داستان دوقلو های سیامی ، که یکی از آنها مادر شد

در

دوقلوهای سیامی
بارداری برای دو نفر : داستان دوقلو های سیامی ، که یکی از آنها مادر شد


خواهران بلاژک دوقلوی سیامی متولد شدند - در قرن نوزدهم ، چنین اتفاقی مردم را شوکه می کرد. مادر دختران به جادوگر محلی روی آورد ، جادوگر محلی شیر دادن به آنها را ممنوع کرد! اما از آنجایی که پس از هشت روز گرسنگی ، دوقلو ها زنده مانده و کاملاً سالم بودند ، تصمیم بر این شد که آنها از بالا برای خانواده فرستاده شده اند. ما به شما خواهیم گفت که سرنوشت روزا و جوزفا چگونه توسعه یافت.


بلاژها یک خانواده معمولی بودند که درآمد کمی داشتند. آنها در قرن نوزدهم در منطقه تاریخی اروپای مرکزی - بوهمیا (جمهوری چک فعلی ) زندگی می کردند.زیاد کار می کردند و کارهای خانه را انجام می دادند. بلاژها یک دختر تربیت کردند که واقعاً یک حامی و پشتیبان  از پدر و مادر بود. این دختر از سلامتی خوبی برخوردار بود ، بنابراین اغلب بعضی از امور مادرش را بر عهده می گرفت.

 

در سال 1877 ، یک واقعه شاد در خانواده بلاژک رخ داد: این زن و شوهر در انتظار فرزند دوم خود بودند. بارداری به خوبی پیش رفت ، مادر از سلامتی خود شکایت نکرد ، او زندگی عادی داشت. تنها چیزی که او را نگران کرد اندازه شکم بود که بسیار بزرگتر از بارداری قبلی بود.

انقباضات از 20 ژانویه 1878 آغاز شد. چند ساعت بعد ، روزا و همراه او جوزفا ظاهر شدند. دختران به معنای واقعی کلمه در هم آمیخته به دنیا آمدند. هیچ کس انتظار نداشت.

 

در مورد دوقلو های سیامی چه می دانیم

پزشکان به سرعت دریافتند که دوقلو های یکسان در طول دوره جنینی به طور کامل از هم جدا نمی شوند. اما اگر پزشکان قبلی شرایط رشد بافتهای نرم در کودکان را ثبت می کردند ، این یک مورد خاص بود - دوقلو ها همراه با استخوان رشد می کردند. آنها از ناحیه مهره نهم و استخوان لگن یک رباط غضروفی در نزدیکی ستون فقرات بهم آمیخته بودند. در این حالت تمام اعضای حیاتی از هم جدا می شدند.

 

دوقلوهای سیامی

خواهران بلاژک در کودکی. عکس: مجموعه هولتون


بلاژها شوکه شدند. آنها نمی فهمیدند که چگونه این اتفاق می افتد. علاوه بر این ، دختر دیگر آنها کاملا سالم به دنیا آمد.چند روز پس از زایمان ، مادر رزی و جوزفا تصمیم گرفتند از یک جادوگر محلی کمک بگیرند. او می خواست بداند که چرا این اتفاق افتاده و در مورد آن چه باید کرد. پزشک جادوگر به مادر توصیه کرد که به مدت هشت روز به دختران غذا ندهد و وضعیت سلامتی آنها را بررسی کند.

 

طبق یکی از نسخه ها ، دختران هشت روز را بدون آب و غذا سپری کردند و هنوز هم توانستند زنده بمانند. سپس جادوگر ، روزا و جوزفا را معجزه ای  از بالا فرستاده شده است عنوان کرد. وی به همسران بلاژک توصیه کرد که از دخترانشان محافظت کنند. روایتی دیگر می گوید والدین نتوانستند گرسنگی فرزندان خود را برای مدت طولانی تحمل کنند. آنها بعد از دو روز این ممنوعیت را شکستند و تصمیم گرفتند از دختران محافظت کنند ، مهم نیست چه هزینه ای برای آنها خواهد داشت.

دوقلوهای سیامی

رهبر و ساکت


این دختران بصورت کودکانی سالم بزرگ شدند که دوست داشتند با خواهر بزرگشان بازی کنند ، اوقات خود را با والدین خود بگذرانند .شخصیت خواهران بسیار متفاوت بود. رزی بلند ، با نشاط ، فعال و شوخ طبع بود. از طرف دیگر ، جوزفا کاملاً مخالف او بود - بسیار ساکت و متواضع ، که اغلب به درون خودش کشیده شده و تنهایی را دوست داشت.

دوقلوهای سیامی
خواهران بلاژک در نوجوانی


وقتی دختران بزرگ شوند ، در مورد آنها می گفتند: "روزا" رهبر هر دوی آنها بود. آنچه "روزا" فکر می کند - جوزفا بلافاصله آن کار را انجام می داد: وقتی "روزا" گرسنه می شد ، جوزفا بلافاصله غذا می خواست. وقتی "روزا" می خواست پیاده روی کند ، جوزفا به طور خودکار بیرون می رفت. "روزا" همیشه برنامه ریزی می کرد و جوزفا هم بدون اینکه کلمه ای حرف بزند برنامه ها را عملی می کرد. 

 

خواهران به مدرسه عادی رفتند. و در اوقات فراغت آنها موسیقی یاد گرفتند. والدین به طور فعال استعدادهای دختران را پرورش می دادند. و در برهه ای از زمان ، آنها حتی با تهیه كنسرت های مجلسی شروع به درآمدزایی كردند.

 

وقتی دوقلو ها 14 ساله بودند ، آنها با والدین خود به فرانسه نقل مکان کردند. در آنجا پزشکان محلی سرانجام تأیید کردند که خواهران نمی توانند از هم جدا شوند. سپس "روزا" و جوزفا تصمیم گرفتند از ویژگی های خاص خود استفاده کنند. آنها وارد گروه تئاتر کوچکی شدند و شروع به نواختن آلات موسیقی کردند.

دوقلوهای سیامی
پوستر خواهران بلاژک در پاریس ، دهه 1900. 


با گذشت زمان ،  دختران شروع به کسب درآمد مناسب کردند. دوقلو ها اکنون طرفداران وفاداری داشتند. دختران از محبوبیت خود لذت می بردند.


اولین عشق


به نظر می رسید که هیچ چیز نمی تواند اتحاد موسیقی قوی خواهران را از بین ببرد ، تا اینکه در سال 1906 یکی از آنها عاشق شد. "روزا" با افسری ملاقات کرد که و معنای واقعی کلمه عاشق شد. آنها زمان زیادی را با هم گذراندند ، کاری که جوزفا دوقلو به هیچ وجه دوست نداشت. او مخالف روابط خواهرش با مردان بود ، اگرچه روزا به مطبوعات و نماینده خود گفت که تنها یک بار در روابط صمیمی بوده است.

 

در سال 1910 ، "روزا" با درد شکم در بخش جراحی پذیرفته شد. او فکر می کرد که دچار آپاندیسیت شده است. اما پزشکان فهمیدند که این دختر باردار است.مطبوعات فرانسه با این خبر منفجر شدند. شهرت دوقلو ها در یک لحظه فرو ریخت. مردم نمی فهمیدند که چگونه این اتفاق می افتد و ژوزف در لحظه بارداری چه می کند. در اکثر روزنامه های زرد ، حتی نسخه هایی منتشر می شد که گفته می شود خواهر با چیزی پوشیده شده است تا او روند کار را مشاهده نکند. اما ، به غیر از خود خواهران ، هیچ کس حقیقت را نمی دانست.

 

در 16 آوریل 1910 ، پسری کاملا سالم به طور طبیعی از روزا و جوزفا متولد شد. او پس از آن افسر به علت اولین عشق روزا  او  به افسر ، فرانتس نامیده شد. هر دو خواهر شیر داشتند ، بنابراین هر دو می توانستند پسر را تغذیه کنند.

دوقلوهای سیامی


خواهران سیامی با فرانتس


با این وجود "روزا" و فرانتس (پدر) ازدواج کردند ، اما این بدون مشکلات قانونی نبود ، زیرا این مرد ابتدا به دلیل تعدد زوجات جریمه شد.چند سال بعد ، جوزفا نیز نامزد خود را پیدا کرد ، با این حال ، آنها هرگز ازدواج نکردند. داماد اندکی قبل از عروسی در اثر آپاندیسیت درگذشت.

 

دوقلوهای سیامی

 

دو مادر یا یکی؟

وقتی خواهران 45 ساله بودند ، جوزفا به شدت بیمار شد. پزشکان مشکوک به زردی یا آنفولانزا بودند ، بنابراین تصمیم گرفتند خواهر دوم را با جدایی از جوزفا در امان نگه دارند. اما "رزی" قاطعانه امتناع کرد و گفت که او از اولین نفس با خواهرش بوده و تا پایان با او خواهد بود.در 30 مارس 1922 ، جوزفا در بیمارستان درگذشت. "رزی" چند دقیقه بعد درگذشت.

 

زنان وقت نداشتند که وصیت نامه خود را بنویسند ، بنابراین مشخص نبود که ارث آنها به چه کسی می رسد. از نظر تئوری ، همه چیز باید متعلق به فرانتس جونیور باشد. اما از نظر قانونی اثبات نشده است که وی فرزند دو مادر است. علاوه بر این ، یک برادر کوچکتر به نام بلاژک ظاهر شد ، که قبلاً هیچ کس درباره او چیزی نشنیده بود.

 

دوقلوهای سیامی

 

در 2 آوریل کالبد شکافی انجام شد. بهترین پزشکان در فرانسه دریافتند که دوقلو ها رحم متفاوتی دارند ، بنابراین فرانتس پسر "رزی" بود. و در آن زمان معلوم شد که تمام ارثیه دوقلو ها فقط 400 دلار بوده است.

نظرات

در ادامه بخوانید...

نقد داستان لافکادیو

در

در بین نوشته های سیلور استاین لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد، بیش از همه به رمان نزدیک است گر چه ظاهر کتاب به نوشته های بلند شباهت دارد و خود متن به لحاظ طول به داستان بلند یا رمان کوتاه نزدیک تر است . البته شکل و شمایل کتاب به صورت رمان با فصل ها و شماره صفحات درشت و جلد سخت ، خواننده را بیشتر به جهتی سوق می دهد که کتاب را رمان به حساب بیاورد و نه نو شته ای توصیفی ، گو این که بلندی داستان در حد رمانی برای نوجوانان با حتی کتابی ساده نیست. (سیارک)
شکل کوتاه تر داستان که بار اول درنوامبر 1963 پلی بوی به چاپ رسید، در هفت صفحه آمده بود که قواره واقعی کتاب را میرساند که با شکل ظاهرا بسط یافته آن در بین جلد های کتاب برابری می کند.
طرح داستان در مقایسه با داستان ساده "درخت بخشنده" یا حتی شعرهای بلند مجموعه های شعر سیلور استاین پیچیده تر است. لافکادیو یک جانور وحشی جنگلی و تک تیر اندازی است که مهارتش را از راه تمرین کردن با تفنگ شکارچی ای که خورده کسب کرده است. هر وقت هم که به گلوله بیشتری احتیاج پیدا می کند به راحتی چند شکارچب دیگر را می خورد. تا وقتی می رسد که دیگر شکارچی ها مزاحم شیرها نمی شوند،زیرا تعدادی از همقطارانش قبلا به طور مرموزی سر به نیست شده اند و لافکادیو هم ماهرترین تی انداز دنیا شده ، هم در نظر خودش و هم از نظرسیرک داری که در جنگل با او روبرو می شود و او را به شهر می کشاند.
لافکادیو از شهرتی که نصیب او شده شادمان است و رفته رفته به لحاظ آرایش سر ، سرو وضع،لباس پوشیدن، مسافرت های تفریحی،خیل مشتاقانی که از جنس لطیف آدم ها می شود. تا این که یک روز احساس بیهودگی و پوچی به سراغش می اید و چیزی تازه می خواهد. سیرک دارحامی اش پیشنهاد شکار می کند و شیر در این ماجرا با شیری دیگر روبه رو می شود که او را از قبل می شناسد. اکنون در یک سو همقطاران شکارچی قرار گرفته اندکه او را به تیر اندازی ترغیب می کنندو در سوی دیگر شیری است که او را به یاد اصلیت او می اندازد و او را متوجه دمش می کند. سر انجام لافکادیو آشفته و سردرگم صحنه درگیری را ترک می کند و دیگر کسی از او خبری نمی شنود.

داستان طرح روشنی دارد، لافکادیو هر چه بیشتر انسان می شود، شهرنشین تر و جهان دیده تر می شودوحرص و نیاز به خوش گذرانی اش فزونی می یابد.

با این حال حضور سیلور استاین در طول روایت داستان مثل همیشه ، موضوع را به جهتی دیگر می کشاند.عنوان کامل کتاب برروی جلد این است:"سرگذشت لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد، از زبان عمو شلبی"


هرگاه این داستان را زندگینامه خودنوشت فردی با کمترین پرده پوشی بینگاریم ، می توان گفت که خواننده ، بخصوص خواننده بزرگسال حق دارد آن فرد را خود سیلور استاین فرض کند.ظاهرا قضیه از این قرار است که سیلور استاین در پشت نقاب عمو شلبی داستانی برای بچه ها تعریف می کند ، با این حال ابایی ندارد که گاه و بیگاه برای خواننده بزرگسال شوخی با مزه و گاه همراه با اندکی بی نزاکتی بپردازد.

مثلا اشاره به نوشیدن ابدوغ پیش از رفتن به رختخواب و پشت بند آن تلو خوردن هم پیاله ها برای خواننده آگاه یاد آور نوشیدنی قبل از خواب است.وقتی شیر مزاحم استراحت شبانه عمو شلبی می شودکه می خواهد سرگرم خواندن مجله جئوگرافیک و نوشیدن شیر کاکائوی داغ بشود بزرگسالی که با جاذبه های این مجله برای آدم های بالغ آشناست درمی یابد که عمو شلبی مجله را صرفا برای مطالب علمی آن اط نظر نمی گذراند.شلبی این نقال پیر خوش قلب ، داستان را با آغاز غیر واقعی شروع می کند، بعد حرف خود را پس می گیرد و بالاخره داستان را از همان جای اول که شروع کرده بود ، آغاز می کند. او در قالب اول شخص همه جا سر به سر خواننده می گذارد. بیان خودمانی و جزئیات دقیق ، به داستان حالت باورپذیر و گفتاری می دهد که خود از ویژگی های کار سیلور استاین است.یدای راوی در اینجا کمتر بزرگسال و تمسخرآمیز است. این را در مقایسه با الفبای انگلیسی عمو شلبی می گوییم که در آنجا بچه عاقل ، شاید هم بزرگ تر و صد البته خواننده بزرگسال می داند که سیلور استاین با لحنی تمسخر آمیز می خواهد سر بچه ها کلاه بگذارد، آنها را گیج کند و به کارهایی بازیگوشانه و باورنکردنی وا دارد، که مایه تاسفشان بشود.آری ، در لافکادیو صدا مظمئن تر و قابل اعتمادتر است. سیلور استاین در یک جای داستان ارعا می کند که کودک مخاطب داستان به واقع در ضمن یک رویدادحضور دارد ، اما آن قدر محو تکاشای ماشی آتش نشانی شده است که متوجه عمو شلبی و شیر همراهش در یکی از خیابان های شلوغ شیکاگو نمی شود. عمو شلبی راوی بندرت خورا پنهان می کند و اگر هم چنین کند باز در اندک زمان ظاهر می شود.


سیلور استاین از این رو به فن حضور نویسنده متوسل می شود و در این مورد خاص خواننده را هم به حضور دعوت می کند، تا فانتزی شیر خود که در یکی از خیابان های اصلی شهر شیکاگو گردش می کند، حال و هوای واقعی بدهد.

اسامی جاهایی مانند خیابان پنجاه و هفتم یا خیابان دورچستر و تاریخ هایی مانند روز جمعه ، هفدهم دسامبر باعث می شودتا فانتزی قصه گو در لابلای پوشش زمان و مکان واقعی پنهان بماند.
خواننده بزرگسال در این موارد احتمالا می کوشد تا زمان ها و مکان های خاص را به یاد بیاورد، به این امید که لطایف پنهان احتمالی را دریابد. اما همان گونه که در نوشته های دیگر سیلور استاین دیده ایم، خواننده از چنین جست و جوهایی طرفی بر نمی بندد. نه باشگاه پلی بوی در خیابان دورچستر واقع شده و نه خیابان پنجاه و هفتم شیکاکو و رستوران های شهره آفاق دارد. در پخت و پز رستورانی که شیر و عموشلبی به آنجا می روند ، نیز ظاهرغرض و مرضی وجود ندارد. صورت غذا مشتمل بر خوراک فیله و املت، نشان دهنده مکانی است که هیچ قوم و قبیله یا تمایز خاصی را نمی رساند.
این رستوران احتمالا رستورانی معمولی است که می تواند غذااهای سنتی دیرطبخ آماده کند.هر چند علاقه مفرط شیز به مارشمالو نشان داد کهمی توان با فشار سر آشپز را به بیشتر از آن واداشت.
موضوع غالب داستان نقطه مقابل نشانگان کودک وحشی یعنی این که هرگز به انسان مبدل نمی شود، اما همبن که با شادی ها و نومیدی های آدمی آشنا شد، دیگر به راحتی نمی تواند به عالم حیوانیت برگردد، سخن کوتاه ، دیگرهرگز نمی توانی به خانه و کاشانه ات برگردی. در پایان داستان لافکادیو را می بینیم که از حل معمای خود که آیا به انسان ها وفادار باشد یا به شیرها روی برمی تابد و سر خود را می کیرد. دیگر هرگز با عمو شلبی ارتباط نمی گیرد، هر جند راوی داستان آشکارا هنوز منتظز است روزی از او کارت پستالی برسد. پایان باز داستان ، که در آن نهاد واقعی شخصیت ، ناگشوده باقی می ماند، از شگردهای نمونه وار سیلور استاین است ، به ویژه در مواردی که شاه بیت طنزآمیزی برای پایات دادن به داستان حاضروآماده در اختیار ندارد.
در اینجا با ممکن نمایاندن این احتمال ، که شاید لافکادیو در جایی دیگر خوش و سرگرم است و همین که کسی از او خبری ندارد، می تواند دلیلش این باشد که به عالم حیوانی خود باز گشته است و در علم حیوانی خود در آرامش به زندگی ادامه می دهد، پایان داستان از غم انگیزی طفره می رود. اینها همه گمان است که همین گمان ها ، بی تردید خیال خواننده را از غم و اندوه خرد کننده شیر که شهر و دیاری در بین آدمیان ندارد دور می کند.این که لافکادیو خود را شکارچی می داند و با ابراز کردن صریح عزم خود به کشتن همنوعان عازم صید و سیاحت می شود، نشان دهنده تباهی است که خوشی های بشری می تواند بدان بینجامد. تماس با انسان ها وهم در افتادن او به ورطه شهرت و ثروت ، چنان ماهیت او را دگرگون کرده است که از یاد می برد شکار کردن همنوع کاری خصمانه است. وقتی در آغاز کتاب ، لافکادیو به صورت شیری جوان برای اول بار با شکارچی رویارو می شود ، می بینیم که خصومت حیوانات با انسانها داتی نیست. در حقیقت این خصومت با فرضیات نادرست انسان ها به پیش رانده می شود که شیرها به طور طبیعی آدمخوارند و راهی جز شکار کردن و تخته پوست کردنشان وجود ندارد. باز تعارض میان انسان و شیر با این پیش فرض های مقرون به حقیقت شیرها بکار می افتد که یگانه آرزوی شکارچیان ، شکار آنهاست.اما لافکادیو مثل شیرهای دیگر نیست که خود به خود از انسان و چوب دست هایشان کهصداهای خنده دار دارند فرار کند. او در پیش فرض های شیر ها چون و چرا می کند و ار آهنگ کلمات خوشش می آید، این فرض او شکارچی ها جالب و احتمالا دوست هستند به تصورات ابتدایی کودکانه می ماند.
با سادگی ملیح روی صدای واژه شکارچی مکث می کند:" راستش از آهنگ این کلمه خوشش آمد . خودتان می دانیدکه بعضی ها از آهنگ کلمه هایی مثل توسکالوسا یا تاپیوکا یا گاریوکا یا گامبو خوششات می آید. حالا این شیر هم از آهنگ کلمه "شکارچیها" خوشش آمده بود" در حقیقت مارشمالو همب به دلیل آهنگ کلمه اش ، دل لاقکادیو را می برد و گرنه هرگز مزه آن را نچشیده است. غرق شدنش در صداهای زبان انسان، پشتکار و ای بسا وسواس فکری اش برای تک تیر انداز شدن،نشانه تخیلاتی است که نسبت به انسانها و زندگی شان دارد. سادگی و اشتیاق وسواس گونه اش به چیزهای تازه و طرفه، او را به شهرت و ثروت ، به لذت های انسان ها و عاقبت بر سر دوراهی می کشاند.
اما نگاه و برخورد خالی از تعصب لافکادیو به شکارچی ها جنبه خاصی از شخصیت شان را برملا نمی کند. تصویری که لافکادیو از شکارچی می بیند، یکی از تصویرهای سیلوراستاین از غارتگر شکارچی زشت، با شانه های فرو افتاده و چهره فرومایه است که لافکادیو را همان طور که خود می خواهد می بیند، یعنی به هیئت آدمخواری که فقط برای این آفریده شده که با تیر شکارچی ها کشته شود. وقتی به لافکادیو می گوید،دست هایش را بالاببرد، شیر این کار را با شادی و بازیگوشی انجام می دهد، طوری که گویی مجسمه بازی می کند. وقتی تفنگ شکارچی به دلیل پر نبودن شلیک نمی شود، بی برو برگرد انتطار دارد لافکادیو مثل اجرای نقش در یک نمایشنامه از پیش ترتیب داده شده ، دست ها را همچنان بالا نگه دارد تا شکارچی او را شکار کند، اما لافکادیو با زودرنجی کودکانه و با روشن بینی قاطع از این کار سرباز می زند و با تحقیری آشکار می گوید که اوشکارچی "خوبی" نیست و او را می خورد . این فصل با نمایی پایان می یابد که لافکادیو با تفنگ شکارچی در دهان از منطر بیننده دور می شود. این تصویر ، پایان فصلی را که در آن شیر و شکارچی به حقشان رسیده اند ، به خوبی جمع و جور می کند، با این حال نمونه ای از شوخی های شیطنت آمیز سیلور استاین نیز در آن نهفته است، نشیمن کاه شیر در این تصویر برهنه است و این از جمله شوخی های تصویری سیلور استاین است که در مجموهای شعرش بارها به چشم می آید. می دانیم که لافکادیو شیر است نه انسسان اما این مانع از سر به سر گذاشتن سیلور استاین با خواننده نمی شود.

لافکادیو مثل همه بچه ها که از چیزهای تازه به وجد می آیند ، از جزئیات زندگی انسانها در شهر لذتت می برد، مثل بجه ها مرتب با آسانسور هتل بالا و پایین می رود و ظاهرا دستگاه گوارشش مثل بچه ها آهنین است ، به رغم آن که تنش "بوی حیوان می دهد" به حکم طبیعت از حمام کردن سر باز می زند مقاومت می کند کو این که مقاومت در پایان به تسلیم می انجامد زیرا این خصلت کوذکی است گیریم که حمام کردن گام نخست او در استحاله شدن به صورت انسان باشد.
بعد از حمام نزدآرایشگر و خیاط می رود تا اولی ناخن هایش را مانیکور کند و دیگری یک دست لباس کامل برایش بدوزد.
این خدمات که نوع مجانی آن ، نهایت آرزوی هر مصرف کننده است ، به ضرب غریدنش فراهم می شود.
اگر چه قدرتش را همه جا بکار می برد این کار ظاعرا از روی بی مبالاتی است،طوری که گویی صرفا کج خلقی اوست که کارش را پیش می برد و نه اعمال قدرتش.
این واقعیت که او شیر است و مردم به سبب شیر بودنش از او اطاعت می کنند ، در این مرحله از داستان بر او آشکار نیست.
لافکادیو در پی رفتن به آرایشگاه و خیاطی ، طعم اوج متمدن شدن یک شیر یا یک کودک را می چشد که همان صرف ناهار در یک رستوران مجلل است.
او مثل یک بچه بی سواد مرتکب خطا می شود.وقتی به او می گویند، در صورت غذاهای این رستوران همه جیز خوشمزه است، صورت غذاا ها را می خورد و بعد مثل کودکی که ذائقه اش در پی چیزهای آشناست، در خواست مارشمالو می کند،
فقط مارشمالو.
پیشخدمت برای این که تجربه صرف غذا در یک رستوران واقعی را برای او فراهم کند . برایش کباب مارشمالو می آورد و "مارشمالوی نیمرو و مارشمالوی جوشانده و مارشمالوپ (یعنی سوپ مارشمالو)" و چند جور مارشمالوی دیگر از جمله "مارش همه چیز" می آورد.
سیلور استاین از ارائه غذاهای جالب ، حتی اگر این غذااها حال آدم را به هم بزند ، هم خودداری نمی کند.
مثلا در این مورد از "مارشمالو با سس گوجه فرنگی" اسم می برد که با طنز نپخته بچه هاخیلی هم بامزه است!

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین

سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین بخش3


لافکادیو با ذوق خاص کودکان ، برای چیزهای تازه به دنیای سیرک قدم می گذارد، به دور دنیا سفر می کند، مهارت خود را در تیر اندازی به رخ می کشد و هوادارنش را خشنود می کند. رفته رفته در خط تفریحات آدم های مشهور و پولدار می افتد، مثل غواصی با ماسک اکسیژن و گلف بازی و رقصیدن در کلوپ ها با زیباترین دختر ها و در ساحل ریویرای فرانسه لم دادن.
استحاله او زمانی کامل می شودکه یاد می گیرد دمش را برای آن که کسی نبیند جمع کند، مگر در مواردی که در نوشیدن آبدوغ (اسم مستعارمشروب)زیاده روزی می کند.او حتی کارهایی می کندکه او را وارد بازی افظی می کند: به عالم ادبیات مارد می شود و "شیری اهل ادب" می شود. "شیری اجتماعی و اهل معاشرت"می شود. دوخت لباس هایش را سفارش می دهد و شیری "اهل پوشاک" می شود. و بعد همان گونه که عموشلبی نتیجه می گیرد " بله، به گمانم حالا دیگر ثروت و شهرت و خوشبختی او به حدی رسیده بود که همه حسرتش را می خوردند." همین عبارت "به گمانم" خواننده را برای اتفاق بعدی، یعنی تلفن زدن غیر منتظرانه و ناامیدانخ لافکادیو به عمو شلبی و اشتیاقش برای کاری تازه آماده می کند. در اینجا عمو شلبی نیست که موضوع شکار و صید و سیاحت را برای علاج ملالت لافکادیو پیش می کشد، بلکه فینچفینگر سیرک دار است که با چرب زبانی و شکار را تازه و جالب عنوان کردن ، او را به این راه می کشاند، لافکادیو که تا لحظه ورود فینچ فینگر ف گریه و زاری می کند به محض شنیدن پیشنهاد شکار بی آن که لحظه ای به اصل و تبار خود بیندیشد، پیشنهاد را می پذیرد. کلمه "شکار" برای خواننده کفایت می کند تا به یاد بیاورد که لافکادیو از چه راهی به جایگاه کنونی اش رسیده است.لافکادیو در صید و سیاحت به هیئتی کاملا انسان شده ظاهر می شود، در حالی که سر تا پا لباس پوشیده، کت شکار به تن کرده، شلوار و چکمه مخصوص و تفنگ به دست گرفته است و یال او دیگر پیدا نیست.تنها جزئی که طبیعت شیری اش را نشان می دهد سبیل و ریش بزی اش است که یاد آور کل ریش و پشم اوست. دمش از پشت کت شکار اندک مایه پیداست و از روی همین نشانه شیر دیگر تشخیص می دهدکه او روزگاری خودی بودهو حالا که به این روزافتاده، نیاز به واقعیت درمانی(بهبودی از راه تشخیص موقعیت خود) دارد در این حال که لافکادیو در برزخ میان شیر و انسان گرفتار شده، سیلور استاین و لافکادیو از حل این معما سر باز می زنند، هر چند داستان نشان می دهد که خوشی های دنیای انسان ها دیگر از دست رفته اند و جنگلی که از بیم تیراندازی ، شکارچی ای گرد آن نمی گشت، پیشاپیش به منزاهبهشت موعود و محیطی راحت و آرام و گرم و صمیمی توصیف شده است.اما نمی توان بر لافکادیو به سبب عیش و عشرت های انسانی اش در زندگی شهری خرده گرفت.نه مشکل این نیست که لافکادیو از خوشی های انسانی بهره می گیرد، مساله این است که او به اندازهای انسان می شود که شادی های شیر بودنش را از یاد می برد. اگر لافکادیو به قصد سیر و سیاحت به آفریقا رفته بود ، انتقاد از او چنین طنز آلود از کار در نمی آمد.
ریشه تضاد در آنجاست که او با ساده لوحی ، فریب اغواگری فینچ فینگر را می خورد و آن زمانی است که سیرک باز حقه باز به او وعده می دهد که وقتی به شهر بیایی" ....می توانی تا دلت خواست پول جمع کنی و می توانی بزرگترين تير انداز دنيا بشوی٬مشهور باشی و غذاهای خوشمزه بخوری٬لباسهای ابريشمی و کفشهای طلايی رنگ بپوشی و سيگار ۵سنتی دود کنی٬به مهمانی های مجلل بروی و کاری بکنی که همه دست به پشتت بکشندو پشت گوشهايت را بخارانند و از اين جور چيزها"  (سیارک)
وقتی لافکادیو ساده دل می پرسد:"این چیز ها به چه درد می خورد؟"
فینچ فینگر در پاسخ می گوید."همه دنبال همین چیزها هستند." البته کتاب سیلور استاین در این که آیا واقعا همه دنبال همین چیز ها هستند، چون و چرا نمی کند، لیکن با ظرافت اشاره می کند که رسیدن به همه خواست ها کسی را خشنودو سعادتمند نمی کند که هیچ، چه بسا به واخوردگی و تغییر ماهیتش بینجامد.
پیچیدگی نتیجه اخلاقی داستان با نیت آشکار سیلوز استاین همسویی دارد که برای مسائل پیچیده ، پاسخ های سهل و ساده در اختیار بچه ها نگذارد و با پیان بندی های ساده به بچه ها القا نکند که گویا می توان مشکلات زندگی را به راحتی حل کرد.
اینجا از جاذبه های دنیوی آشکارا ستایش می شود. با این همه کودک "میانسال" کسالت و خستگی لافکادیو و عطش طاقت فرسایش را به چیزهای تازه احساس می کند، حتی مارک تواین هم در ماجراهای تام سایر(1876)که کتابی برای کودکان ساده اندیش تر، از مشکل بچه ها برای سرگرم کردن خودشان یاد می کند چیز های تازه هموار بهترند، گو اینکه بر تازه ها هم گرد کهنگی می نشیند و آن چه شخص به آن دسترسی ندارد پ، بسیار جذاب تر از چیزی است که در اختیار است. در لافکادیو حتی بزرگترها هم در شمار کسانی قرار دارند که در حسرت چیزهای تازه اند.
پایان داستان بسته نیست، لیکن غم انگیز هم نیست واز همین رو مناسب حال کودکان است ، زیرا برای کودکان مصیبت چیزی بیش از اندازه عاطفی است.
تصویرهای لافکادیو از ساده ترین و بهترین تصویر های سیلور استاین به شمار می آیند، صفحه آرایی متن در سرتاسر کتاب، با تصویرهمخوانی دارد. شیر در آغاز کتاب بیشتر به اسباب بازی پارچه ای شبیه است تا حیوانی درنده.آرنج های بی استخوان و چشم های بی پروایش در نظر خواننده ، او را موجود ساده و معصومی تصویر می کند که می خواهد مهربان و فارغ از تعصب باشد. بدنش چنان نرم و انعطاف پذیر است که قابلیت او را هم برای تیر انداز شدن و هم برای تخته پوسن شدن، یکجا به نمایش می گذارد.
به همین ترتیب که تدریجا به هیئت انسان د رمی آید ، بیش از پیش به شکل و شمایل خود سیلور استاین شباهت پیدا می کند که در دوره سیر و سفر و همکاری با مجله پلی بوی از خود می کشید.شانه های شیر که با لاقیدی پایین افتاده ، دست های چابک و ورزیده به جای پنجه، حالت سر پا ایستاده و دم پنهان ، موهای صورت و خط موی عقب نشسته،همگی حکایت از حال و هوای شهرنشینی دنیا دیده و دلزده دارند که در راه شهرت و ثروت گام نهاده و این با دگرگونی ظاهر شیر به نمایش در می آید. از دست دادن موهای سر که به ریش بزی و سبیلی کوتاه کاهش یافته،برای بیننده نشانه ای از استحاله کامل اوست.تصویرهای دو صفحه روبه روی هم جنگل و نمایش سیرک را به خوبی نشان می دهد، در سمت چپ شیر غران را مشاهده می کنیم و در سمت راست قربانی تشلیم شده را،خطوط سیاه قلم عموما ساده و قاطع و با چیره دستی کاریکاتوریستی ماهر کشیده شده اند ، گو اینکه تصویر بعضی از مناظر سنگین تروپیچیده تر و حیوانات ، گاه به نقاشی های ابتدایی غارها با همان طرح های بنیادی محض شباهت پیدا می کند.
در مجموع ، شیر داستان جانوری است خوش مشرب و دوست داشتنی با ضعف های پذیرفتنی، چنان که خوانندگان پیر و جوان از ته دل آرزومند عاقبت بخیر شدن اویند. این داستان درحکم داستانی مربوط به ماجراهای سیرک به سبک داستان های توبی تایلر جوانی را ترسیم می کند که از خانه می گریزد و بعد متوجه می شود که زندگی در سیرک آن قدر ها هم که فکر می کرد عالی نیست. اما لافکادیو از بخت بد شیر است نه پسر بچه خوشگذرانی که وقتی سرش به سنگ می خورد به خانه باز گردد. بر خلاف فیل فرانسوی موسوم به بابار که به راحتی جامه به تن می کند و تمدن فرانسوی را به جنگل می برد، استحاله شیر به انسان کار ساده ای نیست.سیلور استاین در اینجا از مضامیت شاد لذت طلبی و نیاز انسان به نوجویی بهره می گیرد. از این همه گذشته، جست و جوگر نیازمند آن است که در گرماگرم جست وجو ، معنا و مفهوم طبیعی بودن را به خاطر داشته باشد.  (سیارک)
ظاهر رقت انگیز شیر بر جلد کتاب پیشاپیش خواننده و بیننده را برای همدردی آماده می کند، هر چند این تصویر در متن کتاب مربوط به زمانی است که از سیرک باز می شنود که لخت است و از این بابت شرم زده می شود وباز در همین جا ، حالت شیر بر جلد کتاب به گونه ای است که او را پشت زانوها و بازوهایش پنهان می کند و در همان حال با نگاهی خصمانه به خواننده می نگرد. روی هم رفته ، کتاب نشان دهنده توانایی سیلور استاین در مخاطب قرار دادن کودکان ، خلق موفقیت های پیچیده به صورت موجز و بر انگیختن خواننده برای دریافت وضعیت های بغرنج است.صدای بازیگوشانه راوی ای داستان عجیب و غریب پیش درآمدتوانایی سیلور استاین در مجموعه های شعرش است ، خلق و تداوم لحنی گوناگون و در عین حال باور پذیر که قادر است طنز و تاثر را یکجا گرد آورد.
لافکادیو دقیقا معاصر آنجا که موجودات وحشی هستند، نوشته موریس سنداک است، سال 1963 طاهرا وقت مناسبی برای داستان هایی در مورد تاثیرات دنیای وحش بر موجودات بوده است، داستان هایی که نشان می داد این موجودات ، در یک مورد حیوان و در مورد دیگر انسان ، به اصل خویش باز می گردند ودیگر بار جذب همنوع خود می شوند. شخصیت ماکس در کتاب آنجا که موجودات وحشی هستند ، با دنیای وحش روبه رو می شود و در آنجا یاد می گیرد ، چگونه خود را با محیط سازگار کند و بهتر شود. اما در مورد لافکادیو ، دنیای وحش چیزی است که او از دست می دهد تا به درماندگی و سردرگمی دائمی برسد. در هر دو کتاب ، انسان بودن ، خوب است ، اما در هر دو کتاب چسبیدن به طبیعت وحش و فرا گرفتن راه کنار آمدن با آن ، ارزش والاتری دارد.

این نقد برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت درقسمت نظرات ما را مطلع کنید. (سیارک)

 

داستان لافکادیو بخش 4

داستان لافکادیو بخش 5

داستان لافکادیو بخش 6

داستان لافکادیو بخش7

نظرات

در ادامه بخوانید...

رشدو اندازه کودک دختر و پسر جدول زمانی

در

بسیاری از والدین از اینکه کودکشان بزرگتر یا کوچکتر از کودکان دیگر همسن هستند، متعجب هستند.

برای دادن نشانه ای به شما، در اینجا معیارهای 25صدم تا 75صدم برای وزن و قد وجود دارد - یعنی اینکه نیمی از کودکان در این محدوده قرار می گیرند. یک چهارم کودکان بالاتر از اینجا اعداد و یک چهارم آنها پایین تر از این اعداد قرار می گیرند.

در هر بار مراجعه کودک، پزشک وزن و قد کودک شما را خواهد سنجید به شما صدم قد و وزن او را می گوید. ( شما می تواند همچنین آنها را خودتان با استفاده از ماشین حساب رشد صدمی حساب کنید.) اگر شما هر گونه نگرانی ای راجع به رشد کودک خود دارید با پزشک صحبت کنید.   (سیارک

داده های زیر از سازمان سلامت جهانی برای کودکان زیر 2 سال و مراکز ایالات متحده بری کنترل و پیشگیری بیماری برای کودکان 2 سال و بیشتر آمده است.

 

 

نوزاد

تولد

پسرها

دخترها

وزن

3.67 – 3.03 کیلوگرم

3.54 – 2.95 کیلوگرم

قد

51.05 – 48.51 سانتی متر

50.29 – 48 سانتی متر

سه ماه

پسرها

دخترها

وزن

6.89 – 5.89 کیلوگرم

6.35 – 5.35 کیلوگرم

قد

62.74 – 59.94 سانتی متر

61.21 – 58.42 سانتی متر

نکته سریع : برای نوزادان متولد شده قبل از موعد مقرر، از سن بارداری ( نه سن زمان تولد) هنگامی که شما به شماره های آنها در این نمودار نگاه می کنید استفاده کنید.

6 ماه

پسرها

دخترها

وزن

8.53 – 7.35 کیلوگرم

7.94 –6.71کیلوگرم

قد

66.29 –69.09سانتی متر

67.31- 64.26سانتی متر

حقیقت سریع : از سن 6 ماهگی، اکثر نوزادان وزن تولدشان دو برابر می شود.

9 ماه

پسرها

دخترها

وزن

9.57 –8.25کیلوگرم

   8.93 -7.57کیلوگرم

قد

73.40– 70.36سانتی متر

71.88 –68.58سانتی متر

 

کودک نوپا

12 ماه

پسرها

دخترها

وزن

10.39 – 8.98 کیلوگرم

9.7 – 8.25 کیلوگرم

قد

77.47 – 74.17 سانتی متر

75.69 – 72.39 سانتی متر

15 ماه

پسرها

دخترها

وزن

11.11 – 9.57 کیلوگرم

10.43 – 8.84 کیلوگرم

قد

80.77 – 77.47 سانتی متر

79.25 – 75.95 سانتی متر

18 ماه

پسرها

دخترها

وزن

11.79 – 10.16 کیلوگرم

11.11 – 9.43 کیلوگرم

قد

84.07 – 80.52 سانتی متر

82.55 – 78.74 سانتی متر

21 ماه

پسرها

دخترها

وزن

12.47 – 10.70 کیلوگرم

11.79 – 9.98 کیلوگرم

قد

87.12 – 83.06 سانتی متر

85.85 – 81.53 سانتی متر

 

24 ماه

پسرها

دخترها

وزن

13.11 – 11.25 کیلوگرم

12.47 – 10.57 کیلوگرم

قد

89.92 – 85.85 سانتی متر

88.65 – 84.33 سانتی متر

27 ماه

پسرها

دخترها

وزن

14.15 – 12.25 کیلوگرم

13.6 – 11.7 کیلوگرم

قد

91.69 – 86.61 سانتی متر

90.42 – 85.60 سانتی متر   (سیارک

30 ماه

پسرها

دخترها

وزن

14.6 – 12.6 کیلوگرم

14.1 – 12.11 کیلوگرم

قد

93.98 – 88.9 سانتی متر

92.96 – 87.88 سانتی متر

33 ماه

پسرها

دخترها

وزن

15.06 – 12.97 کیلوگرم

14.65 – 12.52 کیلوگرم

قد

96.01 – 90.93 سانتی متر

95.0 – 89.92 سانتی متر

36 ماه

پسرها

دخترها

وزن

15.56 – 13.38 کیلوگرم

15.15 – 12.88 کیلوگرم

قد

98.04 – 92.71 سانتی متر

96.77 – 91.44 سانتی متر

4 سال

پسرها

دخترها

وزن

17.73 – 15.1 کیلوگرم

17.46 – 14.6 کیلوگرم

قد

105.41 – 99.57 سانتی متر

104.14 – 98.04 سانتی متر

 

کودک بزرگ

5 سال

پسرها

دخترها

وزن

20.27 - 17کیلوگرم

19.96 – 16.46 کیلوگرم

قد

112.27 – 105.92 سانتی متر

111.25 – 104.92سانتی متر     (سیارک

6 سال

پسرها

دخترها

وزن

22.95 - 19کیلوگرم

22.68 – 18.51 کیلوگرم

قد

119.13 – 112.27 سانتی متر

118.62 – 111.51 سانتی متر

7 سال

پسرها

دخترها

وزن

25.76 – 21.09 کیلوگرم

25.67 – 20.68 کیلوگرم

قد

125.73 – 118.36 سانتی متر

125.48 – 118.11 سانتی متر

8 سال

پسرها

دخترها

وزن

28.85 – 23.36 کیلوگرم

29.16 – 23.09 کیلوگرم

قد

132.08 – 124.21 سانتی متر

131.83 – 123.95سانتی متر

  (سیارک

- جدول زمانی رشد جنین از 3 هفتگی تا 40 هفتگی

- جدول زمانی صحبت کردن کودک شما از تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی صحبت کردن کودک شما از یک تا هشت سالگی

- جدول زمانی راه رفتن کودک شما از تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی راه رفتن کودک شما از یک سالگی تا 5 سالگی

- جدول زمانی اجتماعی بودن کودک شما از بدو تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی اجتماعی بودن کودک شما از یک سالگی تا هشت سالگی

 - جدول زمانی تغذیه کودک شما از یک تا سه سالگی

- جدول زمانی تغذیه کودک شما از تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی دندان در آوردن و افتادن دندان کودک شما 9 ماهگی تا 12 سالگی

- جدول زمانی دندان در آوردن و افتادن دندان کودک شما چهار تا دوازده ماهگی

- جدول زمانی خواب و استراحت کودک شما یک ساله تا هشت ساله

- جدول زمانی خواب و استراحت کودک شما یک تا نه ماهه

 این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟ لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید.  

مترجم توسط itrans.ir  

نظرات

۱۳۹۵/۸/۱Hast du die anderen Kameras getesten oder mal in der Hand gehabt? Wenn du die Infos nur ausm netz hast, finde ich dein Artikel nicht gut. Denn die Kameras die du hier erwähnst werden auch immer in Faiereitschzcfthn z.B. chip verglichen. Ich finde man sollte seine eigenen eindrücke hier reinschreiben. Und nichts aus dem inet raus schreiben.

در ادامه بخوانید...

می توانید حیوانات پنهان در هر یک از این چهار تصویر زیر را شناسایی کنید

در

 

با توجه به مطالعه اخیر، شناسایی یکی از آنها باید راحت تر از دیگران باشد.

 تصاویر زیررا چک کنید:

    نسخه ی نمایشی غیر علمی بالا : جهت عقربه های ساعت از بالا سمت چپ: پرنده، مار، گربه، ماهی.

به گزارش (سیارک) مطالعه ای از دانشگاه ناگویا نشان می دهد که انسان ، تصاویر تاری از مارها  را با دقت بیشتری از پرندگان، گربه و سگ تشخیص می دهد.

به شرکت کنندگان در این تحقیق ، یک سری از تصاویر تار از حیوانات مختلف نشان داده شده و در هر مرحله برای شناسایی حیوانات از آنهاخواسته اند یکی از چهار گزینه زیر را انتخاب کنند.

آنها قادر به شناسایی مارها با دقت 80 درصد بوده اند، امادر شناسایی حیوانات دیگر ضعیف عمل می کردند.

محققان این نظریه به این نتیجه رسیدن که، اجداد پیش پستاندار ما سیستم های بصری قوی تر برای تشخیص مار"درنده اول و ماندگار ترین خزنده" داشته اند.با توجه به این نظریه، این مراکز بصری در مغز ما  هم باقی مانده به خصوص درتشخیص  مارها . مطالعات دیگر نشان دهنده این است که کودکان و میمون ها در شناسایی مارها در مقایسه با سایر حیوانات واکنش سریع تر نشان می دهند. 

شرح مشاهده سری کامل از مطالعه در زیر است:

 

 

این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟ لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید.  (سیارک)  

مترجم  itrans.ir

نظرات

در ادامه بخوانید...

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین

در

(سیارک) : کودکان معمولاً علاقه زیادی به داستان و قصه دارند و با دقتی فراوان و اشتیاق زیاد به داستان گوش می دهند .گفتن داستان برای کودکان موجب نشاط، شادمانی و سرگرمی آنان می شود و همچنین راه را برای رسیدن به اهداف تربیتی والدین یا مربیان هموار خواهد نمود. 

خب بچه ها عمو شبلی  می خواهد داستان شير عجيبی را برايتان تعريف کند در واقع عجيب ترين شيری که به عمرم ديده ام.ببينيم دنباله ی اين شير را از کجا بگيرم منظورم دنباله ی داستان شير است. از لحظه ای شروع کنم که برای اولين بار با او رو به رو شدم.صبر کنيد ببينم...بله روز جمعه هفدهم دسا مبر در شهر شيکاگو بود.آن روز خوب خاطرم هست چون برفها تازه داشت شل و ول می شد.وضع رفت و آمد اتومبيل ها در خيابان دور چستر افتضاح بودواين شير دنبال آرايشگاه می گشت و من هم داشتم به خانه ...نه فکر می کنم بهتر باشد از پيشترها شروع کنم.بله از وقتی که اين شير خيلی جوان بود.بسيار خوب...

روزگاری شير جوانی که اسمش راستش را بخواهيدنمی دانم اسمش چه بود.آخراو همراه عده ی زيادی از شيرهای ديگر در جنگل زندگی می کردواگر هم اسمی داشته لابد چيزی در رديف جوياارنی يا همچين چيزی بوده.نه نه يک اسم شيروار داشت مثل...  آهان مثلا گروگراف روغررر غرومف يا غررررر.به هر حال بگذريم يک همچو اسمی داشت و با شيرهای ديگر در جنگل زندگی می کردوبه کارهای معمولی شيرهامثل جست زدن و ميان علفها بازی کردن و در رودخانه شنا کردن و خرگوش خوردن و سر به دنبال شير های ديگر گذاشتن و زير آفتاب خوابيدن سرگرم بود و از اين بابت خيلی هم خوشحال بود.بله تا اين که يک روز که به گمانم پنجشنبه بود پس از آنکه همه شيرها ناهار مفصلی خورده وحالا توی آفتاب خوابيده بودند و داشتند خرناس های شيرکی می کشيدند و آسمان آبی بود و پرنده ها غارغار می فرمودند و علف ها در نسيم می وزيدند و هوا آرام و دلپذير بود...(سیارک

ناگهان بوممممممممممممم   يک صدای بلندی، بلند شد که همه ی شيرها در يک چشم به هم زدن از خواب پريدند و حالا ندو کی بدو.لکيتی پليت يا کلیپتی کلاپ کلیپتی کلاپ يا نکند مثل اسب ها بود که می دويدند.دردسرتان ندهم .هر طور که شيرها می دوند دويدند.البته همه که نه  تقريبا همه شان. اين وسط يه شير بود که فرار نکرد و اين همان شيری است که می خواهم داستانش را برايتان نقل کنم.

جانم برايتان بگويداين شير از جايش بلند شد کمی زير آفتاب پلک زد .چندتايی هم چشمک و بعد دستهايش را شايد هم پنجه هايش را از هم باز کرد خميازه ای کشيد چشمهايش را ماليد و گفت؛(هی چرا همه دارند فرار می کنند؟) شير پيری که داشت می دويد گفت:بدو جانم بدو بدو بدو شکارچی ها آمدند. شير جوان که هنوز توی آفتاب همانطور پلک ميزد پرسيد:شکارچی ها؟شکارچی ها؟شکارچی ها کی باشند؟ شير پير گفت:ببين!اگر به فکر جانت هستی بهتر است به جای اين همه سوال فرار کنی.آن وقت شير جوان از جا بلند شد وخميازه ای کشيدو همراه بقيه شيرها شروع کردبه دويدن.پپيتی پت يا...فکر می کنم قبلا حرفشو زديم. پس از مدتی دويدن ايستاد و پشت سر را نگاه کرد.با خود گفت:شکارچی ها آخر شکارچی ها چی هستند؟ و کلمه ی شکارچی ها را چند بار پيش خود تکرار :شکارچی ها شکارچی ها.....راستش از آهنگ اين کلمه خوشش آمد خودتان ميدانيد که بعضی ها از آهنگ کلمه هايی مثل توسکالوسا يا تاپيوکايا کاريوکا يا گامبو خوششان می آيد حالا اين شير هم از آهنگ کلمه ی شکارچی ها خوشش آمده بود.به اين ترتيب گذاشت تا همه ی شيرها فرار کنند اما خودش همان جا ايستاد و لای علف های بلند پنهان شد.کمی بعدچشمش به شکارچی ها افتاد که از دور داشتند می امدند .همگی رو پاهای عقبيشان راه ميرفتندو همه شان کلاههای قرمز کوچولو و قشنگی بر سر داشتند .همه شان چوب های خنده داری همراه داشتند که صدای بلندی از انها بيرون می ا مد .شير جوان از ظاهر شکارچی ها خوشش امد.بله فقط از ظاهرشان .بنابرين وقتی شکارچی خوش سيمايی با چشمای سبز و يک دندان افتاده در قسمت جلو با ان کلاه قرمز مسخره (که ضمنا قدری سالادوتخم مرغ هم روی ان ريخته بود )از کنار علفهای بلند گذشت شير جوان از جا بر خواست و گفت:سلام؛شکارچی

شکارچی فرياد زد:وای خدای بزرگ!شير درنده شير خطرناک شير غرنده شير آدم خواربه خون تشنه.   شير جوان گفت:اما من خرگوش و توت جنگلی می خورم.  شکارچی گفت:مزخرف نگو !من تو را با گلوله می زنم.   شير  جوان گفت:ولی من تسليم می شوم.(سیارک

 

و پنچه هايش را بالا برد .شکارچی گفت:خل بازی را بگذار کنار.چه کسی تا به حال شنيده شيری تسليم بشود؟نه شير ها تسليم نمی شوند.شيرها تا آخرين لحظه می جنگند .شيرها شکارچی ها را ميخورند .بنابرين بايد تو را شکار کنم و از تو يک تخته پوست درست و حسابی درست کنم و تو را جلو بخاری پهن کنم و شبهای سرد زمستانرويت بنشينم و مارشمالو بپزم .   شير جوان گفت:ولی باور کن لازم نيست مرا شکار کنی.خودم می آيم تخته پوستت ميشم و جلو بخاريت دراز ميکشم .يک مويم را هم نمی جنبانم تا راحت روی من بنشينی و هر چه قدر دلت می خواهد مارشمالو بپزی .من از مارشمالو خوشم می ايد. چی گفتي؟   شير جوان گفت :دروغ چرا !راستش نمی دانم آيا واقعا مارشمالو دوست دارم  يا نه چون تا به حال مزه اش را نچشيده ام .ولی خب؛من خيلی چيزا را دوست دارم . همينطور از آهنگ کلمه ی مارشمالو هم خوشم مياد. البته به شرط اينکه مزه اش هم مثل اسمش باشد. ما...رش!يعنی اگر اين جوری  باشد معلوم ميشود از خودش هم خوشم می آيد. شکارچی گفت:مسخره است.من به عمرم نشينيده ام شيری تسليم بشود . هيچ وقت نشنيده ام شير مارشمالو بخورد .من تو را با تير می زنم.

همين که گفتم!   آن چوبدستی خنده دارش را گذاشت روی شانش.  شير جوان گفت : آخر چرا؟   شکارچی گفت:محض ارا؛حالا شير فهم شد؟  و ماشه را چکاندو چوبدستی تلقی صدا داد.  شير جوان گفت:اين تلق چی بود؟ نکند من تير خورده ام ؟ بله همانطور که خودتان حدس می زنيد شکارچی از اين پیشامد سخت دمغ شد و صورتش به رنگ کلاهش سرخ شد.   خيلی عذر می خواهم. يادم رفته بود تفنگم را پر کنم.تصور می کنم خيط کاشتم هاها..اشکالی ندارد.يک لحظه تامل بفرماييد. با اجازه همين الان گلوله را می گذارم و ان وقت از نو شروع می کنيم.شير جوان گفت:نه؛ديگر.فکر نمی کنم بگذارم گلوله ات را بگذاری...فکر نمی کنم بگذارم تخته پوستت شوم و از همه اين حرفا گذشته ؛فکر نمی کنم تو شکارچی خوبی باشی و خلاصه فکر می کنم بايد تو را بخورم .  شکارچی گفت :اخر چرا؟  شير جوان گفت:محض ارا! حالا چيز فهم شد؟(سیارک

 

و همين کار را هم کرد.پس از انکه شکارچی را کامل خورد .کلاه قرمزش را هم خورد اما..... ادامه داستان در پست آینده

این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید. (سیارک

نظرات

در ادامه بخوانید...

سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم

در

(سیارک) : درداستان لافکاديو شل سیلور استاین ضمن شرح سرگذشت پر ماجرای يه شير به اسم لافکاديو مسايل مهم ما آدما رو گفته مثل اينکه يه آدم چه طور می تونه خودشو فراموش کنه و به کلی عوض بشه  و حالا ، بخش دوم سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین در این پست آورده شده است. 

حال ادامه داستان رو بخونید

پس از انکه شکارچی را کامل خورد .کلاه قرمزش را هم خورد اما بفهمی نفهمی مزه اش پشمی بود . و بعد از انکه کلاه قرمزش را خورد(اوف!شما از تصور خوردن کلاه قرمز در دهانتان مزه ی عجيبی احساس نمی کنيد ؟) خواست ان چوب مسخره و گلوله ها را بخورد اما نتوانست ان را بجود . پس با خودش گفت:عيبی ندارد.اين ها را به عنوان يادگاری نگاه می دارم . و ان ها را بدندان گرفت و برد پيش شير های ديگر.

لافکاديو:حالا شيرهای ديگر همگی نشسته بودندو هر يکی داشت برای بقيه چاخان هايی سر هم می کرد.مثلا اينکه در فرار شکارچی ها چه کسی از همه تندتر دويده بود؛چه کسی از همه شجاع تر بود ؛چه کسی درنده تر بود وچه ..دردسرتان ندهم از اينجور دروغهای جور واجور که اين جور شير ها دوست دارندجور کنند.وقتی شير جوان با ان چوب خنده داربه انها نزديک شد همه شان يکهو پريدندو گفتند:(يائووو)و(يی ی ی)يا(وائوووو)و اين تفنگ را از کجا اورده ای؟!)

شير جوان پرسيد:تفنگ؟تفنگ ديگر چيست؟ شير پير گفت:اين همان چوبی است که با آن به طرف ما تير اندازی ميکنند.يالا؛از اينجا ببرش بندازش دور.از نگاه کردن به ان هم تنم مور مور می شود.(خودمانيم حرف عجيبی نيست؟شيرباشد و بگويد تنم مور مور می شود مثل اينکه موری بيايدو بگويد تنم شير شير می شود .)با اين ترتيب شير جوان افسرده و غمگين تفنگ به دهان از انجا دور شد.در راه با خودش گفت:نمی دانم؛نمی دانم چه طور با اين تفنگ تير اندازی می کنند.آن وقت با دندان هايش گلوله ای برداشت و ان را با بينی اش در تفنگ گذاشت و با زبانش به داخل لوله ی تفنگ فشار داد.بعد نيشه چپش را توی ماشه گيراندو کوشيدماشه را بچکاند اما نشد.(سیارک

اين بار دندان راستش را به ماشه گيراند و باز سعی کرد ماشه را بچکاند اما باز هم نشد.خواست با پنجه ها بلندش کند وبا چنگال هايش تير اندازی کند که اين کار ديگر مسخره تر از ان کارها بود.بعد سعی کرد با سيبيل هايش ماشه را بچکاند که ان هم حاصلی جز خسته کردن سيبيل هايش نداشت.اما اين بار با دمش ماشه را گرفت وتا جايی که زور داشت کشيد و ناگهانبووووومممگلوله شليک شد.

شيرهای ديگر دوباره به هوا جستند و پا گذاشتند به فرار . شير جوان صدا زد:هی کجا داريد فرار می کنيد؟من بودم.من تير خالی می کردم. جان و دلم که شما باشيدوقتی فهمیدند که همين شير جوان بوده که باعث ان همه سر و صدا شد پاک کفرشان در امد . گفتند:ببين جانم بهتر است تير اندازی را فراموش کنی و به شيرگری خودت بچسبی. اما شير جوان که کيف کرده بود می دانيد چه کرد؟

از ان روز به بعد؛بعد از ظهرها که شير های ديگر خواب بودند يواشکی جيم می شدو می رفت تو کوهها .انجا ساعت ها تمرين کرد و کردتا روزی رسيد که می توانست تفنگ را با پنجه هايش بلند کند.روزها تمرين کردوکردتا سرانجام تيراندازی ياد گرفت.اما پيداست که چيزی جز اسمان را نمی توانست بزند.هفته ها و ماهها تمرين کرد تا بالا خره موفق شد کوه بزرگ را هدف قرار دهد .ماهها تمرين کرد تا توانست ابشار را بزندو چيزی نگذشت که توانست پرتگاه را نشانه بگيرد .کمی بعد درخت ها را زدونارگيل های روی درخت ها راوبعد دانه های روی بوته ها راو بعدمگس های روی دانه ها را و بعد گرد روی گوش ها را و دست اخر آفتاب روی گرده ها را.حالا به نظر شما او واقعا تير انداز خوبی بود يا نه؟(سیارک

درست گفتيد او بهترين تير اندازدنيا بود.در دنيا کسی نظير او يافت نمی شد.لابد حالا می پرسيد که مهماتش را از کجا می اورد.معلوم است.هر وقت فشنگ هايش ته می کشيد؛می رفت و يک شکارچی ديگری را می خوردگلوله هايش را بر ميداشت و باز قدری تمرين می کرد.

تا يکروز شير جوان هنگام تمرين از آن سوی جنگل صدای تيراندازی شنيد.ديگر لازم نيست برايتان بگويم بعد؛چه شد.باز همه شيرها پا گذاشتند به فرار. شير جوان پرسيد:کجا داريد فرار می کنيد؟ اداما در پست بعدی

سرگذشت لافکاديو  نویسنده شل سیلور استاین بخش اول

این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید. (سیارک

نظرات

۱۳۹۵/۱۰/۲۸داستان زیبایی است فقط مناسب کودکان نمی باشد. قسمت بعدی آن را زودتر بگذارید.

در ادامه بخوانید...

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین بخش3

در

سرگذشت لافکادیو بخش 1

سرگذشت لافکادیو بخش 2

بخش سوم داستان : یکروز شير جوان هنگام تمرين از آن سوی جنگل صدای تيراندازی شنيد.ديگر لازم نيست برايتان بگويم بعد؛چه شد.باز همه شيرها پا گذاشتند به فرار. شير جوان پرسيد:کجا داريد فرار می کنيد؟ شير پير گفت :ببين ما همه یی اين جرو بحث ها را پشت سر گذاشته ايم؛حالا ديگر بهتر است اينقدر سوال نکنی ؛بجنب. شير جوان کمی دويد ولی بعد ايستاد و از خود پرسيد؟هی؛من چرا دارم فرار می کنم؟ و همان جا درست وسطجنگل نشست و شروع کرد گلوله را با گلوله جواب دادن:بوووممم بووووووم ناگهان حالا خودتان حدس بزنيد چی؟ديگر شکارچی يی باقی نمانده بود. بعد ديگر شيرها کم کمک از پناهگاهشان بيرون خزيدند و انچه را چشمانشان می ديد نمی توانستند باور کنند و گفتند:هی اينجا چه خبر است؟وهی؛چی شده؟يا:وای خدای من!و از اين چيزها؛بعد با خوشحالی همه رفتند ناهار خوردندودراز کشيدند و لبخند به لب در حالی که خرده ريزهايی از پشم قرمز به لب و لچه شان چسبيده بود زير آفتاب به خواب رفتند.(سیارک)

می پرسيد شير جوان چطور؟جانم برايتان بگويد او از همه خوشحالتر بود چون تا دلتان بخواهد مهمات بدست آورده بود.تازه همه شيرهای ديگر می گفتند از ميان همه ی شيرها تو از همه بزرگتری و آن ها البته شير های زيادی ديده بودند! اين طور شد که همه شيرها زندگی شاد و آسوده ای را شروع کردند. آنها تمام بعد از ظهر می خوابيدند ؛زير آفتاب بازی می کردند ؛در رودخانه خود را به دم باد می دادند و خوش می گذراندندو هيچوقت نگران چيزی نبودند؛چون هر بار که سر و کله ی شکارچيی پيدا می شد؛بله؛شير جوان بی درنگ جواب هر گلوله را با گلوله ای می داد؛بوم بيم بم بيم بام.

تا وقتی که ديگر اثری از شکارچی يی باقی نمی ماندو وقتی افرادی به جنگل می آمدند تا از چند و چون کار سر در بيا ورند؛بيم بم بومــ کمی بعد از(سر در آورنده ها)هم کسی بر جا نمانده بود.ووقتی افرادی می آمدندکه سر در بيا ورند که بر سر سردر آورنده ها چه آمده؛بوم بم بيمـــــــ چيزی نگذشت که از سر در آورنده ها از کار سردرآورنده ها هم کسی بر جا نماند.ديگر کسی پا به جنگل نگذاشت.

اوضاع خوب و آرام پيش می رفت.همه ی شير ها چاق و چله و شاد.خرم شده بودند. و همه ی آنها تخته پوستهايی از پوست شکارچی داشتند.مدتی گذشت تا در يک بعد از ظهر بارانی؛وقتی شير جوان برای خود تفننی تير اندازی می کرد(مثلا روی سر ايستادن و با دندان و ناخن پنجه وبا آرنج و با يک چشم بسته واز پشت سر و از پهلو و حتی وارونه)ناگهان سر و کله ی طاس مرد چاق کوتوله ای در جنگل پيدا شد.او کلاه خنده دار بلندی بر سر وجليقه ی شيکی به تن داشت با ساعت نو زنجير طلا.کفش هايش برق می زد.سيبيل هايش را تاب داده بودو شکم گنده اش موقع خنديدن مثل مشک می لرزيد.عصای دسته طلايی به دست داشت و خودتان بهتر می دانيد که او به راه رفتن توی جنگل عادت نداشت چون مرتبا دست و بالش به شاخه ها گير می کرد و روی ريشه ی درخت ها سکندری می رفت وهی توی چاله چوله ها می افتاد و پشت سر هم می گفت:آه خدای من؛اوه خدای منواوووو؛آخ چقدر گرم است ولعنت به هر چه پشه است وآچ و و از اين جور چيزها.بله شير ها تا لحظه ی آخر متوجه آمدنش نشده بودندچون اگر گوشهايشان تميز باشد که خب؛ولی اگر تميز نباشد آن قدر ها بهتر از شما نمی توانند بشنوند.

راستش را بخواهيد من فکر نمی کنم شير گوشهايشان را درست حسابی بشويندچون پيدا کردن گوش پاک کن توی جنگل کار سختی است و صابون هم که هر قالبش ۱۰ سنت است و بيشتر شيرها هم که ۱۰ سنت شان کجا بودوحالا گرفتيم که ۱۰ سنت هم گير می آوردند؛آنها که نمی توانند خريد کنند .برای اينکه چه کسی حاضر است به شير جماعت صابون بفروشد؟تازه فرض کنيم که شيری با ۱۰ سنت در پنجه اش در خانه ی شما را بزند و بگويد:لطفا يک قالب صابون.خوب ايا شما به او صابون می فروشيد؟ پس می بينيد که چرا اين شير ها خوب نشنيدند.ولی او را ديدند که داشت از دور می آمد.اين را هم داشته باشيد که چشم شير ها خيلی خوب می بيند در حالی که موضوع دست بر قضا سر ظهر پيش آمد که شير ها سر ظهر خيلی خوب می بينند.راستی شما تا بحال شير عينکی ديديد؟ها؟ بگذريم.وقتی شير ها مرد کوتوله را ديدند که داشت نزديک می شد حتی زحمت دويدن هم به خود ندادند.از همان جايشان رو به شير جوان صدا زدند :آهای!شام آمد!

بعد غلتی زدند و به خواب رفتند.شير جوان خميازه کشان تفنگش را برداشت با خودش گفت:چطور است برای زدن اين يکی روی سرم بايستم؛يک چشمم را ببندم وسه پنجه ام را پشت سرم قلاب کنم.اين را گفت و نشانه گرفت. مرد فرياد زد:دست نگه دار!شليک نکن!شير جوان پرسيد چرا؟مرد گفت:برای اينکه من شکارچی نيستم.من سيرک دارم و می خواهم تو همراه من بيايی و توی سيرک من باشی. شير جوان گفت:سيرک؛شيرک؛پيرک.من دوست ندارم تو قفس آن سيرک اکبيريت باشم.ادامه  داستان در پست بعدی..........

 

این داستان را چگونه می‌بینید؟برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت درقسمت نظرات ما را مطلع کنید. (سیارک)

نظرات

در ادامه بخوانید...