبردم سودی گر نمردم من و این گوشه گمنامیها نشود رام سر زلف دل آرامم دل ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
داغ یارانم به جان تازد که یاران راچه شد گل به درد ارد دلم کان گلعذاران را چه شد یادگاران بود واز یاران دیرین یادها یادها چون درگذشت و یادگاران را چه شد
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
باز کن نغمه جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقده اشک از دل من باز امشب ساز در دست تو سوز دل من می گوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب مرغ دل در قفس سینه من می نالد بلبل ساز ترا دیده هم آواز امشب زیر هر پرده ساز تو هزاران راز است بیم آنست که از پرده فتد راز امشب گرد شمع رخت ای شوخ من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
تار و پودم تو بگو با دل تنها چه کنم…؟!
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
از نسیم سـحر آموختم و شعله ی شمع رسم شوریدگی و شیوه ی شیدائی را صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید تا تماشا کند این بزم تماشـائی را
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
صفایى بود دیشب با خیالت خلوت ما را ، ولى من باز پنهانى تو را هم آرزو کردم …!
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست همه آفاق پر از نعره مستانه تست در دکان همه باده فروشان تخته است آن که باز است همیشه در میخانه تست دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز زیور زلف عروسان سخن شانه تست ای زیارتگه رندان قلندر برخیز توشه من همه در گوشه انبانه تست همت ای پیر که کشکول گدائی در کف رندم و حاجتم آن همت رندانه تست
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
پرسه در کوی غزل بی تو عجب دلگیر است
دلم از رهگذرانش ، ز غروبش سیر است..
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
با رنگ و بویت ای گل گل رنگ و بو ندارد با لعلت آب حیوان آبی به جو ندارد از عشق من به هر سو در شهر گفتگویی است من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد دارد متاع عفت از چار سو خریدار بازار خودفروشی این چار سو ندارد جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد خورشید روی من چون رخساره برفروزد رخ برفروختن را خورشید رو ندارد سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن هر چند رخنهٔ دل تاب رفو ندارد او صبر خواهد از من بختی که من ندارم من وصل خواهم از وی قصدی که او ندارد با شهریار بی دل ساقی به سرگرانی است چشمش مگر حریفان می در سبو ندارد
♥♥ شعرهای عاشقانه شهریار ♥♥
شعر چشم شهریار
ای چشم خمارین تو و افسانه نازت وی زلف کمندین من و شبهای درازت شبها منم و چشمک محزون ثریا با اشک غم و زمزمه راز و نیازت
شهریار یا همان سید محمدحسین بهجت تبریزی یکی از شاعران بزرگ و معروف ایرانی میباشد. این شاعر بزرگ در سال ۱۲۸۵ در شهر تبریز به دنیا آمده است و به دو زبان فارسی و ترکی شعر سروده است. این شاعر بزرگ شعرهای عاشقانه بسیار زیادی دارد دلیل این امر هم عشق موجود در زندگی این شاعر بزرگ میباشد. این شاعر بزرگ به دلیل وصیت خودش در مقبره الشعرای تبریز دفن شده است و مقبره وی در آنجا قرار دارد.
شعر در مورد چشم از شهریار
شعر چشم مست از استاد شهریار
برداشت پرده شمعم و پروانه پرگرفت
بازار شوق پردگیان باز درگرفت
شمع طرب شکفت در آغوش اشک و آه
ابری به هم برآمد و ماهی به برگرفت
زین خوشترت کجا خبری در زند که دوست
سر بی خبر به ما زد و از ما خبر گرفت
بار غمی که شانه تهی کرد از او فلک
این زلف و شانه خواهدم از دوش برگرفت
یک تار موی او به دو عالم نمیدهند
با عشقش این معامله گفتیم و سرگرفت
چشمک زند ستاره صفت با نسیم صبح
شمع دلی که دامن آه سحر گرفت
چون شعر خواجه تازه و تر بود شهریار
شعر توهم که درس خود از چشم تر گرفت
نظرات
شیوا۱۴۰۰/۵/۳۱شعر دل گفت دیوانه من میبینمش +++
چشم خود بستم
که دیگر
چشم مستش ننگرم
ناگهان
دل داد زد :
دیوانه !
من میبینمش.
Barbie 969۱۴۰۰/۵/۳۱چشم خود بستم که دیگر چشمِ مستش ننگرم ناگهان دل داد زد دیوانه من می بینمش
OOOВалок_Харлам 134۱۴۰۰/۵/۳۱چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم ++متن کامل چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم را کسی داره؟
OOOВалок_Харлам 134۱۴۰۰/۵/۳۱شعر کامل چشم خود بستم که دیگر را کسی داره؟
OOOВалок_Харлам 134۱۴۰۰/۵/۳۱نازنینا!! ما به ناز تو جوانى داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمرهاى کوته بى اعتبار
این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا؟
OOOВалок_Харлам 134۱۴۰۰/۵/۳۱تار و پودم تو بگو
با دل تنها
چه کنم…؟!
OOOВалок_Харлам 134۱۴۰۰/۵/۳۱از نسیم سـحر آموختم و شعله ی شمع
رسم شوریدگی و شیوه ی شیدائی را
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشـائی را
OOOВалок_Харлам 134۱۴۰۰/۵/۳۱شبست و چشم من و شمع اشکبارانند*****
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند*****
چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه*****
که این ستاره شماران ستاره بارانند*****
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد*****
در این بهار که بر سبزه میگسارانند*****
به رنگ لعل تو ای گل پیاله های شراب*****
چو لاله بر لب نوشین جویبارانند*****
بغیر من که بهارم به باغ عارض تست*****
جهانیان همه سرگرم نوبهارانند*****
بیا که لاله رخان لاله ها به دامن ها*****
چو گل شکفته به دامان کوهسارانند*****
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود*****
که بلبلان تو در هر چمن هزارانند*****
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد*****
که مات عرصه حسن تو شهسوارنند*****
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین*****
که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند*****
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم*****
که تشنگان همه در انتظار بارانند*****
مرا به وعده دوزخ مساز از او نومید*****
که کافران به نعیمش امیدوارانند*****
جمال رحمت او جلوه می دهم به گناه*****
که جلوه گاه جلالش گناهکارانند*****
تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست*****
که بندگان در دوست شهریارانند*****
سال گذشته من مدتى را در «ت» گذراندم، در گراند هتل که در انتهاى دوردست ساحل، رو به دریا قرار داشت. به دلیل دود و بخارى که از آشپزخانهها و آبهاى مانده برمیخاست و ابتذال مجلل پردههاى نقش دارى که تنها شىء متفاوت روى دیوارهاى لخت خاکسترى بود و تزئینات این تبعید را کامل میکرد، سخت دلتنگ بودم؛ آنگاه روزى همراه با تندبادى که خبر از توفان میداد، در راهرویى به سوى اتاقم قدم برمیداشتم که بوى نادر دلاویزى درجا میخکوبم کرد. دریافتم که نمیشود از ماجرا سردرآورد، اما بو، آن چنان پرمایه و آن چنان به نحوى پیچیده گلستانى بود که به گمانم تمامى باغهاى گل وگلزارها را لخت کرده بودند تا چند قطره از آن عطر تولید کنند. این برکت نفسانى آن چنان نیرومند بود که زمانى دراز پابه پا کردم بىآن که پیش بروم؛ آنسوى شکاف درى نیمه باز که تنها راه خروج آن بوى مست کننده بود اتاقى یافتم که به رغم یک نگاه آنى، حضور شخصیتى بس متعالى در آن احساس میشد. چگونه مهمانى میتوانست در دل چنین هتل تهوع آورى، محرابى چنین پاک به خود اختصاص دهد، به خلوتگاهى چنین مهذب تکامل بخشد و برج عاجى منزوى از رایحه دلاویز برپا کند؟ صداى پاهایى، ناپیدا از سرسرا و پیشتر از آن، حرمتى تقریبا مذهبى مانعم شد که با آرنج در را بازتر کنم. به یکباره، باد خشمگین، پنجره فکسنى راهرو را درهم شکست، بادى شور با موجى گسترده و تند به درون وزید و آن عطر گلستانى غلیظ را بى آن که به کلى در خود غرق کند، در هوا پراکنده کرد. من هیچگاه مقاومت ظریف آن عطر اصیل را از یاد نخواهم برد که با جان مایه خود بربوى آن باد گسترده فائق آمد. وزش باد، در اتاق را بسته بود و به ناگزیر به طبقه پائین رفتم. اما حاصل بخت و اقبال بد و آشفته این بود: وقتى درباره ساکنان اتاق ۴۷ (چون آن موجودات گزیده نیز مثل دیگران شماره داشتند) پرس و جو کردم، تنها اطلاعى که مدیر هتل توانست پیدا کند، مشتى اسم آشکارا مستعار بود. تنها یکبار صداى متین و لرزان وموقر و آرام مردانهاى را شنیدم که گفت: «ویولت»، و صداى آهنگین فوق طبیعى زمانهاى را که پاسخ داد: «کلارنس». به رغم این دو نام انگلیسى، بنا به گفته کارکنان بومى هتل به نظر میرسید که غالبا به زبان فرانسوى حرف میزنند- و بىهیچ لهجه خارجى. چون غذایشان را در اتاقى خصوصى میخوردند، نمیتوانستم ببینمشان. تنها یکبار، در طرح و خطوطى محو، آنچنان به نحوى روحانى نمایان، آن چنان به نحوى یگانه مشخص که در ذهنم به صورت یکى از متعالیترین مظاهر زیبایى باقى مانده است، زنى بالا بلند را دیدم که از نظر دور مى شد، چهرهاش گریزنده، اندامش لغزان در روپوشى دراز و پشمین به رنگ قهوهاى و صورتى. چند روز بعد، همانطور که از پلکانى کاملا دور از آن راهروى اسرارآمیز بالا میرفتم، بوى خوش خفیفى، به طور قطع همانند همان بوى بار اول را حس کردم. به سمت راهرو پیش تاختم و همین که به آستانه در رسیدم، هجوم همان عطرهاى وحشى که مثل موجودات زنده میغریدند و مردم پرمایهتر میشدند، کرختم کرد. از میان در کاملا گشوده، آن اتاق بیمبلمان انگار دل و رودهاى بیرون ریخته بود. چیزى حدود بیست شیشه کوچک شکسته روى پارکت کف اتاق، آلوده به لکههاى خیس، پخش و پلا بود. مستخدم بومى که داشت کف اتاق را کهنه میکشید گفت «امروز صبح رفتند. عطردانها را شکستند تا کسى از عطرشان استفاده نکند، نمیتوانستند همه را درچمدانهایشان که انباشته از اجناسى بود که از این جا خریده بودند جا دهند. چه وضع بلبشویى!» من یکى از عطردانها را که هنوز چند قطره اى در آن مانده بود قاپیدم. این قطرهها که از چشم آن مسافران مرموز دور مانده بود، هنوز اتاقم را عطرآگین میکنند. من در زندگى ملال آور خود، روزى از عطرهاى تراویده از دنیایى که آن قدر دلاویز بود مست شدم. اینها منادیان زحمت افزاى عشق بودند. ناگهان خود عشق آمده بود، باگلهاى سرخش و فلوتهایش، تندیسگر، کاغذین جامه، دربسته که هر چیز پیرامون خود را معطر میکرد. عشق با تندترین نفس اندیشهها درهم آمیخته بود، نفسى که بیآنکه عشق را تضعیف کند، لایتناهاش کرده بود. اما من از خود عشق چه میدانستم؟ آیا من، به نوعى به رازش پى برده بودم؟ دربارهاش آیا چیز دیگرى میدانستم جز آن عطر اندوهش و بوى عطرهایش؟ آنگاه، عشق رفت و عطرها از عطردانهاى خرد شده، باغلظت نابترى بیرون تراویدند. رایحه یک قطره تضعیف شده، هنوز که هنوز است زندگیام را بارور میکند.
مارسل پروست نویسنده کتاب در جستجوی زمان از دست رفته
شرایط اردوگاه ها در همه زمان ها بسیار ایده آل نبود. این مسئله هم در اردوگاه های گلاگ و هم برای تمرکز در جنگ جهانی دوم صدق می کند. کار طاقت فرسا ، بیماری ، گرسنگی و ناامیدی سرنوشت هر کس که به آنجا می رسید ، شد. و جای بسی تعجب است که شاهدان بی زبانی از وحشت گذشته به زمان ما رسیده است: کتابهای آشپزی است که توسط زندانیان نوشته شده است.
زیباترین کتاب
اریک امانوئل اشمیت. / عکس
اریک امانوئل اشمیت ، نویسنده فرانسوی و بلژیکی ، در داستان خود زیباترین کتاب ، حادثه ای را که برایش اتفاق افتاده است شرح می دهد. در طی یکی از رویداد ادبی در مسکو ، یک زن با این سؤال که آیا می خواهد به زیباترین کتاب جهان نگاه کند ، به او نزدیک شد.اریک امانوئل اشمیت از غریبه پرسید که آیا قصد نوشتن چنین کتابی را دارد ، غریبه در پاسخ شروع به گفتن داستان مادر و دوستانش کرد. زنان به اتهام کمپین علیه استالین و شرکت در جنبش تروتسکیستی دستگیر و به اردوگاه ها فرستاده شدند.
در شرایط اردوگاه ها ، زنان به این فکر می کردند که چه می توانند به عنوان میراثی برای دختران خود باقی بگذارند ، زیرا ممکن است آنها را هرگز در زندگی خود نبینند. زندانیان با تظاهر به سیگاری بودن ، تنباکو را از سیگار بیرون کشیده و برای نوشتن پیام برای فرزندان خود، با ترسی فلج کننده کاغذ جمع می کردند. با این حال، آنها نمی توانستند مثل هم با یک خط بنویسند. برای همین ورا نیکولایوا بکزادیان شروع به نوشتن کرد .
زنان در اردوگاه گلاگ. / عکس
او اولین نفری بود که گلاگ را ترک کرد و یک نوت بوک نازک خانگی را به دامن خود دوخت. ورا نیکولایوا بکزادیان و دوستانش مدتها پیش درگذشتند و دختران زندانیان سابق گاه "زیباترین کتاب" را مورد بررسی قرار می دادند و آن را با دقت دست به دست می کردند. دستور العمل در هر صفحه نوشته شده بود.
اریک امانوئل اشمیت در سال 2009 داستان "زیباترین کتاب" را منتشر کرد که البته این داستان را با شکلی کمی تغییر یافته بیان کرد. کارگردان فرانسوی آن ژرژ به این داستان علاقه مند شد.
صفحه کتاب آشپزی ورا نیکولایوا بکزادیان. / عکس
کارگردان با نویسنده تماس گرفت ، که آیا این داستان واقعیت دارد و او آن را تأیید کرد و نام این رویداد را که در آن شرکت کرده بود به کارگردان داد. ژرژ با کمک یکی از دوستان وزارت امور خارجه لیستی از مدعوین را در رویدادی که اریک امانوئل اشمیت در مسکو شرکت کرده بود، پیدا کرد. یکی دیگر از آشنایان کارگردان به ژرژ کمک کرد تا زنی را که زیباترین کتاب را نگهداری می کرد، پیدا کند.
در واقعیت ، او داستان مادربزرگ شوهر خود ، ورا نیكوئلوا بكزادیان ، زندانی از گلگ در پوتما را از سال 1938 تا 1948 برای اریک امانوئل اشمیت گفته بود. او با کمک دوستانش این کتاب دستور العمل بی نظیر را گردآوری کرد.در حقیقت صحبت راجع به غذا و خاطرات غذا به آنها اجازه می داد تا به گذشته ای شاد در حافظه ی خود برگردند و ذهن خود را در شرایط ناامیدی کامل حفظ کنند. آنها روی کاغذ ننوشتند ، بلکه روی پارچه های کوچک می نوشتند.
ارزش این کتاب در دلخوشی های آشپزی پیشنهادی نیست ، بلکه در درک توانایی روح انسان برای فراتر رفتن از شرایط و ادامه رویای گذشته و آینده است. این یک زبان جدید ارتباطی بود و رویا پردازی در باره غذا به آنها اجازه می داد وحشتهای زندان را فراموش کنند.
هر زندانی با جزئیات می گفت که چگونه این یا آن ظرف غذا را بپزید. هر یک به معنای واقعی کلمه عطر و طعم غذاهای توصیف شده را نشان می داد و همه با نفس خسته گوش می دادند.
بیشتر نویسندگان این دستور العمل ها مدت هاست که به دنیای دیگر رفته اند ، اما پرونده هایی که آنها نگه داشته اند ، حتی امروزه وحشتناک هستند. آنها از گرسنگی نجات پیدا نکردند ، اما خاطره آشپزی به آنها فرصتی داد تا به آینده امیدوار باشند ، برای زندگی که در آن گرسنگی و زورگویی وجود نخواهد داشت. این خاطرات آشپزی آنها را از تخریب جسمی و عاطفی نجات داد.
10 شخصیت ادبیات جهان که کارهای عجیب آنها نشانه بیماری جدی است
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸
بعضی اوقات نویسندگان عمدا شخصیت های خود را بیمار و ضعیف به تصویر می کشند. این به منظور آشکار سازی کامل شخصیت قهرمان لازم است. نویسنده همیشه در این باره مستقیم صحبت نمی کنند و خواننده فقط می تواند حدس بزند.
SAYARAK.COM تحقیقی کوچک انجام داد تا دریابد که قهرمانان مشهور ادبیات جهان در کتاب های مشهور، مبتلا به چه بیماریهایی بودند.
1. لئو تولستوی آنا کارنینا: آناکارنینا
آناکارنینا همسر خود را که دارای شخصیت جدی است برای رسیدن به یک عاشق جوان، الکسی ورونسکی ترک می کند. به دلیل چنین عملی، جامعه به زنان پشت می کند. به تدریج ، آنا تحریک پذیر می شود ، کارهای عجیبی انجام می دهد ، خود را توجیه می کند و دیگران را به خاطر همه چیز سرزنش می کند. او توهمات عجیب و رویاهای مزاحم را می بیند. برای آرام کردن خود ، شروع به استفاده از قطره هایی با مورفین می کند. ستاره آنا کارنینا در حال افول است.
تشخیص: افسردگی ، اختلال روانی. به گفته روانشناسان بالینی ، آنا کارنینا از نوع شخصیت هیستریک بود. این بیماری با عزت نفس ناپایدار ، رفتار شبیه سازی شده و نیاز غیرقابل توصیف برای توجه مشخص می شود.
چرا آنا کارنینا خودکشی میکند
آنا تمام توجه و تحسین خود را از دست داد. او به یک فرد فرسوده و نامطلوب در جامعه تبدیل شد. این می تواند سلامت روانی او را تضعیف کرده و منجر به خودکشی شود.
2. میخائیل بولگاکف استاد و مارگاریتا: ولند
ظاهر Woland بسیار خاص است. دهان به طرف راست کج شده است ، چشم راست سیاه است ، چشم چپ به رنگ سبز است و صدای در برخی از کلمات با تاخیر و خس خس همراه است. قهرمان از دردی در زانو رنج می برد ، که از یک جادوگر جذاب به او رسیده که با او در روابط نزدیک بوده است.
تشخیص: سفلیس ، دوره سوم. احساس درد یک طرفه در اندام تحتانی ، آسیب به غضروف و بافت استخوانی (از جمله حنجره) ، فلج عصب صورت - علائم آسیب سیفیلیس است . یکی از علائم بیماری نیز تفاوت در رنگ چشم است.
توضیحات سفلیس اغلب در آثار بولگاکف یافت می شود. این نویسنده دانش آموخته پزشکی بود و در مورد بیماری های مجاری ادرار تحقیق می کرد.
3. راز باغ فرانسیس هوجسون برنت: کالین کراون
کالین پسری است که در یک اتاق خواب پنهان از همه در یک عمارت بزرگ زندگی می کند. مادرش بر اثر تصادف درگذشته ، و پدرش در مسافرت مداوم است. وی با مشکل در ستون فقرات مواجه است ، به همین دلیل پسر مجبور است بیشتر وقت خود را در رختخواب بگذراند و در ویلچر حرکت کند. حال و هوای کالین به طرز چشمگیری تغییر می کند.
تشخیص: هیپوکندری(خود بیمار انگاری) . این شرایطی است که در آن شخص دائماً نگران است که ممکن است بیمار شود
پسر مدام از بیماری خود شکایت می کند . او یقین دارد که هرگز نمی تواند راه برود و به همین دلیل همه باید از اومراقبت کنند. کالین معتقد است که هوا پر از باکتری های بیماری زا است و خورشید پوست او را می سوزاند ، بنابراین او اتاق خود را ترک نمی کند.
4- ویلیام شکسپیر هملت: روح پدر هملت
پدر هملت (که نام وی مشخص نیست) با این وسیله که برادرش کلادیوس سم را در گوش او ریخت، می میرد. پس از آن ، خون پدرش غلیظ و انعقاد می یابد.
تشخیص: ترومبوز ورید عمقی. تشکیل لخته که مانع از جریان آزاد خون است. همراه با جریان خون ، وارد ریه ها می شود ، این منجر به هیپوکسی (فقدان اکسیژن) ، مرگ سلولی و مرگ فرد می شود.
چنین ضخیم شدن سریع خون پدر هملت ممکن است نشان دهنده وجود ترومبوز باشد. شاید او زودتر بیمار شده بود و سم فقط اوضاع را تشدید می کرد.
5. ویلیام شکسپیر هملت: اوفلیا
نجیب زاده اوفلیا عاشق هملت است. او جوان و ساده لوح است ، این دختر به طور ضمنی از پدرش پیروی می کند و آماده انجام دادن هرگونه درخواست اوست. بعد از به اشتباه کشته شدن پدر اوفلیل به دست هملت ،Ofelia Ophelia دیوانه می شود ، او آهنگ های عجیب و غریب می خواند و معما گونه صحبت می کند. مرگ پدر و خیانت معشوق(کشته شدن پدر به دست مغشوق) جنون دختر را تشدید می کند.
تشخیص: یک وضعیت روانشناختی پیچیده است که در پس زمینه یک رویداد آسیب زای پدید آمده است. اوفلیا ترس و ناتوانی زیادی را تجربه می کند ، و آگاهی تغییر یافته به او کمک می کند تا از شر این بیماری خلاص شود که از نظر روانپزشکی می توانست خودکشی وی را به همراه داشته باشد.
6. میخائیل لرمانتف ماتسوری:ماتسوری
ماتسوری 17 ساله از صومعه ای که در آنجا بزرگ شده فرار می کند. در طی سفر ، مرد جوان با یک پلنگ وارد جنگ می شود. پس از درگیری ، بدن مرد جوان زخمی شده و با علائم پنجه و دندان پوشانده شده است. ماتسوری زخمی توسط راهبان پیدا می شود. او ضعیف است ، از نور می ترسد ، تب و لرز زیادی دارد. به زودی مرد جوان می میرد.
تشخیص: هاری. علت هاری معمولاً گاز گرفتگی حیوانات بیمار است. این ویروس وارد سیستم عصبی می شود و منجر به اختلال در عملکرد مغز و نخاع ، تب بالا ، فتوفوبی و در نهایت مرگ می شود.
حیوانات وحشی بیمار غریزه خود را برای حفظ خود از دست نمی دهند ، با آرامش به یک فرد نزدیک می شوند و حتی می توانند به او حمله کنند.
7. گابریل گارسیا مارکز صد سال تنهایی: ربه
Rebeca یازده ساله در خانواده قهرمان خوزه آرکادیو بوئندیا ظاهر می شود. دختر از خوردن غذا امتناع می ورزد ، زود خسته می شود ، معده او متورم می شود و پوست وی رنگ سبز مایل به سبز دارد. معلوم است که ربه چیزی جز خاک و آهک نمی خورد.
تشخیص: کلروز (کمبود آهن). کلروز یکی از انواع کم خونی است که در اثر کاهش مقدار آهن در بدن ایجاد می شود که به دلیل گرسنگی ، رژیم غذایی ضعیف و اختلال در جذب آهن امکان پذیر است. خوردن چیزهای غیر خوراکی (خاک ، گچ ) یکی از علائم کلروز است.
به احتمال زیاد ، ربکا به دلیل سوء تغذیه و کار سنگین جسمی دچار کم خونی شده است.
8. لئو تولستوی جنگ و صلح: پیر بزوخوف
پیر بزوخوف یک اشراف زاده دست و پا چلفتی است که چشمانی ضعیف دارد و مجبور به استفاده از عینک می شود. وی برای دیدن چشمان خود را جمع می کرد ، و به دور از خودش نگاه می کرد ...
تشخیص: نزدیک بینی. این یک نقص بینایی است ، به همین دلیل تصویر نه بر شبکیه بلکه در مقابل آن تمرکز می یابد. به همین دلیل ، فرد اشیاء دور را ضعیف می بیند. پیر جوانی تحصیل کرده است. او به دلیل خواندن در نور کم می تواند دید خود را خراب کند.
9. دونا تارت Goldfinch: تئو دککر
تئو 13 ساله از یک حمله تروریستی در موزه هنر متروپولیتن جان سالم به در برد. او در حال از دست دادن مادر است. در طول زندگی ، او از خاطرات منفی رنج می برد ، که از آن طریق دککر شروع به احساس خفه شدن و وحشت می کند: گاهی اوقات غم و اندوه غیرمترقبه بر او مستولی می شود.
تشخیص: اختلال هراس. حمله اضطراب شدید ، که با ترس بی علت همراه است. در طی وحشت کنترل نشده ، ضربان قلب بیمار افزایش می یابد ، حالت تهوع ، سرگیجه ،بی حسی اندام ها ، کاهش حافظه کوتاه مدت ، لرز و تعریق رخ می دهد.
10. فئودور داستایوسکی جنایت و مکافات: راسكولنیكف
در تمام طول رمان وضعیت دردناک راسکولنیکف را مشاهده می کنیم. او از تب و لرز رنج می برد ، مرد جوان چندین روز را در حالت ناخودآگاه در رختخواب می گذراند. روان راسکولنیکف بسیار ناپایدار است: به نظر می رسید که بسیاری از افراد در اطراف او هستند و می خواهند او را بگیرند و او را به جایی ببرند ، خیلی درباره او بحث و گفتگو می کنند. سپس ناگهان او در اتاق تنها است ...
تشخیص: آنفولانزا. در برابر پس زمینه آنفولانزا ، روان پریشی عفونی می تواند بروز کند: سردرگمی ، افسردگی ، افکار خودکشی و اضطراب . در راسكولنیكف می توان پوششی از توهم و افكار وسواسی را مشاهده كرد. همه اینها علائم بیماری است.
نظر شما در باره قهرمانان ادبیات جهان چیست؟ کسی را می شناسید که نام او در این مقاله خالی باشد؟به نظر من جای ایلیا ایلیچ آبلوموف از کتاب ابلوموف در این لیست خالی است.