داستان لافکادیو بخش 5
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸لافکادیو یک جانور وحشی جنگلی و تک تیر اندازی است که مهارتش را از راه تمرین کردن با تفنگ شکارچی ای که خورده کسب کرده است.
ادامه داستان:
وقتی وارد اتاق شدند سيرک باز گفت:خب تخت کدام طرف را می خواهی؟ شير جوان گفت:چندان فرقی نمی کند.اگر برای شما اشکالی نداشته باشدمن لای بوته ها می خوابم. سيرک باز گفت:اينجا بوته کجا بود؟از اين گذشته٬اين تختخواب قشنگ از بوته های زمخت اکبيری نرمتر است.چرا دراز نمی کشی و امتحان نمی کنی؟ شير جوان همين کار را کرد.سيرک باز پرسيد:خوب چطور است؟از ان بوته های مزخرف نرم تر و قشنگتر نيست؟ شير جوان گفت:بله فرق که می کند. سيرک باز گفت:حالا وقتش است که يک حمام اب گرم حسابی بگيری.بوی حيوانات می دهی. شير جوان پرسيد:ايا همان طور که قول دادی توی اب مارشمالوی خوب حمام کنم؟ سيرک باز گفت:حالا نه باشد برای بعد. شير جوان گفت:خب٬پس من طبق معمول تو رودخانه آبتنی می کنم. سيرک باز با تعجب گفت:رودخانه؟توی اتاق هتل رودخانه کجا بود؟چرا توی ان وان پر از اب گرم حمام نمی کنی؟ شير جوان پرسيد:مگر برای رفتن ان تو اول نبايد لباسها را در اورد؟ سيرک باز گفت:درست است. شير جوان گفت:خب٬من که لباسی ندارم در بيارم.پس با اين حساب نمی توانم توی وان بروم. (سیارک)
سيرک باز گفت:چرند نگو٬بپر توی وان. و به اين ترتيب شير يک انگشتش را توی وان گذاشت و گفت:ياوو!اين داغ ترين وانی است که تا به حال در ان رفته ام. سيرک باز گفت:اين تنها وانی است که تا به حال در ان رفته ای!اين بهتراست يا ان رودخانه ی کثيف گل الود؟ شير خود را توی اب گرم جا به جا کردوگفت:خب٬مسلما مزه اش فرق می کند.قلپ٬قلپ. سيرک باز داد زد:از ان اب نخور.ان برای شستشو است نه برای اشاميدن. شير جوان گفت:معذرت می خواهم.حالا ديگر مارشمالويم را بدهيد. سيرک باز گفت:هر چيز به موقعش.حالا ما می خواهيم از تو يک اقای تير انداز ماهر درست کنيم.پس لطفا بيرون بيا و خودت را خشک کن. شير جوان آهی کشيدواز وان بيرون امدوخود را با حوله ی کرکدار سفيد خشک کردوچنگالهايش را خشک کرد و يالش را خشک کردوحتی نوک دمش را که خودتان می دانيد چقدر برای شير زحمت دارد را خشک کرد. سيرک باز گفت:حالا ۱۰۰٪بوی تنت بهتر شد.تا من چرتی می زنم٬بدو برو ارايشگاه.لباس هم برای خودت بگير.اين جوری لختی و پتی که نمی شود تو را اين ور و ان ور برد.شير گفت:باشد ولی تا به حال فکر نمی کردم که لخت هستم.پايين رفتن وقت زيادی از شير گرفت چون اسانسور چی راوادار کرد ۴۶ بار او را پايين و بالا ببرد.وقتی سرانجام از اسانسور بيرون امد.مدتی دنبال ارايشگاه گشت اما موفق نشدبرای اينکه نمی دانست آرايشگاه چه شکلی است.در واقع نمی دانست آرايشگاه چيست.بنابرين همينطور که می گشت و مردم چپ چپ نگاهش می کردندو می گفتند:اوی.و:يه.و:زوشينيگاه.يعنی زوئی شير را نگاه!درست در همين موقع من که عمو شبليتان باشم از خيابان می گذشتم تا يک ساندويچ سوسيس با پياز و گوجه فرنگی بگيرم که شير يکراست به طرف من آمدوگفت:ببخشيد٬ممکن است مرا به آرايشگاه راهنمايی کنيد؟ حالا خودتان حدس بزنيد که من چه قدر حيرت زده شده بودم از اين که شيری جلويم سبز شودواز من چنين سوالی بکند.با اين حال٬گفتم باعث خوشحالی است که او را به يک آرايشگاه ممتاز ببرم و او که خيلی خوشحال به نظر می رسيد گفت:از لطف شما سپاسگذارم.شما خوب ترين آدمی هستيد که من از هنگام ورودم به اين کشور ديده ام.از اين گذشته٬شما بسيار بسيار خوش قيافه وخوشتیپ هستيدوبه علاوه مرد بسيارباهوش و مهربانی به نظر می رسيد.اين طور که پيداست شما بايد رئيس جمهور ايالت متحده باشيد. گفتم:اختيار داريد.من وقت ندارم رئيس جمهور ايالت متحده بشوم چون سرگرم نوشتن قصه برای بچه ها هستم ولی اين را از شما قبول می کنم که خيلی خوش قيافه و خيلی باهوش و خيلی مهربان هستم !اين طور شد که شير جوان را به آرايشگاه بردم اما آرايشگر برای ناهار بيرون رفته بود.ما روی صندلی های آرايشگاه نشستيم و مدتی از اين در و آن دربا هم گپ زديم.يادم می ايد که شير چنگالهايش را داد پنجه آرايی بکنند و می گفت از اين کار خيلی خوشش می ايد ولی خانمی که چنگالهايش را تميز و مرتب می کرد گفت که در تمام عمرش نا خنهايی به اين کثيفی نديده است.(تازه داستان داره جالب ميشه) ادامه داستان در پست آینده (سیارک)