اعتراف آنتونی هاپکینز پس از شش ماه قرنطینه

در


آنتونی هاپکینز

 آنتونی هاپکینز پس از شش ماه قرنطینه: "اعتراف می کنم دیوانه ام"

آنتونی هاپکینز یکی از هنرمندان مشهور هالیوود 178 روز در خانه بود و حالا به نظر می رسد تبدیل به یکی از دیوانه ترین شخصیت هایش شده است. بازیگر 82 ساله برنده اسکار فیلم "سکوت بره ها" برای جلوگیری از سرایت کرونا هنوز زندگی بسیار خلوتی دارد. وی در توییتر خود نوشت ، "اعتراف می كنم كه دیوانه هستم" ، ویدئویی را در رسانه های اجتماعی خود به اشتراک گذاشت كه در آن با مجسمه یك سگ صحبت می كند و سرانجام حتی پارس می كند.

 

نظرات

در ادامه بخوانید...

سلبریتی هایی که بی خانمان بودند

در

هزینه های چند میلیون دلاری، عمارت های بزرگ، پارکینگ برای ده ها یا حتی صدها اتومبیل، جت های شخصی، اینها ویژگی های زندگی یک ستاره مشهور هالیوود است . و دشوار است تصور کنید که برخی از این هنرمندان مجبور بودند شب را در پناهگاه ها و حتی در نیمکت های پارک های عمومی بگذرانند. در این مقاله  لیستی از سلبریتی  هایی که از طریق مدرسه دشوار زندگی راه خود را به موفقیت و رفاه پیمودنده اند را آورده ایم. 

سیلور استالونه

تعداد کمی از مردم می دانند که سلبریتی مشهور و نامزد دریافت دو بار جایزه اسکار برای فیلم راکی و قبل از اینکه بازیگر نقش راکی ​​بلبوای معروف شود، سیلوراستالونه به سختی گذران زندگی می کرد و شب ها را با ملوانان محلی در بندر می خوابید.

 

کارمن الکترا

دلیل بی خانمانی او خیانت دوست پسرش بود، که در غیبت او، تمام پس انداز او را سرقت کرد و ناپدید شد.پس از آن، کارمن مجبور شد چند سال با دوستانش بگردد و در هوای آزاد بخوابد تا بتواند دوباره روی پای خود بایستد. تنها چیز ارزشمند باقی مانده برای او ، پس از سرقت یک جفت کفش ورساچه بود.

 

هیلاری سونک

در حال حاضر علاوه بر جوایز گلدن گلوب در یکی از قفسه های عمارت هیلاری در هالیوود دو جایزه  طلایی اسکار موجود است
اما در دهه 1980، هنگامی که با مادرش به لس آنجلس نقل مکان کرد، آنها به اندازه کافی غذا برای خوردن نداشتند، و گاهی اوقات مجبور بودند در صندلی عقب ماشین بخوابند.

 

دانیل کریگ

چه کسی تصور می کرد که کریگ شب ها را در پناهگاه های تنگ و تاریک لندن میگذراند، زیرا او نمی توانست حتی یک اتاق را اجاره کند.


هالی بری

با توجه به ممنوعیت مادر، هالی بری، بازیگر زن در 20 سالگی، در یک کیسه خواب مسافرتی  و در جستجوی ماجراجویی به شیکاگو رفت.صاحب آینده جایزه اسکار اغلب مجبور بود شب ها را در فضای باز بخوابد.

 

جیم کری

وقتی جیم 12 ساله شد، پدرش کار خود را از دست داد،پدر و مادر او  نمی توانستند وام مسکن را برای خانه پرداخت کنند.در نوجوانی، کری مجبور بود در یک کارخانه که رینگ و لاستیک تولید می کرد کار کند.

 

جنیفر لوپز

ستاره آینده فیلم "سلنا" در 18 سالگی بخاطر اختلاف شدید با خانواده‌ از خانه بیرون زد .پدر و مادر جنیفر تصمیم او برای بازیگری را احمقانه می‌دانستند.جنیفر مدتی را در لابی هتل ها می گذراند. 

نظرات

در ادامه بخوانید...

چرا اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی متهم به نابودی دو خانواده شدند

در
آشنایی آنها مدتها قبل از ملاقات حضوری آغاز شد ، بازیگر سوئدی که هالیوود را فتح کرده بود و کارگردان ایتالیایی که پایه و اساس نئورئالیسم را در سینمای جهان پایه گذاری کرد. از هیچ عاشقانه ای در محیط سینما با چنین رسوایی ، محکومیت و سانسور نام برده نشده است. چرا اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی با وجود این که توانستند بسیاری از موانع ازدواج خود را پشت سر بگذارند ، اما نتوانستند در این آزمایش قبول شوند؟
 
اینگرید برگمن
اینگرید برگمن  / عکس
 
اینگرید برگمن مشهور ، موفق و خوشحال بود. او با هنرمندان زیادی روبرو شد ، به لطف نقش هایش موفق به دریافت اسکار شد و تقریباً شهرت جهانی را کسب کرد. همسر بازیگر پتر لیندستروم مردی قابل اعتماد بود ، او با اشتیاق به امور همسر خود مشغول بود و در واقع به عنوان مدیر برنامه های وی فعالیت می کرد.
 
وقتی اینگرید دو فیلم از کارگردان ایتالیایی روبرتو روسلینی را دید ، کاملاً مجذوب توانایی او در ساخت فیلم های واقع گرایانه و گاه سخت شد. او تصمیم گرفت نامه ای را به روسلینی  با پیشنهاد همکاری بنویسد.
 
روبرتو روسلینی
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی.  / عکس
 
پیام اینگرید برگمن کارگردان راجذب کرد و او با شور و اشتیاق نوشتن فیلمنامه را به طور خاص برای نقش آفرینی بازیگر آماده کرد. روبرتو روسلینی نامه ای طولانی به اینگرید برگمن نوشت و از او دعوت كرد كه در ایتالیا بازی كند. هنگامی که کارگردان برای دریافت جایزه به ایالات متحده آمد ، ابتدا با بازیگر زن ملاقات کرد و حتی در یک مهمانخانه  که توسط اینگرید و همسرش آماده شده بود ، ماند.
 
زندگی شخصی روبرتو روسلینی در آن زمان بسیار طوفانی بود. تنها همسر رسمی او ماركلا دو ماركس بود، حتی خود كارگردان نیز نمی توانست تعداد عاشقانه ها و سرگرمی هایش را بشمارد. آخرین دوست دختر او قبل از دیدار با اینگرید بازیگر آنا مگانانی بود.
 
روبرتو روسلینی
روبرتو روسلینی
 
یک ماه پس از اولین ملاقات آنها ( روسلینی اینگرید ) ، اینگرید در حال پرواز به ایتالیا بود تا در فیلم "Stromboli" بازی کند. سرزمین خدا. " از همان لحظه ای که بازیگر هواپیما را ترک کرد ،  روسلینی  او را رها نکرد. او برگمن را به سراسر کشور برد ، با مناظر آشنا شد ، به رویدادهای اجتماعی برد ، هدایای گرانقیمت به او داد، و همواره با چشمانی عاشقانه به بازیگر نگاه میکرد.
 
هنگامی که فیلمبرداری به پایان رسید ، اینگرید برگمن  نامه‌ای را به همسرش نوشت و از او خواست كه با طلاق او موافقت کند و روسلینی تصمیم گرفت همسرش را ترک كند. آنها امیدوار بودند که به زودی از نظر قانونی ازدواج کنند و بسیار خوشحال بودند.
 
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی.  / عکس
 
با این حال ، در لحظه ای که جریان عشق وعاشقی آنها عمومی شد ، به نظر می رسید که کل جهان ناگهان سلاح بر علیه این عاشقان به دست گرفت. رابطه کارگردان و بازیگر زن غیر اخلاقی خوانده می شد ، آنها متهم به نابودی دو خانواده شدند. بینندگان آمریکایی ، که تا آن زمان بازیگر زن را مثل بت پرستش می کردند ، باپیش آمدن این جریان، شروع به تحریم فیلم های او کردند و در کنگره آمریکا با تهیه پرونده ادوین جانسون ، پیشنهادی برای ممنوعیت بازی برگمن در آمریکا به دلیل "رفتار غیراخلاقی" وی ارائه شد. و این با وجود این واقعیت است که این بازیگر تبعه سوئد بود. 
 
اینگرید برگمن
اینگرید برگمن  / عکس
 
شوهر اینگرید قاطعانه از دادن طلاق به او خودداری کرد و  ممنوع کرد که  اینگرید برگمن فرزند  خود را ببیند ، و خودش حتی از طریق تلفن از برقراری ارتباط با مادرش امتناع ورزید. روند طلاق تنها یک هفته پس از تولد پسر برگمن که  از روبرتو روسلینی بود به پایان رسید. و حتی لذت بردن از خوشبختی بچه دار شدن برای او دشوار بود: paparazzi به معنای واقعی کلمه بیمارستان را که Ingrid در آن بود محاصره کرده بودند، و سعی در گرفتن عکس داشتند.
 
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی.  / عکس
 
دونالد اسپوتو بعداً راز ازدواج این بازیگر و کارگردان را فاش می کند. همانطور که معلوم شد ، به جای آنها توسط پراکسی در مکزیک ، سوگند وفاداری توسط خاویر آلارس و آرتور تروینو انجام شد. در آن زمان ، اینگرید و روبرتو با ترس از خبرنگاران ، از پرواز به خارج از کشور امتناع ورزیدند ، به یکدیگر قول دادند كه احساسات خود را در یك كلیسای كوچك در رم ،  حفظ كنند. شادی این روز با چند دوست به اشتراک گذاشته شد. در 18 ژوئن سال 1952 ، دختران دوقلوی آنها ، ایزوتا و ایزابلا ، متولد شدند.
 
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی با فرزندان
اینگرید برگمن همسر   روبرتو روسلینی با فرزندان.  / عکس
 
زندگی خانوادگی آنها به دور از ایده آلی بود که هرکدام از آنها تصور می کردند. روسلینی یک ایتالیایی واقعی بود: بسیار احساسی ،عاطفی و حسود . او   اینگرید برگمن  را از همکاری با سایر کارگردانان منع کرد و برگمن هم از پذیرفتن فیلم نامه هایی که برای او ارسال می شد امتناع می ورزید. شوهر حسود اجازه نداد که با فلینی یا ویسکانتی همکاری کند.
 
فیلمهای مشترک آنها به دلیل تحریم "زوج غیراخلاقی" اعلام شده توسط بینندگان و منتقدین شکست خورد. شکایات و شکایات متقابل در خانواده به وجود آمده ، به طرز ناامید کننده ای پول کافی وجود نداشت ، و اختلافات فقط باعث افزایش تنش بین افرادی می شد که زمانی عشق ورزیده بودند.
 
اینگرید برگمن با کودکان
فرزندان اینگرید برگمن   اینگرید روسلینی
 
اینگرید برگمن خسته از شکستهای مداوم ، برخلاف میل  روبرتو روسلینی همسر  ش ، تصمیم به فیلمبرداری در فیلم "آناستازیا" آناتولی لیتواک گرفت. روبرتو روسلینی همزمان با ساخت مستند به هند رفت و در آنجا رابطه ای را با فیلمنامه نویس سونالی داس گوپتا آغاز کرد. این سرگرمی کارگردان همچنین باعث ایجاد رسوایی شد ، حتی وی مجبور شد به درخواست مقامات هندی کشور را با عجله ترک کند ، زیرا سونالی داس گوپتا همسر یکی از کارگردانان مشهور هند بود.
 
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی با فرزندان
اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی با فرزندان  روبرتینو روسلینی  ایزابلا روسلینی و   ایسوتا روسلینی
 
بعد از این واقعه اینگرید برگمن و  روسیلینی  بدون ایجاد سر و صدا و رسوایی خواستار طلاق شدند و پس از آن کارگردان اعتراف کرد که  از نقش همسر برگمن خسته شده است. عاشقانه غیراخلاقی با طلاق و آشتی بعدی بازیگر با هالیوود به پایان رسید و کار او در آناستازیا توسط اسکار بعدی مشخص شد.
 
ایزابلا روسلینی

 

دختر اینگرید برگمن و روبرتو روسلینی "ایزابلا" به یکی از مشهورترین و زیباترین بازیگران و مدل های ایتالیایی تبدیل شده است. او با استعداد ترین و مشهورترین مردان زمان خود را دوست داشت. ایزابلا با مارتین اسکورسیزی ازدواج کرد ، با دیوید لینچ و گری اولدمن شریک زندگی شد ، اما نتوانست شادی را پیدا کند و در نتیجه تنها ماند.
 
605id_85_064_w1600.jpg
عکس پیری اینگرید برگمن
 
کاربر گرامی اگر به بیوگرافی و فیلم های  اینگرید برگمن علاقمند هستید مقاله چرا پردرآمدترین بازیگر زن هالیوود اینگرید برگمن در آمریکا و اروپا تحریم شد را بخوانید.

نظرات

در ادامه بخوانید...

بیوگرافی نگار جواهریان+تصاویر زیبا

در

نگار جواهریان در ۲۲ دی ۱۳۶۱ در تهران بدنیا آمده است . هنرپیشه سینما، تلویزیون و تئاتر ایران است. او در بیست و هشتمین جشنواره فیلم فجر موفق به دریافت جایزه سیمرغ بلورین در رشته بهترین بازیگر نقش اول زن برای فیلم طلا و مس شد.وی در چهاردهمین جشن خانه سینما نیز برای فیلم طلا و مس تندیس بهترین بازیگر زن نقش اول را دریافت کرد.

فیلم‌شناسی نگار جواهریان
۱۳۹۴ نگار  کارگردان رامبدجوان
۱۳۹۳ اعترافات ذهن خطرناک من  کارگردان هومن سیدی
۱۳۹۳ قندون جهیزیه  کارگردان علی ملاقلی‌پور
۱۳۹۳ پریدن از ارتفاع کم  کارگردان حامد رجبی
۱۳۹۲ ملبورن  کارگردان نیما جاویدی
۱۳۹۱ حوض نقاشی  کارگردان مازیار میری
۱۳۹۱ آشغال‌های دوست داشتنی  کارگردان محسن امیریوسفی

 

نگار جواهریان

۱۳۹۰ قصه‌ها کارگردان رخشان بنی اعتماد
۱۳۹۰ بی خود و بی جهت  کارگردان عبدالرضا کاهانی
۱۳۸۹ اینجا بدون من  کارگردان بهرام توکلی
۱۳۸۹ یه حبه قند  کارگردان رضا میرکریمی
۱۳۸۸ هیچ  کارگردان عبدالرضا کاهانی
۱۳۸۷ طلا و مس  کارگردان همایون اسعدیان
۱۳۸۷ شبانه روز امید  کارگردان بنکدار و کیوان علیمحمدی
۱۳۸۷ کتاب قانون  کارگردان مازیار میری

نگار جواهریان

۱۳۸۶ تنها دو بار زندگی می‌کنیم  کارگردان بهنام بهزادی
۱۳۸۶ صد سال به این سال‌ها  کارگردان سامان مقدم
۱۳۸۶ جعبه موسیقی  کارگردان فرزاد مؤتمن
۱۳۸۵ نسل جادویی  کارگردان ایرج کریمی
۱۳۸۴ پابرهنه در بهشت  کارگردان بهرام توکلی
۱۳۸۳ خوابگاه دختران  کارگردان محمدحسین لطیفی
۱۳۸۲ چند تار مو  کارگردان ایرج کریمی
۱۳۸۲ قدمگاه  کارگردان محمدمهدی عسگرپور

نگار جواهریان

۱۳۸۰ من، ترانه ۱۵ سال دارم  کارگردان رسول صدرعاملی
۱۳۸۳ گیلانه  کارگردان رخشان بنی‌اعتماد در گروه صحنه و لباس

نگار جواهریان

نگار جواهریان در مجموعه تلویزیونی
۱۳۹۳ کلاه قرمزی ۹۳  کارگردان ایرج طهماسب مهمان برنامه
۱۳۹۰ کلاه قرمزی ۹۰  کارگردان ایرج طهماسب مهمان برنامه
۱۳۸۵ زیر تیغ (مجموعه تلویزیونی)  کارگردان محمدرضا هنرمند
۱۳۸۲ این راهش نیست (مجموعه تلویزیونی)  کارگردان نوید میهن دوست

نگار جواهریان

نگار جواهریان در فیلم تلویزیونی و شبکه خانگی
سال تله فیلم کارگردان یادداشت
۱۳۸۹ ستاره‌های سوخته  کارگردان سیروس الوند
۱۳۸۹ همین یک ساعت پیش  کارگردان سینا آذین فیلم کوتاه

نگار جواهریان

نگار جواهریان در تئاتر
دیوار چهارم: ۱۳۹۱  کارگردان امیررضا کوهستانی
دیوان تیاترال: ۱۳۸۱  کارگردان محمود استاد محمد
قرمز و دیگران: ۱۳۸۳  کارگردان محمد یعقوبی
شهرهای نامرئی: ۱۳۸۴  کارگردان حسن معجونی
بدون خداحافطی: ۱۳۸۵  کارگردان کتایون فیض مرندی
ایوانف: ۱۳۹۰  کارگردان امیررضا کوهستانی
رؤیاها وکابوس‌های زنانه:
گل‌های شمعدانی: ۱۳۸۴  کارگردان محمد یعقوبی
تهران: ۱۳۸۶  کارگردان محمود استاد محمد
خون خشک، سبزی تازه: ۱۳۸۶ کارگردان امیررضا کوهستانی
۱۷ دی کجا بودی: ۱۳۸۸   کارگردان امیررضا کوهستانی
دون کیشوت: ۱۳۹۰

نگار جواهریان

جوایزو افتخارات نگار جواهریان
برنده تندیس بهترین بازیگر نقش اول زن از چهارمین جشن انجمن منتقدان برای طلا و مس - ۱۳۸۹
برنده تندیس بهترین بازیگر زن نقش اول از چهاردهمین جشن خانه سینما برای طلا و مس - ۱۳۸۹
برنده سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول زن از بیست و هشتمین جشنواره فیلم فجر برای طلا و مس - ۱۳۸۸

نگار جواهریان

برنده جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن از جشنواره اوسیان سینه فن برای تنها دو بار زندگی می‌کنیم - ۱۳۸۸
برنده تندیس بهترین بازیگر نقش مکمل زن از پانزدهمین جشن خانه سینما برای اینجا بدون من - ۱۳۹۰
کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن ازسی و یکمین جشنواره فیلم فجر برای حوض نقاشی - ۱۳۹۱
برنده جایزه پروین بطور مشترک با (لیلا حاتمی وترانه علیدوستی) - ۱۳۹۱
نامزد جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن از هفتمین دورهٔ جشنواره فیلم آسیا پاسیفیک برای حوض نقاشی - ۱۳۹۲

پست های مرتبط:

بیوگرافی نگار جواهریان+تصاویر زیبا

بیوگرافی نازنین بیاتی+تصاویر زیبا

بیوگرافی پریناز ایزدیار+تصاویر زیبا

بیوگرافی لیلا اوتادی+تصاویر زیبا

بیوگرافی الهه حصاری + تصاویر زیبا

جدیدترین و زیباترین عکس های فاطمه معتمد آریا

جدیدترین و زیباترین عکس های مهناز افشار

جدیدترین و زیباترین عکس های نیکی کریمی

جدیدترین و زیباترین عکس های هانیه توسلی 

جدیدترین و زیباترین عکس های الناز شاکردوست

جدیدترین و زیباترین عکس های ترانه علیدوستی

رضا کیانیان و تولد 65 سالگی + تصاویر

محمدعلی کشاورز و شایعه فوت +تصاویر  (سیارک

این پست را چگونه می‌بینید؟ برای شما مفید بود؟ لطفا با نوشتن کامنت در زیر ما را مطلع کنید.  

مترجم  itrans.ir 

نظرات

در ادامه بخوانید...

جنبش زیبایی شناختی

در

دوران سلطنت طولانی مدت ملکه ویکتوریا(1837-1901) دوره ی تغییرات بزرگ بود. هنرمندان ویکتوریایی به لطف انقلاب صنعتی، دنیای جدیدی را تجربه کردند که باخود تغییرات اساسی اجتماعی، اخلاقی و فکری به همراه داشت.

هنرمندان واکنش های خود را با روش های مختلف نشان دادندبرخی از آن ها جامعه ای که در آن زندگی می کردند را با شیوه ای واقعیت گرایانه به تصویر کشیدند. این نوع از هنر را می توان در یکی از کار های دبلیو. پی. فریز در نقاشی (روز داربی) چهره های مختلف را با جزئیات آن ها و لباس هایشان که نشان دهنده ی طبقه ی اجتماعی شان است و  به خوبی به تصویر کشیده است را می توان مشاهده کرد. در این نقاشی تضاد عمیقی بین طبقه های مختلف اجتماعی دیده می شود. این تنها نقاش ها نبودند که با انقلاب صنعتی توانستند تضاد ها را به چالش بکشند و آن ها را برجسته کنند، در این بین نویسنده ها هم نقش خود را به خوبی ایفا کردند، نویسندگانی مانند چارلز دیکنز و اوسکار وایلد دست بالایی در این حیطه داشتند.

نوشته ای بر اسکار وایلد

برخی از نقاش های ایتالیایی تصمیم گرفتند که با تصویر سازی مناسک مذهبی و یا افراد مقدس و افسانه ها و شخصیت های قهرمانانه  تغییرات خود را به نمایش بگذارند. یکی از مشهور ترین این نقاشی ها، نوری برای دنیا است که توسط هولمن هانت به تصویر کشیده شده است. این نقاش از همان تکنیک هایی استفاده کرده که قبل تر ها توسط هنرمند بزرگ ایتالیایی، رافئل، استفاه شده است. به همین دلیل، گروهی از نقاش ها را نقاشان سبک قبل از رافائلیست می نامند که در سال 1848 مرسوم بود. در این میان نام برخی از افراد مانند: دانته گابریل روسیتی که یک شاعر بود، ویلیام هولمن هانت و جان اوریت میلاز به چشم می خورد.

اگر به نقاشی (مراسم ازدواج سنت جورج و شاهزاده خانم سابرا)  که یک نقاشی با آب رنگ است و توسط دانته گابریل روسیتی به تصویر کشیده شده است، نگاه کنید، در می یابید که سرشار از رنگ های زنده، شاد و نشانه ها است.

این تغییرات را همه مدیون انقلابی هستیم که در عرصه ی هنر پیش آمد و به موجب آن هنرمندان رنگ و لعاب بیشتر و جزئیات بهتری را به نقاشی ها، نوشته ها و گفته هایشان اضافه کردند.

در دوران پیش از رافئلیست استفاده از اشیا بسیار مرسوم بود به طوری که از افراد و اشیا به عنوان یک سمبل در نقاشی ها در عصر میانی استفاده می کردند. دوران پیش از رافئلیست همواره با خود پیام های اخلاقی به همراه داشت. همواره یک نقاش با یک روحانی مقایشه می شد، اغلب نقاشی ها احساس بر انگیز بودند. نهضتی که در سال 1853 خاتمه یافت و راه را برای ایجاد نهضت زیبایی شناسی در سال های 1870 هموار کرد. اوسکار وایلد خطابه های موفقیت آمیزی در مورد دوران پیش از رافئلیست ایراد کرد و هنرمندان بعد از او نهضت های بزرگی را در بریتانیای کبیر و آمریکا به راه انداختند.

در طول سال های 1870 بود که جنبش زیبایی شناختی آغاز شد. این جنبش با دو جنش اروپایی انحطاط گرایی و سمبل گرایی همسو بود.

طرفداران زیبایی شناختی معتقد بودند که هنر فقز برای خلق زیبایی است. و تنها زیبایی برای هنر به کار می آید. آن ها همچنین بر این اساس کارهای خود را پیش می برند زیرا عقیده داشتند که انشان تنها از زیبایی ها می تواند لذت ببرد و تنها زیبایی ها هستند که دوست داشته می شوند. ایجاد زیبایی از دید آن ها کار ساده ای بود.

دانش پژوه مشهور انگلیسی، والتر پاترتاثیرات عمیقی بر روی اوسکار وایلد و جنبش زیبایی شناختی با نوشتن کتابی به نام مطالعاتی در خصوص تاریخ رنساسن در سال 1873، گذاشت.

در این دوران بود که نویسدگان تمامی خط مشی های نوسندگان قدیمی را شکستند و هر کدام برای خود یک راه تازه برگزیدند. آن ها در نوشته های خود از لذت ها و دست یابی به شکوه و جلال همچنین در مورد احساسات و میل به زیبایی و زیبایی گرایی قلم ها را به رشته ی تحریر در آوردند. این یک طغیان علیه دورنگی، اخلاق گرایی و  نمایش عفت در حد افراطی در مرکز خانواده های ویکتوریای بود.

اسکار وایلد در یکی از خطابه هایش نوشته بود که، هنر برای لذت آفریده می شود.

هنرمند از راه چشم هایش است که لذت را تجربه می کند و تنها برای ایجاد اشتیاق و لذت است که اشیا را به کار می برد به گفته ی وایلد هنر بدون لذت هیچ مفهومی ندارد و هنر وسیله ای برای عملگرایی نیست.

اسکار وایلد نه تنها از بیان این موضوعات ابایی نداشت بلکه در زندگی شخصی خود نیز از آن نیز استفاده می کرد. او دوست داشت که خوب لباس بوشد، از وسائل خانه اش لذت ببرد و شخصیت بذله گو وشوخ طبع او افراد زیادی را به خود جلب کرده بود و همواره نقل مجالس بود و همانند یک الماس در بین دوستانش می درخشید. او زندگی خود را صرف کار برای هنر کرد. میل او به زیبایی شناختی بود که باعث خلق تنها رمان او یعنی عکس دوریان گری شد.

نقاشی و موسقی هنوز هم می توانند باعث ایجاد احاسات لطیف شوند. برای مثال، جیمز وستلر نقاش، دوست وایلد، اغلب به نقاشی های او عنوان های آهنگین می داد. وستلر معتقد بود که رنگ و لعاب در یک نقاشی از موضوع و معنی بسیار مهم تر است. و می توان این تفکر را در (سمفونی در سفیدی شماره ی2) و (دختر سفید کوچک) به خوبی مشاهده کرد.

جوریز-کارل هایسمن، یک طرفدار انحطاط گرایی اروپایی بود، یک روبیوز را در سال 1884 نوشت، یک رمان پر طرفدار شد. نجیب زاده ای به نام داک جین دس اسینتس شخصیت اصلی داستان است که طرفدار انحطاط است. شخصیت این داستان یک مدل بسیار مهم برای شخصیت نقاشی دوریان گری بود.

ما می توانیم این گونه فرض کنیم که کتاب زردی که لرد هنری به دوریان گری داد، کتاب یک روبیوز بود.اگر چه هرگز خود اسکار وایلد هیچ نامی بر روی کتاب زرد دست دوریان گری ننوشت، اما اشاراتی وجود دارد که نویسنده ی  این کتاب زرد فردی فرانسوی بوده است که دوریان زندگی خود را بر اساس آن پیش برد و به یک انتهای تراژدیک رسید.

این ها تنها نمونه هایی از زیبایی شناختی بود که در این قسمت بیان شد. مباحث هنر و هنر شناسی بسیار عمیق تر از آن هستند که ما بتوانیم در یک مطلب به آن بپردازیم. توصیه می کنم در مورد مطالب و کتاب هایی که این جا نوشته شد تحقیق کنید و ساده از کنار نام ها نگذرید. هرچند برخی از افراد شاید با زیبایی شناختی صرف موافق نباشند اما از این حیطه و این مسلک افراد موفقی سر بر آورده اند که اگر نام آن ها را بشنوید تعجب خواهید کرد.ترجمه  itrans.ir 

نظرات

در ادامه بخوانید...

نقد و بررسی فیلم جومانجی: به جنگل خوش آمدید - JUMANJI:Welcome To The Jungle

در

جومانجی: به جنگل خوش آمدید

بزرگترین مشکل فیلم جومانجی به جنگل خوش آمدید کلمه "جومانجی" در اسم فیلم است. اگر نام فیلم فقط  به جنگل خوش آمدید  بود  آن وقت می شود گفت  جومانجی  یک فانتزی متوسط سرگرم کننده است و البته شاید خیلی چیزهای دیگر هم عوض می شد . ولی وقتی کلمه "جومانجی" در نام فیلم گنجانده شد قضیه فرق می کندبه محض شنیدن این کلمه شاخکهای طرفداران پروپاقرص فیلم اصلی و رابین ویلیامز فقید و کاراکتر دوست داشتنی "آلن پریش" حساس می‌شوند آن وقت است که با یک نگاه سختگیرانه، این فیلم نه تنها جذاب نیست بلکه در بسیاری از موارد با نسخه اصلی مقایسه و  شکست میخورد.

 

 

در قیاس فیلم جومانجی 2  با نسخه اصلی چیزی جز شکست نصیب نسخه جدیدتر نمی‌شود. با این تفاسیر برای نقد فیلم هم می توان با دو نگاه کاملا متفاوت به بررسی این فیلم پرداخت

حالت اول اینکه فیلم را به عنوان یک اثر مستقل در نظر بگیریم و آن را صرفاً به عنوان یک فانتزی کمدی اکشن خانوادگی نقد کنیم که در این صورت نه با یک شاهکار و یا یک اثر به یاد ماندنی بلکه به عنوان یک فیلم سرگرم کننده می توان این اثر را فیلمی متوسط با رعایت اصول اولیه سینمای پاپ کورنی پذیرفت و از نزدیک به دو ساعت زمان فیلم لذت برد  

اما حالت دوم این است که آن را یک دنباله برای اثر موفق دهه ۹۰ میلادی یعنی جومانجی با بازی رابین ویلیامز بزرگ در نظر گرفت و آنوقت است که با یک فاجعه سینمایی روبرو می شویم. این فیلم یک بی احترامی به فیلم جذاب و دیدنی جومانجی محسوب می شود که کوچکترین شباهتی به نسخه اصلی ندارد.  

احتمالا به خاطر همین نوع نگاه باشد باشد که منتقدان فیلم به دو دسته تقسیم شده‌اند، عده‌ای این فیلم را به عنوان یک فیلم فانتزی سرگرم کننده پذیرفته‌اند و نمرات نسبتا خوبی به آن داده‌اند اما گروهی دیگر از منتقدان آن را یک تلاش نافرجام برای رسیدن به برادر بزرگترش توصیف کرد‌ه‌اند که جز شباهت اسمی هیچ موفقیت دیگری کسب نمی کند

مطمئناً طرفداران فیلم در گروه کسانی هستند که نگاهی مستقل به فیلم داشته‌اند و اکثر ناراضیان هم مثل من فریب کلمه جومانجی را خورده اند

قبل از هر چیز باید بگویم این فیلم با بودجه ۹۰ میلیون دلاری ساخته شد و فروش کلی آن ۵۵۰ میلیون دلار بوده است خوب تا همین جا یک موفقیت بزرگ شده است انتقاد از فیلم های موفق در گیشه کار سختی است اما باور کنید بسیاری از این فروش ۵۵۰ میلیون دلاری مدیون همان کلمه جومانجی است و تماشاچیانی که به هوای دیدن یک داستان جذاب دیگر از بازی عجیب جومانجی وارد سینما شده‌اند. البته حضور دواین جانسون هم در فیلم بی تاثیر نیست. به هر حال او حالا در صدر فهرست پولسازترین بازیگران هالیوود قرار دارد

احتمال ساخت قسمت های بعدی آن هم به شدت زیاد است اما همه اینها دلیل نمی‌شود که فیلم جومانجی به جنگل خوش آمدید فیلم خوبی باشد

مردم همچنان برای دیدن دواین جانسون عضلانی و خنگ و بامزه به سینما می روند

اگر خاطرتان باشد روی جعبه بازی جومانجی در فیلم اصلی نوشته شده بود:

 جومانجی یک سرگرمی برای کسانی که مایلند دنیای خود را پشت سر بگذارد

اما فیلم دوم به نظرم لایق چنین جمله‌ای نیست

بیشتر می شد جومانجی دوم را یک سرگرمی برای کسانی که مایلند پول خود را دور بریزند تعبیر کردجومانجی به جنگل خوش آمدید از بازیگران بسیار خوبی مثل دواین‌جانسون کوین هارت و جک بلک بهره می‌برد کارگردان فیلم هم جیک کاسدان پسر لارنس کاسدان نویسنده معروف و بزرگ فیلم‌های جنگ ستارگان است تنها دلیلی که می توان انتخاب این کارگردان را توجیه کرد مقوله ژن خوب است چرا که کارنامه جیک پر است از شکستهای فجیع تجاری، ولی خوب گویا او از فضل پدر هم حاصلی داشته است

نویسنده اصلی آن کریس مک کنا است که نیازی به معرفی ندارد و در چندین فیلم بزرگ هالیوود مثل "مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه" و " مرد مورچه‌ای" و انیمیشن موفق "ایگور" یا نویسنده اصلی بوده است و یا جزو تیم نویسندگان بوده است

همه این اطلاعات را نوشتم تا بگویم فیلم از حیث عوامل هیچ کم و کسری ندارد و فروش ۵50 میلیون دلاری با وجود چنین تیمی چندان عجیب نیست چرا که هر کدام از این افراد به تنهایی قادر به نجات دادن یک فیلم بد در گیشه هستند.

 

 شاید بتوان یک فیلم ضعیف و متوسط را در گیشه نجات داد اما واقعیت اینجاست که یک فیلم بد همیشه بد است

در ابتدای نقد به این نکته اشاره کردم که می‌توان با دو دیدگاه مختلف به فیلم نگاه کرد اما واقعیت این است که سازندگان فیلم به شدت دوست داشته‌اند که از اسم و شهرت جومانجی اول بهره ببرند. و مردم را با استفاده از حس خوبی که به فیلم اول داشتند به سینما بکشانند که البته در این کار موفق شده‌اند

از اسم فیلم که بگذاریم تنها چیزی که از فیلم اول باقی می ماند اشاره به اسم "آلن پریش" در قسمتی از فیلم است که اتفاقا خود همین اشاره باعث می شود تا یک سوال بی جواب دیگر هم درباره داستان و منطق زمانی آن به ذهنمان خطور کند، که در آخر به آن خواهیم پرداخت

کاملا برخلاف جومانجی 1995 فیلم به جنگل خوش آمدید هیچ چیز ماندگاری خلق نمیکند و این بزرگترین ضعف فیلم است .

خطر اسپویل: این متن قسمت هایی از داستان فیلم را لو می دهد

فیلم از همانجایی شروع می شود که فیلم قبلی تمام شد. در سال 1996 یک نفر بازی تخته جومانجی را در ساحل پیدا می کند و آن را به دوستش (آلکس وریک ) می دهد. آلکس یک خوره بازیهای کامپیوتری است که با دیدن بازی تخته آن را کنار می گذارد و جذبش نمی شود اما نیمه شب بازی جومانجی کاملا ناگهانی تصمیم می گیرد که به یک کنسول شبیه سگا آپدیت شود و آلکس هم تصمیم می گیرد که بازی جومانجی به جنگل خوش آمدید را اجرا کند و بعد هم غیب می شود.

معنی جومانجی
جومانجی سال 1981 کتاب عکس خیالی کودکان  است ، توسط نویسنده آمریکایی نوشته و نشان داده شده است کریس ون آلسبورگ.این کتاب در مورد یک بازی تخته ای جادویی است که حیوانات و سایر عناصر جنگل را هنگام بازی در زندگی واقعی اجرا می کند. عاقبت كتاب با عنوان زاتورا این کتاب در سال 2002 منتشر شد فیلم 1995 به همین نام و باعث پیدایش یک حق امتیاز که شامل سه دنباله و یک مجموعه تلویزیونی انیمیشن.

 

کوین هارت در فیلم اطلاعات مرکزی با دواین جانسون همبازی بوده است، او ذاتا کمدین است

فیلم یک فلش فوروارد 20 ساله می زند و سال 2016 می آید در جاییکه ۴ دانش آموز نوجوان که هر کدام به دلیلی با تنبیه مدیر مدرسه مواجه شده‌اند در یک انبار قدیمی گرفتار می شوند و همان کنسول قدیمی را پیدا می کنند ولی نمی دانم چرا جومانجی در اینجا تصمیم نمی گیرد که به یک پلی استیشن 4 و یا یک ایکس باکس آپگرید شود ! و اصلا چرا باید بچه هایی که با کنسولهای خفن و گرافیگ بالای سال 2016 بازی کرده‌اند جذب یک کنسول قدیمی شبیه سگا شوند؟ به هر حال آنها تصمیم می گیرند برای لحظاتی با آن بازی کنند اجرای بازی همان و تله پورت شدن بچه ها به جنگل جومانجی همان،

به محض شروع بازی بچه ها متوجه می‌شوند که آنها در جلد کاراکترهایی که انتخاب کرده‌اند فرو رفته‌اند و در یک جنگل واقعی و خطرناک گیر افتاده اند وتنها راه نجات آنها این است که بازی را با موفقیت پشت سر بگذارند.

حدس زدن بقیه ماجرا راحت است، آنها بازی را با موفقیت به اتمام می رسانند و البته الکس را که 20 سال است در بازی گیر کرده است نجات می دهند،کاملا کلیشه‌ای عشق ورزیدن و از خودگذشتگی را می‌آموزند و تبدیل به آدمهای بهتری می‌شوند.

 

جلوه های ویژه فیلم جومانجی 1995 از زمان خودش جلوتر بود

 

 اول : به عنوان یک اثر مستقل به جز 15 دقیقه اول فیلم که صرف معرفی کاراکترها می شود و به نوعی نیاز است ، مابقی فیلم سرعت قابل قبولی دارد و از ریتم نمی افتد، داستان در عین سادگی به سبک بازیهای کامپیوتری مرحله به مرحله جلو می‌رود، جلوه‌های ویژه فیلم هم با توجه به بودجه90 میلیون دلاری فیلم ضعف خاصی ندارند. تیم بازیگران بازیهای خوبی از خودشان ارائه کرده‌اند و در این میان جک بلک در نقش پروفسور شلی عالی‌تر از بقیه ظاهر شده است . او کاملا طبیعی نقش یک دختر نوجوان را که در بدن یک مرد میانسال گیر افتاده است بازی می کند و اتفاقا صحنه‌های نسبتا خنده‌داری را رقم می زند و با توجه به این موقعیت چند شوخی بزرگسالانه هم که مناسب کودکان نیست اجرا می شود . دواین جانسون و کوین هارت قبلا در فیلم اطلاعات مرکزی با هم همبازی بوده‌اند و حالا به نوعی ادامه همان شوخیهای فیلم Central Intelligenceرا شاهد هستیم. کوین هارت برای ایفای نقش کمدی فقط کافیست که حرف بزند و دواین جانسون هم که دیگر نقش کوه عضله مهربان و خنگ را فوت آب شده است و به شخصه برای خود من هم جالب است که چرا این کاراکتر برای مردم تکراری نمی شود و هر بار پول خرج می کنند که دواین جانسون بزن بهادر خوشتیپ و جذاب و خنگ را روی پرده سینما تماشا کنند، البته همین تکراری نشدن باعث شده است که او تبدیل به پولسازترین بازیگر هالیوود شود. به ترکیب دواین جانسون و کوین هارت در این فیلم جک بلک هم افزوده شده است و همین سه نفر توانایی خلق خنده‌دارترین صحنه‌های کمدی جهان را دارند ولی خوب در عمل چنین اتفاقی نیفتاده است و کمدی فیلم هم مثل کلیت داستان جومانجی: به جنگل خوش‌آمدید

متوسط است . شخصیت منفی فیلم هم یک جایی به خشونت مطلق و حماقت محض گیرافتاده است. گاهی قاتلی بیرحم و وحشی است که دهانش را باز می کند و عقرب از آن بیرون می آید و با کرکس زشتش به همه جنگل احاطه دارد و گاهی مثل یک احمق زل میزد تا توسط گروگانش پرفسور شلدون چاق ( جک بلک) خلع سلاح شود و دکتر بریواستون(دواین جانسون) جلوی چشمانش با موتور تک چرخ بزند. ضعف دیگر فیلم محدودیت بیش از اندازه در خلق عوامل وحشت و هیجان است، چند موتور سوار بی خاصیت که در همه صحنه‌های اکشن هستند و فقط برای زمین خوردن طراحی شده‌‌اند. به علاوه اینکه هیچوقت اسب آبی و کرگدن حیوانات مناسبی برای ایجاد ترس و وحشت نیستند.

اما با همه اینها میتوان جومانجی به جنگل خوش آمدید را فیلمی سرگرم کننده و مفرح دانست که همه چیز را در سطح متوسط به بیننده ارائه می کند. سرگرمی، هیجان، کمدی، فانتزی و اکشن همه و همه در حد متوسط ارائه میشوند.

 

شخصیت آلن پریش که رابین ویلیامز در فیلم جومانجی خلق کرد برای همیشه در ذهن دوستداران سینما باقی می ماند

دوم : اگر بر طبق نگاه دوم این فیلم را ادامه‌ای بر جومانجی 1995 بدانیم و در مقام مقایسه این دو فیلم برآیم همه چیز تبدیل به یک افتضاح بزگ می شود.

فیلم جدید  جومانجی  با همه این غولهای بازیگری حتی نصف فیلم اول با حضور رابین ویلیامز افسانه‌ای خنده‌دار نیست هنوز که هنوز است بعد از گذشت 23 سال صحنه میمونهای موتور سوار خنده‌دار است . در آنجا شخصیت منفی اصلی خود بازی جومانجی بود که هر لحظه و با هربار تاس انداختن شخصیتهای‌فیلم ما را غافلگیر می کرد، هیجان نفسگیری که بر فیلم حاکم بود بعلاوه کمدی موقعیتی که ناشی از هرج و مرج به وجود آمده در شهر بود بهمراه بازی فوق العاده رابین ویلیامز فقید شاهکاری جذاب را خلق کرد که سالهاست در یاد و خاطره سینما دوستان مانده است. جومانجی در آن سالها از تلوزیون کشور خودمان هم پخش شد و آنچنان به مذاق مردم خوش آمد که تا چندین سال انتخاب اول مدیران تلوزیون برای فیلم سینمایی روزهای تعطیل بود. وقتی فیلم جدید را با آن مقایسه می کنیم نتیجه‌اش جز شکستی بزرگ برای به جنگل خوش آمدید چیز دیگری نیست. حتی کریستین دانست نوجوان در آن فیلم یک شخصیت ماندگار خلق کرد ولی در فیلم جدید کاراکترها به حدی توخالی هستند که به محض تمام شدن فیلم، خودشان و حرفهایشان از خاطرمان می روند. موضوع وقتی جالب تر می شود که جلوه‌های ویژه آن فیلم را که 23 سال پیش ساخته شده است با فیلم جدید مقایسه می کنیم و متوجه می‌شویم که از این حیث هم آن فیلم چقدر از زمان خودش جلوتر بوده است. کافیست شیر و سایر حیوانات فیلم قدیمی را با جگوارها و حیوانات فیلم جدی مقایسه کنید، خیلی راحت می پذیرید که فیلم جدید پیشرفت چندانی نسبت به محصول سال 1995 نداشته است. شاید تنها ضعف جومانجی 1995 در مقوله جلوه‌های ویژه گیاهان گوشتخوار بودند که چندان طبیعی به نمایش در نیامده بودند.

 

متاسفانه فیلم jumanji 2017 تکلیفش با مخاطب هدف مشخص نیست. این فیلم رده سنی pg-13 گرفته است اما نه آنقدر هوشمندانه و خنده‌دار و هیجان انگیز است که آن را فیلمی بزرگسالانه به حساب بیاورم و نه عاری از خشونت و دیالوگهای نامناسب است که آن را فیلمی کودکانه به شمار آوریم .

تمرکز جومانجی 1995 بر روی حیوانات بسیار هوشمندانه بود چرا که دست سازندگان فیلم را برای ساخت صحنه‌های مهیج و جذاب و حتی خنده‌دار باز گذاشت چیزی که در فیلم جدید متاسفانه تبدیل به یک نقطه ضعف شد.

 

 

اشاره به نام آلن پریش در فیلم  جومانجی : به جنگل خوش آمدید. به عنوان کسی که همه اینجا را ساخته است ، ادای دینی به  رابین ویلیامز فقید بود

سازندگان فیلم جومانجی 2017 احتمالا برای ادای دین به فیلم قدیمی و شخصیت آلن پریش( رابین ویلیامز) در جایی از فیلم  از او نام می برند  و از او به عنوان کسی که قبل از آلکس اینجا بوده است و آن خانه و جا و مکان را ساخته است یاد می کنند اما سوال اینجاست که چطور در فیلم اصلی وقتی آلن پریش کوچک به داخل بازی رفت زمان دقیقا مثل دنیای واقعی برای او گذشت و بعد از 26 سال در هیبت آلن جوان برگشت ولی در فیلم جدید آلکس وریک در حالیکه 20 سال داخل بازی گیر افتاده بود حس می کرد فقط چند ماه است که آنجاست؟ مگر هر دوی این افراد در یک مکان نبوده‌اند؟ به نظرم سازندگان فیلم برای اینکه یک کشش عاطفی بین کاراکتر بتانی و آلکس ایجاد کنند دچار چنین اشتباه بزرگی شده بودند . به هر حال حتی در فیلمهای علمی و تخیلی رعایت منطق قصه لازم است. در مجموع فیلم جومانجی به جنگل خوش آمدید اگر وامدار جومانجی قدیمی نمی شد و صرفا تحت عنوان به جنگل خوش آمدید به نمایش در می‌‌آمد جا انتقاد بسیار کمتری داشت و مثل هزاران فیلم پاپ کورنی دیگر که برای نمایش در کریسمس ساخته می شوند کار خودش را می کرد و می رفت ولی احتمالا 550 میلیون دلار فروش نمی کرد.

کارگردان   : Jake Kasdan

فیلمنامه : Chris McKenna ، Erik Sommers

بازیگران :

Dwayne Johnson...Spencer ، Kevin Hart...Fridge ، Jack Black...Bethany ، Karen Gillan...Martha

ژانر : فانتزی، اکشن، کمدی

رده سنی :  PG-13 ( مناسب برای افراد بالای 13 سال)

زمان : 119 دقیقه

به جنگل خوش آمديد

به جنگل خوش آمديد فيلم ۲۰۱۳ ميلادي

نظرات

۱۴۰۳/۲/۱۸عالیه 🙂

در ادامه بخوانید...

نقد فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری

در

 

(سیارک) حق با کیست؟ اصلاً حق چیست؟ ما برای رسیدن به خواسته های درستمان تا کجا حق داریم؟ هنوز چند روزی از نقدی که برای فیلم به شکل آب نوشتیم نمی‌گذرد که با شاهکار مارتین مک‌دونا مواجه شدیم "سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری" درست در نقطه مقابل فیلم به شکل آب قرار دارد اگر به شکل آب زیبایی پرفروغ طلوع آفتاب است سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری جذابیت بغض آلود و تلخ غروب آفتاب است. چه کسی می تواند بین این دو یکی را انتخاب کند؟

قبل از هرچیز تکلیفمان را با اسم فیلم روشن کنیم با اینکه به هیچ عنوان دوست ندارم اسم بلند و با مسمای فیلم را خلاصه کنم ولی به خاطر بعضی ملاحظات نوشتاری مجبوریم گاهی نام فیلم را به طور خلاصه سه بیلبورد بنویسم.

فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری هرگز یک فیلم جنایی پلیسی نیست، فیلم یک درام کمدی و شاید حتی بتوان آن را یک ملودرام اجتماعی به شمار آورد ولی هر چه که هست پلیسی جنایی نیست پس اگر دنبال دیدن یک فیلم در ژانر جنایی پلیسی معمول هستید دیدن این فیلم را فراموش کنید

 

وودی هارلسون در نقش کلانتر ویلوبی آنچنان بازی خوبی ارائه می دهد که اگر او هم به جای سم راکول برنده اسکار میشد جای تعجب نداشت

فیلم با چند تصویر از بقایای به جا مانده از سه بیلبورد چوبی که مدتهاست عمرشان تمام شده است آغاز می‌شود تصاویر بیلبوردهای درب و داغان در میان مه صبحگاهی در کنار جاده ای که هیچ کسی از آن عبور نمیکند موسیقی اپرایی روح‌نواز و صدای حزن انگیز و روحانی رنه فلمینگ که قطعه آخرین گل رز تابستان اثر توماس مور شاعر ایرلندی را میخواند به شدت خبر از پایان چیزی را میدهند. روی بیلبورد وسطی تصویر نصفه و نیمه یک نوزاد که سالها پیش روی این بیلبورد کشیده شده است دیده می شود که در میان چشمانش بیشتر از اینکه شور و شعف زندگی باشد یک حس وحشتناک نهفته است و خیلی زود میفهمیم آن چشمها در طول این سالها شاهد یک (و یا شاید چندین) جنایت هولناک بوده‌اند. این صحنه ها با آن موسیقی بی نظیر نشان از پایان روزهای آرام یک شهر کوچک میدهند. ترکیب بی‌نظیر از صدا و تصویر شما را مشتاق به شنیدن قصه بیلبوردها میکنند و بر خلاف حسی که در صحنه ابتدایی خلق میشود، این فقط شروع ماجرا است.

نظم خاصی روی فیلنامه سه بیلبورد حاکم است تمام اجزای داستان با دقت چیده شده‌اند، خبری از تایم لاین موزاییکی و پیچیده نیست. داستان یک روند خطی و ساده را دنبال میکند. هیچکس و هیچ چیز در این فیلم کاری خارج از برنامه انجام نداده است. فیلم روی یک اصل ساده بنا نهاده شده است "عمل و عکس العمل"

اما عجیب است که با وجود این نظم در روایت داستان فضای کلی فیلم به شدت غیرعادی است یعنی در طول فیلم بارها با خودت میگویی : خوب اینجا را دیگر شوخی میکند، نه اینکه خنده‌دار باشد نه اصلا. با اینکه چندین بار در طول فیلم ممکن است با صدای بلند بخندید ولی فیلم خنده دار نیست، کندی در فضای فیلم سیال است. یک تلخی نهفته در میان فیلم هست که هر چقدر هم سعی در شیرین کردنش داشته باشید باز طعم قالب همان تلخی است. درست مثل طعم تلخ قهوه!

فیلمبرداری بن دیویس یکی از نقاط مثبت فیلم سه بیلبورد است

هنر کارگردان همین ترکیب عجیب و غریب است. همه چیز غیر عادی است ولی در عین حال تلخ و واقعی. این حس کمدی در تمام فیلم هست حتی وقتی بغض گلویت را میفشارد و احساس خفگی وجودت را فرامیگیرد اما باز هم حسش میکنی این کمدی سیاهی که در فیلم جریان دارد را حس میکنی. در میان نگاههای غم انگیز میلدرد هیز، در میان کتک زدنهای وحشیانه افسر دیکسون و در میان مونولوگهای کشنده و غم‌‌انگیز کلانتر ویلوبی این حس طنز لعنتی هست و تمام هم نمیشود خیلی جاها با لبخندی بر لب اشک میریزی و با بغض میخندی!

حق با کیست؟ اصلا حق چیست؟ چطور ممکن است قضاوت تا این حد سخت باشد؟ هیچ پیچدگی خاصی در میان داستان وجود ندارد، همه از همه چیز خبر دارند ولی تشخیص درست و غلط سخت‌ترین کار دنیا میشود. یعنی هر کسی تا یک جایی حق دارد، دلایل خودش را دارد حس خودش را دارد و اتفاقا چیزی که میخ. اهد اصلا غیر منطقی نیست. میلدرد پیدا کردن قاتل دخترش را میخواهد، ویلوبی فقط میخواهد که درکش کنند و بپذیرند که او تمام تلاشش را کرده است و حقش نیست که با او اینطور برخورد کنند و افسر دیکسون این کودک احساساتی فقط قصد دارد از کسی که دوست دارد دفاع کند او میخواهد ویلوبی آرامش داشته باشد.

طنز سیاهی که درفیلم وجود دارد و  حتی در پوسترهای فیلم هم به آن اشاره شده است

هرکدام از این شخصیت‌ها می‌توانند پروتاگونیست قصه خودشان باشند و در عین حال آناتاگونیست داستان دیگر شخصیتها باشند. مارتین مک‌دونا معما طرح نمی‌کند او خیلی آسوده میان آدم‌های اطراف ما پرسه می زند و داستانشان را روایت میکند. در این میان نباید فیلمبرداری فوق العاده بن دیویس را نادیده بگیریم. وقتی فیلم در آکادمی اسکار به عنوان بهترین فیلم برگزیده می‌شود باید پذیرفت که تمام عوامل کارشان را به نحو احسن انجام داده‌اند. موسیقی کارتر بورول روی صحنه‌هایی که بن دیویس کار ثبتشان را به عهده داشته است تک تک سکانسهای سه بیلبورد را تبدیل به شاهکارهای سینمایی کرده است. و البته کارگردانی دقیق و اصولی مارتین مک‌دونا نشان از کنترل کامل او بر اوضاع دارد. راجع به تیم بازیگری هم که بعدا صحبت خواهیم کرد. بن دیویس مرز بین زیبایهای صرف بصری و تنشهای رفتاری انسانها را به خوبی تفکیک کرده است او هرگز سعی نکرده که فقط شاتهایی مثل تابلوهای نقاشی بگیرد و ضمن استفاده درست و به‌جا از طبیعت میزوری در جاهایی که لازم بوده است بسیار هوشمندانه حس موجود در صحنه را به بیننده منتقل کرده است. گاهی با لنزهای واید تصاویری از بیلبوردها در میان جنگل گرفته است که مثل تابلوی نقاشی می مانند و گاهی با یک برداشت طولانی و ممتد به دنبال بازیگر از پله ها بالا رفته است و در عین حفظ کمدی ماجرا خشم را به بهترین شکل به تصویر کشیده است و با اینکه ما در آن صحنه چهره دیکسون را نمی‌بینیم ولی با انتخاب زاویه درست خشم و جنون او را به وضوح احساس می‌کنیم.

سام راکول صحنه‌های دیدنی  بسیاری در این فیلم خلق و بازی کرده است

غیرعادی بودن فضا در عین عادی بودن جزئیات و کمدی جنون آمیز سیال و توجه به جزئیات فیلمنامه از خصوصیات فیلمهای برادران کوئن است. اما به جرات میتوان گفت که مک‌دونا یک فیلم کوئنی را بهتر از برادران کوئن ساخته است. یک نکته جالب در مورد شباهت فضای فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری به فیلمهای برادران کوئن وجود دارد که هر چند نمیتواند منطقی باشد ولی به هر حال شنیدنش خالی از لطف نیست. فرانسیس مک دورماند بازیگر نقش میلدرد هیز در این فیلم که اسکار بهترین بازیگر نقش اول را هم به خاطر ایفای این نقش گرفت همسر جوئل کوئن است و در تعدادی از فیلمهای برادران کوئن هم بازی کرده است و به خاطر بازی در نقش مارج گاندرسون (پلیس باردار) فیلم فارگو هم اسکار گرفته است و لذا بیشتر از هر بازیگر دیگری فضای فیلمهای کوئنی را میشناسد و آن را با خود به فیلم سه بیلبورد آورده است. به هر حال کل قصه فیلم حول شخصیت میلدرد هیز میچرخد و نحوه بازی او در ایجاد اتمسفر کلی فیلم بی‌تاثیر نیست. هر چند موسیقی بی نظیر کارتر بورول هم بی تاثیر نبوده است. 4 نامزدی اسکار و دو برنده اسکار در بخشهای موسیقی و بازیگری برای فیلم سه بیلبورد نشان دهنده تاثیر این افراد بر موفقیت فیلم است.

این صحنه یکی از شاهکارهای بن دیویس در نمایش خشونت بود.جنون در حرکات افسر دیکسون بدون دیدن چهره‌اش نمایان است

صحبت راجع به بازی بی‌نظیر فرانسیس تکرار واضحات است اما سام راکول و وودی هارلسون هر دو در بخش بازیگر مکمل مرد نامزد اسکار شده بودند که سام راکول در این رقابت پیروز شد اما باور کنید هارلسون هم به اندازه را کوال لایق بردن اسکار بود. همان نگاه از روی ضعف و درماندگی و دلشکستگی که روی آن تاب به میلدرد هیز کرد برای بردن اسکار کافی بود.

هارلسون مدتی است که به بازیگر مورد علاقه منتقدین بدل شده است و اگر این روند را ادامه دهد بردن اسکار چندان برای دور از دسترس نیست.

فیلم سه بیلبورد در خلق روابط انسانی بسیار موفق بوده است، در دنیای واقعی انسانها همیشه همه چیز سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست. اگر فیلم به شکل آب بهترین نمونه در دنیای قصه های پریانی و بر اساس منطق قهرمان و ضد قهرمان سیاه و سفید بود سه بیلبورد هم بهترین ژانر خودش در خلق دنیای خاکستری است. فیلمی که تمام معنا از قضاوت فرار میکند و حتی در صحنه پایانی روی این عدم قطعیت تاکید دارد.

بیلبورد اول. مادر داغدیده

زنی به نام میلدرد هیز که هفت ماه پیش دخترش به طرز فجیعی به قتل رسیده است و در هنگام قتل هم مورد تجاوز قرار گرفته است از اینکه پلیس هیچ پیشرفتی در پرونده قتل دخترش نداشته است به ستوه آمده است برای همین تصمیم می‌گیرد سه بیلبورد بزرگ را در همان جاده ی متروکه‌ای که دخترش به قتل رسیده است اجاره کند و روی آنها جملاتی را خطاب به رئیس پلیس شهر ابینگ یعنی کلانتر ویلوبی بنویسد. تا اینجای قصه با یک مادر داغدیده مواجه هستیم که قتل دخترش آن هم به آن شکل فجیع تا مغز استخوانش را عزادار کرده است و فکر و ذکرش گرفتن قاتل است اما پرونده در اداره پلیس شهر خیالی ابینگ خاک می‌خورد و هیچ پیشرفتی نداشته است اجاره کردن بیلبوردها و نوشتن جملات " در هنگام قتل به او تجاوز شد اما تاکنون هیچ کس دستگیر نشده است چطور ممکن است کلانتر ویلوبی؟" آخرین راهکار این مادر داغدیده برای جلب توجه پلیس و تمرکز روی پرونده ی قتل دخترش است.

بازی فرانسیس مک دورماند بدون حرف اضافه لایق اسکار بود

خوب چه کسی می تواند حق را به این مادر ندهد؟

شوهرش او را ترک کرده است و با یک دختر ۱۹ ساله رابطه دارد این مادر در یک مغازه کوچک فروش لوازم زینتی مثل مجَسمه های کوچک و جعبه کادو کار میکند و برای تهیه پول اجاره یک ماه بیلبوردها مجبور به فروش تراکتور شوهر سابقش شده است او به تمام معنا یک قربانی است. خصوصاً وقتی از طریق فلش‌بکها می فهمیم که در آخرین روز زندگی دخترش با او جر و بحثی هم داشته است و اگر ماشینش را به دخترش می داد مجبور نمی‌شد پیاده از آن جاده متروک عبور کند و شاید الان زنده بود او خودش را مقصر می داند این زن مستاصل هیچ راهی برای رسیدن به آرامش پیدا نمی کند به جز گرفتن قاتل دخترش و انتقامی که در ذهن دارد. از دید میلدرد پل

یس بی کفایت ابینگ فقط می تواند پسر بچه هایی که در پارکینگ ها اسکیت بازی می کنند را دستگیر کند و سیاه پوست ها را شکنجه دهد میلدرد به هیچ وجه نمی‌خواهد تسلیم شود. آیا باید این مادر را شماتت کرد و یا به او احسنت گفت؟ بی شک در جامعه فعلی آمریکا و بعد از قضایای رسواییهای اخلاقی هالیوود و جنبش time's up او قهرمان قصه است. همزمانی فیلم سه بیلبورد و این ماجراها روی نگاه جامعه به این فیلم تاثیر گذاشته است آیا این فیلم نمادی از مبارزه های همیشه ناعادلانه زنان با جامعه مردسالار آمریکا است؟ یا فقط یک داستان با محوریت مشکلات زنان است؟ در هر صورت نباید یکطرفه به قاضی رفت.

بیلبورد دوم، مرد مهربان

کلانتر ویلوبی رئیس پلیس یک شهر کوچک است که معمولاً جرم و جنایت زیادی در آن اتفاق نمی‌افتد کلانتر مورد احترام همه مردم شهر است بیشتر از اینکه پلیس باشد انسان خوبی است، او دو دختر چهار و پنج ساله دارد پدر فوق‌العاده‌ای است و همسری مهربان که شام عید پاک را در کنار خانواده می خورد و شب برای دخترهایش قصه تعریف می کند با مردم کنار می آید و سعی می کنند که مشکلات را با گفتگو حل کند هفت ماه پیش که آن جنایت هولناک در شهر رخ داده است هر کاری که از دستش بر می آمده انجام داده است آزمایش dna با هیچ کدام از افراد دستگیر شده همخوانی ندارد و البته با هیچ کدام از مجرم های کل کشور که در بانک اطلاعاتی پلیس بوده‌اند هم مطابقت نداشته است هیچ شاهد عینی برای جنایت وجود ندارد قوانین حقوق مدنی اجازه انجام تست DNA برای افراد عادی را نمی دهد.

بنابراین هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام داده است. ولی مشکل بیش از اینهاست. کلانتر ویلوبی سرطان لوزالمعده دارد و چند ماه بیشتر زنده نمی ماند او هیچ خطایی مرتکب نشده است وظیفه اش را به بهترین شکل ممکن انجام داده است و حالا تنها چیزی که می خواهد این است که چند ماه باقیمانده عمرش را در آرامش بگذراند از دید کلانتر نصب آن بیلبوردها عادلانه نیست. از دید ما هم وقتی درون قصه ویلوبی قرار می‌گیریم اصلاً عادلانه نیست که اسمش به عنوان یک احمق روی آن بیلبوردها ثبت شود کلانتر مرد اخلاق مداری است همیشه مشکلات دیگران را درک کرده است و برای مردم شهر احترام قائل بوده و هست اما وقتی می فهمد که میلدرد هیز با وجود اینکه می دانسته است که سرطان دارد و به زودی میمیرد ولی باز هم آن بیلبوردها را اجاره کرده است دلش می شکند. او انتظار داشت که میلدرد او را درک کند آن نگاه پر از رنج و اندوه برای درک نشدن اش به میلدرد بی شک در زمره بهترین نگاه های تاریخ سینما قرار می‌گیرد نگاهی که شاید ۱۰ ثانیه بیشتر طول نمی کشد ولی تمام عمر از دست رفته خود را میبیند او خودش را وقف همین مردم کرده است اما جایی که نوبت آنهاست اینگونه پاسخ خوبیهایش را می دهند آن صحنه را باید صحنه شکستن مردی دانست که لیاقتش بیشتر از اینها بود.

بیلبورد سوم : کودک عصبانی

افسر جیسون دیکسون از لحاظ روحی و روانی فرد سالمی نیست. نژادپرست است و سابقه اعمال خشونت دارد او سیاه پوستان را شکنجه می دهد و با وجود اینکه مرد بالغ و بزرگسالی است هنوز با مادرش زندگی میکند که اتفاقاً او هم اندیشه‌های نژاد‌پرستانه دارد ضریب هوشی پایینی دارد و بسیار عصبی مزاج است دانشکده افسری را به جای پنج سال در شش سال تمام کرده است و آرزو دارد روزی کاراگاه شود ولی به جز کلانتر ویلوبی کسی از این آرزو خبر ندارد با این اوصاف دیکسون انسان حال به هم زنی است که هیچ جایی برای همدردی با خود برای دیگران باقی نمی گذارد اما این شخصیت وجه دیگری هم دارد که به شدت او را دوست داشتنی می کند دیکسون به طرز عجیبی شیفته فرمانده خودش یعنی کلانتر ویلوبی است چرا که کلانتر با وجود همه مشکلات شخصیتی او، جیسون را دوست دارد همیشه در اداره پلیس هوای او را داشته است و از همه مهمتر تنها کسی که باور دارد افسر دیکسون در اعماق وجود انسان با شخصیتی است ویلیام ویلوبی است که هیچ وقت دیکسون را تنها نگذاشته است و حتی بعد از مرگش یک نامه برایش می‌نویسد که باعث تحول شخصیت دیکسون می شود. خوب خودتان را جای دیکسون بگذارید کودک درونش هرگز روشد نکرده است و با وجود اینکه همه شهر معتقدند که دیوانه است کلانتر برای همه کار کرده است و حالا شما می دانید تنها دوست واقعی شما چند ماه بیشتر زنده نمی ماند. دیکسون به هیچ عنوان تاب نمی آورد که کسی بخواهد کلانتر را آزار دهد نصب این بیلبوردها دیکسون را دیوانه میکند روحش را آزرده می سازد حاضر است با عقل ناقصش هر کاری بکند تا کلانتر این چند ماهه آخر را در آرامش زندگی کند بار کمدی فیلم تا حدود زیادی بر دوش کاراکتر افسر دیکسون است که سام راکول به طرز عجیب و خارق العاده ای از پس از این نقش برآمده است. افسر دیکسون نشان پلیس دارد و اسلحه حمل می کند ولی هنوز مثل یک پسر بچه ۱۲ ساله زود عصبانی می شود صحنه ای که دیکسون متوجه مرگ ویلوبی می‌شود

عدم قطعیت در تشخیص درست و غلط تا آخرین لحظات فیلم ادامه دارد

را با دقت نگاه کنید او روی دوش همکارش مثل یک بچه گریه می کند و خنده بر لب تماشاچی می‌نشیند ولی همزمان اشک از چشمان بیننده جاری می شود و بغض گلویش را فشار میدهد او بی نظیر است کودکی بد اخلاق با قلبی مهربان و پاک.

سیر تحول شخصیت دیکسون به حدی باورپذیر است که کوچکترین شک و شبهه ای در آن به وجود نمی‌آید مثل شخصیت مت دیمون درفیلم دیوار بزرگ با یک جمله کلیشه ای متحول نمی شود از ابتدای فیلم ما می دانیم که درون این مرد یک انسان مهربان و بخشنده با قلبی بزرگ زندگی می کند و منتظریم که این وجه از شخصیت دیکسون کنترلش را در دست بگیرد و وقتی که این اتفاق می‌افتد باورش می‌کنیم. اینها همه به لطف بازی زیرپوستی و دقیقه سام راکول است که اتفاقا قبلا هم با مارتین مک دونا در فیلم نازل هفت روانی همکاری کرده است و در آنجا هم نقش یک روانی خطرناک ولی شیرین را بسیار عالی بازی کرده است شما نمی توانید دیکسون را دوست نداشته باشید او فقط بچه است هیچ کس از کارهای بد یک بچه برای همیشه ناراحت نمیشود. بخشیدن دیکسون کار راحتی است. دیکسون از کارهای بد خود پشیمان میشود و مثل بچه ها گریه میکند. همانطور که شخصیت رد او را بخشید ما هم میتوانیم او را ببخشیم و با او احساس همدردی کنیم.

خوب حالا باز هم سوال ابتدای نقد را یک بار دیگر می‌پرسم : حق با کیست؟ مادر داغدیده؟ مرد مهربان یا کودک عصبانی؟

کلانتر ویلوبی بعد از اینکه یک روز رویایی را با خانواده‌اش میگذراند، دخترانش را میخواباند با همسرش عاشقانه صحبت میکند به اصطبل میرود و اسبهایش را تیمار میکند به سر خودش شلیک میکند. خودکشی ویلیام نقطه عطف فیلم است او برای همسرش، میلدرد و افسر دیکسون نامه هایی جداگانه مینویسد که هرکدام از این نامه ها برای اینکه اشک شما را دربیاورند کافی هستند اما در این نامه‌ها که با صدای گیرای خودش قرائت میشوند باز هم همان طنز سیاه لعنتی جریان دارند. او دلیل خودکشی اش را برای همسرش توضیح میدهد و از اینکه همسرش در ماههای آخر زندگی مجبور به نگهداری از تن نهیف و ضعیفش شود ابراز نفرت میکند و شرح میدهد که میخواهد با خاطره خوب خانواده اش را ترک کند.

ویلیام برای میلدرد مینویسد که حرکت بیلبوردها بسیار هوشمندانه بوده است و به خاطر اینکار میلدرد را تحسین میکند حتی اجاره ماه بعد بیلبوردها را پرداخت میکند. او برای دیکسون هم نامه ای مینویسد و به او که حالا به خاطر کتک زدن وحشیانه رِد از اداره پلیس اخراج شده است میگوید که می داند چه ذات پاک و مهربانی دارد و استعداد کارآگاه شدن را دارد. حالا کلانتر ویلوبی تبدیل به قهرمان قصه خودش و دو بیلبورد دیگر میشود. میلدرد بدون اینکه بداند شوهر سابقش بیلبوردها را آتش زده است به خیال اینکه کار دیکسون بوده است اداره پلیس را آتش میزند و باعث میشود دیکسون بدجوری بسوزد دیکسون اما دیگر آن آدم عصبی سابق نیست و میلدرد را میبخشد او به یک رهگذر که در بار برای دوستش تعریف میکند که چطور به یک دختر تجاوز کرده است و بعد آتشش زده است شک میکند و با مشقت تمام و به قیمت مثل سگ کتک خوردنش با خراش انداختن روی صورت رهگذر نمونه dna میگیرد. آزمایش نشان میدهد که آن رهگذر قاتل آنجلا نیست ولی دیکسون و میلدرد تصمیم میگیرند نه فقط به دنبال قاتل آنجلا بلکه تمام متجاوزان بگردند و از آنها انتقام بگیرند و برای همین با هم به جاده میزنند تا به سراغ رهگذر متجاوز بروند. اما در اینجا هم کارگردان حاضر به قضاوت نمیشود و در حالیکه میلدرد از دیکسون می پرسد که آیا راجع به کشتن آن شخص مطمئن است، دیکسون پاسخ میدهد خیر و آنها تصمیم گیری را به ادامه سفرشان موکول میکنند

حالا دیکسون و میلدرد هم تبدیل به قهرمانهای قصه همدیگر میشوند.

مارتین مک‌دونا در یک فضای بی طرفانه به نقض حقوق زنان و ظلمهایی که به آنان در جامعه میشود میپردازد. او ضمن ایجاد طرفهای مردانه و زنانه از قضاوت کلی طفره میرود

او در پایان فیلم ضمن تبدیل آنجلا (دختر میلدرد) به نماینده تمام زنان قربانی هدف در این مبارزه را نه یک نفر بلکه تمام متجاوزان جامعه معرفی میکند.ترجمه  itrans.ir

 

نظرات

در ادامه بخوانید...