داستان لافکادیو بخش 5

در

لافکادیو یک جانور وحشی جنگلی و تک تیر اندازی است که مهارتش را از راه تمرین کردن با تفنگ شکارچی ای که خورده کسب کرده است.

ادامه داستان:

وقتی وارد اتاق شدند سيرک باز گفت:خب تخت کدام طرف را می خواهی؟ شير جوان گفت:چندان فرقی نمی کند.اگر برای شما اشکالی نداشته باشدمن لای بوته ها می خوابم. سيرک باز گفت:اينجا بوته کجا بود؟از اين گذشته٬اين تختخواب قشنگ از بوته های زمخت اکبيری نرمتر است.چرا دراز نمی کشی و امتحان نمی کنی؟ شير جوان همين کار را کرد.سيرک باز پرسيد:خوب چطور است؟از ان بوته های مزخرف نرم تر و قشنگتر نيست؟ شير جوان گفت:بله فرق که می کند. سيرک باز گفت:حالا وقتش است که يک حمام اب گرم حسابی بگيری.بوی حيوانات می دهی. شير جوان پرسيد:ايا همان طور که قول دادی توی اب مارشمالوی خوب حمام کنم؟ سيرک باز گفت:حالا نه باشد برای بعد. شير جوان گفت:خب٬پس من طبق معمول تو رودخانه آبتنی می کنم. سيرک باز با تعجب گفت:رودخانه؟توی اتاق هتل رودخانه کجا بود؟چرا توی ان وان پر از اب گرم حمام نمی کنی؟ شير جوان پرسيد:مگر برای رفتن ان تو اول نبايد لباسها را در اورد؟ سيرک باز گفت:درست است. شير جوان گفت:خب٬من که لباسی ندارم در بيارم.پس با اين حساب نمی توانم توی وان بروم. (سیارک)

سيرک باز گفت:چرند نگو٬بپر توی وان. و به اين ترتيب شير يک انگشتش را توی وان گذاشت و گفت:ياوو!اين داغ ترين وانی است که تا به حال در ان رفته ام. سيرک باز گفت:اين تنها وانی است که تا به حال در ان رفته ای!اين بهتراست يا ان رودخانه ی کثيف گل الود؟ شير خود را توی اب گرم جا به جا کردوگفت:خب٬مسلما مزه اش فرق می کند.قلپ٬قلپ. سيرک باز داد زد:از ان اب نخور.ان برای شستشو است نه برای اشاميدن. شير جوان گفت:معذرت می خواهم.حالا ديگر مارشمالويم را بدهيد. سيرک باز گفت:هر چيز به موقعش.حالا ما می خواهيم از تو يک اقای تير انداز ماهر درست کنيم.پس لطفا بيرون بيا و خودت را خشک کن. شير جوان آهی کشيدواز وان بيرون امدوخود را با حوله ی کرکدار سفيد خشک کردوچنگالهايش را خشک کرد و يالش را خشک کردوحتی نوک دمش را که خودتان می دانيد چقدر برای شير زحمت دارد را خشک کرد. سيرک باز گفت:حالا ۱۰۰٪بوی تنت بهتر شد.تا من چرتی می زنم٬بدو برو ارايشگاه.لباس هم برای خودت بگير.اين جوری لختی و پتی که نمی شود تو را اين ور و ان ور برد.شير گفت:باشد ولی تا به حال فکر نمی کردم که لخت هستم.پايين رفتن وقت زيادی از شير گرفت چون اسانسور چی راوادار کرد ۴۶ بار او را پايين و بالا ببرد.وقتی سرانجام از اسانسور بيرون امد.مدتی دنبال ارايشگاه گشت اما موفق نشدبرای اينکه نمی دانست آرايشگاه چه شکلی است.در واقع نمی دانست آرايشگاه چيست.بنابرين همينطور که می گشت و مردم چپ چپ نگاهش می کردندو می گفتند:اوی.و:يه.و:زوشينيگاه.يعنی زوئی شير را نگاه!درست در همين موقع من که عمو شبليتان باشم از خيابان می گذشتم تا يک ساندويچ سوسيس با پياز و گوجه فرنگی بگيرم که شير يکراست به طرف من آمدوگفت:ببخشيد٬ممکن است مرا به آرايشگاه راهنمايی کنيد؟ حالا خودتان حدس بزنيد که من چه قدر حيرت زده شده بودم از اين که شيری جلويم سبز شودواز من چنين سوالی بکند.با اين حال٬گفتم باعث خوشحالی است که او را به يک آرايشگاه ممتاز ببرم و او که خيلی خوشحال به نظر می رسيد گفت:از لطف شما سپاسگذارم.شما خوب ترين آدمی هستيد که من از هنگام ورودم به اين کشور ديده ام.از اين گذشته٬شما بسيار بسيار خوش قيافه وخوشتیپ هستيدوبه علاوه مرد بسيارباهوش و مهربانی به نظر می رسيد.اين طور که پيداست شما بايد رئيس جمهور ايالت متحده باشيد. گفتم:اختيار داريد.من وقت ندارم رئيس جمهور ايالت متحده بشوم چون سرگرم نوشتن قصه برای بچه ها هستم ولی اين را از شما قبول می کنم که خيلی خوش قيافه و خيلی باهوش و خيلی مهربان هستم !اين طور شد که شير جوان را به آرايشگاه بردم اما آرايشگر برای ناهار بيرون رفته بود.ما روی صندلی های آرايشگاه نشستيم و مدتی از اين در و آن دربا هم گپ زديم.يادم می ايد که شير چنگالهايش را داد پنجه آرايی بکنند و می گفت از اين کار خيلی خوشش می ايد ولی خانمی که چنگالهايش را تميز و مرتب می کرد گفت که در تمام عمرش نا خنهايی به اين کثيفی نديده است.(تازه داستان داره جالب ميشه) ادامه داستان در پست آینده (سیارک)

نظرات

در ادامه بخوانید...

داستان لافکادیو بخش7

در

حالت شیر بر جلد کتاب به گونه ای است که او را پشت زانوها و بازوهایش پنهان می کند و در همان حال با نگاهی خصمانه به خواننده می نگرد.

(سیارک) قسمت آخر لافکادیو : شیری که جوای گلوله را با گلوله داد.

لافکاديو:جانم برايتان بگويد که فينچ فينگر ناقلا شوخی نمی کرد.درست صبح روز بعد به افتخارلافکاديوی بزرگ در سراسر مسير هتل تا چادر سيرک رژه ی بسيار بزرگی ترتيب دادند.ودر حالی که گروه نوازندگان می نواختندوخورشيد می درخشيد٬لافکاديوی بزرگ در اتومبيل روبازه طلايی رنگ بزرگی نشسته بود.نوازندگان يکريز می نواختند:اومبا ٬اومبا٬اومباومردم هورا می کشيدند٬هورا٬هوراو(يی٬هو٬هورا)و(يو٬هو)و(پنج٬چهار٬دوـــزنده باد لافکاديو!)بر سر لافکاديو کاغذ رنگی می ريختندواو چنان غرق شادی و خوشحالی بود که به همه لبخند می زدودهانش را باز می کردوقدری از کاغذ های رنگی را می بلعيد.مردم هلهله می کردندو لافکاديو دمش را تکان ميداد وسيبيلش را می تاباند٬بوق ماشين را می زد٬بوققق٬بوققق و نوازندگان می نواختند اومبا٬اومبا٬اومبا٬اومبابوم٬وبوم٬امپا٬امپا٬اومبا٬اومباوجمعيت يک بند فرياد می زد:(ای٬يای٬هورا!)ولافکاديوی بزرگ خود را خوشبخت ترين شير دنيا می دانست. البته از عمو شبليتان هم دعوت شده بود که در مراسم رژه شرکت کند اما حقيقتش را بخواهيد ساعتم زنگ نزدوتا من از خواب بيدار شوم و صبحانه بخورم٬ خب٬ديگر رژه تمام شده بودوحالا هزاران نفر از مردم در چادر سيرک انتظار لافکاديوی بزرگ را می کشيدندونوازندگان می نواختند٬اومبا٬اومبا٬بوم بوم و صدای غرش طبل ها از هر سو بلند بود.سرانجام مدير سيرک با سيبيل های درازش٬فرياد زد:خانم ها اقايون٬معرفی می کنم:شير بی همتاوتير اندازماهر دنيا٬لافکاديوی بزرگ! صدای هوراهورا از هر طرف بلند شدولافکاديوی بزرگ بيرون امد.لباس نو سفيد رنگی به تن داشت که اقای فينچ فينگر برايش گرفته بود.کلاه کابويی بزرگی به رنگ زرد پوشيده بود.تفنگه نقره ای نو با قنداق مرواريدی و جلد الماس نشان داشت همراه با گلوله های فراوان که همه از طلای ناب بود.لافکاديو در حالی که برای جمعيت دست تکان می داد تفنگش را برداشت٬ابتدا شش بطری را که روی ميز قرار داشت نشانه گرفت٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ.بعد صد بادکنک را که از سقف اويزان بود هدف قرار داد٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ٬بنگ(اگر دوست داريد خودتان ۹۲ بنگه ديگر بگوييد).ان وقت از همه ی افرادحاضر در سيرک خواست که هر کدام يک مارشمالو روی سر بگذارند و او مارشمالوهای روی سر همه از جمله روی سر بچه ها وچند ميمون را زد.بعد از جمعيت خواست تا تک خال خاج را بالا بگيرندو او خال همه ی ورق ها را زد٬دقيقا۱۲۳۲۲ورق را(البته با ۱۲۳۲۳گلوله٬چون يک بار تيرش به خطا رفت)و صدای هورا٬هورا٬هورايجمعيت به اسمان می رفت.انگاه از بين پاهايش تير اندازی کرد٬از ميان دستهايش تيراندازی کرد٬روی سر ايستاده تير اندازی کرد٬ودر حالت خوابيده به پهلوونشسته روی دستها تير اندازی کرد ودر حالت غلت زدن تيراندازی کردوجز همان يک بار هيچ تيری به خطا نزد.مردم هلهله می کردند:(احسنت٬احسنت٬احسنت.لافکاديوی بزرگ بزرگ ترين تير انداز دنياست. )و البته همان طور بود. به اين ترتيب لافکاديوی بزرگ به سيرک پيوست. از ان روز به بعد ديگر لافکاديوی بزرگ را خيلی کم می ديدم.چون ديگر همراه سيرک سرگرم مسافرت از شهری به شهری بود:از نيويورک به راسين از راسين به سنت پل ميرفت و مرتبا برای ميليون ها بچه و پيروجوان با مهارت تير اندازی می کرد. لافکاديوی بزرگ مشهورومشهورترشد تا اوازه اش به گوش هر امريکايی رسيد. به لندن رفت و برای ملکه تير اندازی کرد. به پاريس رفت و برای نخست وزير فرانسه تير اندازی کرد. به ايران امد و برای شاه تير اندازی کرد.به روسيه رفت و برای نخست وزير تير اندازی کرد. به يوگوسلاوی رفت و برای مارشال تير اندازی کرد.حتی به واشنگتن رفت و برای رئيس جمهور امريکا تيراندازی کرد. حالا ديگر پولش از پارو بالا می رفت.گاهی نامه ای از او به دستم می رسيدکه در ان نوشته بود با شاهزاده ی ويلز چای صرف کرده است يا اين که در برمودا قايقرانی می کند يا با يکی از ستارگتن زيبای سينما ديدار کرده.واز اين قبيل چيزها. گاه٬کارت پستالی از او می رسيد با تصوير برج ايفل يا صحرای افريقاويا کتابخانه ی اليس مموريال واقع در ايست راکفورد ايالت ايلينوی که روی ان نوشته بود:خوش باشيد.وجايتان خالی! يافقط سلام!لافکاديو چيز های زيادی ياد گرفت که پيش از ان نمی دانست.ياد گرفت امضا بدهد چون ديگر انقدر مشهور شده بود که همه از او تقاضای امضا می کردندوهمه هم از او خيلی راضی بودند چرا که در يک ان ۶ امضا ميداد:دو امضا با پنجه های جلويی٬دو تا با پنجه های عقبی٬يکی با دم٬يکی هم با دندان هايش.پس از مدتی هربارفقط يک امضا می کرد.ان هم با پنجه جلويی سمته راست چون اين کار بيشتر شبيه کار ادمها بودو کمتر شبيه کار شيرها.لافکاديو روز به روز بيشتر شبيه ادم می شد٬مثلا روی پنجه های عقبش راه می رفت و ياد می گرفت که چگونه جلوی ميز بنشيند٬طوری که دست چپش روی پيش بندش و ارنج هايش دور از ميز قرار داشته باشد. ديگر از خوردن صورت غذا هم دست کشيدو ياد کرفت که کت و شلوار تيره و پيراهن سفيد با يقه ی دکمه دارو کت و شلوار قهوه ای راه راه و پيراهن يقه پيچازی با يقه ی برگردان بپوشد. يادگرفت پيراهن يقه اهاری به تن کند.بعد ياد گرفت يقه های بدون اهار بپوشد....دايما دمش را جمع می کرد و به ندرت می گذاشت پايين بيوفتد...(سیارک)

مگر در مواردی که حوسش به خودش نبوديا اينکه در خوردن ابدوغ زياده روی کرده بود.اغلب او را در کلوپ های شبانه می ديدم که با زيبا ترين ها می رقصد.می گفتم:سلام لافکاديو!واو جواب می داد:سلام عمو شبلی٬بفرماييد سر ميز ما دوغ ميل کنيد.دعوتش را قبول می کردم و از روز گاران گذشته حرف می زد٬از انوقت ها که لافکاديو اصلا نمی دانست ارايشگاه چيست. زمان می گذشت و لافکاديوی بزرگ باز هم معروف تر و معروف تر می شدو عکس هايش را چپ و راست در روزنامه چاپ می کردند.لافکاديوی بزرگ بيشترو بيشتر شبيه ادمها می شد.حالا ديگر گلف هم بازی می کرد.به شنا و غواصی می رفت.نقاشی هم می کرد(اما راستش را بخواهيد نقاشی هايش را شير تو شير می کشيد.ها٬ها!)برای اينکه هيکلش از ريخت نيوفتدنرمش می کرد.اسکيت بازی می کرد.دوچرخه سواری را هم کم و بيش ياد گرفت.تعطيلاتش را درسواحل کن لم می داد.لافکاديو گيتار زدن و اواز خواندن را ياد گرفت.ياد گرفت بولينگ بازی کند.ديگر جز به طور اتفاقی و استسنايی غرررررررررررررررررررنمی گفت.همه او را به مهمانی های مجلل دعوت می کردند. لافکاديو يک شير(اجتماعی و اهل معاشرت )شدزندگينامه ی خود را به رشته ی تحرير در اورد.وکتاب او را همه سر دست می بردند. به عالم ادبيات وارد شدو شيری(اهل ادب)شد.لباسهايش را سفارش ميداد.ان هم لباسهايی تميزو مرتب!چون ديگر شيری اهل پوشک٬ببخشيد٬اهل پوشاک بود...بله به گمانم ثروت و شهرت و خوشبختی اش به حدی رسيده بود که همه حسرتش را می خوردند.(سیارک)
تا يک شب که عمو شبليتان تازه شامش را خورده بود و پیپ به لب و دمپايی به پا در صندلی راحتی اش جا به جا می شد و می خواست شير کاکائوی گرمش را بخوردومجله ی نشنال جئو گرافيک بخواند که صدای زنگ تلفن بلند شد:سلام عمو شبلی٬لافکاديوی بزرگ هستم.اگر ممکن است فورا سری به خانه ی من بزنيد.می دانی٬من به کمک تو احتياج دارم چون تو عاقل ترين مرد دنيا هستی. من گفتم:البته که می ايم.من هيچ وقت دوستانم را وقت سختی و در ماندگی تنها نمی گذارم. با عجله لباس پوشيدم و در سرمای شبانه ی۱۸درجه زير صفر از خانه زدم بيرون.يادم می ايد تاکسی گيرم نيامد.ناچار۱۹کيلومتر راه را توی برف آن هم با پای پياده طی کردم.برف سنگين بودو من گالش هايم را فراموش کرده بودم بپوشم.بعد از ۱۵ دقيقه به قصر لافکاديو رسيدم.پيشخدمت مرا از راه تالار ورودی نقره کار و اتاق غذا خوری که از طلای سفيد ساخته شده بودوبعد از اتاق مطالعه که با طلای زرد ساخته شده بود پيش لافکاديوی بزرگ برد.می دانيد لافکاديو چه می کرد؟ داشت گريه می کرد. پرسيدم:دوست من٬چرا گريه می کنی؟تو پول داری٬شهرت داری٬هفت دستگاه اتومبيل بزرگ داری.بزرگترين تير انداز هم که هستی.ديگر گريه برای چه؟تو همه چيز داری. لافکاديوی بزرگ در حالی که بر فرش زربفتش مثل ابر بهاری اشک می ريخت٬گفت:همه چيز که همه چيز نيست.من از پول و از هر چه لباس شيک و رنگ و وارنگ است خسته شده ام.از خوردن مرغ بريان هم خسته شده ام.از ميهمانی رفتن و چاچا رقسيدن هم خسته شده ام.از سيگار پنج دلاری دود کردن و تنيس بازی کردن و امضا دادن خسته شده ام.از همه چيز خسته شده ام.دلم می خواهد کار تازه ای بکنم. پرسيدم:کار تازه ای؟ جواب داد:بله ٬کار تازه.اما چيزه تازه ای نيست که بشود انجام داد. و دوباره به گريه افتاد.من که تاب ديدن گريه ی کسی را ندارم از او پرسيدم:چند بار بالا و پايين رفتن ار اسانسور را امتحان کرده ای؟ گفت:امروز صبح ۱۴۲۳ بار از اسانسور بالا و پايين رفتم.اين بازی ديگر کهنه شده. و باز سرش را زمين گذاشت و زد زير گريه. گفتم:چند مارشمالوی اضافی چطور است؟ شير گفت:تا به حال ۲۳۲۴۱۵۶۲عدد مارشمالو خورده ام.ديگر از انها هم خسته شده ام.من چيزی تازه می خواهم.سرش را پايين انداخت و باز مقداری گريه کرد.درست در همين موقع در با صدا باز شد و فينچ فينگر سيرک باز با شتاب در حالی که عصايش را تکان می داد وارد شد و فرياد زد:هی٬هو٬لافکاديوی بزرگ.گريه بس است.لبخند بزن که گفته اند:گر صبر کنی ز غوره مارشمالو خواهی ساخت.چيز بسيار جالب و تازه ای به فکرم رسيده است.....کاری کاملا نو. لافکاديو در حالی که قطره های درشت اشک روی بينی اش می غلتيد سرش را بلند کرد و پرسيد:چه کاری؟ سيرک باز گفت:شکار٬ما در نظر داريم برای شکار به افريقا برويم.حالا تفنگ و چمدانت را بردارو را بيوفت. لافکاديوی بزرگ گفت:جالب است .من تا به حال برای شکار به سفر نرفته ام.بيا عمو شبلی٬تو هم وسايلت را جمع کن و همراه ما بيا.به ما خيلی خوش خواهد گذشت. گفتم:خيلی دلم می خواست بيايم.ولی اگر همراه شما به افريقا بيايم کسی نيست به گل شیپوريم اب بدهد.پس به اين خاطر بايد اين جا بمانم.به هر حال برايم نامه بنويس و از احوالت مرا با خبر کن. به اين ترتيب لافکاديو ی بزرگ چمدان هايش را بست و همراه فينچ قينگر و عده ی زيادی شکارچی ديگر به قصد شکار راهی افريقا شد.به افريقا که رسيدند کلاه های قرمز خود را بر سر گذاشتند ٬تفنگ هايشان را برداشتند و به جنگل زدند.شکار شير اغار شد.ناگهان شير خيلی خيلی پير بعد از انکه خوب به لافکاديو خيره شد گفت:آهای صبر کن ببينم من تو را نمی شناسم؟ لافکاديو گفت:گمان نمی کنم. شير خيلی خيلی پير گفت:بسيار خوب ٬حالا چرا به روی ما تير اندازی می کنی؟ لافکاديو گفت:برای اينکه شما شيرهستيد و من شکارچی. شير خيلی خيلی پير با دقت بيشتر او را ورنداز کرد و گفت:نه٬تو شکارچی نيستی.تو شيری.من دمت را که از زير کتت بيرون زده می بينم.بی برو برگرد شيری. لافکاديو گفت:وای بر من وای.راست می گويی.داشتم پاک فراموش می کردم. صدای شکارچی ها بلند شد که می گفتند:آنجا چه خبر است.لافکاديو؟به جای حرف گلوله بزن. شير خيلی خيلی پير گفت:به حرف انها گوش نده.تو شيری٬عين ما.بيا و به ما کمک کن.ما بعد از اينکه کار شکارچی ها را ساختيم٬بر می گرديم به جنگل و زير افتاب لم می دهيم.در رود خانه شنا می کنيم.باز لای علف های بلند بازی می کنيم.خرگوش می خوريم و خوش می گذرانيم. لافکاديو گفت:خرگوش خام؟اه٬اه شکارچی ها گفتند:به حرف او گوش نده.توآدمی٬مثل ما.به ما کمک کن٬بعد از اين که کار شير ها را تمام کرديم سوار کشتی می شويم و به آمريکا می رويم.آنجا به ضيافت های خوب خوب می رويم.بدمينتون بازی می کنيم.دوغ سر می کشيم و خوش می گذرانيم. لافکاديو گفت:دوغ؟اه اه! شکارچی ها گفتند:اگر ادم هستی٬بهتر است به ما کمک کنی تا شيرها را بکشيم والا اگر شير هستی ماحتما تو را می کشيم. شير خيلی خيلی پير گفت:اگر شير هستی بهتر است به ما کمک کنی تا آدم ها را بخوريم.والا اگر ادم باشی ما حتما تو را می خوريم.پس تصميم بگير. شکارچی ها گفتند:تصميم بگير لافکاديو. آن وقت همه يکصدا گفتند: زود باش٬تصميم بگير٬ !تصميم بگير! بيچاره لافکاديو ی بزرگ نمی توانست تصميم بگيرد.او ديگر نه شير واقعی بود و نه آدم واقعی. آه ای لافکاديوی بيچاره ی بينوا!اگر بخواهی نه شکارچی باشی و نه شير چکار می کنی؟ سر انجام لافکاديو گفت:ببينيد من نمی خواهم هيچ شيری را بکشم و قطعا نمی خواهم هيچ يک از شما شکارچی ها را هم بخورم.من نمی خواهم در جنگل بمانم و خرگوش خام بخورم و صد البته نمی خواهم به شهر برگردم و دوغ سر بکشم.نمی خواهم با دمم بازی کنم.اما ورق بازی بريج را هم دوست ندارم.من فکر می کنم با شکارچی ها نيستم و به کمانم مال دنيای شير ها هم نيستم.من به هيچ جا تعلق ندارم.هيچ جا. اين را گفت٬سرش را تکان داد٬تفنگش را زمين گذاشت٬کلاهش را از سرش برداشت .چند بار دماغش را بالا کشيدوبعد راه خود را گرفت و از تپه دور شد.

به دور از دار و دسته ی شکارچی ها و به دور از گروه شيرها. همچنان که به راه خود ادامه می داد٬از دور دست ها صدای شکارچی ها را می شنيد که شير ها را به گلوله می بستندو صدای شير ها را ميشنيد که شکارچی ها را می خوردند.او به راستی نمی دانست به کجا می رود.اما اين را می دانست که به جايی می رود٬چون هر کس به هر حال بايد به جايی برود٬مگر نه؟ او حقيقتا نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد ولی دست کم می دانست که به هر حال اتفاقی خواهد افتاد.چون هميشه اتفاقی می افتد.اين طور نيست؟ آفتاب تازه از پشت تپه فرو می رفت و هوای جنگل کمی خنک می شدوباران گرمی شروع به باريدن می کردو لافکاديوی بزرگ تک و تنها در سراشيبی دره پيش می رفت. اين آخرين چيزی است که از سرگذشت لافکاديو شنيده ام. مطمئن بودم که با دو خط حال و احوالی خواهد کردو مرا از سلامتی خود با خبر خواهد ساخت يا احتمالا برای جشن تولدم هديه ی کوچکی خوا هد فرستاد(برای اطلاع بچه های عزيز بايد بگويم تولدم ۲۵ سپتامبر است) اما هنوز که هنوز است نه دو کلمه نامه برايم نوشته ونه من خبری از حال و رو او دارم.البته اگر اطلاعی از او به دستم برسد خودم شما را با خبر خواهم کرد.کسی چه می داند؟ممکن است زودتر از من خودتان او را جايی ببينيد....مثلا سر راهتان به مدرسه٬يا در سينما يا پارک٬يا در اسانسور يا ارايشگاه و شايد در حال راه رفتن در خيابان.شايد هم در شيرنی فروشی او را ببينيد٬در حالی که ۷۰٬۸۰جعبه مارشمالو می خرد. اخر او عاشق مارشمالو است!

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین

سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین بخش3

داستان لافکادیو بخش 4

داستان لافکادیو بخش 5

داستان لافکادیو بخش 6

نظرات

در ادامه بخوانید...

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین

در

(سیارک) : کودکان معمولاً علاقه زیادی به داستان و قصه دارند و با دقتی فراوان و اشتیاق زیاد به داستان گوش می دهند .گفتن داستان برای کودکان موجب نشاط، شادمانی و سرگرمی آنان می شود و همچنین راه را برای رسیدن به اهداف تربیتی والدین یا مربیان هموار خواهد نمود. 

خب بچه ها عمو شبلی  می خواهد داستان شير عجيبی را برايتان تعريف کند در واقع عجيب ترين شيری که به عمرم ديده ام.ببينيم دنباله ی اين شير را از کجا بگيرم منظورم دنباله ی داستان شير است. از لحظه ای شروع کنم که برای اولين بار با او رو به رو شدم.صبر کنيد ببينم...بله روز جمعه هفدهم دسا مبر در شهر شيکاگو بود.آن روز خوب خاطرم هست چون برفها تازه داشت شل و ول می شد.وضع رفت و آمد اتومبيل ها در خيابان دور چستر افتضاح بودواين شير دنبال آرايشگاه می گشت و من هم داشتم به خانه ...نه فکر می کنم بهتر باشد از پيشترها شروع کنم.بله از وقتی که اين شير خيلی جوان بود.بسيار خوب...

روزگاری شير جوانی که اسمش راستش را بخواهيدنمی دانم اسمش چه بود.آخراو همراه عده ی زيادی از شيرهای ديگر در جنگل زندگی می کردواگر هم اسمی داشته لابد چيزی در رديف جوياارنی يا همچين چيزی بوده.نه نه يک اسم شيروار داشت مثل...  آهان مثلا گروگراف روغررر غرومف يا غررررر.به هر حال بگذريم يک همچو اسمی داشت و با شيرهای ديگر در جنگل زندگی می کردوبه کارهای معمولی شيرهامثل جست زدن و ميان علفها بازی کردن و در رودخانه شنا کردن و خرگوش خوردن و سر به دنبال شير های ديگر گذاشتن و زير آفتاب خوابيدن سرگرم بود و از اين بابت خيلی هم خوشحال بود.بله تا اين که يک روز که به گمانم پنجشنبه بود پس از آنکه همه شيرها ناهار مفصلی خورده وحالا توی آفتاب خوابيده بودند و داشتند خرناس های شيرکی می کشيدند و آسمان آبی بود و پرنده ها غارغار می فرمودند و علف ها در نسيم می وزيدند و هوا آرام و دلپذير بود...(سیارک

ناگهان بوممممممممممممم   يک صدای بلندی، بلند شد که همه ی شيرها در يک چشم به هم زدن از خواب پريدند و حالا ندو کی بدو.لکيتی پليت يا کلیپتی کلاپ کلیپتی کلاپ يا نکند مثل اسب ها بود که می دويدند.دردسرتان ندهم .هر طور که شيرها می دوند دويدند.البته همه که نه  تقريبا همه شان. اين وسط يه شير بود که فرار نکرد و اين همان شيری است که می خواهم داستانش را برايتان نقل کنم.

جانم برايتان بگويداين شير از جايش بلند شد کمی زير آفتاب پلک زد .چندتايی هم چشمک و بعد دستهايش را شايد هم پنجه هايش را از هم باز کرد خميازه ای کشيد چشمهايش را ماليد و گفت؛(هی چرا همه دارند فرار می کنند؟) شير پيری که داشت می دويد گفت:بدو جانم بدو بدو بدو شکارچی ها آمدند. شير جوان که هنوز توی آفتاب همانطور پلک ميزد پرسيد:شکارچی ها؟شکارچی ها؟شکارچی ها کی باشند؟ شير پير گفت:ببين!اگر به فکر جانت هستی بهتر است به جای اين همه سوال فرار کنی.آن وقت شير جوان از جا بلند شد وخميازه ای کشيدو همراه بقيه شيرها شروع کردبه دويدن.پپيتی پت يا...فکر می کنم قبلا حرفشو زديم. پس از مدتی دويدن ايستاد و پشت سر را نگاه کرد.با خود گفت:شکارچی ها آخر شکارچی ها چی هستند؟ و کلمه ی شکارچی ها را چند بار پيش خود تکرار :شکارچی ها شکارچی ها.....راستش از آهنگ اين کلمه خوشش آمد خودتان ميدانيد که بعضی ها از آهنگ کلمه هايی مثل توسکالوسا يا تاپيوکايا کاريوکا يا گامبو خوششان می آيد حالا اين شير هم از آهنگ کلمه ی شکارچی ها خوشش آمده بود.به اين ترتيب گذاشت تا همه ی شيرها فرار کنند اما خودش همان جا ايستاد و لای علف های بلند پنهان شد.کمی بعدچشمش به شکارچی ها افتاد که از دور داشتند می امدند .همگی رو پاهای عقبيشان راه ميرفتندو همه شان کلاههای قرمز کوچولو و قشنگی بر سر داشتند .همه شان چوب های خنده داری همراه داشتند که صدای بلندی از انها بيرون می ا مد .شير جوان از ظاهر شکارچی ها خوشش امد.بله فقط از ظاهرشان .بنابرين وقتی شکارچی خوش سيمايی با چشمای سبز و يک دندان افتاده در قسمت جلو با ان کلاه قرمز مسخره (که ضمنا قدری سالادوتخم مرغ هم روی ان ريخته بود )از کنار علفهای بلند گذشت شير جوان از جا بر خواست و گفت:سلام؛شکارچی

شکارچی فرياد زد:وای خدای بزرگ!شير درنده شير خطرناک شير غرنده شير آدم خواربه خون تشنه.   شير جوان گفت:اما من خرگوش و توت جنگلی می خورم.  شکارچی گفت:مزخرف نگو !من تو را با گلوله می زنم.   شير  جوان گفت:ولی من تسليم می شوم.(سیارک

 

و پنچه هايش را بالا برد .شکارچی گفت:خل بازی را بگذار کنار.چه کسی تا به حال شنيده شيری تسليم بشود؟نه شير ها تسليم نمی شوند.شيرها تا آخرين لحظه می جنگند .شيرها شکارچی ها را ميخورند .بنابرين بايد تو را شکار کنم و از تو يک تخته پوست درست و حسابی درست کنم و تو را جلو بخاری پهن کنم و شبهای سرد زمستانرويت بنشينم و مارشمالو بپزم .   شير جوان گفت:ولی باور کن لازم نيست مرا شکار کنی.خودم می آيم تخته پوستت ميشم و جلو بخاريت دراز ميکشم .يک مويم را هم نمی جنبانم تا راحت روی من بنشينی و هر چه قدر دلت می خواهد مارشمالو بپزی .من از مارشمالو خوشم می ايد. چی گفتي؟   شير جوان گفت :دروغ چرا !راستش نمی دانم آيا واقعا مارشمالو دوست دارم  يا نه چون تا به حال مزه اش را نچشيده ام .ولی خب؛من خيلی چيزا را دوست دارم . همينطور از آهنگ کلمه ی مارشمالو هم خوشم مياد. البته به شرط اينکه مزه اش هم مثل اسمش باشد. ما...رش!يعنی اگر اين جوری  باشد معلوم ميشود از خودش هم خوشم می آيد. شکارچی گفت:مسخره است.من به عمرم نشينيده ام شيری تسليم بشود . هيچ وقت نشنيده ام شير مارشمالو بخورد .من تو را با تير می زنم.

همين که گفتم!   آن چوبدستی خنده دارش را گذاشت روی شانش.  شير جوان گفت : آخر چرا؟   شکارچی گفت:محض ارا؛حالا شير فهم شد؟  و ماشه را چکاندو چوبدستی تلقی صدا داد.  شير جوان گفت:اين تلق چی بود؟ نکند من تير خورده ام ؟ بله همانطور که خودتان حدس می زنيد شکارچی از اين پیشامد سخت دمغ شد و صورتش به رنگ کلاهش سرخ شد.   خيلی عذر می خواهم. يادم رفته بود تفنگم را پر کنم.تصور می کنم خيط کاشتم هاها..اشکالی ندارد.يک لحظه تامل بفرماييد. با اجازه همين الان گلوله را می گذارم و ان وقت از نو شروع می کنيم.شير جوان گفت:نه؛ديگر.فکر نمی کنم بگذارم گلوله ات را بگذاری...فکر نمی کنم بگذارم تخته پوستت شوم و از همه اين حرفا گذشته ؛فکر نمی کنم تو شکارچی خوبی باشی و خلاصه فکر می کنم بايد تو را بخورم .  شکارچی گفت :اخر چرا؟  شير جوان گفت:محض ارا! حالا چيز فهم شد؟(سیارک

 

و همين کار را هم کرد.پس از انکه شکارچی را کامل خورد .کلاه قرمزش را هم خورد اما..... ادامه داستان در پست آینده

این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید. (سیارک

نظرات

در ادامه بخوانید...

سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم

در

(سیارک) : درداستان لافکاديو شل سیلور استاین ضمن شرح سرگذشت پر ماجرای يه شير به اسم لافکاديو مسايل مهم ما آدما رو گفته مثل اينکه يه آدم چه طور می تونه خودشو فراموش کنه و به کلی عوض بشه  و حالا ، بخش دوم سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین در این پست آورده شده است. 

حال ادامه داستان رو بخونید

پس از انکه شکارچی را کامل خورد .کلاه قرمزش را هم خورد اما بفهمی نفهمی مزه اش پشمی بود . و بعد از انکه کلاه قرمزش را خورد(اوف!شما از تصور خوردن کلاه قرمز در دهانتان مزه ی عجيبی احساس نمی کنيد ؟) خواست ان چوب مسخره و گلوله ها را بخورد اما نتوانست ان را بجود . پس با خودش گفت:عيبی ندارد.اين ها را به عنوان يادگاری نگاه می دارم . و ان ها را بدندان گرفت و برد پيش شير های ديگر.

لافکاديو:حالا شيرهای ديگر همگی نشسته بودندو هر يکی داشت برای بقيه چاخان هايی سر هم می کرد.مثلا اينکه در فرار شکارچی ها چه کسی از همه تندتر دويده بود؛چه کسی از همه شجاع تر بود ؛چه کسی درنده تر بود وچه ..دردسرتان ندهم از اينجور دروغهای جور واجور که اين جور شير ها دوست دارندجور کنند.وقتی شير جوان با ان چوب خنده داربه انها نزديک شد همه شان يکهو پريدندو گفتند:(يائووو)و(يی ی ی)يا(وائوووو)و اين تفنگ را از کجا اورده ای؟!)

شير جوان پرسيد:تفنگ؟تفنگ ديگر چيست؟ شير پير گفت:اين همان چوبی است که با آن به طرف ما تير اندازی ميکنند.يالا؛از اينجا ببرش بندازش دور.از نگاه کردن به ان هم تنم مور مور می شود.(خودمانيم حرف عجيبی نيست؟شيرباشد و بگويد تنم مور مور می شود مثل اينکه موری بيايدو بگويد تنم شير شير می شود .)با اين ترتيب شير جوان افسرده و غمگين تفنگ به دهان از انجا دور شد.در راه با خودش گفت:نمی دانم؛نمی دانم چه طور با اين تفنگ تير اندازی می کنند.آن وقت با دندان هايش گلوله ای برداشت و ان را با بينی اش در تفنگ گذاشت و با زبانش به داخل لوله ی تفنگ فشار داد.بعد نيشه چپش را توی ماشه گيراندو کوشيدماشه را بچکاند اما نشد.(سیارک

اين بار دندان راستش را به ماشه گيراند و باز سعی کرد ماشه را بچکاند اما باز هم نشد.خواست با پنجه ها بلندش کند وبا چنگال هايش تير اندازی کند که اين کار ديگر مسخره تر از ان کارها بود.بعد سعی کرد با سيبيل هايش ماشه را بچکاند که ان هم حاصلی جز خسته کردن سيبيل هايش نداشت.اما اين بار با دمش ماشه را گرفت وتا جايی که زور داشت کشيد و ناگهانبووووومممگلوله شليک شد.

شيرهای ديگر دوباره به هوا جستند و پا گذاشتند به فرار . شير جوان صدا زد:هی کجا داريد فرار می کنيد؟من بودم.من تير خالی می کردم. جان و دلم که شما باشيدوقتی فهمیدند که همين شير جوان بوده که باعث ان همه سر و صدا شد پاک کفرشان در امد . گفتند:ببين جانم بهتر است تير اندازی را فراموش کنی و به شيرگری خودت بچسبی. اما شير جوان که کيف کرده بود می دانيد چه کرد؟

از ان روز به بعد؛بعد از ظهرها که شير های ديگر خواب بودند يواشکی جيم می شدو می رفت تو کوهها .انجا ساعت ها تمرين کرد و کردتا روزی رسيد که می توانست تفنگ را با پنجه هايش بلند کند.روزها تمرين کردوکردتا سرانجام تيراندازی ياد گرفت.اما پيداست که چيزی جز اسمان را نمی توانست بزند.هفته ها و ماهها تمرين کرد تا بالا خره موفق شد کوه بزرگ را هدف قرار دهد .ماهها تمرين کرد تا توانست ابشار را بزندو چيزی نگذشت که توانست پرتگاه را نشانه بگيرد .کمی بعد درخت ها را زدونارگيل های روی درخت ها راوبعد دانه های روی بوته ها راو بعدمگس های روی دانه ها را و بعد گرد روی گوش ها را و دست اخر آفتاب روی گرده ها را.حالا به نظر شما او واقعا تير انداز خوبی بود يا نه؟(سیارک

درست گفتيد او بهترين تير اندازدنيا بود.در دنيا کسی نظير او يافت نمی شد.لابد حالا می پرسيد که مهماتش را از کجا می اورد.معلوم است.هر وقت فشنگ هايش ته می کشيد؛می رفت و يک شکارچی ديگری را می خوردگلوله هايش را بر ميداشت و باز قدری تمرين می کرد.

تا يکروز شير جوان هنگام تمرين از آن سوی جنگل صدای تيراندازی شنيد.ديگر لازم نيست برايتان بگويم بعد؛چه شد.باز همه شيرها پا گذاشتند به فرار. شير جوان پرسيد:کجا داريد فرار می کنيد؟ اداما در پست بعدی

سرگذشت لافکاديو  نویسنده شل سیلور استاین بخش اول

این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید. (سیارک

نظرات

داستان زیبایی است فقط مناسب کودکان نمی باشد. قسمت بعدی آن را زودتر بگذارید.۱۳۹۵/۱۰/۲۸

در ادامه بخوانید...

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین بخش3

در

سرگذشت لافکادیو بخش 1

سرگذشت لافکادیو بخش 2

بخش سوم داستان : یکروز شير جوان هنگام تمرين از آن سوی جنگل صدای تيراندازی شنيد.ديگر لازم نيست برايتان بگويم بعد؛چه شد.باز همه شيرها پا گذاشتند به فرار. شير جوان پرسيد:کجا داريد فرار می کنيد؟ شير پير گفت :ببين ما همه یی اين جرو بحث ها را پشت سر گذاشته ايم؛حالا ديگر بهتر است اينقدر سوال نکنی ؛بجنب. شير جوان کمی دويد ولی بعد ايستاد و از خود پرسيد؟هی؛من چرا دارم فرار می کنم؟ و همان جا درست وسطجنگل نشست و شروع کرد گلوله را با گلوله جواب دادن:بوووممم بووووووم ناگهان حالا خودتان حدس بزنيد چی؟ديگر شکارچی يی باقی نمانده بود. بعد ديگر شيرها کم کمک از پناهگاهشان بيرون خزيدند و انچه را چشمانشان می ديد نمی توانستند باور کنند و گفتند:هی اينجا چه خبر است؟وهی؛چی شده؟يا:وای خدای من!و از اين چيزها؛بعد با خوشحالی همه رفتند ناهار خوردندودراز کشيدند و لبخند به لب در حالی که خرده ريزهايی از پشم قرمز به لب و لچه شان چسبيده بود زير آفتاب به خواب رفتند.(سیارک)

می پرسيد شير جوان چطور؟جانم برايتان بگويد او از همه خوشحالتر بود چون تا دلتان بخواهد مهمات بدست آورده بود.تازه همه شيرهای ديگر می گفتند از ميان همه ی شيرها تو از همه بزرگتری و آن ها البته شير های زيادی ديده بودند! اين طور شد که همه شيرها زندگی شاد و آسوده ای را شروع کردند. آنها تمام بعد از ظهر می خوابيدند ؛زير آفتاب بازی می کردند ؛در رودخانه خود را به دم باد می دادند و خوش می گذراندندو هيچوقت نگران چيزی نبودند؛چون هر بار که سر و کله ی شکارچيی پيدا می شد؛بله؛شير جوان بی درنگ جواب هر گلوله را با گلوله ای می داد؛بوم بيم بم بيم بام.

تا وقتی که ديگر اثری از شکارچی يی باقی نمی ماندو وقتی افرادی به جنگل می آمدند تا از چند و چون کار سر در بيا ورند؛بيم بم بومــ کمی بعد از(سر در آورنده ها)هم کسی بر جا نمانده بود.ووقتی افرادی می آمدندکه سر در بيا ورند که بر سر سردر آورنده ها چه آمده؛بوم بم بيمـــــــ چيزی نگذشت که از سر در آورنده ها از کار سردرآورنده ها هم کسی بر جا نماند.ديگر کسی پا به جنگل نگذاشت.

اوضاع خوب و آرام پيش می رفت.همه ی شير ها چاق و چله و شاد.خرم شده بودند. و همه ی آنها تخته پوستهايی از پوست شکارچی داشتند.مدتی گذشت تا در يک بعد از ظهر بارانی؛وقتی شير جوان برای خود تفننی تير اندازی می کرد(مثلا روی سر ايستادن و با دندان و ناخن پنجه وبا آرنج و با يک چشم بسته واز پشت سر و از پهلو و حتی وارونه)ناگهان سر و کله ی طاس مرد چاق کوتوله ای در جنگل پيدا شد.او کلاه خنده دار بلندی بر سر وجليقه ی شيکی به تن داشت با ساعت نو زنجير طلا.کفش هايش برق می زد.سيبيل هايش را تاب داده بودو شکم گنده اش موقع خنديدن مثل مشک می لرزيد.عصای دسته طلايی به دست داشت و خودتان بهتر می دانيد که او به راه رفتن توی جنگل عادت نداشت چون مرتبا دست و بالش به شاخه ها گير می کرد و روی ريشه ی درخت ها سکندری می رفت وهی توی چاله چوله ها می افتاد و پشت سر هم می گفت:آه خدای من؛اوه خدای منواوووو؛آخ چقدر گرم است ولعنت به هر چه پشه است وآچ و و از اين جور چيزها.بله شير ها تا لحظه ی آخر متوجه آمدنش نشده بودندچون اگر گوشهايشان تميز باشد که خب؛ولی اگر تميز نباشد آن قدر ها بهتر از شما نمی توانند بشنوند.

راستش را بخواهيد من فکر نمی کنم شير گوشهايشان را درست حسابی بشويندچون پيدا کردن گوش پاک کن توی جنگل کار سختی است و صابون هم که هر قالبش ۱۰ سنت است و بيشتر شيرها هم که ۱۰ سنت شان کجا بودوحالا گرفتيم که ۱۰ سنت هم گير می آوردند؛آنها که نمی توانند خريد کنند .برای اينکه چه کسی حاضر است به شير جماعت صابون بفروشد؟تازه فرض کنيم که شيری با ۱۰ سنت در پنجه اش در خانه ی شما را بزند و بگويد:لطفا يک قالب صابون.خوب ايا شما به او صابون می فروشيد؟ پس می بينيد که چرا اين شير ها خوب نشنيدند.ولی او را ديدند که داشت از دور می آمد.اين را هم داشته باشيد که چشم شير ها خيلی خوب می بيند در حالی که موضوع دست بر قضا سر ظهر پيش آمد که شير ها سر ظهر خيلی خوب می بينند.راستی شما تا بحال شير عينکی ديديد؟ها؟ بگذريم.وقتی شير ها مرد کوتوله را ديدند که داشت نزديک می شد حتی زحمت دويدن هم به خود ندادند.از همان جايشان رو به شير جوان صدا زدند :آهای!شام آمد!

بعد غلتی زدند و به خواب رفتند.شير جوان خميازه کشان تفنگش را برداشت با خودش گفت:چطور است برای زدن اين يکی روی سرم بايستم؛يک چشمم را ببندم وسه پنجه ام را پشت سرم قلاب کنم.اين را گفت و نشانه گرفت. مرد فرياد زد:دست نگه دار!شليک نکن!شير جوان پرسيد چرا؟مرد گفت:برای اينکه من شکارچی نيستم.من سيرک دارم و می خواهم تو همراه من بيايی و توی سيرک من باشی. شير جوان گفت:سيرک؛شيرک؛پيرک.من دوست ندارم تو قفس آن سيرک اکبيريت باشم.ادامه  داستان در پست بعدی..........

 

این داستان را چگونه می‌بینید؟برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت درقسمت نظرات ما را مطلع کنید. (سیارک)

نظرات

در ادامه بخوانید...

داستان لافکادیو بخش 4

در

هرگاه این داستان را زندگینامه خودنوشت فردی با کمترین پرده پوشی بینگاریم ، می توان گفت که خواننده ، بخصوص خواننده بزرگسال حق دارد آن فرد را خود سیلور استاین فرض کند.

ادامه داستان لافکادیو : سيرک باز فرياد زد:لازم نيست توی قفس باشی.می توانی تير انداز تردست من بشوی. شير جوان گفت:تير انداز٬پير انداز٬سير انداز.من همين حالا هم تير انداز بزرگی هستم.بزرگترين تير انداز جنگلم. و دوباره با تفنگش نشانه گرفت. سيرکباز:ولی تو تا دلت بخواهد می توانی پول جمع کنی.می توانی بزرگترين تير انداز دنيا بشوی٬مشهور باشی و غذاهای خوشمزه بخوری٬لباسهای ابريشمی و کفشهای طلايی رنگ بپوشی و سيگار ۵سنتی دود کنی٬به مهمانی های مجلل بروی و کاری بکنی که همه دست به پشتت بکشندو پشت گوشهايت را بخارانند و از اين جور چيزها٬چه می دانم. شير جوان گفت:پشت گوشها٬موشها٬پوشها٬چه داری می گويی؟اين چيزها به چه درد می خورد؟ سيرک باز گفت:همه دنبال همين چيزها هستند.اگر همراه من بيايی پولدارومشهوروخوشبخت وبزرگترين شير دنيا می شوی. شير جوان گفت:خوب٬گيريم که آمدم آن وقت می توانم يک دانه مارشمالو داشته باشم؟ سيرک باز در حالی که عصای طلايش را تکان می دادو ساعت طلای زنجير طلايش را می چرخاند٬گفت:به!چه حرفهايی می زنی!می گويی يک دانه مارشمالو؟شير حسابی٬تو می توانی هزارها مارشمالو بخوری٬شام:مارشمالو.آن وقت می دانی بين غذاهايت چه خواهی خورد؟ شير جوان پرسيد:مارشمالو؟ سيرک باز فرياد زد:بله٬مارشمالو!من برای تو عمارتی از مارشمالو خواهم ساخت وتشکی از مارشمالو درست خواهم کرد٬جامه هايی از مارشمالو برايت خواهم دوخت و هنگام دوش گرفتن با مارشمالوی آب شده ی گرم شستشوخواهی داشت.دلت می خواهد ترانه مارشمالورا برايت بخوانم؟

مارشمالو جان٬مارشمالوجان من تو را قربان٬مارشمالو جان مارش قری جان٬مارش ملی جان قری و مری و....

شير جوان گفت:خوش ندارم آواز بخوانی. سيرک باز گفت:آوازم آن قدرها هم بد نيست.البته با حساب اين که اين ترانه را همين الان ساختم.باری٬به هر جهت٬تفنگت را بردار٬ساکت را ببندتا راه بيفتيم به سوی شهر بزرگ. شير جوان گفت:من که ساک ندارم. سيرک باز گفت:حيف شد پس باکت را ببند.وشروع کرد به قاه قاه خنديدن٬قاهقاهقاهقاه. شير جوان به سردی گفت:خنک! سيرک باز گفت:اومف.باشد.مسواکت را بردار راه بيفتيم . شير جوان گفت:مسواکم کجا بود؟ سيرک باز گفت:مسواک نداری؟پس دندانهايت را چه طور مسواک می زنی؟ شير جوان گفت:مسواک نمی زنم. سيرک باز گفت:نمی زنی؟پس دندان پزشکت چه می گويد؟ شير جوان گفت:من دندان پزشک ندارم سيرک باز گفت:دندان پزشک نداری؟خوب چه کسی دندانهايت را... شير جوان گفت:خوب گوش کن!خوب گوش کن اگر می خواهی بروی من همراهت می آيم هر کاری هم حاظرم بکنم غير از گوش دادن به شوخی های بی مزه ات. به اين ترتيب سيرک باز بر پشت شير سوار شدو هر دو از جنگل خارج شدند. شير جوان گفت:در مورد مارشمالو مطمئنی؟ سيرک باز گفت:چه جور هم.وراه افتادند. بله٬سرانجام پس از روزهاوشبهای زيادوارد شهر شدند.آّه!اينجا هيچ شباهتی به جنگل نداشت.آدمها بودند و چيزهای بلندچهارگوشی مثل اسب آبی که آدم های زيادی را به اين سو و آن سو می بردند. شير جوان پرسيد:آنها چی اند؟ سيرک باز گفت:اتومبيل. شير جوان گفت:من می توانم صاحب يک اتومبيل شوم؟ سيرک باز گفت:چه حرف هايی می زنی.تو می توانی اتومبيلی از طلای ناب با چرخ هايی از نقره و سپرهايی از الماس و صندلی هايی از مارشمالو و.... شير جوان گفت:ان چيزهای بلند بلند که پنجره دارند چی اند؟ سيرک باز گفت:انها ساختمانند.ساختمان اداره ساختمان منزل ساختمان فروشگاه ساختمان مدرسه و ساختمان اسکيت بازی. شير جوان پرسيد:من می توانم ساختمان داشته باشم؟ سيرک باز گفت:ساختمان داشته باشی؟هوم٬من برايت بلندترين و وسيع ترين ساختمان مارشمالويی را که... در همين موقع سيرک باز داد زد:آهای تاکسی٬تاکسی! و عصای سر طلايش را تکان داد و با سوتی که از زنجير ساعتش آويزان بود سوت زد و يک تاکسی بزرگ جلو پايشان ايستاد. سيرک باز گفت:هتل گرام پيکر. راننده تاکسی گفت:صبر کن ببينم ان شير همراه شماست؟ سيرک باز گفت:معلومه! راننده تاکسی گفت:ما شير نمی بريم.(البته راننده تاکسی زبانش خوب نبود.منظورش اين بود:من شير نمی برم.يا اره داداش ما شير نمی بريم) شير گفت:غرررررررررررررررررررررررررررررررررر راننده گفت:بپريد بالا اقايون!و لبخند وارفته ای زد و راه افتاد. جلو هتل از تاکسی پياده شدند و رفتند که اتاق بگيرند. سيرک باز به متصدی هتل گفت:يک اتاق خوب با حمام خوب می خواهيم. شير اضافه کرد:و يک تختخواب از مارشمالوی.... متصدی هتل گفت:گوش کنيد.بهتر است هتل ديگری پيدا کنيد.اينجا هتل بسيار مجللی است و ما اينجا شير راه نمی دهيم. شير گفت:غررررررررررررررررررررررررررر متصدی هتل گفت:بفرماييد يکراست به اتاقتان تشريف ببريد. سوار آسانسور شدند.اما شير جوان تا آن موقع سوار آسانسور نشده بود چون همانطور که می دانيد در جنگل آسانسور نيست.با اين حال از آسانسور خوشش امد٬آن قدر که وقتی ايستادو آسانسور چی گفت:طبقه ی ۱۴هم بفرماييد.شير جوان گفت:بياييد همانطور بالا و پايين برويم.من دوست دارم باز هم بالا و پايين بروم! آسانسور چی گفت:ولی طبقه ی شما اينجاست.بايد همين جا پياده بشويد. شير گفت:غررررررررررررررر .به اين ترتيب آسانسور چی بيچاره مجبور شد آسانسور را هی بالا و پايين و پايين و بالا ببرد٬انقدر که ديگر پاک از تک و تا افتاد و التماس کنان گفت:خواهش می کنم٬خواهش می کنم٬ديگر بس است.من از آسانسور متنفرم. اما شير جوان گفت:غررررررررررررر آسانسور چی گفت:باشد٬چند بار ديگر هم بالا و پايين می رويم.اصلا من عاشق آسانسورم. بالاخره پس از اين که همه خسته و کوفته شدند شير و سيرک باز از آسانسور بيرون آمدند وبه اتاق خود رفتند. ..........  ادامه داستان درپست آینده....... (سیارک)

نظرات

در ادامه بخوانید...

نقد داستان لافکادیو

در

در بین نوشته های سیلور استاین لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد، بیش از همه به رمان نزدیک است گر چه ظاهر کتاب به نوشته های بلند شباهت دارد و خود متن به لحاظ طول به داستان بلند یا رمان کوتاه نزدیک تر است . البته شکل و شمایل کتاب به صورت رمان با فصل ها و شماره صفحات درشت و جلد سخت ، خواننده را بیشتر به جهتی سوق می دهد که کتاب را رمان به حساب بیاورد و نه نو شته ای توصیفی ، گو این که بلندی داستان در حد رمانی برای نوجوانان با حتی کتابی ساده نیست. (سیارک)
شکل کوتاه تر داستان که بار اول درنوامبر 1963 پلی بوی به چاپ رسید، در هفت صفحه آمده بود که قواره واقعی کتاب را میرساند که با شکل ظاهرا بسط یافته آن در بین جلد های کتاب برابری می کند.
طرح داستان در مقایسه با داستان ساده "درخت بخشنده" یا حتی شعرهای بلند مجموعه های شعر سیلور استاین پیچیده تر است. لافکادیو یک جانور وحشی جنگلی و تک تیر اندازی است که مهارتش را از راه تمرین کردن با تفنگ شکارچی ای که خورده کسب کرده است. هر وقت هم که به گلوله بیشتری احتیاج پیدا می کند به راحتی چند شکارچب دیگر را می خورد. تا وقتی می رسد که دیگر شکارچی ها مزاحم شیرها نمی شوند،زیرا تعدادی از همقطارانش قبلا به طور مرموزی سر به نیست شده اند و لافکادیو هم ماهرترین تی انداز دنیا شده ، هم در نظر خودش و هم از نظرسیرک داری که در جنگل با او روبرو می شود و او را به شهر می کشاند.
لافکادیو از شهرتی که نصیب او شده شادمان است و رفته رفته به لحاظ آرایش سر ، سرو وضع،لباس پوشیدن، مسافرت های تفریحی،خیل مشتاقانی که از جنس لطیف آدم ها می شود. تا این که یک روز احساس بیهودگی و پوچی به سراغش می اید و چیزی تازه می خواهد. سیرک دارحامی اش پیشنهاد شکار می کند و شیر در این ماجرا با شیری دیگر روبه رو می شود که او را از قبل می شناسد. اکنون در یک سو همقطاران شکارچی قرار گرفته اندکه او را به تیر اندازی ترغیب می کنندو در سوی دیگر شیری است که او را به یاد اصلیت او می اندازد و او را متوجه دمش می کند. سر انجام لافکادیو آشفته و سردرگم صحنه درگیری را ترک می کند و دیگر کسی از او خبری نمی شنود.

داستان طرح روشنی دارد، لافکادیو هر چه بیشتر انسان می شود، شهرنشین تر و جهان دیده تر می شودوحرص و نیاز به خوش گذرانی اش فزونی می یابد.

با این حال حضور سیلور استاین در طول روایت داستان مثل همیشه ، موضوع را به جهتی دیگر می کشاند.عنوان کامل کتاب برروی جلد این است:"سرگذشت لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد، از زبان عمو شلبی"


هرگاه این داستان را زندگینامه خودنوشت فردی با کمترین پرده پوشی بینگاریم ، می توان گفت که خواننده ، بخصوص خواننده بزرگسال حق دارد آن فرد را خود سیلور استاین فرض کند.ظاهرا قضیه از این قرار است که سیلور استاین در پشت نقاب عمو شلبی داستانی برای بچه ها تعریف می کند ، با این حال ابایی ندارد که گاه و بیگاه برای خواننده بزرگسال شوخی با مزه و گاه همراه با اندکی بی نزاکتی بپردازد.

مثلا اشاره به نوشیدن ابدوغ پیش از رفتن به رختخواب و پشت بند آن تلو خوردن هم پیاله ها برای خواننده آگاه یاد آور نوشیدنی قبل از خواب است.وقتی شیر مزاحم استراحت شبانه عمو شلبی می شودکه می خواهد سرگرم خواندن مجله جئوگرافیک و نوشیدن شیر کاکائوی داغ بشود بزرگسالی که با جاذبه های این مجله برای آدم های بالغ آشناست درمی یابد که عمو شلبی مجله را صرفا برای مطالب علمی آن اط نظر نمی گذراند.شلبی این نقال پیر خوش قلب ، داستان را با آغاز غیر واقعی شروع می کند، بعد حرف خود را پس می گیرد و بالاخره داستان را از همان جای اول که شروع کرده بود ، آغاز می کند. او در قالب اول شخص همه جا سر به سر خواننده می گذارد. بیان خودمانی و جزئیات دقیق ، به داستان حالت باورپذیر و گفتاری می دهد که خود از ویژگی های کار سیلور استاین است.یدای راوی در اینجا کمتر بزرگسال و تمسخرآمیز است. این را در مقایسه با الفبای انگلیسی عمو شلبی می گوییم که در آنجا بچه عاقل ، شاید هم بزرگ تر و صد البته خواننده بزرگسال می داند که سیلور استاین با لحنی تمسخر آمیز می خواهد سر بچه ها کلاه بگذارد، آنها را گیج کند و به کارهایی بازیگوشانه و باورنکردنی وا دارد، که مایه تاسفشان بشود.آری ، در لافکادیو صدا مظمئن تر و قابل اعتمادتر است. سیلور استاین در یک جای داستان ارعا می کند که کودک مخاطب داستان به واقع در ضمن یک رویدادحضور دارد ، اما آن قدر محو تکاشای ماشی آتش نشانی شده است که متوجه عمو شلبی و شیر همراهش در یکی از خیابان های شلوغ شیکاگو نمی شود. عمو شلبی راوی بندرت خورا پنهان می کند و اگر هم چنین کند باز در اندک زمان ظاهر می شود.


سیلور استاین از این رو به فن حضور نویسنده متوسل می شود و در این مورد خاص خواننده را هم به حضور دعوت می کند، تا فانتزی شیر خود که در یکی از خیابان های اصلی شهر شیکاگو گردش می کند، حال و هوای واقعی بدهد.

اسامی جاهایی مانند خیابان پنجاه و هفتم یا خیابان دورچستر و تاریخ هایی مانند روز جمعه ، هفدهم دسامبر باعث می شودتا فانتزی قصه گو در لابلای پوشش زمان و مکان واقعی پنهان بماند.
خواننده بزرگسال در این موارد احتمالا می کوشد تا زمان ها و مکان های خاص را به یاد بیاورد، به این امید که لطایف پنهان احتمالی را دریابد. اما همان گونه که در نوشته های دیگر سیلور استاین دیده ایم، خواننده از چنین جست و جوهایی طرفی بر نمی بندد. نه باشگاه پلی بوی در خیابان دورچستر واقع شده و نه خیابان پنجاه و هفتم شیکاکو و رستوران های شهره آفاق دارد. در پخت و پز رستورانی که شیر و عموشلبی به آنجا می روند ، نیز ظاهرغرض و مرضی وجود ندارد. صورت غذا مشتمل بر خوراک فیله و املت، نشان دهنده مکانی است که هیچ قوم و قبیله یا تمایز خاصی را نمی رساند.
این رستوران احتمالا رستورانی معمولی است که می تواند غذااهای سنتی دیرطبخ آماده کند.هر چند علاقه مفرط شیز به مارشمالو نشان داد کهمی توان با فشار سر آشپز را به بیشتر از آن واداشت.
موضوع غالب داستان نقطه مقابل نشانگان کودک وحشی یعنی این که هرگز به انسان مبدل نمی شود، اما همبن که با شادی ها و نومیدی های آدمی آشنا شد، دیگر به راحتی نمی تواند به عالم حیوانیت برگردد، سخن کوتاه ، دیگرهرگز نمی توانی به خانه و کاشانه ات برگردی. در پایان داستان لافکادیو را می بینیم که از حل معمای خود که آیا به انسان ها وفادار باشد یا به شیرها روی برمی تابد و سر خود را می کیرد. دیگر هرگز با عمو شلبی ارتباط نمی گیرد، هر جند راوی داستان آشکارا هنوز منتظز است روزی از او کارت پستالی برسد. پایان باز داستان ، که در آن نهاد واقعی شخصیت ، ناگشوده باقی می ماند، از شگردهای نمونه وار سیلور استاین است ، به ویژه در مواردی که شاه بیت طنزآمیزی برای پایات دادن به داستان حاضروآماده در اختیار ندارد.
در اینجا با ممکن نمایاندن این احتمال ، که شاید لافکادیو در جایی دیگر خوش و سرگرم است و همین که کسی از او خبری ندارد، می تواند دلیلش این باشد که به عالم حیوانی خود باز گشته است و در علم حیوانی خود در آرامش به زندگی ادامه می دهد، پایان داستان از غم انگیزی طفره می رود. اینها همه گمان است که همین گمان ها ، بی تردید خیال خواننده را از غم و اندوه خرد کننده شیر که شهر و دیاری در بین آدمیان ندارد دور می کند.این که لافکادیو خود را شکارچی می داند و با ابراز کردن صریح عزم خود به کشتن همنوعان عازم صید و سیاحت می شود، نشان دهنده تباهی است که خوشی های بشری می تواند بدان بینجامد. تماس با انسان ها وهم در افتادن او به ورطه شهرت و ثروت ، چنان ماهیت او را دگرگون کرده است که از یاد می برد شکار کردن همنوع کاری خصمانه است. وقتی در آغاز کتاب ، لافکادیو به صورت شیری جوان برای اول بار با شکارچی رویارو می شود ، می بینیم که خصومت حیوانات با انسانها داتی نیست. در حقیقت این خصومت با فرضیات نادرست انسان ها به پیش رانده می شود که شیرها به طور طبیعی آدمخوارند و راهی جز شکار کردن و تخته پوست کردنشان وجود ندارد. باز تعارض میان انسان و شیر با این پیش فرض های مقرون به حقیقت شیرها بکار می افتد که یگانه آرزوی شکارچیان ، شکار آنهاست.اما لافکادیو مثل شیرهای دیگر نیست که خود به خود از انسان و چوب دست هایشان کهصداهای خنده دار دارند فرار کند. او در پیش فرض های شیر ها چون و چرا می کند و ار آهنگ کلمات خوشش می آید، این فرض او شکارچی ها جالب و احتمالا دوست هستند به تصورات ابتدایی کودکانه می ماند.
با سادگی ملیح روی صدای واژه شکارچی مکث می کند:" راستش از آهنگ این کلمه خوشش آمد . خودتان می دانیدکه بعضی ها از آهنگ کلمه هایی مثل توسکالوسا یا تاپیوکا یا گاریوکا یا گامبو خوششات می آید. حالا این شیر هم از آهنگ کلمه "شکارچیها" خوشش آمده بود" در حقیقت مارشمالو همب به دلیل آهنگ کلمه اش ، دل لاقکادیو را می برد و گرنه هرگز مزه آن را نچشیده است. غرق شدنش در صداهای زبان انسان، پشتکار و ای بسا وسواس فکری اش برای تک تیر انداز شدن،نشانه تخیلاتی است که نسبت به انسانها و زندگی شان دارد. سادگی و اشتیاق وسواس گونه اش به چیزهای تازه و طرفه، او را به شهرت و ثروت ، به لذت های انسان ها و عاقبت بر سر دوراهی می کشاند.
اما نگاه و برخورد خالی از تعصب لافکادیو به شکارچی ها جنبه خاصی از شخصیت شان را برملا نمی کند. تصویری که لافکادیو از شکارچی می بیند، یکی از تصویرهای سیلوراستاین از غارتگر شکارچی زشت، با شانه های فرو افتاده و چهره فرومایه است که لافکادیو را همان طور که خود می خواهد می بیند، یعنی به هیئت آدمخواری که فقط برای این آفریده شده که با تیر شکارچی ها کشته شود. وقتی به لافکادیو می گوید،دست هایش را بالاببرد، شیر این کار را با شادی و بازیگوشی انجام می دهد، طوری که گویی مجسمه بازی می کند. وقتی تفنگ شکارچی به دلیل پر نبودن شلیک نمی شود، بی برو برگرد انتطار دارد لافکادیو مثل اجرای نقش در یک نمایشنامه از پیش ترتیب داده شده ، دست ها را همچنان بالا نگه دارد تا شکارچی او را شکار کند، اما لافکادیو با زودرنجی کودکانه و با روشن بینی قاطع از این کار سرباز می زند و با تحقیری آشکار می گوید که اوشکارچی "خوبی" نیست و او را می خورد . این فصل با نمایی پایان می یابد که لافکادیو با تفنگ شکارچی در دهان از منطر بیننده دور می شود. این تصویر ، پایان فصلی را که در آن شیر و شکارچی به حقشان رسیده اند ، به خوبی جمع و جور می کند، با این حال نمونه ای از شوخی های شیطنت آمیز سیلور استاین نیز در آن نهفته است، نشیمن کاه شیر در این تصویر برهنه است و این از جمله شوخی های تصویری سیلور استاین است که در مجموهای شعرش بارها به چشم می آید. می دانیم که لافکادیو شیر است نه انسسان اما این مانع از سر به سر گذاشتن سیلور استاین با خواننده نمی شود.

لافکادیو مثل همه بچه ها که از چیزهای تازه به وجد می آیند ، از جزئیات زندگی انسانها در شهر لذتت می برد، مثل بجه ها مرتب با آسانسور هتل بالا و پایین می رود و ظاهرا دستگاه گوارشش مثل بچه ها آهنین است ، به رغم آن که تنش "بوی حیوان می دهد" به حکم طبیعت از حمام کردن سر باز می زند مقاومت می کند کو این که مقاومت در پایان به تسلیم می انجامد زیرا این خصلت کوذکی است گیریم که حمام کردن گام نخست او در استحاله شدن به صورت انسان باشد.
بعد از حمام نزدآرایشگر و خیاط می رود تا اولی ناخن هایش را مانیکور کند و دیگری یک دست لباس کامل برایش بدوزد.
این خدمات که نوع مجانی آن ، نهایت آرزوی هر مصرف کننده است ، به ضرب غریدنش فراهم می شود.
اگر چه قدرتش را همه جا بکار می برد این کار ظاعرا از روی بی مبالاتی است،طوری که گویی صرفا کج خلقی اوست که کارش را پیش می برد و نه اعمال قدرتش.
این واقعیت که او شیر است و مردم به سبب شیر بودنش از او اطاعت می کنند ، در این مرحله از داستان بر او آشکار نیست.
لافکادیو در پی رفتن به آرایشگاه و خیاطی ، طعم اوج متمدن شدن یک شیر یا یک کودک را می چشد که همان صرف ناهار در یک رستوران مجلل است.
او مثل یک بچه بی سواد مرتکب خطا می شود.وقتی به او می گویند، در صورت غذاهای این رستوران همه جیز خوشمزه است، صورت غذاا ها را می خورد و بعد مثل کودکی که ذائقه اش در پی چیزهای آشناست، در خواست مارشمالو می کند،
فقط مارشمالو.
پیشخدمت برای این که تجربه صرف غذا در یک رستوران واقعی را برای او فراهم کند . برایش کباب مارشمالو می آورد و "مارشمالوی نیمرو و مارشمالوی جوشانده و مارشمالوپ (یعنی سوپ مارشمالو)" و چند جور مارشمالوی دیگر از جمله "مارش همه چیز" می آورد.
سیلور استاین از ارائه غذاهای جالب ، حتی اگر این غذااها حال آدم را به هم بزند ، هم خودداری نمی کند.
مثلا در این مورد از "مارشمالو با سس گوجه فرنگی" اسم می برد که با طنز نپخته بچه هاخیلی هم بامزه است!

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین

سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین بخش3


لافکادیو با ذوق خاص کودکان ، برای چیزهای تازه به دنیای سیرک قدم می گذارد، به دور دنیا سفر می کند، مهارت خود را در تیر اندازی به رخ می کشد و هوادارنش را خشنود می کند. رفته رفته در خط تفریحات آدم های مشهور و پولدار می افتد، مثل غواصی با ماسک اکسیژن و گلف بازی و رقصیدن در کلوپ ها با زیباترین دختر ها و در ساحل ریویرای فرانسه لم دادن.
استحاله او زمانی کامل می شودکه یاد می گیرد دمش را برای آن که کسی نبیند جمع کند، مگر در مواردی که در نوشیدن آبدوغ (اسم مستعارمشروب)زیاده روزی می کند.او حتی کارهایی می کندکه او را وارد بازی افظی می کند: به عالم ادبیات مارد می شود و "شیری اهل ادب" می شود. "شیری اجتماعی و اهل معاشرت"می شود. دوخت لباس هایش را سفارش می دهد و شیری "اهل پوشاک" می شود. و بعد همان گونه که عموشلبی نتیجه می گیرد " بله، به گمانم حالا دیگر ثروت و شهرت و خوشبختی او به حدی رسیده بود که همه حسرتش را می خوردند." همین عبارت "به گمانم" خواننده را برای اتفاق بعدی، یعنی تلفن زدن غیر منتظرانه و ناامیدانخ لافکادیو به عمو شلبی و اشتیاقش برای کاری تازه آماده می کند. در اینجا عمو شلبی نیست که موضوع شکار و صید و سیاحت را برای علاج ملالت لافکادیو پیش می کشد، بلکه فینچفینگر سیرک دار است که با چرب زبانی و شکار را تازه و جالب عنوان کردن ، او را به این راه می کشاند، لافکادیو که تا لحظه ورود فینچ فینگر ف گریه و زاری می کند به محض شنیدن پیشنهاد شکار بی آن که لحظه ای به اصل و تبار خود بیندیشد، پیشنهاد را می پذیرد. کلمه "شکار" برای خواننده کفایت می کند تا به یاد بیاورد که لافکادیو از چه راهی به جایگاه کنونی اش رسیده است.لافکادیو در صید و سیاحت به هیئتی کاملا انسان شده ظاهر می شود، در حالی که سر تا پا لباس پوشیده، کت شکار به تن کرده، شلوار و چکمه مخصوص و تفنگ به دست گرفته است و یال او دیگر پیدا نیست.تنها جزئی که طبیعت شیری اش را نشان می دهد سبیل و ریش بزی اش است که یاد آور کل ریش و پشم اوست. دمش از پشت کت شکار اندک مایه پیداست و از روی همین نشانه شیر دیگر تشخیص می دهدکه او روزگاری خودی بودهو حالا که به این روزافتاده، نیاز به واقعیت درمانی(بهبودی از راه تشخیص موقعیت خود) دارد در این حال که لافکادیو در برزخ میان شیر و انسان گرفتار شده، سیلور استاین و لافکادیو از حل این معما سر باز می زنند، هر چند داستان نشان می دهد که خوشی های دنیای انسان ها دیگر از دست رفته اند و جنگلی که از بیم تیراندازی ، شکارچی ای گرد آن نمی گشت، پیشاپیش به منزاهبهشت موعود و محیطی راحت و آرام و گرم و صمیمی توصیف شده است.اما نمی توان بر لافکادیو به سبب عیش و عشرت های انسانی اش در زندگی شهری خرده گرفت.نه مشکل این نیست که لافکادیو از خوشی های انسانی بهره می گیرد، مساله این است که او به اندازهای انسان می شود که شادی های شیر بودنش را از یاد می برد. اگر لافکادیو به قصد سیر و سیاحت به آفریقا رفته بود ، انتقاد از او چنین طنز آلود از کار در نمی آمد.
ریشه تضاد در آنجاست که او با ساده لوحی ، فریب اغواگری فینچ فینگر را می خورد و آن زمانی است که سیرک باز حقه باز به او وعده می دهد که وقتی به شهر بیایی" ....می توانی تا دلت خواست پول جمع کنی و می توانی بزرگترين تير انداز دنيا بشوی٬مشهور باشی و غذاهای خوشمزه بخوری٬لباسهای ابريشمی و کفشهای طلايی رنگ بپوشی و سيگار ۵سنتی دود کنی٬به مهمانی های مجلل بروی و کاری بکنی که همه دست به پشتت بکشندو پشت گوشهايت را بخارانند و از اين جور چيزها"  (سیارک)
وقتی لافکادیو ساده دل می پرسد:"این چیز ها به چه درد می خورد؟"
فینچ فینگر در پاسخ می گوید."همه دنبال همین چیزها هستند." البته کتاب سیلور استاین در این که آیا واقعا همه دنبال همین چیز ها هستند، چون و چرا نمی کند، لیکن با ظرافت اشاره می کند که رسیدن به همه خواست ها کسی را خشنودو سعادتمند نمی کند که هیچ، چه بسا به واخوردگی و تغییر ماهیتش بینجامد.
پیچیدگی نتیجه اخلاقی داستان با نیت آشکار سیلوز استاین همسویی دارد که برای مسائل پیچیده ، پاسخ های سهل و ساده در اختیار بچه ها نگذارد و با پیان بندی های ساده به بچه ها القا نکند که گویا می توان مشکلات زندگی را به راحتی حل کرد.
اینجا از جاذبه های دنیوی آشکارا ستایش می شود. با این همه کودک "میانسال" کسالت و خستگی لافکادیو و عطش طاقت فرسایش را به چیزهای تازه احساس می کند، حتی مارک تواین هم در ماجراهای تام سایر(1876)که کتابی برای کودکان ساده اندیش تر، از مشکل بچه ها برای سرگرم کردن خودشان یاد می کند چیز های تازه هموار بهترند، گو اینکه بر تازه ها هم گرد کهنگی می نشیند و آن چه شخص به آن دسترسی ندارد پ، بسیار جذاب تر از چیزی است که در اختیار است. در لافکادیو حتی بزرگترها هم در شمار کسانی قرار دارند که در حسرت چیزهای تازه اند.
پایان داستان بسته نیست، لیکن غم انگیز هم نیست واز همین رو مناسب حال کودکان است ، زیرا برای کودکان مصیبت چیزی بیش از اندازه عاطفی است.
تصویرهای لافکادیو از ساده ترین و بهترین تصویر های سیلور استاین به شمار می آیند، صفحه آرایی متن در سرتاسر کتاب، با تصویرهمخوانی دارد. شیر در آغاز کتاب بیشتر به اسباب بازی پارچه ای شبیه است تا حیوانی درنده.آرنج های بی استخوان و چشم های بی پروایش در نظر خواننده ، او را موجود ساده و معصومی تصویر می کند که می خواهد مهربان و فارغ از تعصب باشد. بدنش چنان نرم و انعطاف پذیر است که قابلیت او را هم برای تیر انداز شدن و هم برای تخته پوسن شدن، یکجا به نمایش می گذارد.
به همین ترتیب که تدریجا به هیئت انسان د رمی آید ، بیش از پیش به شکل و شمایل خود سیلور استاین شباهت پیدا می کند که در دوره سیر و سفر و همکاری با مجله پلی بوی از خود می کشید.شانه های شیر که با لاقیدی پایین افتاده ، دست های چابک و ورزیده به جای پنجه، حالت سر پا ایستاده و دم پنهان ، موهای صورت و خط موی عقب نشسته،همگی حکایت از حال و هوای شهرنشینی دنیا دیده و دلزده دارند که در راه شهرت و ثروت گام نهاده و این با دگرگونی ظاهر شیر به نمایش در می آید. از دست دادن موهای سر که به ریش بزی و سبیلی کوتاه کاهش یافته،برای بیننده نشانه ای از استحاله کامل اوست.تصویرهای دو صفحه روبه روی هم جنگل و نمایش سیرک را به خوبی نشان می دهد، در سمت چپ شیر غران را مشاهده می کنیم و در سمت راست قربانی تشلیم شده را،خطوط سیاه قلم عموما ساده و قاطع و با چیره دستی کاریکاتوریستی ماهر کشیده شده اند ، گو اینکه تصویر بعضی از مناظر سنگین تروپیچیده تر و حیوانات ، گاه به نقاشی های ابتدایی غارها با همان طرح های بنیادی محض شباهت پیدا می کند.
در مجموع ، شیر داستان جانوری است خوش مشرب و دوست داشتنی با ضعف های پذیرفتنی، چنان که خوانندگان پیر و جوان از ته دل آرزومند عاقبت بخیر شدن اویند. این داستان درحکم داستانی مربوط به ماجراهای سیرک به سبک داستان های توبی تایلر جوانی را ترسیم می کند که از خانه می گریزد و بعد متوجه می شود که زندگی در سیرک آن قدر ها هم که فکر می کرد عالی نیست. اما لافکادیو از بخت بد شیر است نه پسر بچه خوشگذرانی که وقتی سرش به سنگ می خورد به خانه باز گردد. بر خلاف فیل فرانسوی موسوم به بابار که به راحتی جامه به تن می کند و تمدن فرانسوی را به جنگل می برد، استحاله شیر به انسان کار ساده ای نیست.سیلور استاین در اینجا از مضامیت شاد لذت طلبی و نیاز انسان به نوجویی بهره می گیرد. از این همه گذشته، جست و جوگر نیازمند آن است که در گرماگرم جست وجو ، معنا و مفهوم طبیعی بودن را به خاطر داشته باشد.  (سیارک)
ظاهر رقت انگیز شیر بر جلد کتاب پیشاپیش خواننده و بیننده را برای همدردی آماده می کند، هر چند این تصویر در متن کتاب مربوط به زمانی است که از سیرک باز می شنود که لخت است و از این بابت شرم زده می شود وباز در همین جا ، حالت شیر بر جلد کتاب به گونه ای است که او را پشت زانوها و بازوهایش پنهان می کند و در همان حال با نگاهی خصمانه به خواننده می نگرد. روی هم رفته ، کتاب نشان دهنده توانایی سیلور استاین در مخاطب قرار دادن کودکان ، خلق موفقیت های پیچیده به صورت موجز و بر انگیختن خواننده برای دریافت وضعیت های بغرنج است.صدای بازیگوشانه راوی ای داستان عجیب و غریب پیش درآمدتوانایی سیلور استاین در مجموعه های شعرش است ، خلق و تداوم لحنی گوناگون و در عین حال باور پذیر که قادر است طنز و تاثر را یکجا گرد آورد.
لافکادیو دقیقا معاصر آنجا که موجودات وحشی هستند، نوشته موریس سنداک است، سال 1963 طاهرا وقت مناسبی برای داستان هایی در مورد تاثیرات دنیای وحش بر موجودات بوده است، داستان هایی که نشان می داد این موجودات ، در یک مورد حیوان و در مورد دیگر انسان ، به اصل خویش باز می گردند ودیگر بار جذب همنوع خود می شوند. شخصیت ماکس در کتاب آنجا که موجودات وحشی هستند ، با دنیای وحش روبه رو می شود و در آنجا یاد می گیرد ، چگونه خود را با محیط سازگار کند و بهتر شود. اما در مورد لافکادیو ، دنیای وحش چیزی است که او از دست می دهد تا به درماندگی و سردرگمی دائمی برسد. در هر دو کتاب ، انسان بودن ، خوب است ، اما در هر دو کتاب چسبیدن به طبیعت وحش و فرا گرفتن راه کنار آمدن با آن ، ارزش والاتری دارد.

این نقد برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت درقسمت نظرات ما را مطلع کنید. (سیارک)

 

داستان لافکادیو بخش 4

داستان لافکادیو بخش 5

داستان لافکادیو بخش 6

داستان لافکادیو بخش7

نظرات

در ادامه بخوانید...

اصول داستان نویسی

در

یکی از حرفه هایی که امروزه بسیاری از افراد به آن روی آورده اند نویسندگی است.

(سیارک) اما در بین انواع نوشته های علمی، خبری، فرهنگی، اجتماعی و غیره و غیره، نوشته های ادبی چون رمان و شعر و داستان های کوتاه طرفدار های خاص خود را دارد و متاسفانه و یا خوشبختانه با پیشرفت تکنولوژی و فناوری و دسترسی آسان به سایت ها و وبلاگ ها، هر فردی که اندکی ذوق و سر سوزن هوشی داشته باشد مشغول نوشتن رمان می شود. متاسف برای این که این آثار یا چاپ نمی شوند و یا آنقدر پختگی ندارند که بعد ها جزو آثار فاخر و تاثیر گذار به شمار بیایند و خوشبخت از آن جهت که نوشتن و خواندن بهای بیشتری نسبت به گذشته یافته و این خود جای مسرت و شادکامی است.

حال آن چه مهم است نحوه ی نوشتن یک داستان خوب است.

داستانی که مخاطب را با خود همراه کند و بتواند او را تا آخر ماجرا پای کتاب نگه دارد. نوشتن و سبک های ادبی، خود مباحث پیچیده ای است که خارج از بحث گفت و گوی ماست و ما این جا تنها به اصول نوشتن رمان می پردازیم و بعد ها به نحوه ی نوشتن صحیح شعر و داستان های کوتاه خواهیم پرداخت.

هرچیز و هرکاری اصولی دارد و نوشتن رمان هم از این قاعده مستثنا نیست. بنا براین اگر می خواهید از روی اصول یک رمان خوب بنویسید با ما همراه باشید.

ایده ی کلی: اولین کار در نوشتن یک رمان داشتن یک ایده  کلی از موضوعی است که می خواهید راجع به آن بنویسید. برای این کار باید قلم و کاغذ را برداشته و آنچه راجع به رمان و طرح کلی که در ذهن دارید یادداشت کنید. برای مثال می خواهید راجع به یک رمان عاشقانه بنویسید. پس یک ایده ی کلی از زمان اتفاق داستان، تعداد شخصیت ها و شخصیت اصلی داستان داشته باشید. برای مثال اگر می خواهید داستان در یک کشور متفاوت از محل زندگی خودتان باشد، راجع به آن کشور اطلاعاتی کسب کنید و تا حدودی با فرهنگ و زبان و رسوم آن جا آشنایی پیدا کنید. اگر قرار است در زمانی اتفاق بیفتد که خیلی گذشته است، مثلا در زمان یک جنگ داخلی و یا یک حادثه مانند زلزله باشد، باید مطالب و روزنامه ها و نوشته های مربوط به آن زمان را بخوانید. به یاد داشته باشید که تنها برای طرح کلی این اطلاعات لازم اند زیرا یک نوشته ی خوب هرچه با اتفاقاتی که در آن می افتد ملموس تر باشد بیشتر به دل خواننده می نشیند. برای مثال نویسنده ی رمان بر باد رفته ده سال از عمر خود را صرف جمع آوری اطلاعات و نوشتن راجع به جنگ و اتافاقات و تاثیرات آن بروی تک تک شخصیت ها شد. شاید ده سال زیاد به نظر برسد اما نتیجه یک شاهکار ادبی شد که تا ابد جاودان خواهد ماند.

انتخاب سبک: بعد از این که یک ایده ی کلی از طرح خود را روی کاغذ آوردید و شخصیت ها را تا حدودی مشخص کردید، نوبت به این می رسد که برای نوشته ی خود یک سبک انتخاب کنید و یا حتی به خود این جرئت را بدهید که یک سبک جدید و مخصوص به خود ابداع کنید.

نوشته ها می توانند طنز، درام و یا جد باشند. اما به یاد داشته باشید یک نویسنده ی خوب می تواند چند سبک را با هم هنرمندانه در آمیخته و از یک نواختی نوشته جلو گیری کند.

زبان نوشتار یا معیار؟ مسأله این است: این بستگی به خود شما دارد که دوست دارید زبانی که با آن می نویسید زبان شکسته و عامیانه باشد و یا یک سبک ادبی شسته رفته و یا تلفیقی از هر دو باشد. اگر از زبان عامیانه استفاده می کنید مطمئن شوید که به خوبی کنایه ها و نکات ظریف رایج در زبان معیار را بدانید تا آن ها را در جاهای اشتباهی به کار نبرید. زیرا حتی یک اشتباه کوچک در این موارد برای از بین بردن ارزش رمان کافی است. اگر هم به زبان کتابی می نویسید، املای دقیق کلمات و عبارات را به خوبی بدانید و از به کار بردن کلمات پیچیده و به اصطلاح قلمبه سلمبه بپرهیزید. زیرا افراط در به کار بردن آن می تواند مخاطب را خسته و دلزده کند. سبک تلفیقی هم می تواند ترکیبی از هر دوی این موارد باشد. به این نوشته دقت کنید( آنقدر در این مورد صحبت کرده بود که جانم را به لبم رسانده بود.آخر سر فریاد زدم: ای بابا بس کن دیگه مگه من چقدر تحمل دارم که تو هی میای و این طوری منو عاصی می کنی؟) این نوشته تلفیقی از هر دو سبک بود که نویسنده هنرمندانه آن دو را بدون زیاده روی با یک یک دیگر آمیخته بود.

نحوه ی روایت داستان: داستان ها معمولا با چند روش  نوشته می شوند. یا اول شخص است و یا سوم شخص. در نوع اول شخص، هر فرد خود مسؤلیت روایت داستان خود را برعهده دارد.

به این نوشته دقت کنید( من که خودم می دانستم پدر دستش تنگ تر از این حرف ها است که بخواهم با یک بچه نان خور اضافه هم شوم. چاره چه بود می سوختم و می ساختم)  این نوشته یک نمونه از نوشته ی اول شخص است که فرد خود آنچه را که در می خواهد روایت می کند. نوع دیگر سوم شخص است. در این نوع نوشته یک نفر دانای کل است و او همه ی ماجرا و داستان  را روایت می کند به این نوشته دقت کنید: (سیمین می دانست که یک جای کار جواد می لنگد اما می خواست حرمت های بینشان از بین نرود و البته می دانست که جواد از آن مرد هایی  نیست که نان حرام بر سفر و بچه اش بیاورد. از یک طرف هم این دیر آمدن های جواد و این پول های زیادی که زیر دست و پای سیمین می ریخت او را آنقدر نگران می کرد که انگار در دلش رخت شور خانه راه انداخته اند)  در این نوشته یک نفر که سوم شخص و دانا ی کل است روایت گر حالات و احساسات درونی سیمین نسبت به ولخرجی های اخیر جواد است و اوست که از زبان سیمین صحبت می کند.

شروع کار: این قسمت سخت ترین قسمت کار است.

شروع خوب همواره در امر نوشتن بسیار مهم بوده است. آغاز یک نوشته باید به گونه ای باشد که فرد را مشتاق ادامه ی ماجرا کند. او را ترغیب کند که شخصیت ها را دنبال کند. این مهارت تنها با خواندن متون و داستان های متنوع و دقت به آغاز آن ها و تجربه ی نوشتن به دست می آید. در واقع یک نویسنده ی خوب کتاب های بسیار می خواند تا با نحوه ی نوشتن ها و نحوه ی آغاز ها آشنا شود و همچنین خود در نویسندگی بسیار تمرین کرده باشد.ازاین بابت گفته می شود که آغاز یک نوشته بسیار مهم است زیرا به مانند در وردی یک جشن است که هر چه باشکوه تر باشد، مهمان از جشن راضی تر خواهد بود.

نقطه ی اوج داستان: هر داستان یک شروع، یک نقطه ی اوج و یک نقطه ی پایان دارد. در مورد آغاز داستان به تفصیل توضیح داده شد. اما در خصوص نقطه ی اوج باید بگوییم که نقطه ی اوج بخشی از داستان است که روال عادی داستان را برهم می زند. داستان در ابتدا یک روال آرام دارد و هر کدام از شخصیت ها تقریبا یک نقش بدون تنش را بازی می کنند. تا نقطه ی اوج داستان. در این جا نویسنده باید با مهارت تمام یک حادثه حال چه تلخ و چه شرین خلق کند و تمامی شخصیت ها را به گونه ای درگیر کند. البته نباید فراموش کرد که این حادثه همین طور پیش نمی آید بلکه باید خود نویسنده با مهارت تمام تمهیداتی را برای اجرای پله پله ی آن در نظر گرفته باشد. در این قسمت تمام شخصیت ها درگیر حادثه شده اند و هر کدام به نوعی با توجه به شخصیتی که به آن ها داده شده و با توجه به  میزان انعطاف پذیریشان با حادثه ی پیش آمده رو به رو می شوند به طوری که آن آرامش و سکون اولیه از بین می رود و جای خود را به تنش و تشنج می دهد که میزان و نحوه ی آن به مهارت و توانایی نویسنده بستگی دارد.

نقطه ی پایان: هر چقدر که شروع یک نوشته مهم است، پایان آن نیز از اهمیت وافری برخوردار است.

زیرا نوشته هر چقدر هم که خوب باشد اگر یک پایان خوب نداشته‌ باشد خواننده نا خوداگاه گیج شده و احساس سرخوردگی می کند. بعد از تنشی که در نقطه ی اوج به وجود می آید، کم کم و پله پله همان طور که به اوج رسید به نزول هم می رسد. در این قسمت تمام شخصیت ها دست خوش تغییرات شده اند و به نقطه ی آرامش و یا سکون می رسند. اما این آرامش و سکون دیگر مثل نقطه ی اول نیست و در این قسمت همه ی داستان تغییر کرده است و جریان رو به انتها  است.  این قسمت ،بخش مشخص شدن معما ها و بر ملا شدن حقایق است. یک پایان خوب می تواند نوشته را در خاطر خواننده نگه دارد و از روشن شدن مسائل لذت ببرد. البته نحوه ی اتمام آن به خود نویسنده بستگی دارد. برخی از نویسندگان نکاتی را تاریک و مبهم نگه می دارند و مخاطب را برای  جلد بعدی آماده می کنند. برخی دیگر ترجیح می دهند خواننده خود به استنباط برسد. خود او باشد که در مورد پایان تصمیم می گیرد. اما برخی دیگر ترجیح می دهند که تمام زوایا و خفایا را روشن کرده و از روندی مشخص برای روشن کردن این گوشه ها استفاده می کنند. هر کدام از این پایان ها  طرفداران خود را دارند پس هر کدام را که انتخاب می کنید دقت کنید که به درستی انجام گیرد.ترجمه  itrans.ir 

نظرات

در ادامه بخوانید...

داستان دوقلو های سیامی ، که یکی از آنها مادر شد

در

دوقلوهای سیامی
بارداری برای دو نفر : داستان دوقلو های سیامی ، که یکی از آنها مادر شد


خواهران بلاژک دوقلوی سیامی متولد شدند - در قرن نوزدهم ، چنین اتفاقی مردم را شوکه می کرد. مادر دختران به جادوگر محلی روی آورد ، جادوگر محلی شیر دادن به آنها را ممنوع کرد! اما از آنجایی که پس از هشت روز گرسنگی ، دوقلو ها زنده مانده و کاملاً سالم بودند ، تصمیم بر این شد که آنها از بالا برای خانواده فرستاده شده اند. ما به شما خواهیم گفت که سرنوشت روزا و جوزفا چگونه توسعه یافت.


بلاژها یک خانواده معمولی بودند که درآمد کمی داشتند. آنها در قرن نوزدهم در منطقه تاریخی اروپای مرکزی - بوهمیا (جمهوری چک فعلی ) زندگی می کردند.زیاد کار می کردند و کارهای خانه را انجام می دادند. بلاژها یک دختر تربیت کردند که واقعاً یک حامی و پشتیبان  از پدر و مادر بود. این دختر از سلامتی خوبی برخوردار بود ، بنابراین اغلب بعضی از امور مادرش را بر عهده می گرفت.

 

در سال 1877 ، یک واقعه شاد در خانواده بلاژک رخ داد: این زن و شوهر در انتظار فرزند دوم خود بودند. بارداری به خوبی پیش رفت ، مادر از سلامتی خود شکایت نکرد ، او زندگی عادی داشت. تنها چیزی که او را نگران کرد اندازه شکم بود که بسیار بزرگتر از بارداری قبلی بود.

انقباضات از 20 ژانویه 1878 آغاز شد. چند ساعت بعد ، روزا و همراه او جوزفا ظاهر شدند. دختران به معنای واقعی کلمه در هم آمیخته به دنیا آمدند. هیچ کس انتظار نداشت.

 

در مورد دوقلو های سیامی چه می دانیم

پزشکان به سرعت دریافتند که دوقلو های یکسان در طول دوره جنینی به طور کامل از هم جدا نمی شوند. اما اگر پزشکان قبلی شرایط رشد بافتهای نرم در کودکان را ثبت می کردند ، این یک مورد خاص بود - دوقلو ها همراه با استخوان رشد می کردند. آنها از ناحیه مهره نهم و استخوان لگن یک رباط غضروفی در نزدیکی ستون فقرات بهم آمیخته بودند. در این حالت تمام اعضای حیاتی از هم جدا می شدند.

 

دوقلوهای سیامی

خواهران بلاژک در کودکی. عکس: مجموعه هولتون


بلاژها شوکه شدند. آنها نمی فهمیدند که چگونه این اتفاق می افتد. علاوه بر این ، دختر دیگر آنها کاملا سالم به دنیا آمد.چند روز پس از زایمان ، مادر رزی و جوزفا تصمیم گرفتند از یک جادوگر محلی کمک بگیرند. او می خواست بداند که چرا این اتفاق افتاده و در مورد آن چه باید کرد. پزشک جادوگر به مادر توصیه کرد که به مدت هشت روز به دختران غذا ندهد و وضعیت سلامتی آنها را بررسی کند.

 

طبق یکی از نسخه ها ، دختران هشت روز را بدون آب و غذا سپری کردند و هنوز هم توانستند زنده بمانند. سپس جادوگر ، روزا و جوزفا را معجزه ای  از بالا فرستاده شده است عنوان کرد. وی به همسران بلاژک توصیه کرد که از دخترانشان محافظت کنند. روایتی دیگر می گوید والدین نتوانستند گرسنگی فرزندان خود را برای مدت طولانی تحمل کنند. آنها بعد از دو روز این ممنوعیت را شکستند و تصمیم گرفتند از دختران محافظت کنند ، مهم نیست چه هزینه ای برای آنها خواهد داشت.

دوقلوهای سیامی

رهبر و ساکت


این دختران بصورت کودکانی سالم بزرگ شدند که دوست داشتند با خواهر بزرگشان بازی کنند ، اوقات خود را با والدین خود بگذرانند .شخصیت خواهران بسیار متفاوت بود. رزی بلند ، با نشاط ، فعال و شوخ طبع بود. از طرف دیگر ، جوزفا کاملاً مخالف او بود - بسیار ساکت و متواضع ، که اغلب به درون خودش کشیده شده و تنهایی را دوست داشت.

دوقلوهای سیامی
خواهران بلاژک در نوجوانی


وقتی دختران بزرگ شوند ، در مورد آنها می گفتند: "روزا" رهبر هر دوی آنها بود. آنچه "روزا" فکر می کند - جوزفا بلافاصله آن کار را انجام می داد: وقتی "روزا" گرسنه می شد ، جوزفا بلافاصله غذا می خواست. وقتی "روزا" می خواست پیاده روی کند ، جوزفا به طور خودکار بیرون می رفت. "روزا" همیشه برنامه ریزی می کرد و جوزفا هم بدون اینکه کلمه ای حرف بزند برنامه ها را عملی می کرد. 

 

خواهران به مدرسه عادی رفتند. و در اوقات فراغت آنها موسیقی یاد گرفتند. والدین به طور فعال استعدادهای دختران را پرورش می دادند. و در برهه ای از زمان ، آنها حتی با تهیه كنسرت های مجلسی شروع به درآمدزایی كردند.

 

وقتی دوقلو ها 14 ساله بودند ، آنها با والدین خود به فرانسه نقل مکان کردند. در آنجا پزشکان محلی سرانجام تأیید کردند که خواهران نمی توانند از هم جدا شوند. سپس "روزا" و جوزفا تصمیم گرفتند از ویژگی های خاص خود استفاده کنند. آنها وارد گروه تئاتر کوچکی شدند و شروع به نواختن آلات موسیقی کردند.

دوقلوهای سیامی
پوستر خواهران بلاژک در پاریس ، دهه 1900. 


با گذشت زمان ،  دختران شروع به کسب درآمد مناسب کردند. دوقلو ها اکنون طرفداران وفاداری داشتند. دختران از محبوبیت خود لذت می بردند.


اولین عشق


به نظر می رسید که هیچ چیز نمی تواند اتحاد موسیقی قوی خواهران را از بین ببرد ، تا اینکه در سال 1906 یکی از آنها عاشق شد. "روزا" با افسری ملاقات کرد که و معنای واقعی کلمه عاشق شد. آنها زمان زیادی را با هم گذراندند ، کاری که جوزفا دوقلو به هیچ وجه دوست نداشت. او مخالف روابط خواهرش با مردان بود ، اگرچه روزا به مطبوعات و نماینده خود گفت که تنها یک بار در روابط صمیمی بوده است.

 

در سال 1910 ، "روزا" با درد شکم در بخش جراحی پذیرفته شد. او فکر می کرد که دچار آپاندیسیت شده است. اما پزشکان فهمیدند که این دختر باردار است.مطبوعات فرانسه با این خبر منفجر شدند. شهرت دوقلو ها در یک لحظه فرو ریخت. مردم نمی فهمیدند که چگونه این اتفاق می افتد و ژوزف در لحظه بارداری چه می کند. در اکثر روزنامه های زرد ، حتی نسخه هایی منتشر می شد که گفته می شود خواهر با چیزی پوشیده شده است تا او روند کار را مشاهده نکند. اما ، به غیر از خود خواهران ، هیچ کس حقیقت را نمی دانست.

 

در 16 آوریل 1910 ، پسری کاملا سالم به طور طبیعی از روزا و جوزفا متولد شد. او پس از آن افسر به علت اولین عشق روزا  او  به افسر ، فرانتس نامیده شد. هر دو خواهر شیر داشتند ، بنابراین هر دو می توانستند پسر را تغذیه کنند.

دوقلوهای سیامی


خواهران سیامی با فرانتس


با این وجود "روزا" و فرانتس (پدر) ازدواج کردند ، اما این بدون مشکلات قانونی نبود ، زیرا این مرد ابتدا به دلیل تعدد زوجات جریمه شد.چند سال بعد ، جوزفا نیز نامزد خود را پیدا کرد ، با این حال ، آنها هرگز ازدواج نکردند. داماد اندکی قبل از عروسی در اثر آپاندیسیت درگذشت.

 

دوقلوهای سیامی

 

دو مادر یا یکی؟

وقتی خواهران 45 ساله بودند ، جوزفا به شدت بیمار شد. پزشکان مشکوک به زردی یا آنفولانزا بودند ، بنابراین تصمیم گرفتند خواهر دوم را با جدایی از جوزفا در امان نگه دارند. اما "رزی" قاطعانه امتناع کرد و گفت که او از اولین نفس با خواهرش بوده و تا پایان با او خواهد بود.در 30 مارس 1922 ، جوزفا در بیمارستان درگذشت. "رزی" چند دقیقه بعد درگذشت.

 

زنان وقت نداشتند که وصیت نامه خود را بنویسند ، بنابراین مشخص نبود که ارث آنها به چه کسی می رسد. از نظر تئوری ، همه چیز باید متعلق به فرانتس جونیور باشد. اما از نظر قانونی اثبات نشده است که وی فرزند دو مادر است. علاوه بر این ، یک برادر کوچکتر به نام بلاژک ظاهر شد ، که قبلاً هیچ کس درباره او چیزی نشنیده بود.

 

دوقلوهای سیامی

 

در 2 آوریل کالبد شکافی انجام شد. بهترین پزشکان در فرانسه دریافتند که دوقلو ها رحم متفاوتی دارند ، بنابراین فرانتس پسر "رزی" بود. و در آن زمان معلوم شد که تمام ارثیه دوقلو ها فقط 400 دلار بوده است.

نظرات

در ادامه بخوانید...