می توانید حیوانات پنهان در هر یک از این چهار تصویر زیر را شناسایی کنید

در

 

با توجه به مطالعه اخیر، شناسایی یکی از آنها باید راحت تر از دیگران باشد.

 تصاویر زیررا چک کنید:

    نسخه ی نمایشی غیر علمی بالا : جهت عقربه های ساعت از بالا سمت چپ: پرنده، مار، گربه، ماهی.

به گزارش (سیارک) مطالعه ای از دانشگاه ناگویا نشان می دهد که انسان ، تصاویر تاری از مارها  را با دقت بیشتری از پرندگان، گربه و سگ تشخیص می دهد.

به شرکت کنندگان در این تحقیق ، یک سری از تصاویر تار از حیوانات مختلف نشان داده شده و در هر مرحله برای شناسایی حیوانات از آنهاخواسته اند یکی از چهار گزینه زیر را انتخاب کنند.

آنها قادر به شناسایی مارها با دقت 80 درصد بوده اند، امادر شناسایی حیوانات دیگر ضعیف عمل می کردند.

محققان این نظریه به این نتیجه رسیدن که، اجداد پیش پستاندار ما سیستم های بصری قوی تر برای تشخیص مار"درنده اول و ماندگار ترین خزنده" داشته اند.با توجه به این نظریه، این مراکز بصری در مغز ما  هم باقی مانده به خصوص درتشخیص  مارها . مطالعات دیگر نشان دهنده این است که کودکان و میمون ها در شناسایی مارها در مقایسه با سایر حیوانات واکنش سریع تر نشان می دهند. 

شرح مشاهده سری کامل از مطالعه در زیر است:

 

 

این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟ لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید.  (سیارک)  

مترجم  itrans.ir

نظرات

در ادامه بخوانید...

رشدو اندازه کودک دختر و پسر جدول زمانی

در

بسیاری از والدین از اینکه کودکشان بزرگتر یا کوچکتر از کودکان دیگر همسن هستند، متعجب هستند.

برای دادن نشانه ای به شما، در اینجا معیارهای 25صدم تا 75صدم برای وزن و قد وجود دارد - یعنی اینکه نیمی از کودکان در این محدوده قرار می گیرند. یک چهارم کودکان بالاتر از اینجا اعداد و یک چهارم آنها پایین تر از این اعداد قرار می گیرند.

در هر بار مراجعه کودک، پزشک وزن و قد کودک شما را خواهد سنجید به شما صدم قد و وزن او را می گوید. ( شما می تواند همچنین آنها را خودتان با استفاده از ماشین حساب رشد صدمی حساب کنید.) اگر شما هر گونه نگرانی ای راجع به رشد کودک خود دارید با پزشک صحبت کنید.   (سیارک

داده های زیر از سازمان سلامت جهانی برای کودکان زیر 2 سال و مراکز ایالات متحده بری کنترل و پیشگیری بیماری برای کودکان 2 سال و بیشتر آمده است.

 

 

نوزاد

تولد

پسرها

دخترها

وزن

3.67 – 3.03 کیلوگرم

3.54 – 2.95 کیلوگرم

قد

51.05 – 48.51 سانتی متر

50.29 – 48 سانتی متر

سه ماه

پسرها

دخترها

وزن

6.89 – 5.89 کیلوگرم

6.35 – 5.35 کیلوگرم

قد

62.74 – 59.94 سانتی متر

61.21 – 58.42 سانتی متر

نکته سریع : برای نوزادان متولد شده قبل از موعد مقرر، از سن بارداری ( نه سن زمان تولد) هنگامی که شما به شماره های آنها در این نمودار نگاه می کنید استفاده کنید.

6 ماه

پسرها

دخترها

وزن

8.53 – 7.35 کیلوگرم

7.94 –6.71کیلوگرم

قد

66.29 –69.09سانتی متر

67.31- 64.26سانتی متر

حقیقت سریع : از سن 6 ماهگی، اکثر نوزادان وزن تولدشان دو برابر می شود.

9 ماه

پسرها

دخترها

وزن

9.57 –8.25کیلوگرم

   8.93 -7.57کیلوگرم

قد

73.40– 70.36سانتی متر

71.88 –68.58سانتی متر

 

کودک نوپا

12 ماه

پسرها

دخترها

وزن

10.39 – 8.98 کیلوگرم

9.7 – 8.25 کیلوگرم

قد

77.47 – 74.17 سانتی متر

75.69 – 72.39 سانتی متر

15 ماه

پسرها

دخترها

وزن

11.11 – 9.57 کیلوگرم

10.43 – 8.84 کیلوگرم

قد

80.77 – 77.47 سانتی متر

79.25 – 75.95 سانتی متر

18 ماه

پسرها

دخترها

وزن

11.79 – 10.16 کیلوگرم

11.11 – 9.43 کیلوگرم

قد

84.07 – 80.52 سانتی متر

82.55 – 78.74 سانتی متر

21 ماه

پسرها

دخترها

وزن

12.47 – 10.70 کیلوگرم

11.79 – 9.98 کیلوگرم

قد

87.12 – 83.06 سانتی متر

85.85 – 81.53 سانتی متر

 

24 ماه

پسرها

دخترها

وزن

13.11 – 11.25 کیلوگرم

12.47 – 10.57 کیلوگرم

قد

89.92 – 85.85 سانتی متر

88.65 – 84.33 سانتی متر

27 ماه

پسرها

دخترها

وزن

14.15 – 12.25 کیلوگرم

13.6 – 11.7 کیلوگرم

قد

91.69 – 86.61 سانتی متر

90.42 – 85.60 سانتی متر   (سیارک

30 ماه

پسرها

دخترها

وزن

14.6 – 12.6 کیلوگرم

14.1 – 12.11 کیلوگرم

قد

93.98 – 88.9 سانتی متر

92.96 – 87.88 سانتی متر

33 ماه

پسرها

دخترها

وزن

15.06 – 12.97 کیلوگرم

14.65 – 12.52 کیلوگرم

قد

96.01 – 90.93 سانتی متر

95.0 – 89.92 سانتی متر

36 ماه

پسرها

دخترها

وزن

15.56 – 13.38 کیلوگرم

15.15 – 12.88 کیلوگرم

قد

98.04 – 92.71 سانتی متر

96.77 – 91.44 سانتی متر

4 سال

پسرها

دخترها

وزن

17.73 – 15.1 کیلوگرم

17.46 – 14.6 کیلوگرم

قد

105.41 – 99.57 سانتی متر

104.14 – 98.04 سانتی متر

 

کودک بزرگ

5 سال

پسرها

دخترها

وزن

20.27 - 17کیلوگرم

19.96 – 16.46 کیلوگرم

قد

112.27 – 105.92 سانتی متر

111.25 – 104.92سانتی متر     (سیارک

6 سال

پسرها

دخترها

وزن

22.95 - 19کیلوگرم

22.68 – 18.51 کیلوگرم

قد

119.13 – 112.27 سانتی متر

118.62 – 111.51 سانتی متر

7 سال

پسرها

دخترها

وزن

25.76 – 21.09 کیلوگرم

25.67 – 20.68 کیلوگرم

قد

125.73 – 118.36 سانتی متر

125.48 – 118.11 سانتی متر

8 سال

پسرها

دخترها

وزن

28.85 – 23.36 کیلوگرم

29.16 – 23.09 کیلوگرم

قد

132.08 – 124.21 سانتی متر

131.83 – 123.95سانتی متر

  (سیارک

- جدول زمانی رشد جنین از 3 هفتگی تا 40 هفتگی

- جدول زمانی صحبت کردن کودک شما از تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی صحبت کردن کودک شما از یک تا هشت سالگی

- جدول زمانی راه رفتن کودک شما از تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی راه رفتن کودک شما از یک سالگی تا 5 سالگی

- جدول زمانی اجتماعی بودن کودک شما از بدو تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی اجتماعی بودن کودک شما از یک سالگی تا هشت سالگی

 - جدول زمانی تغذیه کودک شما از یک تا سه سالگی

- جدول زمانی تغذیه کودک شما از تولد تا یک سالگی

- جدول زمانی دندان در آوردن و افتادن دندان کودک شما 9 ماهگی تا 12 سالگی

- جدول زمانی دندان در آوردن و افتادن دندان کودک شما چهار تا دوازده ماهگی

- جدول زمانی خواب و استراحت کودک شما یک ساله تا هشت ساله

- جدول زمانی خواب و استراحت کودک شما یک تا نه ماهه

 این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟ لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید.  

مترجم توسط itrans.ir  

نظرات

۱۳۹۵/۸/۱Hast du die anderen Kameras getesten oder mal in der Hand gehabt? Wenn du die Infos nur ausm netz hast, finde ich dein Artikel nicht gut. Denn die Kameras die du hier erwähnst werden auch immer in Faiereitschzcfthn z.B. chip verglichen. Ich finde man sollte seine eigenen eindrücke hier reinschreiben. Und nichts aus dem inet raus schreiben.

در ادامه بخوانید...

نقد داستان لافکادیو

در

در بین نوشته های سیلور استاین لافکادیو شیری که جواب گلوله را با گلوله داد، بیش از همه به رمان نزدیک است گر چه ظاهر کتاب به نوشته های بلند شباهت دارد و خود متن به لحاظ طول به داستان بلند یا رمان کوتاه نزدیک تر است . البته شکل و شمایل کتاب به صورت رمان با فصل ها و شماره صفحات درشت و جلد سخت ، خواننده را بیشتر به جهتی سوق می دهد که کتاب را رمان به حساب بیاورد و نه نو شته ای توصیفی ، گو این که بلندی داستان در حد رمانی برای نوجوانان با حتی کتابی ساده نیست. (سیارک)
شکل کوتاه تر داستان که بار اول درنوامبر 1963 پلی بوی به چاپ رسید، در هفت صفحه آمده بود که قواره واقعی کتاب را میرساند که با شکل ظاهرا بسط یافته آن در بین جلد های کتاب برابری می کند.
طرح داستان در مقایسه با داستان ساده "درخت بخشنده" یا حتی شعرهای بلند مجموعه های شعر سیلور استاین پیچیده تر است. لافکادیو یک جانور وحشی جنگلی و تک تیر اندازی است که مهارتش را از راه تمرین کردن با تفنگ شکارچی ای که خورده کسب کرده است. هر وقت هم که به گلوله بیشتری احتیاج پیدا می کند به راحتی چند شکارچب دیگر را می خورد. تا وقتی می رسد که دیگر شکارچی ها مزاحم شیرها نمی شوند،زیرا تعدادی از همقطارانش قبلا به طور مرموزی سر به نیست شده اند و لافکادیو هم ماهرترین تی انداز دنیا شده ، هم در نظر خودش و هم از نظرسیرک داری که در جنگل با او روبرو می شود و او را به شهر می کشاند.
لافکادیو از شهرتی که نصیب او شده شادمان است و رفته رفته به لحاظ آرایش سر ، سرو وضع،لباس پوشیدن، مسافرت های تفریحی،خیل مشتاقانی که از جنس لطیف آدم ها می شود. تا این که یک روز احساس بیهودگی و پوچی به سراغش می اید و چیزی تازه می خواهد. سیرک دارحامی اش پیشنهاد شکار می کند و شیر در این ماجرا با شیری دیگر روبه رو می شود که او را از قبل می شناسد. اکنون در یک سو همقطاران شکارچی قرار گرفته اندکه او را به تیر اندازی ترغیب می کنندو در سوی دیگر شیری است که او را به یاد اصلیت او می اندازد و او را متوجه دمش می کند. سر انجام لافکادیو آشفته و سردرگم صحنه درگیری را ترک می کند و دیگر کسی از او خبری نمی شنود.

داستان طرح روشنی دارد، لافکادیو هر چه بیشتر انسان می شود، شهرنشین تر و جهان دیده تر می شودوحرص و نیاز به خوش گذرانی اش فزونی می یابد.

با این حال حضور سیلور استاین در طول روایت داستان مثل همیشه ، موضوع را به جهتی دیگر می کشاند.عنوان کامل کتاب برروی جلد این است:"سرگذشت لافکادیو، شیری که جواب گلوله را با گلوله داد، از زبان عمو شلبی"


هرگاه این داستان را زندگینامه خودنوشت فردی با کمترین پرده پوشی بینگاریم ، می توان گفت که خواننده ، بخصوص خواننده بزرگسال حق دارد آن فرد را خود سیلور استاین فرض کند.ظاهرا قضیه از این قرار است که سیلور استاین در پشت نقاب عمو شلبی داستانی برای بچه ها تعریف می کند ، با این حال ابایی ندارد که گاه و بیگاه برای خواننده بزرگسال شوخی با مزه و گاه همراه با اندکی بی نزاکتی بپردازد.

مثلا اشاره به نوشیدن ابدوغ پیش از رفتن به رختخواب و پشت بند آن تلو خوردن هم پیاله ها برای خواننده آگاه یاد آور نوشیدنی قبل از خواب است.وقتی شیر مزاحم استراحت شبانه عمو شلبی می شودکه می خواهد سرگرم خواندن مجله جئوگرافیک و نوشیدن شیر کاکائوی داغ بشود بزرگسالی که با جاذبه های این مجله برای آدم های بالغ آشناست درمی یابد که عمو شلبی مجله را صرفا برای مطالب علمی آن اط نظر نمی گذراند.شلبی این نقال پیر خوش قلب ، داستان را با آغاز غیر واقعی شروع می کند، بعد حرف خود را پس می گیرد و بالاخره داستان را از همان جای اول که شروع کرده بود ، آغاز می کند. او در قالب اول شخص همه جا سر به سر خواننده می گذارد. بیان خودمانی و جزئیات دقیق ، به داستان حالت باورپذیر و گفتاری می دهد که خود از ویژگی های کار سیلور استاین است.یدای راوی در اینجا کمتر بزرگسال و تمسخرآمیز است. این را در مقایسه با الفبای انگلیسی عمو شلبی می گوییم که در آنجا بچه عاقل ، شاید هم بزرگ تر و صد البته خواننده بزرگسال می داند که سیلور استاین با لحنی تمسخر آمیز می خواهد سر بچه ها کلاه بگذارد، آنها را گیج کند و به کارهایی بازیگوشانه و باورنکردنی وا دارد، که مایه تاسفشان بشود.آری ، در لافکادیو صدا مظمئن تر و قابل اعتمادتر است. سیلور استاین در یک جای داستان ارعا می کند که کودک مخاطب داستان به واقع در ضمن یک رویدادحضور دارد ، اما آن قدر محو تکاشای ماشی آتش نشانی شده است که متوجه عمو شلبی و شیر همراهش در یکی از خیابان های شلوغ شیکاگو نمی شود. عمو شلبی راوی بندرت خورا پنهان می کند و اگر هم چنین کند باز در اندک زمان ظاهر می شود.


سیلور استاین از این رو به فن حضور نویسنده متوسل می شود و در این مورد خاص خواننده را هم به حضور دعوت می کند، تا فانتزی شیر خود که در یکی از خیابان های اصلی شهر شیکاگو گردش می کند، حال و هوای واقعی بدهد.

اسامی جاهایی مانند خیابان پنجاه و هفتم یا خیابان دورچستر و تاریخ هایی مانند روز جمعه ، هفدهم دسامبر باعث می شودتا فانتزی قصه گو در لابلای پوشش زمان و مکان واقعی پنهان بماند.
خواننده بزرگسال در این موارد احتمالا می کوشد تا زمان ها و مکان های خاص را به یاد بیاورد، به این امید که لطایف پنهان احتمالی را دریابد. اما همان گونه که در نوشته های دیگر سیلور استاین دیده ایم، خواننده از چنین جست و جوهایی طرفی بر نمی بندد. نه باشگاه پلی بوی در خیابان دورچستر واقع شده و نه خیابان پنجاه و هفتم شیکاکو و رستوران های شهره آفاق دارد. در پخت و پز رستورانی که شیر و عموشلبی به آنجا می روند ، نیز ظاهرغرض و مرضی وجود ندارد. صورت غذا مشتمل بر خوراک فیله و املت، نشان دهنده مکانی است که هیچ قوم و قبیله یا تمایز خاصی را نمی رساند.
این رستوران احتمالا رستورانی معمولی است که می تواند غذااهای سنتی دیرطبخ آماده کند.هر چند علاقه مفرط شیز به مارشمالو نشان داد کهمی توان با فشار سر آشپز را به بیشتر از آن واداشت.
موضوع غالب داستان نقطه مقابل نشانگان کودک وحشی یعنی این که هرگز به انسان مبدل نمی شود، اما همبن که با شادی ها و نومیدی های آدمی آشنا شد، دیگر به راحتی نمی تواند به عالم حیوانیت برگردد، سخن کوتاه ، دیگرهرگز نمی توانی به خانه و کاشانه ات برگردی. در پایان داستان لافکادیو را می بینیم که از حل معمای خود که آیا به انسان ها وفادار باشد یا به شیرها روی برمی تابد و سر خود را می کیرد. دیگر هرگز با عمو شلبی ارتباط نمی گیرد، هر جند راوی داستان آشکارا هنوز منتظز است روزی از او کارت پستالی برسد. پایان باز داستان ، که در آن نهاد واقعی شخصیت ، ناگشوده باقی می ماند، از شگردهای نمونه وار سیلور استاین است ، به ویژه در مواردی که شاه بیت طنزآمیزی برای پایات دادن به داستان حاضروآماده در اختیار ندارد.
در اینجا با ممکن نمایاندن این احتمال ، که شاید لافکادیو در جایی دیگر خوش و سرگرم است و همین که کسی از او خبری ندارد، می تواند دلیلش این باشد که به عالم حیوانی خود باز گشته است و در علم حیوانی خود در آرامش به زندگی ادامه می دهد، پایان داستان از غم انگیزی طفره می رود. اینها همه گمان است که همین گمان ها ، بی تردید خیال خواننده را از غم و اندوه خرد کننده شیر که شهر و دیاری در بین آدمیان ندارد دور می کند.این که لافکادیو خود را شکارچی می داند و با ابراز کردن صریح عزم خود به کشتن همنوعان عازم صید و سیاحت می شود، نشان دهنده تباهی است که خوشی های بشری می تواند بدان بینجامد. تماس با انسان ها وهم در افتادن او به ورطه شهرت و ثروت ، چنان ماهیت او را دگرگون کرده است که از یاد می برد شکار کردن همنوع کاری خصمانه است. وقتی در آغاز کتاب ، لافکادیو به صورت شیری جوان برای اول بار با شکارچی رویارو می شود ، می بینیم که خصومت حیوانات با انسانها داتی نیست. در حقیقت این خصومت با فرضیات نادرست انسان ها به پیش رانده می شود که شیرها به طور طبیعی آدمخوارند و راهی جز شکار کردن و تخته پوست کردنشان وجود ندارد. باز تعارض میان انسان و شیر با این پیش فرض های مقرون به حقیقت شیرها بکار می افتد که یگانه آرزوی شکارچیان ، شکار آنهاست.اما لافکادیو مثل شیرهای دیگر نیست که خود به خود از انسان و چوب دست هایشان کهصداهای خنده دار دارند فرار کند. او در پیش فرض های شیر ها چون و چرا می کند و ار آهنگ کلمات خوشش می آید، این فرض او شکارچی ها جالب و احتمالا دوست هستند به تصورات ابتدایی کودکانه می ماند.
با سادگی ملیح روی صدای واژه شکارچی مکث می کند:" راستش از آهنگ این کلمه خوشش آمد . خودتان می دانیدکه بعضی ها از آهنگ کلمه هایی مثل توسکالوسا یا تاپیوکا یا گاریوکا یا گامبو خوششات می آید. حالا این شیر هم از آهنگ کلمه "شکارچیها" خوشش آمده بود" در حقیقت مارشمالو همب به دلیل آهنگ کلمه اش ، دل لاقکادیو را می برد و گرنه هرگز مزه آن را نچشیده است. غرق شدنش در صداهای زبان انسان، پشتکار و ای بسا وسواس فکری اش برای تک تیر انداز شدن،نشانه تخیلاتی است که نسبت به انسانها و زندگی شان دارد. سادگی و اشتیاق وسواس گونه اش به چیزهای تازه و طرفه، او را به شهرت و ثروت ، به لذت های انسان ها و عاقبت بر سر دوراهی می کشاند.
اما نگاه و برخورد خالی از تعصب لافکادیو به شکارچی ها جنبه خاصی از شخصیت شان را برملا نمی کند. تصویری که لافکادیو از شکارچی می بیند، یکی از تصویرهای سیلوراستاین از غارتگر شکارچی زشت، با شانه های فرو افتاده و چهره فرومایه است که لافکادیو را همان طور که خود می خواهد می بیند، یعنی به هیئت آدمخواری که فقط برای این آفریده شده که با تیر شکارچی ها کشته شود. وقتی به لافکادیو می گوید،دست هایش را بالاببرد، شیر این کار را با شادی و بازیگوشی انجام می دهد، طوری که گویی مجسمه بازی می کند. وقتی تفنگ شکارچی به دلیل پر نبودن شلیک نمی شود، بی برو برگرد انتطار دارد لافکادیو مثل اجرای نقش در یک نمایشنامه از پیش ترتیب داده شده ، دست ها را همچنان بالا نگه دارد تا شکارچی او را شکار کند، اما لافکادیو با زودرنجی کودکانه و با روشن بینی قاطع از این کار سرباز می زند و با تحقیری آشکار می گوید که اوشکارچی "خوبی" نیست و او را می خورد . این فصل با نمایی پایان می یابد که لافکادیو با تفنگ شکارچی در دهان از منطر بیننده دور می شود. این تصویر ، پایان فصلی را که در آن شیر و شکارچی به حقشان رسیده اند ، به خوبی جمع و جور می کند، با این حال نمونه ای از شوخی های شیطنت آمیز سیلور استاین نیز در آن نهفته است، نشیمن کاه شیر در این تصویر برهنه است و این از جمله شوخی های تصویری سیلور استاین است که در مجموهای شعرش بارها به چشم می آید. می دانیم که لافکادیو شیر است نه انسسان اما این مانع از سر به سر گذاشتن سیلور استاین با خواننده نمی شود.

لافکادیو مثل همه بچه ها که از چیزهای تازه به وجد می آیند ، از جزئیات زندگی انسانها در شهر لذتت می برد، مثل بجه ها مرتب با آسانسور هتل بالا و پایین می رود و ظاهرا دستگاه گوارشش مثل بچه ها آهنین است ، به رغم آن که تنش "بوی حیوان می دهد" به حکم طبیعت از حمام کردن سر باز می زند مقاومت می کند کو این که مقاومت در پایان به تسلیم می انجامد زیرا این خصلت کوذکی است گیریم که حمام کردن گام نخست او در استحاله شدن به صورت انسان باشد.
بعد از حمام نزدآرایشگر و خیاط می رود تا اولی ناخن هایش را مانیکور کند و دیگری یک دست لباس کامل برایش بدوزد.
این خدمات که نوع مجانی آن ، نهایت آرزوی هر مصرف کننده است ، به ضرب غریدنش فراهم می شود.
اگر چه قدرتش را همه جا بکار می برد این کار ظاعرا از روی بی مبالاتی است،طوری که گویی صرفا کج خلقی اوست که کارش را پیش می برد و نه اعمال قدرتش.
این واقعیت که او شیر است و مردم به سبب شیر بودنش از او اطاعت می کنند ، در این مرحله از داستان بر او آشکار نیست.
لافکادیو در پی رفتن به آرایشگاه و خیاطی ، طعم اوج متمدن شدن یک شیر یا یک کودک را می چشد که همان صرف ناهار در یک رستوران مجلل است.
او مثل یک بچه بی سواد مرتکب خطا می شود.وقتی به او می گویند، در صورت غذاهای این رستوران همه جیز خوشمزه است، صورت غذاا ها را می خورد و بعد مثل کودکی که ذائقه اش در پی چیزهای آشناست، در خواست مارشمالو می کند،
فقط مارشمالو.
پیشخدمت برای این که تجربه صرف غذا در یک رستوران واقعی را برای او فراهم کند . برایش کباب مارشمالو می آورد و "مارشمالوی نیمرو و مارشمالوی جوشانده و مارشمالوپ (یعنی سوپ مارشمالو)" و چند جور مارشمالوی دیگر از جمله "مارش همه چیز" می آورد.
سیلور استاین از ارائه غذاهای جالب ، حتی اگر این غذااها حال آدم را به هم بزند ، هم خودداری نمی کند.
مثلا در این مورد از "مارشمالو با سس گوجه فرنگی" اسم می برد که با طنز نپخته بچه هاخیلی هم بامزه است!

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین

سرگذشت لافکاديو نویسنده شل سیلور استاین بخش دوم

سرگذشت لافکاديو ، نویسنده : شل سیلور استاین بخش3


لافکادیو با ذوق خاص کودکان ، برای چیزهای تازه به دنیای سیرک قدم می گذارد، به دور دنیا سفر می کند، مهارت خود را در تیر اندازی به رخ می کشد و هوادارنش را خشنود می کند. رفته رفته در خط تفریحات آدم های مشهور و پولدار می افتد، مثل غواصی با ماسک اکسیژن و گلف بازی و رقصیدن در کلوپ ها با زیباترین دختر ها و در ساحل ریویرای فرانسه لم دادن.
استحاله او زمانی کامل می شودکه یاد می گیرد دمش را برای آن که کسی نبیند جمع کند، مگر در مواردی که در نوشیدن آبدوغ (اسم مستعارمشروب)زیاده روزی می کند.او حتی کارهایی می کندکه او را وارد بازی افظی می کند: به عالم ادبیات مارد می شود و "شیری اهل ادب" می شود. "شیری اجتماعی و اهل معاشرت"می شود. دوخت لباس هایش را سفارش می دهد و شیری "اهل پوشاک" می شود. و بعد همان گونه که عموشلبی نتیجه می گیرد " بله، به گمانم حالا دیگر ثروت و شهرت و خوشبختی او به حدی رسیده بود که همه حسرتش را می خوردند." همین عبارت "به گمانم" خواننده را برای اتفاق بعدی، یعنی تلفن زدن غیر منتظرانه و ناامیدانخ لافکادیو به عمو شلبی و اشتیاقش برای کاری تازه آماده می کند. در اینجا عمو شلبی نیست که موضوع شکار و صید و سیاحت را برای علاج ملالت لافکادیو پیش می کشد، بلکه فینچفینگر سیرک دار است که با چرب زبانی و شکار را تازه و جالب عنوان کردن ، او را به این راه می کشاند، لافکادیو که تا لحظه ورود فینچ فینگر ف گریه و زاری می کند به محض شنیدن پیشنهاد شکار بی آن که لحظه ای به اصل و تبار خود بیندیشد، پیشنهاد را می پذیرد. کلمه "شکار" برای خواننده کفایت می کند تا به یاد بیاورد که لافکادیو از چه راهی به جایگاه کنونی اش رسیده است.لافکادیو در صید و سیاحت به هیئتی کاملا انسان شده ظاهر می شود، در حالی که سر تا پا لباس پوشیده، کت شکار به تن کرده، شلوار و چکمه مخصوص و تفنگ به دست گرفته است و یال او دیگر پیدا نیست.تنها جزئی که طبیعت شیری اش را نشان می دهد سبیل و ریش بزی اش است که یاد آور کل ریش و پشم اوست. دمش از پشت کت شکار اندک مایه پیداست و از روی همین نشانه شیر دیگر تشخیص می دهدکه او روزگاری خودی بودهو حالا که به این روزافتاده، نیاز به واقعیت درمانی(بهبودی از راه تشخیص موقعیت خود) دارد در این حال که لافکادیو در برزخ میان شیر و انسان گرفتار شده، سیلور استاین و لافکادیو از حل این معما سر باز می زنند، هر چند داستان نشان می دهد که خوشی های دنیای انسان ها دیگر از دست رفته اند و جنگلی که از بیم تیراندازی ، شکارچی ای گرد آن نمی گشت، پیشاپیش به منزاهبهشت موعود و محیطی راحت و آرام و گرم و صمیمی توصیف شده است.اما نمی توان بر لافکادیو به سبب عیش و عشرت های انسانی اش در زندگی شهری خرده گرفت.نه مشکل این نیست که لافکادیو از خوشی های انسانی بهره می گیرد، مساله این است که او به اندازهای انسان می شود که شادی های شیر بودنش را از یاد می برد. اگر لافکادیو به قصد سیر و سیاحت به آفریقا رفته بود ، انتقاد از او چنین طنز آلود از کار در نمی آمد.
ریشه تضاد در آنجاست که او با ساده لوحی ، فریب اغواگری فینچ فینگر را می خورد و آن زمانی است که سیرک باز حقه باز به او وعده می دهد که وقتی به شهر بیایی" ....می توانی تا دلت خواست پول جمع کنی و می توانی بزرگترين تير انداز دنيا بشوی٬مشهور باشی و غذاهای خوشمزه بخوری٬لباسهای ابريشمی و کفشهای طلايی رنگ بپوشی و سيگار ۵سنتی دود کنی٬به مهمانی های مجلل بروی و کاری بکنی که همه دست به پشتت بکشندو پشت گوشهايت را بخارانند و از اين جور چيزها"  (سیارک)
وقتی لافکادیو ساده دل می پرسد:"این چیز ها به چه درد می خورد؟"
فینچ فینگر در پاسخ می گوید."همه دنبال همین چیزها هستند." البته کتاب سیلور استاین در این که آیا واقعا همه دنبال همین چیز ها هستند، چون و چرا نمی کند، لیکن با ظرافت اشاره می کند که رسیدن به همه خواست ها کسی را خشنودو سعادتمند نمی کند که هیچ، چه بسا به واخوردگی و تغییر ماهیتش بینجامد.
پیچیدگی نتیجه اخلاقی داستان با نیت آشکار سیلوز استاین همسویی دارد که برای مسائل پیچیده ، پاسخ های سهل و ساده در اختیار بچه ها نگذارد و با پیان بندی های ساده به بچه ها القا نکند که گویا می توان مشکلات زندگی را به راحتی حل کرد.
اینجا از جاذبه های دنیوی آشکارا ستایش می شود. با این همه کودک "میانسال" کسالت و خستگی لافکادیو و عطش طاقت فرسایش را به چیزهای تازه احساس می کند، حتی مارک تواین هم در ماجراهای تام سایر(1876)که کتابی برای کودکان ساده اندیش تر، از مشکل بچه ها برای سرگرم کردن خودشان یاد می کند چیز های تازه هموار بهترند، گو اینکه بر تازه ها هم گرد کهنگی می نشیند و آن چه شخص به آن دسترسی ندارد پ، بسیار جذاب تر از چیزی است که در اختیار است. در لافکادیو حتی بزرگترها هم در شمار کسانی قرار دارند که در حسرت چیزهای تازه اند.
پایان داستان بسته نیست، لیکن غم انگیز هم نیست واز همین رو مناسب حال کودکان است ، زیرا برای کودکان مصیبت چیزی بیش از اندازه عاطفی است.
تصویرهای لافکادیو از ساده ترین و بهترین تصویر های سیلور استاین به شمار می آیند، صفحه آرایی متن در سرتاسر کتاب، با تصویرهمخوانی دارد. شیر در آغاز کتاب بیشتر به اسباب بازی پارچه ای شبیه است تا حیوانی درنده.آرنج های بی استخوان و چشم های بی پروایش در نظر خواننده ، او را موجود ساده و معصومی تصویر می کند که می خواهد مهربان و فارغ از تعصب باشد. بدنش چنان نرم و انعطاف پذیر است که قابلیت او را هم برای تیر انداز شدن و هم برای تخته پوسن شدن، یکجا به نمایش می گذارد.
به همین ترتیب که تدریجا به هیئت انسان د رمی آید ، بیش از پیش به شکل و شمایل خود سیلور استاین شباهت پیدا می کند که در دوره سیر و سفر و همکاری با مجله پلی بوی از خود می کشید.شانه های شیر که با لاقیدی پایین افتاده ، دست های چابک و ورزیده به جای پنجه، حالت سر پا ایستاده و دم پنهان ، موهای صورت و خط موی عقب نشسته،همگی حکایت از حال و هوای شهرنشینی دنیا دیده و دلزده دارند که در راه شهرت و ثروت گام نهاده و این با دگرگونی ظاهر شیر به نمایش در می آید. از دست دادن موهای سر که به ریش بزی و سبیلی کوتاه کاهش یافته،برای بیننده نشانه ای از استحاله کامل اوست.تصویرهای دو صفحه روبه روی هم جنگل و نمایش سیرک را به خوبی نشان می دهد، در سمت چپ شیر غران را مشاهده می کنیم و در سمت راست قربانی تشلیم شده را،خطوط سیاه قلم عموما ساده و قاطع و با چیره دستی کاریکاتوریستی ماهر کشیده شده اند ، گو اینکه تصویر بعضی از مناظر سنگین تروپیچیده تر و حیوانات ، گاه به نقاشی های ابتدایی غارها با همان طرح های بنیادی محض شباهت پیدا می کند.
در مجموع ، شیر داستان جانوری است خوش مشرب و دوست داشتنی با ضعف های پذیرفتنی، چنان که خوانندگان پیر و جوان از ته دل آرزومند عاقبت بخیر شدن اویند. این داستان درحکم داستانی مربوط به ماجراهای سیرک به سبک داستان های توبی تایلر جوانی را ترسیم می کند که از خانه می گریزد و بعد متوجه می شود که زندگی در سیرک آن قدر ها هم که فکر می کرد عالی نیست. اما لافکادیو از بخت بد شیر است نه پسر بچه خوشگذرانی که وقتی سرش به سنگ می خورد به خانه باز گردد. بر خلاف فیل فرانسوی موسوم به بابار که به راحتی جامه به تن می کند و تمدن فرانسوی را به جنگل می برد، استحاله شیر به انسان کار ساده ای نیست.سیلور استاین در اینجا از مضامیت شاد لذت طلبی و نیاز انسان به نوجویی بهره می گیرد. از این همه گذشته، جست و جوگر نیازمند آن است که در گرماگرم جست وجو ، معنا و مفهوم طبیعی بودن را به خاطر داشته باشد.  (سیارک)
ظاهر رقت انگیز شیر بر جلد کتاب پیشاپیش خواننده و بیننده را برای همدردی آماده می کند، هر چند این تصویر در متن کتاب مربوط به زمانی است که از سیرک باز می شنود که لخت است و از این بابت شرم زده می شود وباز در همین جا ، حالت شیر بر جلد کتاب به گونه ای است که او را پشت زانوها و بازوهایش پنهان می کند و در همان حال با نگاهی خصمانه به خواننده می نگرد. روی هم رفته ، کتاب نشان دهنده توانایی سیلور استاین در مخاطب قرار دادن کودکان ، خلق موفقیت های پیچیده به صورت موجز و بر انگیختن خواننده برای دریافت وضعیت های بغرنج است.صدای بازیگوشانه راوی ای داستان عجیب و غریب پیش درآمدتوانایی سیلور استاین در مجموعه های شعرش است ، خلق و تداوم لحنی گوناگون و در عین حال باور پذیر که قادر است طنز و تاثر را یکجا گرد آورد.
لافکادیو دقیقا معاصر آنجا که موجودات وحشی هستند، نوشته موریس سنداک است، سال 1963 طاهرا وقت مناسبی برای داستان هایی در مورد تاثیرات دنیای وحش بر موجودات بوده است، داستان هایی که نشان می داد این موجودات ، در یک مورد حیوان و در مورد دیگر انسان ، به اصل خویش باز می گردند ودیگر بار جذب همنوع خود می شوند. شخصیت ماکس در کتاب آنجا که موجودات وحشی هستند ، با دنیای وحش روبه رو می شود و در آنجا یاد می گیرد ، چگونه خود را با محیط سازگار کند و بهتر شود. اما در مورد لافکادیو ، دنیای وحش چیزی است که او از دست می دهد تا به درماندگی و سردرگمی دائمی برسد. در هر دو کتاب ، انسان بودن ، خوب است ، اما در هر دو کتاب چسبیدن به طبیعت وحش و فرا گرفتن راه کنار آمدن با آن ، ارزش والاتری دارد.

این نقد برای شما مفید بود؟لطفا با نوشتن کامنت درقسمت نظرات ما را مطلع کنید. (سیارک)

 

داستان لافکادیو بخش 4

داستان لافکادیو بخش 5

داستان لافکادیو بخش 6

داستان لافکادیو بخش7

نظرات

در ادامه بخوانید...

آموزش پیشگیری از آزار جنسی کودکان

در


والدین موظفند بدون بکار بردن لفظ آزار جنسی پنج نکته اساسی برای جلوگیری از کودک آزاری و آزار جنسی را به کودکان خود (پنج تا ۱۱ سال) آموزش دهند. برای چنین آموزشی پدر و مادرها لازم نیست که واردگفتگوهایی سخت و دشواری که برای کودک قابل فهمیدن نیست شوند .پس والدین چگونه چنین موضوع حساسی را به کودکان آموزش بدهند؟
این نکات را که با گفتگوهای ساده می‌توانید به کودکان خود بیاموزید قانون لباس زیر می گویند.آموزش قانون لباس زیر به فرزندان، به شما بستگی دارد، شما بهتر از هر کس دیگری می توانید  این کار را انجام داده و کودک خود را ایمن سازید ؛ اما چند توصیه ساده:

علائم کودک‌ آزاری
-  صحبت درباره ایمنی و امنیت  را با کودک در زمان های مختلف  تکرارنمایید، یک بار گفتن این مسئله مهم کافی نیست . پس بارها و بارها یادآوری  نمایید.این نکات را در گفنگوهای ساده روزمره یا حتی بازی برای کودک خود تکرار کنید. در صورت تکرار هم برای شما و هم برای کودک طبیعی و راحت تر می شود.
- زمانی که کودک تمایل به چنین گفتگویی از خود نشان نمی دهد پافشاری نکرده و آموزش را برای زمان مناسب تری بگذارید. 

- برای این آموزش یک اسم مثلا قانون لباس زیر یا هر چه که کودک مایل است انتخاب کنید.برای کودک خود بگویید که هر چیزی که با لباس زیر (زیرپوش، شورت، زیرشلواری) پوشیده می شود عضو خصوصی می باشد و هیچکس (تاکید روی هیچکس داشته باشید) حق دست زدن و لمس آن را ندارد، هیچکس نبایدآن را ببیند، هیچکس نباید درباره آن با شما صحبت کند و اگر چنین اتفاقی افتاد کودک باید به شخص  نه گفته و با شما در میان بگذارد.
- به کودک آموزش دهید ، به شرط اینکه قبلا حتما از کودک اجازه  گرفته شود درموقع حمام پدر و مادر و موقع درمان پزشک یا پرستار اجازه دارند  بدن او را لمس کنند  در غیر این صورت هیچکس مجاز به دست زدن به بدن اونمی باشد  و کودک باید ، نه گفته و اجازه دست زدن را به آنها ندهد.
- به کودک یاد بدهید که بدن او فقط متعلق به خودش و اختیار بدنش فقط دست خودش می باشد؛ نه هیچ‌کس دیگری. اگر کسی چنین درخواستی از او کرد کودک حتما باید به فرد مورد اعتمادش را ازاین موضوعبا خبر کند.(سیارک
- نه گفتن را به کودک آموزش بدهید. به کودک آموزش بدهید که از نه گفتن احساس خجالت یا ناراحتی نکرده و آن را حق خود دانسته و یاد بگیرد که اختیار بدنش را دارد. اگر کودک بتواند در بین اعضای خانواده نه گفتن را بیاموزد  ، می تواند به دیگران هم نه بگوید. به کودک آموزش دهید به هر کس  که بخواهد با بدن او کاری کند نه بگوید و اصرار یا تطمیع یا هر روش دیگری نباید نه را عوض کند.
 

کودک باید آموزش ببیند درباره رازهایی که او را نارحت می‌کنند و باعث کابوس و بد خوابی او می شوند صحبت کند. کودک بایدبداند  که بین راز خوب و بد تفاوت هستد. رازهای خوب (مثلا خرید پنهانی هدیه) را می‌تواند مخفی کند اما رازهای بد را باید به فرد مورد اعتمادخود بگوید.

-  کودک در صورتی راز به اصطلاح بد خود را با فرد مورد اعتمادش در میان می گذارد که احساس آسایش و امنیت کند پس ارتباط متقابل والدین و کودکان بسیار مهم است،این محیط اعتماد و ارتباط را برایش فراهم کنید. بزرگترین سلاح  کودک‌ آزار مخفی‌کاری می باشد؛ کودک آزار به کودک مورد تعرض واقع شده معمولا می گوید "این رازی بین من و تو می باشد". کودک باید آموزش ببیند که  هر رازی که  او را ناراحت می‌کند یا بر خلاف میلش می باشد ،  نباید  بصورت راز از آن محافظت کند ، بلکه باید به فرد مورد اعتمادش بگوید.
- کودک یاد بگیرد که کمک بخواهد ، مطمئنا  همیشه کسی که به او  کمک کند، وجود دارد.
اگر کودک احساس غم، نگرانی یا ترس دارد می‌تواند با بزرگسالی که به او اعتماد می گند این را مطرح کند. خاطر کودک را مطمئن کنید که او در این احساسات منفی مقصر نیست  و مهم تر از همه ، با بیان آنها مشکلی برایش بوجود نمی آید.لازم نیست که این ترس‌ها و نگرانی‌ها فقط با پدر و مادرعنوانشود ، به کودک پیشنهاد دهید که در صورت مواجه با این مشکلات ، از خواهر و برادر، دوست خانوادگی، معلم یا پزشک و روان‌شناس کمک بخواهد. (سیارک

نظرات

در ادامه بخوانید...

میمون سانان (بخش اول)

در

طبیعت همواره سرشار از موجوداتی است که شیوه ی زندگی آن ها بسیار پیشرفته و هیجان انگیز است. برخی ازآن ها باهوش هستند و سبک زندگی آن ها جالب و تامل برانگیز است. در این مقاله به گوشه ای از زندگی موجودات باهوشی به نام میمون ها می پردازیم.

زندگی میمون ها

توریست ها در باغ وحش های جهان با دهان باز به میمون ها نگاه می کنند. دانشمندان آن ها را در جنگل ها و مراکز تحقیقاتی خود مورد مطالعه قرار می دهند. تماشاچی ها از صفحه ی تلویزیون میمون های عجیب و غریب را نگاه می کنند. اما چرا ما تا این حد مجذوب این موجودات هستیم؟ شاید به این دلیل باشد که میمون ها بسیار شبیه به ما هستند. آن ها فرزندان خود را در آغوش می گیرند و نوازش می کنند، برای خود سرپناه می سازند و حتی برخی از آن ها توانای ساخت ابزار را نیز دارند. میمون ها حتی  می توانند به یک دیگر بفهمانند که چه احساسی دارند. در این ماجراجویی به شما نشان می دهیم که میمون ها در مورد ما چه فکر می کنند. داستان ما در قسمتی از آفریقا و آسیا، در جنگل های مناطق گرمسیری، جایی که میمون ها زندگی می کنند، اتفاق می افتد. با این وجود معمولا محل زندگی آن ها سرشار است از خطراتی مانند وجود دشمنان و انسان هایی که جنگل ها را برای ایجاد مزارع کشاورزی قطع می کنند. برخی از این میمون ها به دست ما کشته می شوند.

میمون های کوچک: میمون های کوچک اغلب با نام گیبون شناخته می شوند. آن ها بر روی درختان زندگی می کنند. بزرگترین نوع گیبون ها، سایمونگ نام دارند.

میمون های بزرگ: میمون های بزرگ شامل: بابون ها، شامپانزه ها، گوریل ها و اورانگوتان ها است.

 

شروع شناخت و آشنایی

جین که بود؟ جین گودال ابتدا در سال 1957 به آفریقا رفت. در آن جا او با لویز لیکی کار می کرد. لویز در مورد رفتار انسان ها و حیوان ها مطالعه می کرد. جین در جنگل های تانزانیا به همراه لویز، شامپانزه های بسیاری را مطالعه کرد.

جین آرام و بی صدا بر بلندی یک درخت در آفریقای شرقی نشسته بود.امواج گرما در زیر نور مشخص بود. جنگل انبوه در امتداد خط ساحلی دریاچه ها و تپه ها ادامه داشت. جین کمی پایین تر آمد. هیجان زده به راهنمایش گفت. آنجا راشدی! تو هم آن ها را می بینی؟ راهنمای بومی می توانست یک شامپانزه با سه فرزندش را ببیند. مادر و فرزند کوچکترش مشغول جمع آوری میوه های آبدار بودند. جین دوباره هیجان زده تر اشاره کرد و گفت: سمت راست را نگاه کردی؟ دو پسر جوان شامپانزه مشغمول آموش دیدن هستند که چگونه آن میمون کوچک را شکار کنند.  راشدی پاسخ داد: در سال های ابتدایی زندگیشان یاد می گیرند که چطور برای خود غذا پیدا کنند.

جین از درخت پایین تر آمد تا کمی نزدیک تر شود. ناگهان، پایش لغزید و به درون بوته های خاردار سقوط کرد. صدای شکسته شدن شاخه ی درخت در سرتاسر جنگل پیچید. شامپانزه ها که احساس خطر کرند به سرعت آن جا را ترک کردند. جین با حسرت و از روی درماندگی آه کشید. شامپانزه ها هیچگاه به او اجازه نداده بودند که تا این حد به آن ها نزدیک شود. هوا ناگهان سرد شد. آسمان آفریقای شرقی، به رنگ های آبی تیره و نارنجی و صورتی در آمده بود. با غروب خورشید، شامپانزه ها به بالای درخت رفته تا برای خود لانه درست کنند. جین و راشدی نیز آماده ی بازگشت به کمپ خود بودند.پشت کمپ، جین نشسته بود و مشغول نوشتن مشاهدات خود از زندگی شامپانزه ها بود.(سیارک)

قبل از این که او بتواند چیزی بنویسد، صدای هیجان زده ای او را از جا پراند. دومنیک یکی از اعضای گروه بود که با هیجان  می خواست چیزی بگوید. با هیجان شروع کرد به صحبت کردن. جین هیچوقت نمی توانی حدث بزنی که چی دیدم!! یک شامپانزه داخل چادر بود و میوه هایی که از درخت ها ی این اطراف چیده بودیم را می خورد و چند موز از روی میز برداشت وبرد. جین پرسید او چه شکلی بود؟ دومونیک پاسخ داد: شامپانزه نر و بسیار بزرگ بود. و موهای سفید و بلندی در اطراف چانه اش روییده بود. جین با گریه پاسخ داد: من این شامپانزه را می شناسم. این همان شامپانزه ای است که من آن را دیوید گریبرد نامیده بودم. بعد از آن روز، دیوید گریبرد اغلب به کمپ می آمد. او به جین اجازه می داد که در جنگل نیز به او نزدیک شود. او حتی موز های روی دست جین را بر می داشت. بعد از گذشت چند ماه تمام اعضای خانواده دیوید به جین اعتماد کردند. دیود به جین اجازه داد که به دنیای او پا بگذارد. یک روز صبح، جین دیوید را دید که روی لانه ی موریانه های قرمز نشسته است. او سعی می کرد که موریانه های خوشمزه را از لانه اشان بیرون بیاورد. دیوید یک تکه شاخه ی باریک برداشت و به آرامی و با دقت به داخل لانه ی موریانه ها فرو کرد. چند موریانه با شاخه از لانه بیرون آمدند. دیوید مانند انسان ها برای رفع نیاز خود یک وسیله ساخت. یک مشاهده ی هیجان انگیز.

بارقه هایی از امید

بایرات کیست؟

بیش 30 سال پیش، بایرات گالدیکاس برای انجام تحقیقات بروی اورانگوتان ها به اندونزی سفر کرد. مقامات اندونزی به او کمک کردن که یک کمپ امن در منطقه ای نزدیک به اورانگوتان ها برپا کند.

یک قایق چوبی کوچک به آرامی بر روی دریاچه کم عمق حرکت می کرد. شاخه های درهم تنیده ی درختان، همچون یک طاق بالای رودخانه را گرفته بودند. در قایق بایرات و آرجی به دقت گوش می دادند. صدای جنگل بسیار آرام وطبیعی بود. میمون های دم کوتاه درمیان درختان پیچ وتاب می خوردند و بالا و پایین می پریدند. ناگهان، صدای اره برقی در میان جنگل آرام پیچید. چوب برها با بریدن درختان به صورت غیر قانونی درختان را از سر راه خود برمی داشتند. بایرات از آرجی پرسید تو هم او را آنجا دیدی؟ آرجی پاسخ داد بله دیدم. اما آن ها هیچ وقت به قایق انسان ها نزدیک نمی شوند. بهتر است از قایق پیاده شویم و به قسمت های بالاتر جنگل برویم. صدای اره برقی قطع شد و یکی از چوب برها فریاد زد مواظب باش. بعد از آن صدای مهیب افتادن تنه ی یک درخت در جنگل پیچید. صدایی از یک حیوان ترسیده بسیار ضعیف به گوش رسید. بایرات و  آرجی به هم نگاه کردند. آرجی به آرامی و نجوا کنان گفت : ما پیدایش کردیم. چه خوش شانسی هنوز مادرش متوجه او نشده است. شاید به خاطر اره برقی ترسیده باشد. این میمون باید خیلی ضعیف باشد. بایرات بسیار نزدیک ایستاده بود و صدایی شبیه اورانگوتان ماده در آورد.

بچه اورانگوتان تنها پاسخ داد و از درختی که روی آن بود به آرامی پایین آمد. دست ظریف و کوچک پوشیده با خز قرمز دور گردن بایرات پیچید. سپس بچه اورانگوتان کوچک دست دیگرش را روی بازو بایرات گذاشت و از سر و شانه ی او بالا رفت و روی پشت او سوار شد درست مثل کاری که یک بچه اورانگوتان با مادرش می کند. آرجی و بایرات با بچه اورانگوتان به قایق چوبی بازگشتند. در بالای سرشان، سقوط ناگهانی یک شی آن ها را به زیر آب فرو برد. دو اورانگوتان ماده بزرگسال دیوانه وار به جان هم افتاده بودن و مدام به یک دیگر ضربه می زدند. چانه هایشان از فرط خشم می لرزید و جنگشان با یکدیگر را به خشکی کشاندن. بایرات، آرجی و بچه اورانگوتان در جای امنی دور از جنگ اورانگوتان ها درقایق چوبی خود نشستند. ناگهان، بایرات یک اورانگوتان خوش قیافه را دید که به سرعت در میان درختان حرکت می کرد. بایرات او را شناخت او هری بود. هری را وقتی که فقط یک بچه بود نجات داده بود. او در یک منطقه محافظت شده بزرگ شده بود و بعد ها بایرات اورا به دامن طبیعت بازگردانده بود. بایرات همین آرزو را برای بچه اورانگوتان ترسیده در آغوشش نیز داشت.ترجمه  itrans.ir 

نظرات

در ادامه بخوانید...

میمون سانان(بخش دوم)

در

در این مقاله به ادامه ی بحث در مورد زندگی شگفت انگیز میمون ها می پردازیم.

سویی که بود؟

سویی ساوایج به مدت30 سال بر روی زندگی بابون ها مطالعه کرد.

او با یک بابون ارتباط برقرار کرد و به او یاد داد که به سویی اعتماد کند. سویی این بابون را کنزی نامید. کنزی در طی کار با سویی آموخت که با استفاده از 384 سمبل با دنیای انسان ها ارتباط برقرار کند.

پاول رافائل داخل ماشینش نشسته بود و به ساختمان ها خیره شده بود. روزنامه نگار با خود زمزمه کرد: آیا واقعا این بزرگترین مرکز تحقیقاتی میمون ها در آمریکاست؟ سویی که یک دانشمند است به او سلام می کند. سویی به او گفت: این جا ساختمانی جالب برای مطالعه ی میمون هاست. با من بیاید تا محل مطالعه بر روی بابون ها را به شما نشان دهم. پاول بابون ها را می دید که با یک دیگر در زمین بازی جست و خیز می کردند و شنا می کردند. اما تمام این ها چیز جدیدی نبودند که تا به حال ندیده باشد. اما به هر حال لبخند زد زیرا کارهایشان بنظر پاول بامزه می آمد. سپس سویی اورا به آشپزخانه ای بزرگ و پر نور هدایت کرد. سویی به او گفت اینجا مکانی است که بابون ها غذای عصرانه ی خود را آماده می کنند. پاول با تعجب گفت خودشان؟ سویی که گویی حرفی بسیار معمولی زده باشد گفت: بله خودشان آماده می کنند. سپس پاول بک بابون را دید که غذایی را در ماکروفر گذاشته و مشغول آماده کردن آن بود. او که هیجان زده شده بود به خود گفت حالا یک چیز درست و حسابی برای گزارش دارم.پاول از سویی پرسید که این کار ها خارق العاده هستند. اما آیا آن ها فقط رفتار های مارا تقلید می کنند؟ سویی در جواب گفت: با من بیایید و با کنزی آشنا شوید او ستاره ی ماست و کارهایی انجام می دهد که فرارتر از تقلید از ماست. پاول به یک شیشه نازک نگاه کرد که در پشت آن کنزی با یک بابون کوچک تربه نام نایوتا توپ بازی می کرد. اما به نظر پاول زیاد هم باهوش به نظر نمی رسید. سویی گفت: بیایید با هم به دیدنشان برویم. همین که داخل شدند، کنزی پایش را بر زمین کوبید و با صدایی خرخر مانند به پاول خوش آمد گفت. پاول کمی ترسیده بود اما به نظرش جالب رسید. سویی گفت: کنزی به نایوتا بگو که یک فیلم انتخاب کند. کنزی صداهایی از خود در آورد. سپس نایوتا یک دکمه روی صفحه ی الکترونیکی را فشار داد و روی صفحه نمایش یک فیلم شروع به نمایش کرد. پاول به شدت هیجان زده و متعجب شده بود. سویی برای پاول توضیح داد که سال های بسیاری است که بر روی بابون ها مطالعه انجام می دهد. همچنین توضیح داد که راه های مختلفی را برای آموزش دادن به بابون ها مانند انسان ها را امتحان کرده است. او می گوید که کنزی اولین میمونی است که مانند کودک انسان زبان تازه ای آموخته است. پاول که از مشاهدات خود بسیار هیجان زده است. مشتاق است که دیده های خود را یادداشت کند. از کنزی خداحافظی می کند و به چشم هایش نگاه می کند و می گوید تو بسیار خوب و باهوش هستی و خوب می توانی کارهایی که ما می خواهیم را انجام دهی. اما آیا می توانی کارهایی را با اراده ی خود انجام دهی؟ پاول بابون های پیچیده را ترک کرد و به آسمان ابری نگاه کرد و با خود فکر کرد که چقدر متعجب خواهد شد اگر کنزی راجع به آب و هوا صحبت کند.

مکانی امن برای میمون ها

تیم نجات چیست؟ مرکز نجات پینگتانگ در مرکز تایوان، توسط دنیای میمون های انگلستان حمایت می شود.این تیم نجات به دنبال نجات میمون هایی مانند بابون هاست که به صورت غیر قانونی در بازراهای آسیا خرید و فروش می شوند.آن ها برای نجات میمون ها با پلیس همکاری می کنند و افراد متخلف را به آن ها معرفی می کنند. ابرهای تیره تمام خیابان های بانگوک، تایلند را گرفته بود. هوا ساکن وشرجی بود. اما کیم، یو و تیم مرکز نجات اهمیتی ندادند. آن ها با نگاه های جست و جو گر خود به سرعت از میان فروشگاه های شلوغ حرکت می کردند. باران شروع به باریدن کرد. قطرات باران با سرعت بر روی سقف شیروانی مغازه ها برخورد می کرد. کیم در میان صدای باران شدید، فریا زد و گفت: فکر می کنم آن جا میان ساختمان های پرپیچ و خم صدایی شنیدم. به نظر صدای بابون باشد. تیم نجات از میان کوچه ای تنگ وباریک گذشتند و دنبال صدای گریه ی شیون مانند افتادند. یو اشاره می کند به انتهای کوچه و می گوید: آنجا زیر پلاستیک ها یک قفس دیدم. افراد تیم به آهستگی به چند نفر که کنارهم ایستاده اند جوک تعریف می کنند و با صدای بلند می خندند نزدیک می شوند. یو با یک لبخند به صاحب فروشگاه نزدیک می شود و می گوید: سلام! من و دوستانم به عنوان حیوان خانگی می خواهیم یک بابون بخریم شما بابون دارید؟ فروشنده کمی با اضطراب به اطراف نگاه می کند و می گوید زیر آن مشماهای پلاستیکی یکی هست سریع یک نگاه بندازید. امرز پلیس ها همه جاهستند. تیم زمانی که مشماهای پلاستیکی را برداشت با تعداد زیادی حیوان ترسیده روبرو شد. دو بچه بابون در گوشه یک قفس از ترس و سرما می لرزیدند. افراد تیم بسیار عصبانی شده بودند اما نخواستند که فروشنده متوجه شود. سو لبخندی اجباری زد و گفت: این چیزی نیست که ما می خواستیم شاید بعدا برگشتیم. تیم نجات با خبر کردن پلیس محلی حیوانات ترسیده را نجات دادند. بابون ها را تحویل معبدی در همان نزدیکی دادند که با کمال میل از بچه بابون ها نگه داری می کردند. کیم و سو بعد از مدتی به آن جا باز گشتند و بابون ها را دیدند که خوشحال بودند . کیم رو به سو با لبخند گفت: حالا می توانیم یک گزارش خوب داشته باشیم.ترجمه  itrans.ir

نظرات

در ادامه بخوانید...

میمون سانان(بخش سوم)

در

آزاد کردن

دجالتا کیست؟دجالتا یک گوریل به دنیا آمده در یک منطقه حفاظت شده در حیات وحش انگلستان است.

در این مرکز از گوریل ها مراقبت می کنند وبعد از بزرگ شدن آن ها را به کنگو و گابون در مرکز افریقا باز می گردانند تا در کنار هم نوعان خود در حیات وحش طبیعی زندگی کنند.دجالتا خود را بالا کشید و از سیم هایی که روی سقف قفسش آویزان بود یک پاپایای آب دار و شیرین برداشت و با لذت شروع به خوردن کرد. هسته ی آن را به سمت دوست خود که گوریل دیگری به نام کویبی بود پرت کرد. کویبی که سرحال بود و دوست داشت بازی کند شروع کرد به خوردن میوه های دیگر و پرت کردن هسته های آن به سمت دجالتا. دجالتا مثل همیشه نبود و احساس بدی داشت. احساس می کرد آن شب یک چیزی عوض شده است. فردا صبح که بیدار شد خود را درون کامیونی دید که علاوه بر خودش و دوستش قفس سه گوریل دیگر را نیز حمل می کرد. کامیون برای روز های طولانی در حال حرکت بود و مدام قفس ها می لرزیدند و تکان می خوردند . اما بلاخره بعد از چندین روز مسافرت تکان ها و لرزش ها تمام شد و در کامیون باز شد موجی از هوای گرم به صورت گوریل جوان برخورد کرد. صدای صحبت کردن زنی به گوش می رسید که با لحنی شوخ به راننده می گفت: فکر می کردم هیچ وقت آن ها را زنده نمی بینم. و سپس گوریل جوان را با لبخند نظاره کرد و گفت: به خانه جدیدت خوش آمدی دجالتا ما این جا سعی می کنیم برای تو و دوستانت امکاناتی فراهم کنیم که احساس راحتی کنید.  در این منطقه گوریل ها خواهر و برادر نیستند و مادر ندارند در سرتاسر دنیا آن ها را به این جا آورده اند. در اینجا آن ها را رها می کنند تا زندگی در حیات وحش را بیاموزند. در این جا دجالتا یاد می گیرد خود به دنبال غذا و به دنبال پیدا کردن دوست برای خود باشد. شریک زندگی خود را انتخاب و پدر بودن را تجربه کند. دانشمندان هم بروی رفتار های آن ها تحقیقات انجام می دهند و هم اجازه می دهند گوریل ها زندگی عادی خود را داشته باشند.

غافلگیری به سبک میمون ها

جو کیست؟جو زمانی که یک پسر بچه بیشتر نبود همراه با خانواده اش به مکان های مختلف دنیا سفر می کرد.

این ماجرا به 25سال پیش بر می گردد. زمانی که خانواده جو به شمالی ترین قسمت نیجریه مسافرت کرده بودند. در آن سال ها میمون هایی بسیار کمی در آن جا زندگی می کردند و خانواده آرزو می کردند که یک میمون ببینند. تعطیلات در شمالی ترین قسمت نیجریه برای تونی، همسرش کاترینا و پسر کوچکشان جو رو به اتمام بود. جیپ آن ها از یک جاده ی کوهستانی به آرامی بالا می آمد و از منظره لذت می بردند. نزدیک رودخانه ای پیاده شدند و جو کنار رودخانه مشغول بازی کردن شد. جو یک میوه ازدرخت کند و به سمت آن طرف رودخانه پرتاب کرد.اما یک میمون آمد و آن را خورد. جو هیجان زده فریاد زد: مادر پدر بیاید این جا من یک میمون دیدم اما وقتی پدر و مادر جو آمدند چیزی ندیدند. مادرش با مهربانی گفت: جو تو اشتباه می کنی هیچ میمونی این جا نیست. وقت رفتن بود و سوار ماشین شدندو حرکت کردند از جاده پایین می رفتند که صدایی بلند آن ها را وادار به ایستادن کرد. جو هیجان زده گفت: میمون. من گفتم میمون دیدم. مادرش با ترس پاسخ داد عزیزم این گوریل است. بزرگترین گوریلی که تا به حال دیده ایم. در میان درختان نشسته بود و به خانواده جو نگاه می کرد. یک بچه گوریل آمد و چند میوه درون ماشین انداخت و با گوریل بزرگتر رفتند. تا چند لحظه کسی صحبت نمی کرد. اما بعدا با هیجان این صحنه را مرور می کردند. تونی با خود اندیشید هیجنان انگیز ترین مسافرت پسرش بوده است.ترجمه  itrans.ir

نظرات

در ادامه بخوانید...