میمون سانان(بخش سوم)

آزاد کردن

دجالتا کیست؟دجالتا یک گوریل به دنیا آمده در یک منطقه حفاظت شده در حیات وحش انگلستان است.

در این مرکز از گوریل ها مراقبت می کنند وبعد از بزرگ شدن آن ها را به کنگو و گابون در مرکز افریقا باز می گردانند تا در کنار هم نوعان خود در حیات وحش طبیعی زندگی کنند.دجالتا خود را بالا کشید و از سیم هایی که روی سقف قفسش آویزان بود یک پاپایای آب دار و شیرین برداشت و با لذت شروع به خوردن کرد. هسته ی آن را به سمت دوست خود که گوریل دیگری به نام کویبی بود پرت کرد. کویبی که سرحال بود و دوست داشت بازی کند شروع کرد به خوردن میوه های دیگر و پرت کردن هسته های آن به سمت دجالتا. دجالتا مثل همیشه نبود و احساس بدی داشت. احساس می کرد آن شب یک چیزی عوض شده است. فردا صبح که بیدار شد خود را درون کامیونی دید که علاوه بر خودش و دوستش قفس سه گوریل دیگر را نیز حمل می کرد. کامیون برای روز های طولانی در حال حرکت بود و مدام قفس ها می لرزیدند و تکان می خوردند . اما بلاخره بعد از چندین روز مسافرت تکان ها و لرزش ها تمام شد و در کامیون باز شد موجی از هوای گرم به صورت گوریل جوان برخورد کرد. صدای صحبت کردن زنی به گوش می رسید که با لحنی شوخ به راننده می گفت: فکر می کردم هیچ وقت آن ها را زنده نمی بینم. و سپس گوریل جوان را با لبخند نظاره کرد و گفت: به خانه جدیدت خوش آمدی دجالتا ما این جا سعی می کنیم برای تو و دوستانت امکاناتی فراهم کنیم که احساس راحتی کنید.  در این منطقه گوریل ها خواهر و برادر نیستند و مادر ندارند در سرتاسر دنیا آن ها را به این جا آورده اند. در اینجا آن ها را رها می کنند تا زندگی در حیات وحش را بیاموزند. در این جا دجالتا یاد می گیرد خود به دنبال غذا و به دنبال پیدا کردن دوست برای خود باشد. شریک زندگی خود را انتخاب و پدر بودن را تجربه کند. دانشمندان هم بروی رفتار های آن ها تحقیقات انجام می دهند و هم اجازه می دهند گوریل ها زندگی عادی خود را داشته باشند.

غافلگیری به سبک میمون ها

جو کیست؟جو زمانی که یک پسر بچه بیشتر نبود همراه با خانواده اش به مکان های مختلف دنیا سفر می کرد.

این ماجرا به 25سال پیش بر می گردد. زمانی که خانواده جو به شمالی ترین قسمت نیجریه مسافرت کرده بودند. در آن سال ها میمون هایی بسیار کمی در آن جا زندگی می کردند و خانواده آرزو می کردند که یک میمون ببینند. تعطیلات در شمالی ترین قسمت نیجریه برای تونی، همسرش کاترینا و پسر کوچکشان جو رو به اتمام بود. جیپ آن ها از یک جاده ی کوهستانی به آرامی بالا می آمد و از منظره لذت می بردند. نزدیک رودخانه ای پیاده شدند و جو کنار رودخانه مشغول بازی کردن شد. جو یک میوه ازدرخت کند و به سمت آن طرف رودخانه پرتاب کرد.اما یک میمون آمد و آن را خورد. جو هیجان زده فریاد زد: مادر پدر بیاید این جا من یک میمون دیدم اما وقتی پدر و مادر جو آمدند چیزی ندیدند. مادرش با مهربانی گفت: جو تو اشتباه می کنی هیچ میمونی این جا نیست. وقت رفتن بود و سوار ماشین شدندو حرکت کردند از جاده پایین می رفتند که صدایی بلند آن ها را وادار به ایستادن کرد. جو هیجان زده گفت: میمون. من گفتم میمون دیدم. مادرش با ترس پاسخ داد عزیزم این گوریل است. بزرگترین گوریلی که تا به حال دیده ایم. در میان درختان نشسته بود و به خانواده جو نگاه می کرد. یک بچه گوریل آمد و چند میوه درون ماشین انداخت و با گوریل بزرگتر رفتند. تا چند لحظه کسی صحبت نمی کرد. اما بعدا با هیجان این صحنه را مرور می کردند. تونی با خود اندیشید هیجنان انگیز ترین مسافرت پسرش بوده است.ترجمه  itrans.ir

نظرات

برای ارسال نظر باید وارد حساب کاربری شوید. ورود یا ثبت نام

بیشتر بخوانید