داستان لافکادیو بخش 4
طاهره مصطفویدر۱۴۰۳/۲/۱۸هرگاه این داستان را زندگینامه خودنوشت فردی با کمترین پرده پوشی بینگاریم ، می توان گفت که خواننده ، بخصوص خواننده بزرگسال حق دارد آن فرد را خود سیلور استاین فرض کند.
ادامه داستان لافکادیو : سيرک باز فرياد زد:لازم نيست توی قفس باشی.می توانی تير انداز تردست من بشوی. شير جوان گفت:تير انداز٬پير انداز٬سير انداز.من همين حالا هم تير انداز بزرگی هستم.بزرگترين تير انداز جنگلم. و دوباره با تفنگش نشانه گرفت. سيرکباز:ولی تو تا دلت بخواهد می توانی پول جمع کنی.می توانی بزرگترين تير انداز دنيا بشوی٬مشهور باشی و غذاهای خوشمزه بخوری٬لباسهای ابريشمی و کفشهای طلايی رنگ بپوشی و سيگار ۵سنتی دود کنی٬به مهمانی های مجلل بروی و کاری بکنی که همه دست به پشتت بکشندو پشت گوشهايت را بخارانند و از اين جور چيزها٬چه می دانم. شير جوان گفت:پشت گوشها٬موشها٬پوشها٬چه داری می گويی؟اين چيزها به چه درد می خورد؟ سيرک باز گفت:همه دنبال همين چيزها هستند.اگر همراه من بيايی پولدارومشهوروخوشبخت وبزرگترين شير دنيا می شوی. شير جوان گفت:خوب٬گيريم که آمدم آن وقت می توانم يک دانه مارشمالو داشته باشم؟ سيرک باز در حالی که عصای طلايش را تکان می دادو ساعت طلای زنجير طلايش را می چرخاند٬گفت:به!چه حرفهايی می زنی!می گويی يک دانه مارشمالو؟شير حسابی٬تو می توانی هزارها مارشمالو بخوری٬شام:مارشمالو.آن وقت می دانی بين غذاهايت چه خواهی خورد؟ شير جوان پرسيد:مارشمالو؟ سيرک باز فرياد زد:بله٬مارشمالو!من برای تو عمارتی از مارشمالو خواهم ساخت وتشکی از مارشمالو درست خواهم کرد٬جامه هايی از مارشمالو برايت خواهم دوخت و هنگام دوش گرفتن با مارشمالوی آب شده ی گرم شستشوخواهی داشت.دلت می خواهد ترانه مارشمالورا برايت بخوانم؟
مارشمالو جان٬مارشمالوجان من تو را قربان٬مارشمالو جان مارش قری جان٬مارش ملی جان قری و مری و....
شير جوان گفت:خوش ندارم آواز بخوانی. سيرک باز گفت:آوازم آن قدرها هم بد نيست.البته با حساب اين که اين ترانه را همين الان ساختم.باری٬به هر جهت٬تفنگت را بردار٬ساکت را ببندتا راه بيفتيم به سوی شهر بزرگ. شير جوان گفت:من که ساک ندارم. سيرک باز گفت:حيف شد پس باکت را ببند.وشروع کرد به قاه قاه خنديدن٬قاهقاهقاهقاه. شير جوان به سردی گفت:خنک! سيرک باز گفت:اومف.باشد.مسواکت را بردار راه بيفتيم . شير جوان گفت:مسواکم کجا بود؟ سيرک باز گفت:مسواک نداری؟پس دندانهايت را چه طور مسواک می زنی؟ شير جوان گفت:مسواک نمی زنم. سيرک باز گفت:نمی زنی؟پس دندان پزشکت چه می گويد؟ شير جوان گفت:من دندان پزشک ندارم سيرک باز گفت:دندان پزشک نداری؟خوب چه کسی دندانهايت را... شير جوان گفت:خوب گوش کن!خوب گوش کن اگر می خواهی بروی من همراهت می آيم هر کاری هم حاظرم بکنم غير از گوش دادن به شوخی های بی مزه ات. به اين ترتيب سيرک باز بر پشت شير سوار شدو هر دو از جنگل خارج شدند. شير جوان گفت:در مورد مارشمالو مطمئنی؟ سيرک باز گفت:چه جور هم.وراه افتادند. بله٬سرانجام پس از روزهاوشبهای زيادوارد شهر شدند.آّه!اينجا هيچ شباهتی به جنگل نداشت.آدمها بودند و چيزهای بلندچهارگوشی مثل اسب آبی که آدم های زيادی را به اين سو و آن سو می بردند. شير جوان پرسيد:آنها چی اند؟ سيرک باز گفت:اتومبيل. شير جوان گفت:من می توانم صاحب يک اتومبيل شوم؟ سيرک باز گفت:چه حرف هايی می زنی.تو می توانی اتومبيلی از طلای ناب با چرخ هايی از نقره و سپرهايی از الماس و صندلی هايی از مارشمالو و.... شير جوان گفت:ان چيزهای بلند بلند که پنجره دارند چی اند؟ سيرک باز گفت:انها ساختمانند.ساختمان اداره ساختمان منزل ساختمان فروشگاه ساختمان مدرسه و ساختمان اسکيت بازی. شير جوان پرسيد:من می توانم ساختمان داشته باشم؟ سيرک باز گفت:ساختمان داشته باشی؟هوم٬من برايت بلندترين و وسيع ترين ساختمان مارشمالويی را که... در همين موقع سيرک باز داد زد:آهای تاکسی٬تاکسی! و عصای سر طلايش را تکان داد و با سوتی که از زنجير ساعتش آويزان بود سوت زد و يک تاکسی بزرگ جلو پايشان ايستاد. سيرک باز گفت:هتل گرام پيکر. راننده تاکسی گفت:صبر کن ببينم ان شير همراه شماست؟ سيرک باز گفت:معلومه! راننده تاکسی گفت:ما شير نمی بريم.(البته راننده تاکسی زبانش خوب نبود.منظورش اين بود:من شير نمی برم.يا اره داداش ما شير نمی بريم) شير گفت:غرررررررررررررررررررررررررررررررررر راننده گفت:بپريد بالا اقايون!و لبخند وارفته ای زد و راه افتاد. جلو هتل از تاکسی پياده شدند و رفتند که اتاق بگيرند. سيرک باز به متصدی هتل گفت:يک اتاق خوب با حمام خوب می خواهيم. شير اضافه کرد:و يک تختخواب از مارشمالوی.... متصدی هتل گفت:گوش کنيد.بهتر است هتل ديگری پيدا کنيد.اينجا هتل بسيار مجللی است و ما اينجا شير راه نمی دهيم. شير گفت:غررررررررررررررررررررررررررر متصدی هتل گفت:بفرماييد يکراست به اتاقتان تشريف ببريد. سوار آسانسور شدند.اما شير جوان تا آن موقع سوار آسانسور نشده بود چون همانطور که می دانيد در جنگل آسانسور نيست.با اين حال از آسانسور خوشش امد٬آن قدر که وقتی ايستادو آسانسور چی گفت:طبقه ی ۱۴هم بفرماييد.شير جوان گفت:بياييد همانطور بالا و پايين برويم.من دوست دارم باز هم بالا و پايين بروم! آسانسور چی گفت:ولی طبقه ی شما اينجاست.بايد همين جا پياده بشويد. شير گفت:غررررررررررررررر .به اين ترتيب آسانسور چی بيچاره مجبور شد آسانسور را هی بالا و پايين و پايين و بالا ببرد٬انقدر که ديگر پاک از تک و تا افتاد و التماس کنان گفت:خواهش می کنم٬خواهش می کنم٬ديگر بس است.من از آسانسور متنفرم. اما شير جوان گفت:غررررررررررررر آسانسور چی گفت:باشد٬چند بار ديگر هم بالا و پايين می رويم.اصلا من عاشق آسانسورم. بالاخره پس از اين که همه خسته و کوفته شدند شير و سيرک باز از آسانسور بيرون آمدند وبه اتاق خود رفتند. .......... ادامه داستان درپست آینده....... (سیارک)