نقد فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری
رضا عزتپوردر۱۴۰۳/۲/۱۸
(سیارک) حق با کیست؟ اصلاً حق چیست؟ ما برای رسیدن به خواسته های درستمان تا کجا حق داریم؟ هنوز چند روزی از نقدی که برای فیلم به شکل آب نوشتیم نمیگذرد که با شاهکار مارتین مکدونا مواجه شدیم "سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری" درست در نقطه مقابل فیلم به شکل آب قرار دارد اگر به شکل آب زیبایی پرفروغ طلوع آفتاب است سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری جذابیت بغض آلود و تلخ غروب آفتاب است. چه کسی می تواند بین این دو یکی را انتخاب کند؟
قبل از هرچیز تکلیفمان را با اسم فیلم روشن کنیم با اینکه به هیچ عنوان دوست ندارم اسم بلند و با مسمای فیلم را خلاصه کنم ولی به خاطر بعضی ملاحظات نوشتاری مجبوریم گاهی نام فیلم را به طور خلاصه سه بیلبورد بنویسم.
فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری هرگز یک فیلم جنایی پلیسی نیست، فیلم یک درام کمدی و شاید حتی بتوان آن را یک ملودرام اجتماعی به شمار آورد ولی هر چه که هست پلیسی جنایی نیست پس اگر دنبال دیدن یک فیلم در ژانر جنایی پلیسی معمول هستید دیدن این فیلم را فراموش کنید
وودی هارلسون در نقش کلانتر ویلوبی آنچنان بازی خوبی ارائه می دهد که اگر او هم به جای سم راکول برنده اسکار میشد جای تعجب نداشت
فیلم با چند تصویر از بقایای به جا مانده از سه بیلبورد چوبی که مدتهاست عمرشان تمام شده است آغاز میشود تصاویر بیلبوردهای درب و داغان در میان مه صبحگاهی در کنار جاده ای که هیچ کسی از آن عبور نمیکند موسیقی اپرایی روحنواز و صدای حزن انگیز و روحانی رنه فلمینگ که قطعه آخرین گل رز تابستان اثر توماس مور شاعر ایرلندی را میخواند به شدت خبر از پایان چیزی را میدهند. روی بیلبورد وسطی تصویر نصفه و نیمه یک نوزاد که سالها پیش روی این بیلبورد کشیده شده است دیده می شود که در میان چشمانش بیشتر از اینکه شور و شعف زندگی باشد یک حس وحشتناک نهفته است و خیلی زود میفهمیم آن چشمها در طول این سالها شاهد یک (و یا شاید چندین) جنایت هولناک بودهاند. این صحنه ها با آن موسیقی بی نظیر نشان از پایان روزهای آرام یک شهر کوچک میدهند. ترکیب بینظیر از صدا و تصویر شما را مشتاق به شنیدن قصه بیلبوردها میکنند و بر خلاف حسی که در صحنه ابتدایی خلق میشود، این فقط شروع ماجرا است.
نظم خاصی روی فیلنامه سه بیلبورد حاکم است تمام اجزای داستان با دقت چیده شدهاند، خبری از تایم لاین موزاییکی و پیچیده نیست. داستان یک روند خطی و ساده را دنبال میکند. هیچکس و هیچ چیز در این فیلم کاری خارج از برنامه انجام نداده است. فیلم روی یک اصل ساده بنا نهاده شده است "عمل و عکس العمل"
اما عجیب است که با وجود این نظم در روایت داستان فضای کلی فیلم به شدت غیرعادی است یعنی در طول فیلم بارها با خودت میگویی : خوب اینجا را دیگر شوخی میکند، نه اینکه خندهدار باشد نه اصلا. با اینکه چندین بار در طول فیلم ممکن است با صدای بلند بخندید ولی فیلم خنده دار نیست، کندی در فضای فیلم سیال است. یک تلخی نهفته در میان فیلم هست که هر چقدر هم سعی در شیرین کردنش داشته باشید باز طعم قالب همان تلخی است. درست مثل طعم تلخ قهوه!
فیلمبرداری بن دیویس یکی از نقاط مثبت فیلم سه بیلبورد است
هنر کارگردان همین ترکیب عجیب و غریب است. همه چیز غیر عادی است ولی در عین حال تلخ و واقعی. این حس کمدی در تمام فیلم هست حتی وقتی بغض گلویت را میفشارد و احساس خفگی وجودت را فرامیگیرد اما باز هم حسش میکنی این کمدی سیاهی که در فیلم جریان دارد را حس میکنی. در میان نگاههای غم انگیز میلدرد هیز، در میان کتک زدنهای وحشیانه افسر دیکسون و در میان مونولوگهای کشنده و غمانگیز کلانتر ویلوبی این حس طنز لعنتی هست و تمام هم نمیشود خیلی جاها با لبخندی بر لب اشک میریزی و با بغض میخندی!
حق با کیست؟ اصلا حق چیست؟ چطور ممکن است قضاوت تا این حد سخت باشد؟ هیچ پیچدگی خاصی در میان داستان وجود ندارد، همه از همه چیز خبر دارند ولی تشخیص درست و غلط سختترین کار دنیا میشود. یعنی هر کسی تا یک جایی حق دارد، دلایل خودش را دارد حس خودش را دارد و اتفاقا چیزی که میخ. اهد اصلا غیر منطقی نیست. میلدرد پیدا کردن قاتل دخترش را میخواهد، ویلوبی فقط میخواهد که درکش کنند و بپذیرند که او تمام تلاشش را کرده است و حقش نیست که با او اینطور برخورد کنند و افسر دیکسون این کودک احساساتی فقط قصد دارد از کسی که دوست دارد دفاع کند او میخواهد ویلوبی آرامش داشته باشد.
طنز سیاهی که درفیلم وجود دارد و حتی در پوسترهای فیلم هم به آن اشاره شده است
هرکدام از این شخصیتها میتوانند پروتاگونیست قصه خودشان باشند و در عین حال آناتاگونیست داستان دیگر شخصیتها باشند. مارتین مکدونا معما طرح نمیکند او خیلی آسوده میان آدمهای اطراف ما پرسه می زند و داستانشان را روایت میکند. در این میان نباید فیلمبرداری فوق العاده بن دیویس را نادیده بگیریم. وقتی فیلم در آکادمی اسکار به عنوان بهترین فیلم برگزیده میشود باید پذیرفت که تمام عوامل کارشان را به نحو احسن انجام دادهاند. موسیقی کارتر بورول روی صحنههایی که بن دیویس کار ثبتشان را به عهده داشته است تک تک سکانسهای سه بیلبورد را تبدیل به شاهکارهای سینمایی کرده است. و البته کارگردانی دقیق و اصولی مارتین مکدونا نشان از کنترل کامل او بر اوضاع دارد. راجع به تیم بازیگری هم که بعدا صحبت خواهیم کرد. بن دیویس مرز بین زیبایهای صرف بصری و تنشهای رفتاری انسانها را به خوبی تفکیک کرده است او هرگز سعی نکرده که فقط شاتهایی مثل تابلوهای نقاشی بگیرد و ضمن استفاده درست و بهجا از طبیعت میزوری در جاهایی که لازم بوده است بسیار هوشمندانه حس موجود در صحنه را به بیننده منتقل کرده است. گاهی با لنزهای واید تصاویری از بیلبوردها در میان جنگل گرفته است که مثل تابلوی نقاشی می مانند و گاهی با یک برداشت طولانی و ممتد به دنبال بازیگر از پله ها بالا رفته است و در عین حفظ کمدی ماجرا خشم را به بهترین شکل به تصویر کشیده است و با اینکه ما در آن صحنه چهره دیکسون را نمیبینیم ولی با انتخاب زاویه درست خشم و جنون او را به وضوح احساس میکنیم.
سام راکول صحنههای دیدنی بسیاری در این فیلم خلق و بازی کرده است
غیرعادی بودن فضا در عین عادی بودن جزئیات و کمدی جنون آمیز سیال و توجه به جزئیات فیلمنامه از خصوصیات فیلمهای برادران کوئن است. اما به جرات میتوان گفت که مکدونا یک فیلم کوئنی را بهتر از برادران کوئن ساخته است. یک نکته جالب در مورد شباهت فضای فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری به فیلمهای برادران کوئن وجود دارد که هر چند نمیتواند منطقی باشد ولی به هر حال شنیدنش خالی از لطف نیست. فرانسیس مک دورماند بازیگر نقش میلدرد هیز در این فیلم که اسکار بهترین بازیگر نقش اول را هم به خاطر ایفای این نقش گرفت همسر جوئل کوئن است و در تعدادی از فیلمهای برادران کوئن هم بازی کرده است و به خاطر بازی در نقش مارج گاندرسون (پلیس باردار) فیلم فارگو هم اسکار گرفته است و لذا بیشتر از هر بازیگر دیگری فضای فیلمهای کوئنی را میشناسد و آن را با خود به فیلم سه بیلبورد آورده است. به هر حال کل قصه فیلم حول شخصیت میلدرد هیز میچرخد و نحوه بازی او در ایجاد اتمسفر کلی فیلم بیتاثیر نیست. هر چند موسیقی بی نظیر کارتر بورول هم بی تاثیر نبوده است. 4 نامزدی اسکار و دو برنده اسکار در بخشهای موسیقی و بازیگری برای فیلم سه بیلبورد نشان دهنده تاثیر این افراد بر موفقیت فیلم است.
این صحنه یکی از شاهکارهای بن دیویس در نمایش خشونت بود.جنون در حرکات افسر دیکسون بدون دیدن چهرهاش نمایان است
صحبت راجع به بازی بینظیر فرانسیس تکرار واضحات است اما سام راکول و وودی هارلسون هر دو در بخش بازیگر مکمل مرد نامزد اسکار شده بودند که سام راکول در این رقابت پیروز شد اما باور کنید هارلسون هم به اندازه را کوال لایق بردن اسکار بود. همان نگاه از روی ضعف و درماندگی و دلشکستگی که روی آن تاب به میلدرد هیز کرد برای بردن اسکار کافی بود.
هارلسون مدتی است که به بازیگر مورد علاقه منتقدین بدل شده است و اگر این روند را ادامه دهد بردن اسکار چندان برای دور از دسترس نیست.
فیلم سه بیلبورد در خلق روابط انسانی بسیار موفق بوده است، در دنیای واقعی انسانها همیشه همه چیز سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست. اگر فیلم به شکل آب بهترین نمونه در دنیای قصه های پریانی و بر اساس منطق قهرمان و ضد قهرمان سیاه و سفید بود سه بیلبورد هم بهترین ژانر خودش در خلق دنیای خاکستری است. فیلمی که تمام معنا از قضاوت فرار میکند و حتی در صحنه پایانی روی این عدم قطعیت تاکید دارد.
بیلبورد اول. مادر داغدیده
زنی به نام میلدرد هیز که هفت ماه پیش دخترش به طرز فجیعی به قتل رسیده است و در هنگام قتل هم مورد تجاوز قرار گرفته است از اینکه پلیس هیچ پیشرفتی در پرونده قتل دخترش نداشته است به ستوه آمده است برای همین تصمیم میگیرد سه بیلبورد بزرگ را در همان جاده ی متروکهای که دخترش به قتل رسیده است اجاره کند و روی آنها جملاتی را خطاب به رئیس پلیس شهر ابینگ یعنی کلانتر ویلوبی بنویسد. تا اینجای قصه با یک مادر داغدیده مواجه هستیم که قتل دخترش آن هم به آن شکل فجیع تا مغز استخوانش را عزادار کرده است و فکر و ذکرش گرفتن قاتل است اما پرونده در اداره پلیس شهر خیالی ابینگ خاک میخورد و هیچ پیشرفتی نداشته است اجاره کردن بیلبوردها و نوشتن جملات " در هنگام قتل به او تجاوز شد اما تاکنون هیچ کس دستگیر نشده است چطور ممکن است کلانتر ویلوبی؟" آخرین راهکار این مادر داغدیده برای جلب توجه پلیس و تمرکز روی پرونده ی قتل دخترش است.
بازی فرانسیس مک دورماند بدون حرف اضافه لایق اسکار بود
خوب چه کسی می تواند حق را به این مادر ندهد؟
شوهرش او را ترک کرده است و با یک دختر ۱۹ ساله رابطه دارد این مادر در یک مغازه کوچک فروش لوازم زینتی مثل مجَسمه های کوچک و جعبه کادو کار میکند و برای تهیه پول اجاره یک ماه بیلبوردها مجبور به فروش تراکتور شوهر سابقش شده است او به تمام معنا یک قربانی است. خصوصاً وقتی از طریق فلشبکها می فهمیم که در آخرین روز زندگی دخترش با او جر و بحثی هم داشته است و اگر ماشینش را به دخترش می داد مجبور نمیشد پیاده از آن جاده متروک عبور کند و شاید الان زنده بود او خودش را مقصر می داند این زن مستاصل هیچ راهی برای رسیدن به آرامش پیدا نمی کند به جز گرفتن قاتل دخترش و انتقامی که در ذهن دارد. از دید میلدرد پل
یس بی کفایت ابینگ فقط می تواند پسر بچه هایی که در پارکینگ ها اسکیت بازی می کنند را دستگیر کند و سیاه پوست ها را شکنجه دهد میلدرد به هیچ وجه نمیخواهد تسلیم شود. آیا باید این مادر را شماتت کرد و یا به او احسنت گفت؟ بی شک در جامعه فعلی آمریکا و بعد از قضایای رسواییهای اخلاقی هالیوود و جنبش time's up او قهرمان قصه است. همزمانی فیلم سه بیلبورد و این ماجراها روی نگاه جامعه به این فیلم تاثیر گذاشته است آیا این فیلم نمادی از مبارزه های همیشه ناعادلانه زنان با جامعه مردسالار آمریکا است؟ یا فقط یک داستان با محوریت مشکلات زنان است؟ در هر صورت نباید یکطرفه به قاضی رفت.
بیلبورد دوم، مرد مهربان
کلانتر ویلوبی رئیس پلیس یک شهر کوچک است که معمولاً جرم و جنایت زیادی در آن اتفاق نمیافتد کلانتر مورد احترام همه مردم شهر است بیشتر از اینکه پلیس باشد انسان خوبی است، او دو دختر چهار و پنج ساله دارد پدر فوقالعادهای است و همسری مهربان که شام عید پاک را در کنار خانواده می خورد و شب برای دخترهایش قصه تعریف می کند با مردم کنار می آید و سعی می کنند که مشکلات را با گفتگو حل کند هفت ماه پیش که آن جنایت هولناک در شهر رخ داده است هر کاری که از دستش بر می آمده انجام داده است آزمایش dna با هیچ کدام از افراد دستگیر شده همخوانی ندارد و البته با هیچ کدام از مجرم های کل کشور که در بانک اطلاعاتی پلیس بودهاند هم مطابقت نداشته است هیچ شاهد عینی برای جنایت وجود ندارد قوانین حقوق مدنی اجازه انجام تست DNA برای افراد عادی را نمی دهد.
بنابراین هر کاری که از دستش برمیآمد انجام داده است. ولی مشکل بیش از اینهاست. کلانتر ویلوبی سرطان لوزالمعده دارد و چند ماه بیشتر زنده نمی ماند او هیچ خطایی مرتکب نشده است وظیفه اش را به بهترین شکل ممکن انجام داده است و حالا تنها چیزی که می خواهد این است که چند ماه باقیمانده عمرش را در آرامش بگذراند از دید کلانتر نصب آن بیلبوردها عادلانه نیست. از دید ما هم وقتی درون قصه ویلوبی قرار میگیریم اصلاً عادلانه نیست که اسمش به عنوان یک احمق روی آن بیلبوردها ثبت شود کلانتر مرد اخلاق مداری است همیشه مشکلات دیگران را درک کرده است و برای مردم شهر احترام قائل بوده و هست اما وقتی می فهمد که میلدرد هیز با وجود اینکه می دانسته است که سرطان دارد و به زودی میمیرد ولی باز هم آن بیلبوردها را اجاره کرده است دلش می شکند. او انتظار داشت که میلدرد او را درک کند آن نگاه پر از رنج و اندوه برای درک نشدن اش به میلدرد بی شک در زمره بهترین نگاه های تاریخ سینما قرار میگیرد نگاهی که شاید ۱۰ ثانیه بیشتر طول نمی کشد ولی تمام عمر از دست رفته خود را میبیند او خودش را وقف همین مردم کرده است اما جایی که نوبت آنهاست اینگونه پاسخ خوبیهایش را می دهند آن صحنه را باید صحنه شکستن مردی دانست که لیاقتش بیشتر از اینها بود.
بیلبورد سوم : کودک عصبانی
افسر جیسون دیکسون از لحاظ روحی و روانی فرد سالمی نیست. نژادپرست است و سابقه اعمال خشونت دارد او سیاه پوستان را شکنجه می دهد و با وجود اینکه مرد بالغ و بزرگسالی است هنوز با مادرش زندگی میکند که اتفاقاً او هم اندیشههای نژادپرستانه دارد ضریب هوشی پایینی دارد و بسیار عصبی مزاج است دانشکده افسری را به جای پنج سال در شش سال تمام کرده است و آرزو دارد روزی کاراگاه شود ولی به جز کلانتر ویلوبی کسی از این آرزو خبر ندارد با این اوصاف دیکسون انسان حال به هم زنی است که هیچ جایی برای همدردی با خود برای دیگران باقی نمی گذارد اما این شخصیت وجه دیگری هم دارد که به شدت او را دوست داشتنی می کند دیکسون به طرز عجیبی شیفته فرمانده خودش یعنی کلانتر ویلوبی است چرا که کلانتر با وجود همه مشکلات شخصیتی او، جیسون را دوست دارد همیشه در اداره پلیس هوای او را داشته است و از همه مهمتر تنها کسی که باور دارد افسر دیکسون در اعماق وجود انسان با شخصیتی است ویلیام ویلوبی است که هیچ وقت دیکسون را تنها نگذاشته است و حتی بعد از مرگش یک نامه برایش مینویسد که باعث تحول شخصیت دیکسون می شود. خوب خودتان را جای دیکسون بگذارید کودک درونش هرگز روشد نکرده است و با وجود اینکه همه شهر معتقدند که دیوانه است کلانتر برای همه کار کرده است و حالا شما می دانید تنها دوست واقعی شما چند ماه بیشتر زنده نمی ماند. دیکسون به هیچ عنوان تاب نمی آورد که کسی بخواهد کلانتر را آزار دهد نصب این بیلبوردها دیکسون را دیوانه میکند روحش را آزرده می سازد حاضر است با عقل ناقصش هر کاری بکند تا کلانتر این چند ماهه آخر را در آرامش زندگی کند بار کمدی فیلم تا حدود زیادی بر دوش کاراکتر افسر دیکسون است که سام راکول به طرز عجیب و خارق العاده ای از پس از این نقش برآمده است. افسر دیکسون نشان پلیس دارد و اسلحه حمل می کند ولی هنوز مثل یک پسر بچه ۱۲ ساله زود عصبانی می شود صحنه ای که دیکسون متوجه مرگ ویلوبی میشود
عدم قطعیت در تشخیص درست و غلط تا آخرین لحظات فیلم ادامه دارد
را با دقت نگاه کنید او روی دوش همکارش مثل یک بچه گریه می کند و خنده بر لب تماشاچی مینشیند ولی همزمان اشک از چشمان بیننده جاری می شود و بغض گلویش را فشار میدهد او بی نظیر است کودکی بد اخلاق با قلبی مهربان و پاک.
سیر تحول شخصیت دیکسون به حدی باورپذیر است که کوچکترین شک و شبهه ای در آن به وجود نمیآید مثل شخصیت مت دیمون درفیلم دیوار بزرگ با یک جمله کلیشه ای متحول نمی شود از ابتدای فیلم ما می دانیم که درون این مرد یک انسان مهربان و بخشنده با قلبی بزرگ زندگی می کند و منتظریم که این وجه از شخصیت دیکسون کنترلش را در دست بگیرد و وقتی که این اتفاق میافتد باورش میکنیم. اینها همه به لطف بازی زیرپوستی و دقیقه سام راکول است که اتفاقا قبلا هم با مارتین مک دونا در فیلم نازل هفت روانی همکاری کرده است و در آنجا هم نقش یک روانی خطرناک ولی شیرین را بسیار عالی بازی کرده است شما نمی توانید دیکسون را دوست نداشته باشید او فقط بچه است هیچ کس از کارهای بد یک بچه برای همیشه ناراحت نمیشود. بخشیدن دیکسون کار راحتی است. دیکسون از کارهای بد خود پشیمان میشود و مثل بچه ها گریه میکند. همانطور که شخصیت رد او را بخشید ما هم میتوانیم او را ببخشیم و با او احساس همدردی کنیم.
خوب حالا باز هم سوال ابتدای نقد را یک بار دیگر میپرسم : حق با کیست؟ مادر داغدیده؟ مرد مهربان یا کودک عصبانی؟
کلانتر ویلوبی بعد از اینکه یک روز رویایی را با خانوادهاش میگذراند، دخترانش را میخواباند با همسرش عاشقانه صحبت میکند به اصطبل میرود و اسبهایش را تیمار میکند به سر خودش شلیک میکند. خودکشی ویلیام نقطه عطف فیلم است او برای همسرش، میلدرد و افسر دیکسون نامه هایی جداگانه مینویسد که هرکدام از این نامه ها برای اینکه اشک شما را دربیاورند کافی هستند اما در این نامهها که با صدای گیرای خودش قرائت میشوند باز هم همان طنز سیاه لعنتی جریان دارند. او دلیل خودکشی اش را برای همسرش توضیح میدهد و از اینکه همسرش در ماههای آخر زندگی مجبور به نگهداری از تن نهیف و ضعیفش شود ابراز نفرت میکند و شرح میدهد که میخواهد با خاطره خوب خانواده اش را ترک کند.
ویلیام برای میلدرد مینویسد که حرکت بیلبوردها بسیار هوشمندانه بوده است و به خاطر اینکار میلدرد را تحسین میکند حتی اجاره ماه بعد بیلبوردها را پرداخت میکند. او برای دیکسون هم نامه ای مینویسد و به او که حالا به خاطر کتک زدن وحشیانه رِد از اداره پلیس اخراج شده است میگوید که می داند چه ذات پاک و مهربانی دارد و استعداد کارآگاه شدن را دارد. حالا کلانتر ویلوبی تبدیل به قهرمان قصه خودش و دو بیلبورد دیگر میشود. میلدرد بدون اینکه بداند شوهر سابقش بیلبوردها را آتش زده است به خیال اینکه کار دیکسون بوده است اداره پلیس را آتش میزند و باعث میشود دیکسون بدجوری بسوزد دیکسون اما دیگر آن آدم عصبی سابق نیست و میلدرد را میبخشد او به یک رهگذر که در بار برای دوستش تعریف میکند که چطور به یک دختر تجاوز کرده است و بعد آتشش زده است شک میکند و با مشقت تمام و به قیمت مثل سگ کتک خوردنش با خراش انداختن روی صورت رهگذر نمونه dna میگیرد. آزمایش نشان میدهد که آن رهگذر قاتل آنجلا نیست ولی دیکسون و میلدرد تصمیم میگیرند نه فقط به دنبال قاتل آنجلا بلکه تمام متجاوزان بگردند و از آنها انتقام بگیرند و برای همین با هم به جاده میزنند تا به سراغ رهگذر متجاوز بروند. اما در اینجا هم کارگردان حاضر به قضاوت نمیشود و در حالیکه میلدرد از دیکسون می پرسد که آیا راجع به کشتن آن شخص مطمئن است، دیکسون پاسخ میدهد خیر و آنها تصمیم گیری را به ادامه سفرشان موکول میکنند
حالا دیکسون و میلدرد هم تبدیل به قهرمانهای قصه همدیگر میشوند.
مارتین مکدونا در یک فضای بی طرفانه به نقض حقوق زنان و ظلمهایی که به آنان در جامعه میشود میپردازد. او ضمن ایجاد طرفهای مردانه و زنانه از قضاوت کلی طفره میرود
او در پایان فیلم ضمن تبدیل آنجلا (دختر میلدرد) به نماینده تمام زنان قربانی هدف در این مبارزه را نه یک نفر بلکه تمام متجاوزان جامعه معرفی میکند.ترجمه itrans.ir