میمون سانان (بخش اول)
عطااله درویش نیادر۱۴۰۳/۲/۱۸طبیعت همواره سرشار از موجوداتی است که شیوه ی زندگی آن ها بسیار پیشرفته و هیجان انگیز است. برخی ازآن ها باهوش هستند و سبک زندگی آن ها جالب و تامل برانگیز است. در این مقاله به گوشه ای از زندگی موجودات باهوشی به نام میمون ها می پردازیم.
زندگی میمون ها
توریست ها در باغ وحش های جهان با دهان باز به میمون ها نگاه می کنند. دانشمندان آن ها را در جنگل ها و مراکز تحقیقاتی خود مورد مطالعه قرار می دهند. تماشاچی ها از صفحه ی تلویزیون میمون های عجیب و غریب را نگاه می کنند. اما چرا ما تا این حد مجذوب این موجودات هستیم؟ شاید به این دلیل باشد که میمون ها بسیار شبیه به ما هستند. آن ها فرزندان خود را در آغوش می گیرند و نوازش می کنند، برای خود سرپناه می سازند و حتی برخی از آن ها توانای ساخت ابزار را نیز دارند. میمون ها حتی می توانند به یک دیگر بفهمانند که چه احساسی دارند. در این ماجراجویی به شما نشان می دهیم که میمون ها در مورد ما چه فکر می کنند. داستان ما در قسمتی از آفریقا و آسیا، در جنگل های مناطق گرمسیری، جایی که میمون ها زندگی می کنند، اتفاق می افتد. با این وجود معمولا محل زندگی آن ها سرشار است از خطراتی مانند وجود دشمنان و انسان هایی که جنگل ها را برای ایجاد مزارع کشاورزی قطع می کنند. برخی از این میمون ها به دست ما کشته می شوند.
میمون های کوچک: میمون های کوچک اغلب با نام گیبون شناخته می شوند. آن ها بر روی درختان زندگی می کنند. بزرگترین نوع گیبون ها، سایمونگ نام دارند.
میمون های بزرگ: میمون های بزرگ شامل: بابون ها، شامپانزه ها، گوریل ها و اورانگوتان ها است.
شروع شناخت و آشنایی
جین که بود؟ جین گودال ابتدا در سال 1957 به آفریقا رفت. در آن جا او با لویز لیکی کار می کرد. لویز در مورد رفتار انسان ها و حیوان ها مطالعه می کرد. جین در جنگل های تانزانیا به همراه لویز، شامپانزه های بسیاری را مطالعه کرد.
جین آرام و بی صدا بر بلندی یک درخت در آفریقای شرقی نشسته بود.امواج گرما در زیر نور مشخص بود. جنگل انبوه در امتداد خط ساحلی دریاچه ها و تپه ها ادامه داشت. جین کمی پایین تر آمد. هیجان زده به راهنمایش گفت. آنجا راشدی! تو هم آن ها را می بینی؟ راهنمای بومی می توانست یک شامپانزه با سه فرزندش را ببیند. مادر و فرزند کوچکترش مشغول جمع آوری میوه های آبدار بودند. جین دوباره هیجان زده تر اشاره کرد و گفت: سمت راست را نگاه کردی؟ دو پسر جوان شامپانزه مشغمول آموش دیدن هستند که چگونه آن میمون کوچک را شکار کنند. راشدی پاسخ داد: در سال های ابتدایی زندگیشان یاد می گیرند که چطور برای خود غذا پیدا کنند.
جین از درخت پایین تر آمد تا کمی نزدیک تر شود. ناگهان، پایش لغزید و به درون بوته های خاردار سقوط کرد. صدای شکسته شدن شاخه ی درخت در سرتاسر جنگل پیچید. شامپانزه ها که احساس خطر کرند به سرعت آن جا را ترک کردند. جین با حسرت و از روی درماندگی آه کشید. شامپانزه ها هیچگاه به او اجازه نداده بودند که تا این حد به آن ها نزدیک شود. هوا ناگهان سرد شد. آسمان آفریقای شرقی، به رنگ های آبی تیره و نارنجی و صورتی در آمده بود. با غروب خورشید، شامپانزه ها به بالای درخت رفته تا برای خود لانه درست کنند. جین و راشدی نیز آماده ی بازگشت به کمپ خود بودند.پشت کمپ، جین نشسته بود و مشغول نوشتن مشاهدات خود از زندگی شامپانزه ها بود.(سیارک)
قبل از این که او بتواند چیزی بنویسد، صدای هیجان زده ای او را از جا پراند. دومنیک یکی از اعضای گروه بود که با هیجان می خواست چیزی بگوید. با هیجان شروع کرد به صحبت کردن. جین هیچوقت نمی توانی حدث بزنی که چی دیدم!! یک شامپانزه داخل چادر بود و میوه هایی که از درخت ها ی این اطراف چیده بودیم را می خورد و چند موز از روی میز برداشت وبرد. جین پرسید او چه شکلی بود؟ دومونیک پاسخ داد: شامپانزه نر و بسیار بزرگ بود. و موهای سفید و بلندی در اطراف چانه اش روییده بود. جین با گریه پاسخ داد: من این شامپانزه را می شناسم. این همان شامپانزه ای است که من آن را دیوید گریبرد نامیده بودم. بعد از آن روز، دیوید گریبرد اغلب به کمپ می آمد. او به جین اجازه می داد که در جنگل نیز به او نزدیک شود. او حتی موز های روی دست جین را بر می داشت. بعد از گذشت چند ماه تمام اعضای خانواده دیوید به جین اعتماد کردند. دیود به جین اجازه داد که به دنیای او پا بگذارد. یک روز صبح، جین دیوید را دید که روی لانه ی موریانه های قرمز نشسته است. او سعی می کرد که موریانه های خوشمزه را از لانه اشان بیرون بیاورد. دیوید یک تکه شاخه ی باریک برداشت و به آرامی و با دقت به داخل لانه ی موریانه ها فرو کرد. چند موریانه با شاخه از لانه بیرون آمدند. دیوید مانند انسان ها برای رفع نیاز خود یک وسیله ساخت. یک مشاهده ی هیجان انگیز.
بارقه هایی از امید
بایرات کیست؟
بیش 30 سال پیش، بایرات گالدیکاس برای انجام تحقیقات بروی اورانگوتان ها به اندونزی سفر کرد. مقامات اندونزی به او کمک کردن که یک کمپ امن در منطقه ای نزدیک به اورانگوتان ها برپا کند.
یک قایق چوبی کوچک به آرامی بر روی دریاچه کم عمق حرکت می کرد. شاخه های درهم تنیده ی درختان، همچون یک طاق بالای رودخانه را گرفته بودند. در قایق بایرات و آرجی به دقت گوش می دادند. صدای جنگل بسیار آرام وطبیعی بود. میمون های دم کوتاه درمیان درختان پیچ وتاب می خوردند و بالا و پایین می پریدند. ناگهان، صدای اره برقی در میان جنگل آرام پیچید. چوب برها با بریدن درختان به صورت غیر قانونی درختان را از سر راه خود برمی داشتند. بایرات از آرجی پرسید تو هم او را آنجا دیدی؟ آرجی پاسخ داد بله دیدم. اما آن ها هیچ وقت به قایق انسان ها نزدیک نمی شوند. بهتر است از قایق پیاده شویم و به قسمت های بالاتر جنگل برویم. صدای اره برقی قطع شد و یکی از چوب برها فریاد زد مواظب باش. بعد از آن صدای مهیب افتادن تنه ی یک درخت در جنگل پیچید. صدایی از یک حیوان ترسیده بسیار ضعیف به گوش رسید. بایرات و آرجی به هم نگاه کردند. آرجی به آرامی و نجوا کنان گفت : ما پیدایش کردیم. چه خوش شانسی هنوز مادرش متوجه او نشده است. شاید به خاطر اره برقی ترسیده باشد. این میمون باید خیلی ضعیف باشد. بایرات بسیار نزدیک ایستاده بود و صدایی شبیه اورانگوتان ماده در آورد.
بچه اورانگوتان تنها پاسخ داد و از درختی که روی آن بود به آرامی پایین آمد. دست ظریف و کوچک پوشیده با خز قرمز دور گردن بایرات پیچید. سپس بچه اورانگوتان کوچک دست دیگرش را روی بازو بایرات گذاشت و از سر و شانه ی او بالا رفت و روی پشت او سوار شد درست مثل کاری که یک بچه اورانگوتان با مادرش می کند. آرجی و بایرات با بچه اورانگوتان به قایق چوبی بازگشتند. در بالای سرشان، سقوط ناگهانی یک شی آن ها را به زیر آب فرو برد. دو اورانگوتان ماده بزرگسال دیوانه وار به جان هم افتاده بودن و مدام به یک دیگر ضربه می زدند. چانه هایشان از فرط خشم می لرزید و جنگشان با یکدیگر را به خشکی کشاندن. بایرات، آرجی و بچه اورانگوتان در جای امنی دور از جنگ اورانگوتان ها درقایق چوبی خود نشستند. ناگهان، بایرات یک اورانگوتان خوش قیافه را دید که به سرعت در میان درختان حرکت می کرد. بایرات او را شناخت او هری بود. هری را وقتی که فقط یک بچه بود نجات داده بود. او در یک منطقه محافظت شده بزرگ شده بود و بعد ها بایرات اورا به دامن طبیعت بازگردانده بود. بایرات همین آرزو را برای بچه اورانگوتان ترسیده در آغوشش نیز داشت.ترجمه itrans.ir