سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸(سیارک) : درداستان لافکاديو شل سیلور استاین ضمن شرح سرگذشت پر ماجرای يه شير به اسم لافکاديو مسايل مهم ما آدما رو گفته مثل اينکه يه آدم چه طور می تونه خودشو فراموش کنه و به کلی عوض بشه و حالا ، بخش دوم سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین در این پست آورده شده است.
حال ادامه داستان رو بخونید
پس از انکه شکارچی را کامل خورد .کلاه قرمزش را هم خورد اما بفهمی نفهمی مزه اش پشمی بود . و بعد از انکه کلاه قرمزش را خورد(اوف!شما از تصور خوردن کلاه قرمز در دهانتان مزه ی عجيبی احساس نمی کنيد ؟) خواست ان چوب مسخره و گلوله ها را بخورد اما نتوانست ان را بجود . پس با خودش گفت:عيبی ندارد.اين ها را به عنوان يادگاری نگاه می دارم . و ان ها را بدندان گرفت و برد پيش شير های ديگر.
لافکاديو:حالا شيرهای ديگر همگی نشسته بودندو هر يکی داشت برای بقيه چاخان هايی سر هم می کرد.مثلا اينکه در فرار شکارچی ها چه کسی از همه تندتر دويده بود؛چه کسی از همه شجاع تر بود ؛چه کسی درنده تر بود وچه ..دردسرتان ندهم از اينجور دروغهای جور واجور که اين جور شير ها دوست دارندجور کنند.وقتی شير جوان با ان چوب خنده داربه انها نزديک شد همه شان يکهو پريدندو گفتند:(يائووو)و(يی ی ی)يا(وائوووو)و اين تفنگ را از کجا اورده ای؟!)
شير جوان پرسيد:تفنگ؟تفنگ ديگر چيست؟ شير پير گفت:اين همان چوبی است که با آن به طرف ما تير اندازی ميکنند.يالا؛از اينجا ببرش بندازش دور.از نگاه کردن به ان هم تنم مور مور می شود.(خودمانيم حرف عجيبی نيست؟شيرباشد و بگويد تنم مور مور می شود مثل اينکه موری بيايدو بگويد تنم شير شير می شود .)با اين ترتيب شير جوان افسرده و غمگين تفنگ به دهان از انجا دور شد.در راه با خودش گفت:نمی دانم؛نمی دانم چه طور با اين تفنگ تير اندازی می کنند.آن وقت با دندان هايش گلوله ای برداشت و ان را با بينی اش در تفنگ گذاشت و با زبانش به داخل لوله ی تفنگ فشار داد.بعد نيشه چپش را توی ماشه گيراندو کوشيدماشه را بچکاند اما نشد.(سیارک)
اين بار دندان راستش را به ماشه گيراند و باز سعی کرد ماشه را بچکاند اما باز هم نشد.خواست با پنجه ها بلندش کند وبا چنگال هايش تير اندازی کند که اين کار ديگر مسخره تر از ان کارها بود.بعد سعی کرد با سيبيل هايش ماشه را بچکاند که ان هم حاصلی جز خسته کردن سيبيل هايش نداشت.اما اين بار با دمش ماشه را گرفت وتا جايی که زور داشت کشيد و ناگهانبووووومممگلوله شليک شد.
شيرهای ديگر دوباره به هوا جستند و پا گذاشتند به فرار . شير جوان صدا زد:هی کجا داريد فرار می کنيد؟من بودم.من تير خالی می کردم. جان و دلم که شما باشيدوقتی فهمیدند که همين شير جوان بوده که باعث ان همه سر و صدا شد پاک کفرشان در امد . گفتند:ببين جانم بهتر است تير اندازی را فراموش کنی و به شيرگری خودت بچسبی. اما شير جوان که کيف کرده بود می دانيد چه کرد؟
از ان روز به بعد؛بعد از ظهرها که شير های ديگر خواب بودند يواشکی جيم می شدو می رفت تو کوهها .انجا ساعت ها تمرين کرد و کردتا روزی رسيد که می توانست تفنگ را با پنجه هايش بلند کند.روزها تمرين کردوکردتا سرانجام تيراندازی ياد گرفت.اما پيداست که چيزی جز اسمان را نمی توانست بزند.هفته ها و ماهها تمرين کرد تا بالا خره موفق شد کوه بزرگ را هدف قرار دهد .ماهها تمرين کرد تا توانست ابشار را بزندو چيزی نگذشت که توانست پرتگاه را نشانه بگيرد .کمی بعد درخت ها را زدونارگيل های روی درخت ها راوبعد دانه های روی بوته ها راو بعدمگس های روی دانه ها را و بعد گرد روی گوش ها را و دست اخر آفتاب روی گرده ها را.حالا به نظر شما او واقعا تير انداز خوبی بود يا نه؟(سیارک)
درست گفتيد او بهترين تير اندازدنيا بود.در دنيا کسی نظير او يافت نمی شد.لابد حالا می پرسيد که مهماتش را از کجا می اورد.معلوم است.هر وقت فشنگ هايش ته می کشيد؛می رفت و يک شکارچی ديگری را می خوردگلوله هايش را بر ميداشت و باز قدری تمرين می کرد.
تا يکروز شير جوان هنگام تمرين از آن سوی جنگل صدای تيراندازی شنيد.ديگر لازم نيست برايتان بگويم بعد؛چه شد.باز همه شيرها پا گذاشتند به فرار. شير جوان پرسيد:کجا داريد فرار می کنيد؟ اداما در پست بعدی
سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش اول
این پست را چگونه میبینید؟ برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید. (سیارک)
نظرات
hadi 522۱۳۹۵/۱۰/۲۸داستان زیبایی است فقط مناسب کودکان نمی باشد. قسمت بعدی آن را زودتر بگذارید.
در ادامه بخوانید...