داستان لافکادیو بخش7
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸حالت شیر بر جلد کتاب به گونه ای است که او را پشت زانوها و بازوهایش پنهان می کند و در همان حال با نگاهی خصمانه به خواننده می نگرد.
(سیارک) قسمت آخر لافکادیو : شیری که جوای گلوله را با گلوله داد.
لافکاديو:جانم برايتان بگويد که فينچ فينگر ناقلا شوخی نمی کرد.درست صبح روز بعد به افتخارلافکاديوی بزرگ در سراسر مسير هتل تا چادر سيرک رژه ی بسيار بزرگی ترتيب دادند.ودر حالی که گروه نوازندگان می نواختندوخورشيد می درخشيد٬لافکاديوی بزرگ در اتومبيل روبازه طلايی رنگ بزرگی نشسته بود.نوازندگان يکريز می نواختند:اومبا ٬اومبا٬اومباومردم هورا می کشيدند٬هورا٬هوراو(يی٬هو٬هورا)و(يو٬هو)و(پنج٬چهار٬دوـــزنده باد لافکاديو!)بر سر لافکاديو کاغذ رنگی می ريختندواو چنان غرق شادی و خوشحالی بود که به همه لبخند می زدودهانش را باز می کردوقدری از کاغذ های رنگی را می بلعيد.مردم هلهله می کردندو لافکاديو دمش را تکان ميداد وسيبيلش را می تاباند٬بوق ماشين را می زد٬بوققق٬بوققق و نوازندگان می نواختند اومبا٬اومبا٬اومبا٬اومبابوم٬وبوم٬امپا٬امپا٬اومبا٬اومباوجمعيت يک بند فرياد می زد:(ای٬يای٬هورا!)ولافکاديوی بزرگ خود را خوشبخت ترين شير دنيا می دانست. البته از عمو شبليتان هم دعوت شده بود که در مراسم رژه شرکت کند اما حقيقتش را بخواهيد ساعتم زنگ نزدوتا من از خواب بيدار شوم و صبحانه بخورم٬ خب٬ديگر رژه تمام شده بودوحالا هزاران نفر از مردم در چادر سيرک انتظار لافکاديوی بزرگ را می کشيدندونوازندگان می نواختند٬اومبا٬اومبا٬بوم بوم و صدای غرش طبل ها از هر سو بلند بود.سرانجام مدير سيرک با سيبيل های درازش٬فرياد زد:خانم ها اقايون٬معرفی می کنم:شير بی همتاوتير اندازماهر دنيا٬لافکاديوی بزرگ! صدای هوراهورا از هر طرف بلند شدولافکاديوی بزرگ بيرون امد.لباس نو سفيد رنگی به تن داشت که اقای فينچ فينگر برايش گرفته بود.کلاه کابويی بزرگی به رنگ زرد پوشيده بود.تفنگه نقره ای نو با قنداق مرواريدی و جلد الماس نشان داشت همراه با گلوله های فراوان که همه از طلای ناب بود.لافکاديو در حالی که برای جمعيت دست تکان می داد تفنگش را برداشت٬ابتدا شش بطری را که روی ميز قرار داشت نشانه گرفت٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ.بعد صد بادکنک را که از سقف اويزان بود هدف قرار داد٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ(اگر دوست داريد خودتان ۹۲ بنگه ديگر بگوييد).ان وقت از همه ی افرادحاضر در سيرک خواست که هر کدام يک مارشمالو روی سر بگذارند و او مارشمالوهای روی سر همه از جمله روی سر بچه ها وچند ميمون را زد.بعد از جمعيت خواست تا تک خال خاج را بالا بگيرندو او خال همه ی ورق ها را زد٬دقيقا۱۲۳۲۲ورق را(البته با ۱۲۳۲۳گلوله٬چون يک بار تيرش به خطا رفت)و صدای هورا٬هورا٬هورايجمعيت به اسمان می رفت.انگاه از بين پاهايش تير اندازی کرد٬از ميان دستهايش تيراندازی کرد٬روی سر ايستاده تير اندازی کرد٬ودر حالت خوابيده به پهلوونشسته روی دستها تير اندازی کرد ودر حالت غلت زدن تيراندازی کردوجز همان يک بار هيچ تيری به خطا نزد.مردم هلهله می کردند:(احسنت٬احسنت٬احسنت.لافکاديوی بزرگ بزرگ ترين تير انداز دنياست. )و البته همان طور بود. به اين ترتيب لافکاديوی بزرگ به سيرک پيوست. از ان روز به بعد ديگر لافکاديوی بزرگ را خيلی کم می ديدم.چون ديگر همراه سيرک سرگرم مسافرت از شهری به شهری بود:از نيويورک به راسين از راسين به سنت پل ميرفت و مرتبا برای ميليون ها بچه و پيروجوان با مهارت تير اندازی می کرد. لافکاديوی بزرگ مشهورومشهورترشد تا اوازه اش به گوش هر امريکايی رسيد. به لندن رفت و برای ملکه تير اندازی کرد. به پاريس رفت و برای نخست وزير فرانسه تير اندازی کرد. به ايران امد و برای شاه تير اندازی کرد.به روسيه رفت و برای نخست وزير تير اندازی کرد. به يوگوسلاوی رفت و برای مارشال تير اندازی کرد.حتی به واشنگتن رفت و برای رئيس جمهور امريکا تيراندازی کرد. حالا ديگر پولش از پارو بالا می رفت.گاهی نامه ای از او به دستم می رسيدکه در ان نوشته بود با شاهزاده ی ويلز چای صرف کرده است يا اين که در برمودا قايقرانی می کند يا با يکی از ستارگتن زيبای سينما ديدار کرده.واز اين قبيل چيزها. گاه٬کارت پستالی از او می رسيد با تصوير برج ايفل يا صحرای افريقاويا کتابخانه ی اليس مموريال واقع در ايست راکفورد ايالت ايلينوی که روی ان نوشته بود:خوش باشيد.وجايتان خالی! يافقط سلام!لافکاديو چيز های زيادی ياد گرفت که پيش از ان نمی دانست.ياد گرفت امضا بدهد چون ديگر انقدر مشهور شده بود که همه از او تقاضای امضا می کردندوهمه هم از او خيلی راضی بودند چرا که در يک ان ۶ امضا ميداد:دو امضا با پنجه های جلويی٬دو تا با پنجه های عقبی٬يکی با دم٬يکی هم با دندان هايش.پس از مدتی هربارفقط يک امضا می کرد.ان هم با پنجه جلويی سمته راست چون اين کار بيشتر شبيه کار ادمها بودو کمتر شبيه کار شيرها.لافکاديو روز به روز بيشتر شبيه ادم می شد٬مثلا روی پنجه های عقبش راه می رفت و ياد می گرفت که چگونه جلوی ميز بنشيند٬طوری که دست چپش روی پيش بندش و ارنج هايش دور از ميز قرار داشته باشد. ديگر از خوردن صورت غذا هم دست کشيدو ياد کرفت که کت و شلوار تيره و پيراهن سفيد با يقه ی دکمه دارو کت و شلوار قهوه ای راه راه و پيراهن يقه پيچازی با يقه ی برگردان بپوشد. يادگرفت پيراهن يقه اهاری به تن کند.بعد ياد گرفت يقه های بدون اهار بپوشد....دايما دمش را جمع می کرد و به ندرت می گذاشت پايين بيوفتد...(سیارک)
مگر در مواردی که حوسش به خودش نبوديا اينکه در خوردن ابدوغ زياده روی کرده بود.اغلب او را در کلوپ های شبانه می ديدم که با زيبا ترين ها می رقصد.می گفتم:سلام لافکاديو!واو جواب می داد:سلام عمو شبلی٬بفرماييد سر ميز ما دوغ ميل کنيد.دعوتش را قبول می کردم و از روز گاران گذشته حرف می زد٬از انوقت ها که لافکاديو اصلا نمی دانست ارايشگاه چيست. زمان می گذشت و لافکاديوی بزرگ باز هم معروف تر و معروف تر می شدو عکس هايش را چپ و راست در روزنامه چاپ می کردند.لافکاديوی بزرگ بيشترو بيشتر شبيه ادمها می شد.حالا ديگر گلف هم بازی می کرد.به شنا و غواصی می رفت.نقاشی هم می کرد(اما راستش را بخواهيد نقاشی هايش را شير تو شير می کشيد.ها٬ها!)برای اينکه هيکلش از ريخت نيوفتدنرمش می کرد.اسکيت بازی می کرد.دوچرخه سواری را هم کم و بيش ياد گرفت.تعطيلاتش را درسواحل کن لم می داد.لافکاديو گيتار زدن و اواز خواندن را ياد گرفت.ياد گرفت بولينگ بازی کند.ديگر جز به طور اتفاقی و استسنايی غرررررررررررررررررررنمی گفت.همه او را به مهمانی های مجلل دعوت می کردند. لافکاديو يک شير(اجتماعی و اهل معاشرت )شدزندگينامه ی خود را به رشته ی تحرير در اورد.وکتاب او را همه سر دست می بردند. به عالم ادبيات وارد شدو شيری(اهل ادب)شد.لباسهايش را سفارش ميداد.ان هم لباسهايی تميزو مرتب!چون ديگر شيری اهل پوشک٬ببخشيد٬اهل پوشاک بود...بله به گمانم ثروت و شهرت و خوشبختی اش به حدی رسيده بود که همه حسرتش را می خوردند.(سیارک)
تا يک شب که عمو شبليتان تازه شامش را خورده بود و پیپ به لب و دمپايی به پا در صندلی راحتی اش جا به جا می شد و می خواست شير کاکائوی گرمش را بخوردومجله ی نشنال جئو گرافيک بخواند که صدای زنگ تلفن بلند شد:سلام عمو شبلی٬لافکاديوی بزرگ هستم.اگر ممکن است فورا سری به خانه ی من بزنيد.می دانی٬من به کمک تو احتياج دارم چون تو عاقل ترين مرد دنيا هستی. من گفتم:البته که می ايم.من هيچ وقت دوستانم را وقت سختی و در ماندگی تنها نمی گذارم. با عجله لباس پوشيدم و در سرمای شبانه ی۱۸درجه زير صفر از خانه زدم بيرون.يادم می ايد تاکسی گيرم نيامد.ناچار۱۹کيلومتر راه را توی برف آن هم با پای پياده طی کردم.برف سنگين بودو من گالش هايم را فراموش کرده بودم بپوشم.بعد از ۱۵ دقيقه به قصر لافکاديو رسيدم.پيشخدمت مرا از راه تالار ورودی نقره کار و اتاق غذا خوری که از طلای سفيد ساخته شده بودوبعد از اتاق مطالعه که با طلای زرد ساخته شده بود پيش لافکاديوی بزرگ برد.می دانيد لافکاديو چه می کرد؟ داشت گريه می کرد. پرسيدم:دوست من٬چرا گريه می کنی؟تو پول داری٬شهرت داری٬هفت دستگاه اتومبيل بزرگ داری.بزرگترين تير انداز هم که هستی.ديگر گريه برای چه؟تو همه چيز داری. لافکاديوی بزرگ در حالی که بر فرش زربفتش مثل ابر بهاری اشک می ريخت٬گفت:همه چيز که همه چيز نيست.من از پول و از هر چه لباس شيک و رنگ و وارنگ است خسته شده ام.از خوردن مرغ بريان هم خسته شده ام.از ميهمانی رفتن و چاچا رقسيدن هم خسته شده ام.از سيگار پنج دلاری دود کردن و تنيس بازی کردن و امضا دادن خسته شده ام.از همه چيز خسته شده ام.دلم می خواهد کار تازه ای بکنم. پرسيدم:کار تازه ای؟ جواب داد:بله ٬کار تازه.اما چيزه تازه ای نيست که بشود انجام داد. و دوباره به گريه افتاد.من که تاب ديدن گريه ی کسی را ندارم از او پرسيدم:چند بار بالا و پايين رفتن ار اسانسور را امتحان کرده ای؟ گفت:امروز صبح ۱۴۲۳ بار از اسانسور بالا و پايين رفتم.اين بازی ديگر کهنه شده. و باز سرش را زمين گذاشت و زد زير گريه. گفتم:چند مارشمالوی اضافی چطور است؟ شير گفت:تا به حال ۲۳۲۴۱۵۶۲عدد مارشمالو خورده ام.ديگر از انها هم خسته شده ام.من چيزی تازه می خواهم.سرش را پايين انداخت و باز مقداری گريه کرد.درست در همين موقع در با صدا باز شد و فينچ فينگر سيرک باز با شتاب در حالی که عصايش را تکان می داد وارد شد و فرياد زد:هی٬هو٬لافکاديوی بزرگ.گريه بس است.لبخند بزن که گفته اند:گر صبر کنی ز غوره مارشمالو خواهی ساخت.چيز بسيار جالب و تازه ای به فکرم رسيده است.....کاری کاملا نو. لافکاديو در حالی که قطره های درشت اشک روی بينی اش می غلتيد سرش را بلند کرد و پرسيد:چه کاری؟ سيرک باز گفت:شکار٬ما در نظر داريم برای شکار به افريقا برويم.حالا تفنگ و چمدانت را بردارو را بيوفت. لافکاديوی بزرگ گفت:جالب است .من تا به حال برای شکار به سفر نرفته ام.بيا عمو شبلی٬تو هم وسايلت را جمع کن و همراه ما بيا.به ما خيلی خوش خواهد گذشت. گفتم:خيلی دلم می خواست بيايم.ولی اگر همراه شما به افريقا بيايم کسی نيست به گل شیپوريم اب بدهد.پس به اين خاطر بايد اين جا بمانم.به هر حال برايم نامه بنويس و از احوالت مرا با خبر کن. به اين ترتيب لافکاديو ی بزرگ چمدان هايش را بست و همراه فينچ قينگر و عده ی زيادی شکارچی ديگر به قصد شکار راهی افريقا شد.به افريقا که رسيدند کلاه های قرمز خود را بر سر گذاشتند ٬تفنگ هايشان را برداشتند و به جنگل زدند.شکار شير اغار شد.ناگهان شير خيلی خيلی پير بعد از انکه خوب به لافکاديو خيره شد گفت:آهای صبر کن ببينم من تو را نمی شناسم؟ لافکاديو گفت:گمان نمی کنم. شير خيلی خيلی پير گفت:بسيار خوب ٬حالا چرا به روی ما تير اندازی می کنی؟ لافکاديو گفت:برای اينکه شما شيرهستيد و من شکارچی. شير خيلی خيلی پير با دقت بيشتر او را ورنداز کرد و گفت:نه٬تو شکارچی نيستی.تو شيری.من دمت را که از زير کتت بيرون زده می بينم.بی برو برگرد شيری. لافکاديو گفت:وای بر من وای.راست می گويی.داشتم پاک فراموش می کردم. صدای شکارچی ها بلند شد که می گفتند:آنجا چه خبر است.لافکاديو؟به جای حرف گلوله بزن. شير خيلی خيلی پير گفت:به حرف انها گوش نده.تو شيری٬عين ما.بيا و به ما کمک کن.ما بعد از اينکه کار شکارچی ها را ساختيم٬بر می گرديم به جنگل و زير افتاب لم می دهيم.در رود خانه شنا می کنيم.باز لای علف های بلند بازی می کنيم.خرگوش می خوريم و خوش می گذرانيم. لافکاديو گفت:خرگوش خام؟اه٬اه شکارچی ها گفتند:به حرف او گوش نده.توآدمی٬مثل ما.به ما کمک کن٬بعد از اين که کار شير ها را تمام کرديم سوار کشتی می شويم و به آمريکا می رويم.آنجا به ضيافت های خوب خوب می رويم.بدمينتون بازی می کنيم.دوغ سر می کشيم و خوش می گذرانيم. لافکاديو گفت:دوغ؟اه اه! شکارچی ها گفتند:اگر ادم هستی٬بهتر است به ما کمک کنی تا شيرها را بکشيم والا اگر شير هستی ماحتما تو را می کشيم. شير خيلی خيلی پير گفت:اگر شير هستی بهتر است به ما کمک کنی تا آدم ها را بخوريم.والا اگر ادم باشی ما حتما تو را می خوريم.پس تصميم بگير. شکارچی ها گفتند:تصميم بگير لافکاديو. آن وقت همه يکصدا گفتند: زود باش٬تصميم بگير٬ !تصميم بگير! بيچاره لافکاديو ی بزرگ نمی توانست تصميم بگيرد.او ديگر نه شير واقعی بود و نه آدم واقعی. آه ای لافکاديوی بيچاره ی بينوا!اگر بخواهی نه شکارچی باشی و نه شير چکار می کنی؟ سر انجام لافکاديو گفت:ببينيد من نمی خواهم هيچ شيری را بکشم و قطعا نمی خواهم هيچ يک از شما شکارچی ها را هم بخورم.من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم.نمی خواهم با دمم بازی کنم.اما ورق بازی بريج را هم دوست ندارم.من فکر می کنم با شکارچی ها نيستم و به کمانم مال دنيای شير ها هم نيستم.من به هيچ جا تعلق ندارم.هيچ جا. اين را گفت٬سرش را تکان داد٬تفنگش را زمين گذاشت٬کلاهش را از سرش برداشت .چند بار دماغش را بالا کشيدوبعد راه خود را گرفت و از تپه دور شد.
به دور از دار و دسته ی شکارچی ها و به دور از گروه شيرها. همچنان که به راه خود ادامه می داد٬از دور دست ها صدای شکارچی ها را می شنيد که شير ها را به گلوله می بستندو صدای شير ها را ميشنيد که شکارچی ها را می خوردند.او به راستی نمی دانست به کجا می رود.اما اين را می دانست که به جايی می رود٬چون هر کس به هر حال بايد به جايی برود٬مگر نه؟ او حقيقتا نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد ولی دست کم می دانست که به هر حال اتفاقی خواهد افتاد.چون هميشه اتفاقی می افتد.اين طور نيست؟ آفتاب تازه از پشت تپه فرو می رفت و هوای جنگل کمی خنک می شدوباران گرمی شروع به باريدن می کردو لافکاديوی بزرگ تک و تنها در سراشيبی دره پيش می رفت. اين آخرين چيزی است که از سرگذشت لافکاديو شنيده ام. مطمئن بودم که با دو خط حال و احوالی خواهد کردو مرا از سلامتی خود با خبر خواهد ساخت يا احتمالا برای جشن تولدم هديه ی کوچکی خوا هد فرستاد(برای اطلاع بچه های عزيز بايد بگويم تولدم ۲۵ سپتامبر است) اما هنوز که هنوز است نه دو کلمه نامه برايم نوشته ونه من خبری از حال و رو او دارم.البته اگر اطلاعی از او به دستم برسد خودم شما را با خبر خواهم کرد.کسی چه می داند؟ممکن است زودتر از من خودتان او را جايی ببينيد....مثلا سر راهتان به مدرسه٬يا در سينما يا پارک٬يا در اسانسور يا ارايشگاه و شايد در حال راه رفتن در خيابان.شايد هم در شيرنی فروشی او را ببينيد٬در حالی که ۷۰٬۸۰جعبه مارشمالو می خرد. اخر او عاشق مارشمالو است!
سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین
سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم