نقد و بررسی فیلم جومانجی: به جنگل خوش آمدید - JUMANJI:Welcome To The Jungle

در

جومانجی: به جنگل خوش آمدید

بزرگترین مشکل فیلم جومانجی به جنگل خوش آمدید کلمه "جومانجی" در اسم فیلم است. اگر نام فیلم فقط  به جنگل خوش آمدید  بود  آن وقت می شود گفت  جومانجی  یک فانتزی متوسط سرگرم کننده است و البته شاید خیلی چیزهای دیگر هم عوض می شد . ولی وقتی کلمه "جومانجی" در نام فیلم گنجانده شد قضیه فرق می کندبه محض شنیدن این کلمه شاخکهای طرفداران پروپاقرص فیلم اصلی و رابین ویلیامز فقید و کاراکتر دوست داشتنی "آلن پریش" حساس می‌شوند آن وقت است که با یک نگاه سختگیرانه، این فیلم نه تنها جذاب نیست بلکه در بسیاری از موارد با نسخه اصلی مقایسه و  شکست میخورد.

 

 

در قیاس فیلم جومانجی 2  با نسخه اصلی چیزی جز شکست نصیب نسخه جدیدتر نمی‌شود. با این تفاسیر برای نقد فیلم هم می توان با دو نگاه کاملا متفاوت به بررسی این فیلم پرداخت

حالت اول اینکه فیلم را به عنوان یک اثر مستقل در نظر بگیریم و آن را صرفاً به عنوان یک فانتزی کمدی اکشن خانوادگی نقد کنیم که در این صورت نه با یک شاهکار و یا یک اثر به یاد ماندنی بلکه به عنوان یک فیلم سرگرم کننده می توان این اثر را فیلمی متوسط با رعایت اصول اولیه سینمای پاپ کورنی پذیرفت و از نزدیک به دو ساعت زمان فیلم لذت برد  

اما حالت دوم این است که آن را یک دنباله برای اثر موفق دهه ۹۰ میلادی یعنی جومانجی با بازی رابین ویلیامز بزرگ در نظر گرفت و آنوقت است که با یک فاجعه سینمایی روبرو می شویم. این فیلم یک بی احترامی به فیلم جذاب و دیدنی جومانجی محسوب می شود که کوچکترین شباهتی به نسخه اصلی ندارد.  

احتمالا به خاطر همین نوع نگاه باشد باشد که منتقدان فیلم به دو دسته تقسیم شده‌اند، عده‌ای این فیلم را به عنوان یک فیلم فانتزی سرگرم کننده پذیرفته‌اند و نمرات نسبتا خوبی به آن داده‌اند اما گروهی دیگر از منتقدان آن را یک تلاش نافرجام برای رسیدن به برادر بزرگترش توصیف کرد‌ه‌اند که جز شباهت اسمی هیچ موفقیت دیگری کسب نمی کند

مطمئناً طرفداران فیلم در گروه کسانی هستند که نگاهی مستقل به فیلم داشته‌اند و اکثر ناراضیان هم مثل من فریب کلمه جومانجی را خورده اند

قبل از هر چیز باید بگویم این فیلم با بودجه ۹۰ میلیون دلاری ساخته شد و فروش کلی آن ۵۵۰ میلیون دلار بوده است خوب تا همین جا یک موفقیت بزرگ شده است انتقاد از فیلم های موفق در گیشه کار سختی است اما باور کنید بسیاری از این فروش ۵۵۰ میلیون دلاری مدیون همان کلمه جومانجی است و تماشاچیانی که به هوای دیدن یک داستان جذاب دیگر از بازی عجیب جومانجی وارد سینما شده‌اند. البته حضور دواین جانسون هم در فیلم بی تاثیر نیست. به هر حال او حالا در صدر فهرست پولسازترین بازیگران هالیوود قرار دارد

احتمال ساخت قسمت های بعدی آن هم به شدت زیاد است اما همه اینها دلیل نمی‌شود که فیلم جومانجی به جنگل خوش آمدید فیلم خوبی باشد

مردم همچنان برای دیدن دواین جانسون عضلانی و خنگ و بامزه به سینما می روند

اگر خاطرتان باشد روی جعبه بازی جومانجی در فیلم اصلی نوشته شده بود:

 جومانجی یک سرگرمی برای کسانی که مایلند دنیای خود را پشت سر بگذارد

اما فیلم دوم به نظرم لایق چنین جمله‌ای نیست

بیشتر می شد جومانجی دوم را یک سرگرمی برای کسانی که مایلند پول خود را دور بریزند تعبیر کردجومانجی به جنگل خوش آمدید از بازیگران بسیار خوبی مثل دواین‌جانسون کوین هارت و جک بلک بهره می‌برد کارگردان فیلم هم جیک کاسدان پسر لارنس کاسدان نویسنده معروف و بزرگ فیلم‌های جنگ ستارگان است تنها دلیلی که می توان انتخاب این کارگردان را توجیه کرد مقوله ژن خوب است چرا که کارنامه جیک پر است از شکستهای فجیع تجاری، ولی خوب گویا او از فضل پدر هم حاصلی داشته است

نویسنده اصلی آن کریس مک کنا است که نیازی به معرفی ندارد و در چندین فیلم بزرگ هالیوود مثل "مرد عنکبوتی: بازگشت به خانه" و " مرد مورچه‌ای" و انیمیشن موفق "ایگور" یا نویسنده اصلی بوده است و یا جزو تیم نویسندگان بوده است

همه این اطلاعات را نوشتم تا بگویم فیلم از حیث عوامل هیچ کم و کسری ندارد و فروش ۵50 میلیون دلاری با وجود چنین تیمی چندان عجیب نیست چرا که هر کدام از این افراد به تنهایی قادر به نجات دادن یک فیلم بد در گیشه هستند.

 

 شاید بتوان یک فیلم ضعیف و متوسط را در گیشه نجات داد اما واقعیت اینجاست که یک فیلم بد همیشه بد است

در ابتدای نقد به این نکته اشاره کردم که می‌توان با دو دیدگاه مختلف به فیلم نگاه کرد اما واقعیت این است که سازندگان فیلم به شدت دوست داشته‌اند که از اسم و شهرت جومانجی اول بهره ببرند. و مردم را با استفاده از حس خوبی که به فیلم اول داشتند به سینما بکشانند که البته در این کار موفق شده‌اند

از اسم فیلم که بگذاریم تنها چیزی که از فیلم اول باقی می ماند اشاره به اسم "آلن پریش" در قسمتی از فیلم است که اتفاقا خود همین اشاره باعث می شود تا یک سوال بی جواب دیگر هم درباره داستان و منطق زمانی آن به ذهنمان خطور کند، که در آخر به آن خواهیم پرداخت

کاملا برخلاف جومانجی 1995 فیلم به جنگل خوش آمدید هیچ چیز ماندگاری خلق نمیکند و این بزرگترین ضعف فیلم است .

خطر اسپویل: این متن قسمت هایی از داستان فیلم را لو می دهد

فیلم از همانجایی شروع می شود که فیلم قبلی تمام شد. در سال 1996 یک نفر بازی تخته جومانجی را در ساحل پیدا می کند و آن را به دوستش (آلکس وریک ) می دهد. آلکس یک خوره بازیهای کامپیوتری است که با دیدن بازی تخته آن را کنار می گذارد و جذبش نمی شود اما نیمه شب بازی جومانجی کاملا ناگهانی تصمیم می گیرد که به یک کنسول شبیه سگا آپدیت شود و آلکس هم تصمیم می گیرد که بازی جومانجی به جنگل خوش آمدید را اجرا کند و بعد هم غیب می شود.

معنی جومانجی
جومانجی سال 1981 کتاب عکس خیالی کودکان  است ، توسط نویسنده آمریکایی نوشته و نشان داده شده است کریس ون آلسبورگ.این کتاب در مورد یک بازی تخته ای جادویی است که حیوانات و سایر عناصر جنگل را هنگام بازی در زندگی واقعی اجرا می کند. عاقبت كتاب با عنوان زاتورا این کتاب در سال 2002 منتشر شد فیلم 1995 به همین نام و باعث پیدایش یک حق امتیاز که شامل سه دنباله و یک مجموعه تلویزیونی انیمیشن.

 

کوین هارت در فیلم اطلاعات مرکزی با دواین جانسون همبازی بوده است، او ذاتا کمدین است

فیلم یک فلش فوروارد 20 ساله می زند و سال 2016 می آید در جاییکه ۴ دانش آموز نوجوان که هر کدام به دلیلی با تنبیه مدیر مدرسه مواجه شده‌اند در یک انبار قدیمی گرفتار می شوند و همان کنسول قدیمی را پیدا می کنند ولی نمی دانم چرا جومانجی در اینجا تصمیم نمی گیرد که به یک پلی استیشن 4 و یا یک ایکس باکس آپگرید شود ! و اصلا چرا باید بچه هایی که با کنسولهای خفن و گرافیگ بالای سال 2016 بازی کرده‌اند جذب یک کنسول قدیمی شبیه سگا شوند؟ به هر حال آنها تصمیم می گیرند برای لحظاتی با آن بازی کنند اجرای بازی همان و تله پورت شدن بچه ها به جنگل جومانجی همان،

به محض شروع بازی بچه ها متوجه می‌شوند که آنها در جلد کاراکترهایی که انتخاب کرده‌اند فرو رفته‌اند و در یک جنگل واقعی و خطرناک گیر افتاده اند وتنها راه نجات آنها این است که بازی را با موفقیت پشت سر بگذارند.

حدس زدن بقیه ماجرا راحت است، آنها بازی را با موفقیت به اتمام می رسانند و البته الکس را که 20 سال است در بازی گیر کرده است نجات می دهند،کاملا کلیشه‌ای عشق ورزیدن و از خودگذشتگی را می‌آموزند و تبدیل به آدمهای بهتری می‌شوند.

 

جلوه های ویژه فیلم جومانجی 1995 از زمان خودش جلوتر بود

 

 اول : به عنوان یک اثر مستقل به جز 15 دقیقه اول فیلم که صرف معرفی کاراکترها می شود و به نوعی نیاز است ، مابقی فیلم سرعت قابل قبولی دارد و از ریتم نمی افتد، داستان در عین سادگی به سبک بازیهای کامپیوتری مرحله به مرحله جلو می‌رود، جلوه‌های ویژه فیلم هم با توجه به بودجه90 میلیون دلاری فیلم ضعف خاصی ندارند. تیم بازیگران بازیهای خوبی از خودشان ارائه کرده‌اند و در این میان جک بلک در نقش پروفسور شلی عالی‌تر از بقیه ظاهر شده است . او کاملا طبیعی نقش یک دختر نوجوان را که در بدن یک مرد میانسال گیر افتاده است بازی می کند و اتفاقا صحنه‌های نسبتا خنده‌داری را رقم می زند و با توجه به این موقعیت چند شوخی بزرگسالانه هم که مناسب کودکان نیست اجرا می شود . دواین جانسون و کوین هارت قبلا در فیلم اطلاعات مرکزی با هم همبازی بوده‌اند و حالا به نوعی ادامه همان شوخیهای فیلم Central Intelligenceرا شاهد هستیم. کوین هارت برای ایفای نقش کمدی فقط کافیست که حرف بزند و دواین جانسون هم که دیگر نقش کوه عضله مهربان و خنگ را فوت آب شده است و به شخصه برای خود من هم جالب است که چرا این کاراکتر برای مردم تکراری نمی شود و هر بار پول خرج می کنند که دواین جانسون بزن بهادر خوشتیپ و جذاب و خنگ را روی پرده سینما تماشا کنند، البته همین تکراری نشدن باعث شده است که او تبدیل به پولسازترین بازیگر هالیوود شود. به ترکیب دواین جانسون و کوین هارت در این فیلم جک بلک هم افزوده شده است و همین سه نفر توانایی خلق خنده‌دارترین صحنه‌های کمدی جهان را دارند ولی خوب در عمل چنین اتفاقی نیفتاده است و کمدی فیلم هم مثل کلیت داستان جومانجی: به جنگل خوش‌آمدید

متوسط است . شخصیت منفی فیلم هم یک جایی به خشونت مطلق و حماقت محض گیرافتاده است. گاهی قاتلی بیرحم و وحشی است که دهانش را باز می کند و عقرب از آن بیرون می آید و با کرکس زشتش به همه جنگل احاطه دارد و گاهی مثل یک احمق زل میزد تا توسط گروگانش پرفسور شلدون چاق ( جک بلک) خلع سلاح شود و دکتر بریواستون(دواین جانسون) جلوی چشمانش با موتور تک چرخ بزند. ضعف دیگر فیلم محدودیت بیش از اندازه در خلق عوامل وحشت و هیجان است، چند موتور سوار بی خاصیت که در همه صحنه‌های اکشن هستند و فقط برای زمین خوردن طراحی شده‌‌اند. به علاوه اینکه هیچوقت اسب آبی و کرگدن حیوانات مناسبی برای ایجاد ترس و وحشت نیستند.

اما با همه اینها میتوان جومانجی به جنگل خوش آمدید را فیلمی سرگرم کننده و مفرح دانست که همه چیز را در سطح متوسط به بیننده ارائه می کند. سرگرمی، هیجان، کمدی، فانتزی و اکشن همه و همه در حد متوسط ارائه میشوند.

 

شخصیت آلن پریش که رابین ویلیامز در فیلم جومانجی خلق کرد برای همیشه در ذهن دوستداران سینما باقی می ماند

دوم : اگر بر طبق نگاه دوم این فیلم را ادامه‌ای بر جومانجی 1995 بدانیم و در مقام مقایسه این دو فیلم برآیم همه چیز تبدیل به یک افتضاح بزگ می شود.

فیلم جدید  جومانجی  با همه این غولهای بازیگری حتی نصف فیلم اول با حضور رابین ویلیامز افسانه‌ای خنده‌دار نیست هنوز که هنوز است بعد از گذشت 23 سال صحنه میمونهای موتور سوار خنده‌دار است . در آنجا شخصیت منفی اصلی خود بازی جومانجی بود که هر لحظه و با هربار تاس انداختن شخصیتهای‌فیلم ما را غافلگیر می کرد، هیجان نفسگیری که بر فیلم حاکم بود بعلاوه کمدی موقعیتی که ناشی از هرج و مرج به وجود آمده در شهر بود بهمراه بازی فوق العاده رابین ویلیامز فقید شاهکاری جذاب را خلق کرد که سالهاست در یاد و خاطره سینما دوستان مانده است. جومانجی در آن سالها از تلوزیون کشور خودمان هم پخش شد و آنچنان به مذاق مردم خوش آمد که تا چندین سال انتخاب اول مدیران تلوزیون برای فیلم سینمایی روزهای تعطیل بود. وقتی فیلم جدید را با آن مقایسه می کنیم نتیجه‌اش جز شکستی بزرگ برای به جنگل خوش آمدید چیز دیگری نیست. حتی کریستین دانست نوجوان در آن فیلم یک شخصیت ماندگار خلق کرد ولی در فیلم جدید کاراکترها به حدی توخالی هستند که به محض تمام شدن فیلم، خودشان و حرفهایشان از خاطرمان می روند. موضوع وقتی جالب تر می شود که جلوه‌های ویژه آن فیلم را که 23 سال پیش ساخته شده است با فیلم جدید مقایسه می کنیم و متوجه می‌شویم که از این حیث هم آن فیلم چقدر از زمان خودش جلوتر بوده است. کافیست شیر و سایر حیوانات فیلم قدیمی را با جگوارها و حیوانات فیلم جدی مقایسه کنید، خیلی راحت می پذیرید که فیلم جدید پیشرفت چندانی نسبت به محصول سال 1995 نداشته است. شاید تنها ضعف جومانجی 1995 در مقوله جلوه‌های ویژه گیاهان گوشتخوار بودند که چندان طبیعی به نمایش در نیامده بودند.

 

متاسفانه فیلم jumanji 2017 تکلیفش با مخاطب هدف مشخص نیست. این فیلم رده سنی pg-13 گرفته است اما نه آنقدر هوشمندانه و خنده‌دار و هیجان انگیز است که آن را فیلمی بزرگسالانه به حساب بیاورم و نه عاری از خشونت و دیالوگهای نامناسب است که آن را فیلمی کودکانه به شمار آوریم .

تمرکز جومانجی 1995 بر روی حیوانات بسیار هوشمندانه بود چرا که دست سازندگان فیلم را برای ساخت صحنه‌های مهیج و جذاب و حتی خنده‌دار باز گذاشت چیزی که در فیلم جدید متاسفانه تبدیل به یک نقطه ضعف شد.

 

 

اشاره به نام آلن پریش در فیلم  جومانجی : به جنگل خوش آمدید. به عنوان کسی که همه اینجا را ساخته است ، ادای دینی به  رابین ویلیامز فقید بود

سازندگان فیلم جومانجی 2017 احتمالا برای ادای دین به فیلم قدیمی و شخصیت آلن پریش( رابین ویلیامز) در جایی از فیلم  از او نام می برند  و از او به عنوان کسی که قبل از آلکس اینجا بوده است و آن خانه و جا و مکان را ساخته است یاد می کنند اما سوال اینجاست که چطور در فیلم اصلی وقتی آلن پریش کوچک به داخل بازی رفت زمان دقیقا مثل دنیای واقعی برای او گذشت و بعد از 26 سال در هیبت آلن جوان برگشت ولی در فیلم جدید آلکس وریک در حالیکه 20 سال داخل بازی گیر افتاده بود حس می کرد فقط چند ماه است که آنجاست؟ مگر هر دوی این افراد در یک مکان نبوده‌اند؟ به نظرم سازندگان فیلم برای اینکه یک کشش عاطفی بین کاراکتر بتانی و آلکس ایجاد کنند دچار چنین اشتباه بزرگی شده بودند . به هر حال حتی در فیلمهای علمی و تخیلی رعایت منطق قصه لازم است. در مجموع فیلم جومانجی به جنگل خوش آمدید اگر وامدار جومانجی قدیمی نمی شد و صرفا تحت عنوان به جنگل خوش آمدید به نمایش در می‌‌آمد جا انتقاد بسیار کمتری داشت و مثل هزاران فیلم پاپ کورنی دیگر که برای نمایش در کریسمس ساخته می شوند کار خودش را می کرد و می رفت ولی احتمالا 550 میلیون دلار فروش نمی کرد.

کارگردان   : Jake Kasdan

فیلمنامه : Chris McKenna ، Erik Sommers

بازیگران :

Dwayne Johnson...Spencer ، Kevin Hart...Fridge ، Jack Black...Bethany ، Karen Gillan...Martha

ژانر : فانتزی، اکشن، کمدی

رده سنی :  PG-13 ( مناسب برای افراد بالای 13 سال)

زمان : 119 دقیقه

به جنگل خوش آمديد

به جنگل خوش آمديد فيلم ۲۰۱۳ ميلادي

نظرات

۱۴۰۳/۲/۱۸عالیه 🙂

در ادامه بخوانید...

نقد فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری

در

 

(سیارک) حق با کیست؟ اصلاً حق چیست؟ ما برای رسیدن به خواسته های درستمان تا کجا حق داریم؟ هنوز چند روزی از نقدی که برای فیلم به شکل آب نوشتیم نمی‌گذرد که با شاهکار مارتین مک‌دونا مواجه شدیم "سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری" درست در نقطه مقابل فیلم به شکل آب قرار دارد اگر به شکل آب زیبایی پرفروغ طلوع آفتاب است سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری جذابیت بغض آلود و تلخ غروب آفتاب است. چه کسی می تواند بین این دو یکی را انتخاب کند؟

قبل از هرچیز تکلیفمان را با اسم فیلم روشن کنیم با اینکه به هیچ عنوان دوست ندارم اسم بلند و با مسمای فیلم را خلاصه کنم ولی به خاطر بعضی ملاحظات نوشتاری مجبوریم گاهی نام فیلم را به طور خلاصه سه بیلبورد بنویسم.

فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری هرگز یک فیلم جنایی پلیسی نیست، فیلم یک درام کمدی و شاید حتی بتوان آن را یک ملودرام اجتماعی به شمار آورد ولی هر چه که هست پلیسی جنایی نیست پس اگر دنبال دیدن یک فیلم در ژانر جنایی پلیسی معمول هستید دیدن این فیلم را فراموش کنید

 

وودی هارلسون در نقش کلانتر ویلوبی آنچنان بازی خوبی ارائه می دهد که اگر او هم به جای سم راکول برنده اسکار میشد جای تعجب نداشت

فیلم با چند تصویر از بقایای به جا مانده از سه بیلبورد چوبی که مدتهاست عمرشان تمام شده است آغاز می‌شود تصاویر بیلبوردهای درب و داغان در میان مه صبحگاهی در کنار جاده ای که هیچ کسی از آن عبور نمیکند موسیقی اپرایی روح‌نواز و صدای حزن انگیز و روحانی رنه فلمینگ که قطعه آخرین گل رز تابستان اثر توماس مور شاعر ایرلندی را میخواند به شدت خبر از پایان چیزی را میدهند. روی بیلبورد وسطی تصویر نصفه و نیمه یک نوزاد که سالها پیش روی این بیلبورد کشیده شده است دیده می شود که در میان چشمانش بیشتر از اینکه شور و شعف زندگی باشد یک حس وحشتناک نهفته است و خیلی زود میفهمیم آن چشمها در طول این سالها شاهد یک (و یا شاید چندین) جنایت هولناک بوده‌اند. این صحنه ها با آن موسیقی بی نظیر نشان از پایان روزهای آرام یک شهر کوچک میدهند. ترکیب بی‌نظیر از صدا و تصویر شما را مشتاق به شنیدن قصه بیلبوردها میکنند و بر خلاف حسی که در صحنه ابتدایی خلق میشود، این فقط شروع ماجرا است.

نظم خاصی روی فیلنامه سه بیلبورد حاکم است تمام اجزای داستان با دقت چیده شده‌اند، خبری از تایم لاین موزاییکی و پیچیده نیست. داستان یک روند خطی و ساده را دنبال میکند. هیچکس و هیچ چیز در این فیلم کاری خارج از برنامه انجام نداده است. فیلم روی یک اصل ساده بنا نهاده شده است "عمل و عکس العمل"

اما عجیب است که با وجود این نظم در روایت داستان فضای کلی فیلم به شدت غیرعادی است یعنی در طول فیلم بارها با خودت میگویی : خوب اینجا را دیگر شوخی میکند، نه اینکه خنده‌دار باشد نه اصلا. با اینکه چندین بار در طول فیلم ممکن است با صدای بلند بخندید ولی فیلم خنده دار نیست، کندی در فضای فیلم سیال است. یک تلخی نهفته در میان فیلم هست که هر چقدر هم سعی در شیرین کردنش داشته باشید باز طعم قالب همان تلخی است. درست مثل طعم تلخ قهوه!

فیلمبرداری بن دیویس یکی از نقاط مثبت فیلم سه بیلبورد است

هنر کارگردان همین ترکیب عجیب و غریب است. همه چیز غیر عادی است ولی در عین حال تلخ و واقعی. این حس کمدی در تمام فیلم هست حتی وقتی بغض گلویت را میفشارد و احساس خفگی وجودت را فرامیگیرد اما باز هم حسش میکنی این کمدی سیاهی که در فیلم جریان دارد را حس میکنی. در میان نگاههای غم انگیز میلدرد هیز، در میان کتک زدنهای وحشیانه افسر دیکسون و در میان مونولوگهای کشنده و غم‌‌انگیز کلانتر ویلوبی این حس طنز لعنتی هست و تمام هم نمیشود خیلی جاها با لبخندی بر لب اشک میریزی و با بغض میخندی!

حق با کیست؟ اصلا حق چیست؟ چطور ممکن است قضاوت تا این حد سخت باشد؟ هیچ پیچدگی خاصی در میان داستان وجود ندارد، همه از همه چیز خبر دارند ولی تشخیص درست و غلط سخت‌ترین کار دنیا میشود. یعنی هر کسی تا یک جایی حق دارد، دلایل خودش را دارد حس خودش را دارد و اتفاقا چیزی که میخ. اهد اصلا غیر منطقی نیست. میلدرد پیدا کردن قاتل دخترش را میخواهد، ویلوبی فقط میخواهد که درکش کنند و بپذیرند که او تمام تلاشش را کرده است و حقش نیست که با او اینطور برخورد کنند و افسر دیکسون این کودک احساساتی فقط قصد دارد از کسی که دوست دارد دفاع کند او میخواهد ویلوبی آرامش داشته باشد.

طنز سیاهی که درفیلم وجود دارد و  حتی در پوسترهای فیلم هم به آن اشاره شده است

هرکدام از این شخصیت‌ها می‌توانند پروتاگونیست قصه خودشان باشند و در عین حال آناتاگونیست داستان دیگر شخصیتها باشند. مارتین مک‌دونا معما طرح نمی‌کند او خیلی آسوده میان آدم‌های اطراف ما پرسه می زند و داستانشان را روایت میکند. در این میان نباید فیلمبرداری فوق العاده بن دیویس را نادیده بگیریم. وقتی فیلم در آکادمی اسکار به عنوان بهترین فیلم برگزیده می‌شود باید پذیرفت که تمام عوامل کارشان را به نحو احسن انجام داده‌اند. موسیقی کارتر بورول روی صحنه‌هایی که بن دیویس کار ثبتشان را به عهده داشته است تک تک سکانسهای سه بیلبورد را تبدیل به شاهکارهای سینمایی کرده است. و البته کارگردانی دقیق و اصولی مارتین مک‌دونا نشان از کنترل کامل او بر اوضاع دارد. راجع به تیم بازیگری هم که بعدا صحبت خواهیم کرد. بن دیویس مرز بین زیبایهای صرف بصری و تنشهای رفتاری انسانها را به خوبی تفکیک کرده است او هرگز سعی نکرده که فقط شاتهایی مثل تابلوهای نقاشی بگیرد و ضمن استفاده درست و به‌جا از طبیعت میزوری در جاهایی که لازم بوده است بسیار هوشمندانه حس موجود در صحنه را به بیننده منتقل کرده است. گاهی با لنزهای واید تصاویری از بیلبوردها در میان جنگل گرفته است که مثل تابلوی نقاشی می مانند و گاهی با یک برداشت طولانی و ممتد به دنبال بازیگر از پله ها بالا رفته است و در عین حفظ کمدی ماجرا خشم را به بهترین شکل به تصویر کشیده است و با اینکه ما در آن صحنه چهره دیکسون را نمی‌بینیم ولی با انتخاب زاویه درست خشم و جنون او را به وضوح احساس می‌کنیم.

سام راکول صحنه‌های دیدنی  بسیاری در این فیلم خلق و بازی کرده است

غیرعادی بودن فضا در عین عادی بودن جزئیات و کمدی جنون آمیز سیال و توجه به جزئیات فیلمنامه از خصوصیات فیلمهای برادران کوئن است. اما به جرات میتوان گفت که مک‌دونا یک فیلم کوئنی را بهتر از برادران کوئن ساخته است. یک نکته جالب در مورد شباهت فضای فیلم سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری به فیلمهای برادران کوئن وجود دارد که هر چند نمیتواند منطقی باشد ولی به هر حال شنیدنش خالی از لطف نیست. فرانسیس مک دورماند بازیگر نقش میلدرد هیز در این فیلم که اسکار بهترین بازیگر نقش اول را هم به خاطر ایفای این نقش گرفت همسر جوئل کوئن است و در تعدادی از فیلمهای برادران کوئن هم بازی کرده است و به خاطر بازی در نقش مارج گاندرسون (پلیس باردار) فیلم فارگو هم اسکار گرفته است و لذا بیشتر از هر بازیگر دیگری فضای فیلمهای کوئنی را میشناسد و آن را با خود به فیلم سه بیلبورد آورده است. به هر حال کل قصه فیلم حول شخصیت میلدرد هیز میچرخد و نحوه بازی او در ایجاد اتمسفر کلی فیلم بی‌تاثیر نیست. هر چند موسیقی بی نظیر کارتر بورول هم بی تاثیر نبوده است. 4 نامزدی اسکار و دو برنده اسکار در بخشهای موسیقی و بازیگری برای فیلم سه بیلبورد نشان دهنده تاثیر این افراد بر موفقیت فیلم است.

این صحنه یکی از شاهکارهای بن دیویس در نمایش خشونت بود.جنون در حرکات افسر دیکسون بدون دیدن چهره‌اش نمایان است

صحبت راجع به بازی بی‌نظیر فرانسیس تکرار واضحات است اما سام راکول و وودی هارلسون هر دو در بخش بازیگر مکمل مرد نامزد اسکار شده بودند که سام راکول در این رقابت پیروز شد اما باور کنید هارلسون هم به اندازه را کوال لایق بردن اسکار بود. همان نگاه از روی ضعف و درماندگی و دلشکستگی که روی آن تاب به میلدرد هیز کرد برای بردن اسکار کافی بود.

هارلسون مدتی است که به بازیگر مورد علاقه منتقدین بدل شده است و اگر این روند را ادامه دهد بردن اسکار چندان برای دور از دسترس نیست.

فیلم سه بیلبورد در خلق روابط انسانی بسیار موفق بوده است، در دنیای واقعی انسانها همیشه همه چیز سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست. اگر فیلم به شکل آب بهترین نمونه در دنیای قصه های پریانی و بر اساس منطق قهرمان و ضد قهرمان سیاه و سفید بود سه بیلبورد هم بهترین ژانر خودش در خلق دنیای خاکستری است. فیلمی که تمام معنا از قضاوت فرار میکند و حتی در صحنه پایانی روی این عدم قطعیت تاکید دارد.

بیلبورد اول. مادر داغدیده

زنی به نام میلدرد هیز که هفت ماه پیش دخترش به طرز فجیعی به قتل رسیده است و در هنگام قتل هم مورد تجاوز قرار گرفته است از اینکه پلیس هیچ پیشرفتی در پرونده قتل دخترش نداشته است به ستوه آمده است برای همین تصمیم می‌گیرد سه بیلبورد بزرگ را در همان جاده ی متروکه‌ای که دخترش به قتل رسیده است اجاره کند و روی آنها جملاتی را خطاب به رئیس پلیس شهر ابینگ یعنی کلانتر ویلوبی بنویسد. تا اینجای قصه با یک مادر داغدیده مواجه هستیم که قتل دخترش آن هم به آن شکل فجیع تا مغز استخوانش را عزادار کرده است و فکر و ذکرش گرفتن قاتل است اما پرونده در اداره پلیس شهر خیالی ابینگ خاک می‌خورد و هیچ پیشرفتی نداشته است اجاره کردن بیلبوردها و نوشتن جملات " در هنگام قتل به او تجاوز شد اما تاکنون هیچ کس دستگیر نشده است چطور ممکن است کلانتر ویلوبی؟" آخرین راهکار این مادر داغدیده برای جلب توجه پلیس و تمرکز روی پرونده ی قتل دخترش است.

بازی فرانسیس مک دورماند بدون حرف اضافه لایق اسکار بود

خوب چه کسی می تواند حق را به این مادر ندهد؟

شوهرش او را ترک کرده است و با یک دختر ۱۹ ساله رابطه دارد این مادر در یک مغازه کوچک فروش لوازم زینتی مثل مجَسمه های کوچک و جعبه کادو کار میکند و برای تهیه پول اجاره یک ماه بیلبوردها مجبور به فروش تراکتور شوهر سابقش شده است او به تمام معنا یک قربانی است. خصوصاً وقتی از طریق فلش‌بکها می فهمیم که در آخرین روز زندگی دخترش با او جر و بحثی هم داشته است و اگر ماشینش را به دخترش می داد مجبور نمی‌شد پیاده از آن جاده متروک عبور کند و شاید الان زنده بود او خودش را مقصر می داند این زن مستاصل هیچ راهی برای رسیدن به آرامش پیدا نمی کند به جز گرفتن قاتل دخترش و انتقامی که در ذهن دارد. از دید میلدرد پل

یس بی کفایت ابینگ فقط می تواند پسر بچه هایی که در پارکینگ ها اسکیت بازی می کنند را دستگیر کند و سیاه پوست ها را شکنجه دهد میلدرد به هیچ وجه نمی‌خواهد تسلیم شود. آیا باید این مادر را شماتت کرد و یا به او احسنت گفت؟ بی شک در جامعه فعلی آمریکا و بعد از قضایای رسواییهای اخلاقی هالیوود و جنبش time's up او قهرمان قصه است. همزمانی فیلم سه بیلبورد و این ماجراها روی نگاه جامعه به این فیلم تاثیر گذاشته است آیا این فیلم نمادی از مبارزه های همیشه ناعادلانه زنان با جامعه مردسالار آمریکا است؟ یا فقط یک داستان با محوریت مشکلات زنان است؟ در هر صورت نباید یکطرفه به قاضی رفت.

بیلبورد دوم، مرد مهربان

کلانتر ویلوبی رئیس پلیس یک شهر کوچک است که معمولاً جرم و جنایت زیادی در آن اتفاق نمی‌افتد کلانتر مورد احترام همه مردم شهر است بیشتر از اینکه پلیس باشد انسان خوبی است، او دو دختر چهار و پنج ساله دارد پدر فوق‌العاده‌ای است و همسری مهربان که شام عید پاک را در کنار خانواده می خورد و شب برای دخترهایش قصه تعریف می کند با مردم کنار می آید و سعی می کنند که مشکلات را با گفتگو حل کند هفت ماه پیش که آن جنایت هولناک در شهر رخ داده است هر کاری که از دستش بر می آمده انجام داده است آزمایش dna با هیچ کدام از افراد دستگیر شده همخوانی ندارد و البته با هیچ کدام از مجرم های کل کشور که در بانک اطلاعاتی پلیس بوده‌اند هم مطابقت نداشته است هیچ شاهد عینی برای جنایت وجود ندارد قوانین حقوق مدنی اجازه انجام تست DNA برای افراد عادی را نمی دهد.

بنابراین هر کاری که از دستش برمی‌آمد انجام داده است. ولی مشکل بیش از اینهاست. کلانتر ویلوبی سرطان لوزالمعده دارد و چند ماه بیشتر زنده نمی ماند او هیچ خطایی مرتکب نشده است وظیفه اش را به بهترین شکل ممکن انجام داده است و حالا تنها چیزی که می خواهد این است که چند ماه باقیمانده عمرش را در آرامش بگذراند از دید کلانتر نصب آن بیلبوردها عادلانه نیست. از دید ما هم وقتی درون قصه ویلوبی قرار می‌گیریم اصلاً عادلانه نیست که اسمش به عنوان یک احمق روی آن بیلبوردها ثبت شود کلانتر مرد اخلاق مداری است همیشه مشکلات دیگران را درک کرده است و برای مردم شهر احترام قائل بوده و هست اما وقتی می فهمد که میلدرد هیز با وجود اینکه می دانسته است که سرطان دارد و به زودی میمیرد ولی باز هم آن بیلبوردها را اجاره کرده است دلش می شکند. او انتظار داشت که میلدرد او را درک کند آن نگاه پر از رنج و اندوه برای درک نشدن اش به میلدرد بی شک در زمره بهترین نگاه های تاریخ سینما قرار می‌گیرد نگاهی که شاید ۱۰ ثانیه بیشتر طول نمی کشد ولی تمام عمر از دست رفته خود را میبیند او خودش را وقف همین مردم کرده است اما جایی که نوبت آنهاست اینگونه پاسخ خوبیهایش را می دهند آن صحنه را باید صحنه شکستن مردی دانست که لیاقتش بیشتر از اینها بود.

بیلبورد سوم : کودک عصبانی

افسر جیسون دیکسون از لحاظ روحی و روانی فرد سالمی نیست. نژادپرست است و سابقه اعمال خشونت دارد او سیاه پوستان را شکنجه می دهد و با وجود اینکه مرد بالغ و بزرگسالی است هنوز با مادرش زندگی میکند که اتفاقاً او هم اندیشه‌های نژاد‌پرستانه دارد ضریب هوشی پایینی دارد و بسیار عصبی مزاج است دانشکده افسری را به جای پنج سال در شش سال تمام کرده است و آرزو دارد روزی کاراگاه شود ولی به جز کلانتر ویلوبی کسی از این آرزو خبر ندارد با این اوصاف دیکسون انسان حال به هم زنی است که هیچ جایی برای همدردی با خود برای دیگران باقی نمی گذارد اما این شخصیت وجه دیگری هم دارد که به شدت او را دوست داشتنی می کند دیکسون به طرز عجیبی شیفته فرمانده خودش یعنی کلانتر ویلوبی است چرا که کلانتر با وجود همه مشکلات شخصیتی او، جیسون را دوست دارد همیشه در اداره پلیس هوای او را داشته است و از همه مهمتر تنها کسی که باور دارد افسر دیکسون در اعماق وجود انسان با شخصیتی است ویلیام ویلوبی است که هیچ وقت دیکسون را تنها نگذاشته است و حتی بعد از مرگش یک نامه برایش می‌نویسد که باعث تحول شخصیت دیکسون می شود. خوب خودتان را جای دیکسون بگذارید کودک درونش هرگز روشد نکرده است و با وجود اینکه همه شهر معتقدند که دیوانه است کلانتر برای همه کار کرده است و حالا شما می دانید تنها دوست واقعی شما چند ماه بیشتر زنده نمی ماند. دیکسون به هیچ عنوان تاب نمی آورد که کسی بخواهد کلانتر را آزار دهد نصب این بیلبوردها دیکسون را دیوانه میکند روحش را آزرده می سازد حاضر است با عقل ناقصش هر کاری بکند تا کلانتر این چند ماهه آخر را در آرامش زندگی کند بار کمدی فیلم تا حدود زیادی بر دوش کاراکتر افسر دیکسون است که سام راکول به طرز عجیب و خارق العاده ای از پس از این نقش برآمده است. افسر دیکسون نشان پلیس دارد و اسلحه حمل می کند ولی هنوز مثل یک پسر بچه ۱۲ ساله زود عصبانی می شود صحنه ای که دیکسون متوجه مرگ ویلوبی می‌شود

عدم قطعیت در تشخیص درست و غلط تا آخرین لحظات فیلم ادامه دارد

را با دقت نگاه کنید او روی دوش همکارش مثل یک بچه گریه می کند و خنده بر لب تماشاچی می‌نشیند ولی همزمان اشک از چشمان بیننده جاری می شود و بغض گلویش را فشار میدهد او بی نظیر است کودکی بد اخلاق با قلبی مهربان و پاک.

سیر تحول شخصیت دیکسون به حدی باورپذیر است که کوچکترین شک و شبهه ای در آن به وجود نمی‌آید مثل شخصیت مت دیمون درفیلم دیوار بزرگ با یک جمله کلیشه ای متحول نمی شود از ابتدای فیلم ما می دانیم که درون این مرد یک انسان مهربان و بخشنده با قلبی بزرگ زندگی می کند و منتظریم که این وجه از شخصیت دیکسون کنترلش را در دست بگیرد و وقتی که این اتفاق می‌افتد باورش می‌کنیم. اینها همه به لطف بازی زیرپوستی و دقیقه سام راکول است که اتفاقا قبلا هم با مارتین مک دونا در فیلم نازل هفت روانی همکاری کرده است و در آنجا هم نقش یک روانی خطرناک ولی شیرین را بسیار عالی بازی کرده است شما نمی توانید دیکسون را دوست نداشته باشید او فقط بچه است هیچ کس از کارهای بد یک بچه برای همیشه ناراحت نمیشود. بخشیدن دیکسون کار راحتی است. دیکسون از کارهای بد خود پشیمان میشود و مثل بچه ها گریه میکند. همانطور که شخصیت رد او را بخشید ما هم میتوانیم او را ببخشیم و با او احساس همدردی کنیم.

خوب حالا باز هم سوال ابتدای نقد را یک بار دیگر می‌پرسم : حق با کیست؟ مادر داغدیده؟ مرد مهربان یا کودک عصبانی؟

کلانتر ویلوبی بعد از اینکه یک روز رویایی را با خانواده‌اش میگذراند، دخترانش را میخواباند با همسرش عاشقانه صحبت میکند به اصطبل میرود و اسبهایش را تیمار میکند به سر خودش شلیک میکند. خودکشی ویلیام نقطه عطف فیلم است او برای همسرش، میلدرد و افسر دیکسون نامه هایی جداگانه مینویسد که هرکدام از این نامه ها برای اینکه اشک شما را دربیاورند کافی هستند اما در این نامه‌ها که با صدای گیرای خودش قرائت میشوند باز هم همان طنز سیاه لعنتی جریان دارند. او دلیل خودکشی اش را برای همسرش توضیح میدهد و از اینکه همسرش در ماههای آخر زندگی مجبور به نگهداری از تن نهیف و ضعیفش شود ابراز نفرت میکند و شرح میدهد که میخواهد با خاطره خوب خانواده اش را ترک کند.

ویلیام برای میلدرد مینویسد که حرکت بیلبوردها بسیار هوشمندانه بوده است و به خاطر اینکار میلدرد را تحسین میکند حتی اجاره ماه بعد بیلبوردها را پرداخت میکند. او برای دیکسون هم نامه ای مینویسد و به او که حالا به خاطر کتک زدن وحشیانه رِد از اداره پلیس اخراج شده است میگوید که می داند چه ذات پاک و مهربانی دارد و استعداد کارآگاه شدن را دارد. حالا کلانتر ویلوبی تبدیل به قهرمان قصه خودش و دو بیلبورد دیگر میشود. میلدرد بدون اینکه بداند شوهر سابقش بیلبوردها را آتش زده است به خیال اینکه کار دیکسون بوده است اداره پلیس را آتش میزند و باعث میشود دیکسون بدجوری بسوزد دیکسون اما دیگر آن آدم عصبی سابق نیست و میلدرد را میبخشد او به یک رهگذر که در بار برای دوستش تعریف میکند که چطور به یک دختر تجاوز کرده است و بعد آتشش زده است شک میکند و با مشقت تمام و به قیمت مثل سگ کتک خوردنش با خراش انداختن روی صورت رهگذر نمونه dna میگیرد. آزمایش نشان میدهد که آن رهگذر قاتل آنجلا نیست ولی دیکسون و میلدرد تصمیم میگیرند نه فقط به دنبال قاتل آنجلا بلکه تمام متجاوزان بگردند و از آنها انتقام بگیرند و برای همین با هم به جاده میزنند تا به سراغ رهگذر متجاوز بروند. اما در اینجا هم کارگردان حاضر به قضاوت نمیشود و در حالیکه میلدرد از دیکسون می پرسد که آیا راجع به کشتن آن شخص مطمئن است، دیکسون پاسخ میدهد خیر و آنها تصمیم گیری را به ادامه سفرشان موکول میکنند

حالا دیکسون و میلدرد هم تبدیل به قهرمانهای قصه همدیگر میشوند.

مارتین مک‌دونا در یک فضای بی طرفانه به نقض حقوق زنان و ظلمهایی که به آنان در جامعه میشود میپردازد. او ضمن ایجاد طرفهای مردانه و زنانه از قضاوت کلی طفره میرود

او در پایان فیلم ضمن تبدیل آنجلا (دختر میلدرد) به نماینده تمام زنان قربانی هدف در این مبارزه را نه یک نفر بلکه تمام متجاوزان جامعه معرفی میکند.ترجمه  itrans.ir

 

نظرات

در ادامه بخوانید...

نگاهی به فیلم حاشیه اقیانوس آرام ساخته گیرمو دل‌تورو

در

در ایام تعطیلات هستیم و احتمالا اکثر شما فرصت کافی برای دیدن فیلم دارید. هر چند که در این روزها تلویزیون خودمان در شبکه های مختلف فیلمهای سینمایی نسبتا به روزی را با دوبله های با کیفیت پخش میکند ولی احتمال اینکه زمان پخش این فیلمها  با برنامه دید و بازدید نوروزی تداخل داشته باشد، وجود دارد لذا ما در سیارک سعی میکنیم در این ایام در بخش سینمای جهان فعال‌تر از همیشه ظاهر شویم.

خوب حتما اطلاع دارید که این روزها در سینماهای آمریکا و دنیا شاهد اکران قسمت دوم فیلم حاشیه اقیانوس آرام هستیم که این قسمت یک پسوند هم دارد، "حاشیه اقیانوس آرام : طغیان" ادامه داستان فیلمی با همین نام بدون پسوند طغیان است یعنی pacific rim  " حاشیه اقیانوس آرام "، که در سال 2013 اکران شد. خوب به بهانه اکران قسمت دوم این فیلم امروز نگاهی اجمالی به فیلم حاشیه اقیانوس آرام خواهیم داشت و به تمام دوستداران سینمای علمی تخیلی و فیلمهای بلاک باستری توصیه میکنم این فیلم را در لیست فیلمهایی که قصد دارند در ایام نوروز ببینند قرار دهند. با توجه به اینکه ظرف یک یا دو ماه آینده نسخه با کیفیت فیلم جدید قابل دسترس خواهد بود بد نیست که هم با قسمت اول آشنا شویم و هم آماده دیدن قسمت دوم باشیم.

در ابتدا و پیش از اینکه داستان فیلم را لو دهیم و به نوعی موجبات اسپویل فیلم را فراهم کنیم به بیان کلیات می‌پردازیم :

حاشیه اقیانوس آرام یک فیلم بلاک باستری خوش ساخت است که به شدت روی جلوه های ویژه که اتفاقاً از ملزومات اصلی این فیلمهاست، تمرکز کرده است. کارگردان فیلم هم کسی نیست جز جناب گیرمو دل تورو (تاکید میکنم که تلفظ صحیح اسم ایشان گیرمو است و نه گیلِرمو) که معرف حضورتان هست و آخرین ساخته ایشان یعنی "به شکل آب " اسکار بهترین کارگردانی را برایش به ارمغان آورد و ما در سیارک هم نقد مفصلی 

بر آن فیلم که به نوعی شاهکار دل‌تورو در کارنامه سینمایی‌اش بود نوشتیم.

حاشیه اقیانوس آرام هرگز در حد و اندازه های به شکل آب نیست که البته این دو فیلم شاید صرفا در مقوله فیلمهای تخیلی وجه اشتراکاتی داشته باشند وگرنه تفاوت ژانر فانتزی قصه گو با علمی تخیلی بلاک باستری زمین تا آسمان است..دل تورو در کارنامه خود فیلمهایی مثل پسر جهنمی یک و دو، هزارتوی پن و به شکل آب را دارد و از این حیث کارگردان خوشنامی است.

گیرمو دل تورو فیلم حاشیه اقیانوس آرام را بر اساس یک انیمه ژاپنی که در کودکی دیده بود ساخته است و همانطور که قبلا در نقد به شکل آب نوشتیم آن فیلم را هم با الهام از فیلم هیولایی از اعماق جنگل که در کودکی دیده بود میسازد به هر حال اینکه شخصی تا این حد به رویاهای دوران بچگی‌اش وفادار بماند قابل تحسین است و انگار ما باید منتظر بازسازی دیگر فیلمهایی که جناب دل‌تورو در کودکی دیده است هم باشیم.

فیلم حاشیه اقیانوس آرام درست مثل بقیه آثار بلاک باستری چندان به فیلنامه و قصه خاصی احتیاج ندارد و بیشتر جنبه بصری سینما در این فیلمها بولد میشود ولی این موضوع دلیل نمیشود که حاشیه اقیاندس آرام فیلم نازلی باشد. به هر حال کارگردان مطرحی مثل دل تورو با اصول قصه گویی در سینما آشناست و به همین خاطر علیرغم تکراری بودن ایده و کلیشه‌ای بودن مضمون داستان (حمله هیولاها به کره زمین و دفاع جانانه مردمان کره زمین) نه تنها هیچگاه خط سیر اصلی قصه دچار سردرگمی نمیشود بلکه گیرمو در جزییات فیلم هم دست به نوآوریهای خلاقانه ای هم میزند. که در ادامه نقد به بررسی آنها خواهیم پرداخت.

اصولا بلاک باستر به فیلمهای پرهزینه و پر‌رنگ و لعاب اطلاق میشود که باید پرفروش هم باشند. لذا فیلم 200 میلیون دلاری حاشیه اقیانوس آرام تمام و کمال در این مقوله جای میگیرد. خالی از لطف نیست که بدانید طرح اولیه ای که گیرمو دل‌تورو برای داستان فیلم به کمپانی برادران وارنر ارائه داد به شدت به انیمه ژاپنی و فضای آسیای شرقی وفادار بود ولی از سوی کمپانی رد شد و لذا با ایجاد تغییراتی در قصه و آداپته کردن آن بر اساس معیارهای هالیوود مورد قبول واقع شد. دل‌تورو در ساخت فیلم به خصوص در بخش جلوه های ویژه آنچنان دقتی به خرج داد و چنان فضای طبیعی خلق کرد که وقتی برای اولین بار تصاویر صحنه هایی از فیلم و تبلیغات آن پخش شد طرفداران فیلمهای اکشن بدجوری مشتاق دیدن فیلم شدند و با توجه به فضای کلی فیلم که مشابه سری فیلمهای ترانسفورمرز بود، علاقمندان به سینما در فضای مجازی شروع به مقایسه جلوه های ویژه آن و خصوصا رباتهای غول‌پیکر فیلم با آتوبات‌های ترانسفورمرها کردن که اکثرا هم معتقد بودند که حاشیه اقیانوس آرام موفق تر عمل کرده است و بعد از اکران فیلم هم متوجه شدند که پر‌بیراه نگفته بودند.

خطر اسپویل: در ادامه این متن بخشهایی از داستان فیلم را لو خواهد داد.

حاشیه اقیانوس آرام در آینده رخ خواهد داد، زمانیکه هیولاهای غول آسایی که قبلا نمونه‌ آنها را از حیث بزرگی در هالیوود ندیده بودیم به زمین حمله میکنند. فارغ از بحث اندازه هیولاها اولین نوآوری دل‌تورو (یا انیمه ژاپنی اصلی) در این فیلم این است که بر خلاف همیشه که موجودات مهاجم از آسمان به زمین حمله میکنند اینبار حمله از درون زمین و در شکافی در عمق اقیانوس آرام رخ میدهد، جاییکه تبدیل به دروازه ای اتصال دنیاها شده است.

فیلم در یکی دو دقیقه ابتدایی هم داستان کلی را تعریف میکند و هم اینکه با نشان دادن چند صحنه جذاب تماشاگر را شیفته دیدن هیولاها و ربات‌ها میکند.

هیولاها حمله میکنند ( در فیلم از یک اصطلاح ژاپنی به نام کایجو به معنی غول برای معرفی هیولاها استفاده میشود) آدمها را میکشند، آدمها یک سلاح جدید میسازند، رباتی غول پیکر که از طریق ارتباط ذهنی با خلبانش کنترل میشود (از یک اصطلاح آلمانی به نام ییگر به معنی شکارچی برای معرفی رباتها استفاده میشود) ربات آنقدر بزرگ است که تنهایی نمیشود کنترلش کرد پس انسانها تصمیم میگیرند که از سیستم هدایت دوگانه استفاده کنند، دو خلبان که با هم ارتباط ذهنی دارند به ربات وصل میشوند و تبدیل به یک سلاح مرگبار میشوند و دخل هیولاها را می‌آورند!

خوب فیلم تمام شد؟ راستش میشد همینجا تمامش کرد! یعنی قصه اینقدر ساده و بدون پیچش و تا حد زیادی احمقانه است. اما خوب تا اینجا فقط سه دقیقه از فیلم را دیده‌ایم برای دو ساعت و هفت دقیقه بعدی باید یک انگیزه یا یک قلاب داستانی ایجاد کنیم

خوب هیولاهای هوشمند که در طول زمان آپدیت میشوند و تکامل پیدا میکنند چطور است؟

به همین سادگی، کایجوها قوی تر میشوند، بهترین هدایتگر ییگرها دو برادر دوقلو هستند که یک کایجو در آلاسکا یکی از این دو برادر را میکشد و در ادامه هر چه می بینیم اکشن است و اکشن و جلوه های ویژه، منتها از نوع بسیار با کیفیت.

اولا اگر خاطرتان باشد در ترانسفورمرز(مایکل بی) گاهی اوقات دو طرف دعوا که هر دو ربات بودند آنچنان در هم می پیچیدند که اصلا نمیفهمیدیم کدام یک دارد آن یکی را میزند اما در اینجا طرف بد ماجرا یعنی کایجوها ترکیبی از گودزیلا و دایناسورهای پرنده و ماترا(دشمن گودزیلا) هستند که تشخیصشان در کنار یک ربات اصلا کار سختی نیست.

همین موضوع باعث میشود که نبردهای بزرگ فیلم به جای اینکه مثل ترانسفورمز گیج‌کننده باشند، جذاب و دیدنی شوند.دیالوگهای فیلم سراسر کلیشه و شعار هستند و گاهی حال بهم زن میشوند. مثلا : پایان دنیا نزدیک است میخوایی اینجا بمیری یا در صحنه نبرد! این دیالوگ رو حداقل درصدها فیلم دیگر شنیده‌ایم.

راستش را بخواهید اگر تعداد زیادی از دیالوگهای فیلم را نشنوید اصلا چیزی از روند قصه را از دست نخواهید داد. به هر حال در یک فیلم بلاک‌باستری شاید روابط بین شخصیتها، در مرحله آخر اهمیت باشد هر چند استثناهایی هم در این زمینه وجود دارند.

بازیگران فیلم چندان شناخته شده نیستند معروفترین آنها ادریس آلبا است که او هم در نقش فرعی بازی میکند. منتها آن چیزی که از آنها انتظار میرود را انجام داده‌اند، هر چند بازیگران نقش اصلی فیلم نه انسانها که ییگرها و کایجوها هستند که آنها هم به لطی جلوه‌های ویژه فیلم به بهترین شکل ممکن از عهده انجام وظایفشان بر آمده‌اند. در واقع فیلم از لحاظ ایجاد صحنه های cgi آنچنان غنی و جذاب است که اکشن فیلم بسیار پر‌کشش و زیبا شده است به گونه‌ای که تماشاگر لحظه‌ای از تماشای صحنه های فیلم غافل نمیشود و نه تنها دچار رخوت و سردی نمیشود بلکه آدرنالین ترشح شده لحظه به لحظه بیشتر میشود، به لطف کارگردانی خوب گیرمو دل‌تورو یک ایده تکراری و یک داستان کلیشه‌ای آنچنان رنگ و لعاب نویی به خود گرفته است که گمان میبریم اولین بار است چنین فیلمی را می‌بینیم.

واقعیت این است که حاشیه اقیانوس آرام اکشن خارق‌العاده و جذابی است که دیدنش را به تمام علاقه مندان این ژانر توصیه میکنم. داستان فیلم با اینکه خیلی ساده و ابتدایی بیان شده است و البته عاری از ایراد و مشکل هم نیست ولی رعایت اصول ساده قصه‌گویی توسط کارگردان و همچنین کادو کردن فیلنامه نسبتا ضعیف آن با کاغذ کادوی بسیار با کیفیت و جذاب (جلوه های ویژه)، باعث شده است که متوجه این ایرادهای اساسی و بزرگ نشویم و یا به آنها اهمیتی ندهیم. راستش حدس زدن ماجرای فیلم اصلا کار دشواری نیست پس چیزی که باعث میشود که تماشاچی این دوساعت را به تماشای حاشیه اقیانوس آرام بنشیند نه دیدن پایان قصه، بلکه نحوه گویش داستان است. وگرنه همه می‌دانند که عاقبت این انسانها هستند که بر هیولاَ فائق می‌آیند و پیروز نبرد خیر و شر نهایی خواهند بود.

سالهاست که سینمای هالیوود با همین ترفند از ساده‌ترین فیلنامه‌ها و بی سر و ته ترین قصه‌ها فیلمهایی دیدنی و البته پرفروش میسازد و متاسفانه سینمای کشورما به رغم وجود قصه‌های پربار ادبی در هر ژانری از ساختن یک فیلم جذاب بدین شکل عاجز است. و اینگونه میشود که یک انیمه ژاپنی دستمایه ساخت فیلمهای بلاک باستری قرار میگیرد ولی داستانهای حماسی و غنی شاهنامه ما همچنان باید در حد نقاشیهای مینیاتوری و انیمیشنهای بی کیفیت داخلی درجا بزنند. هر چند در سالهای اخیر پیشرفتهایی در زمینه ساخت انیمیشن در داخل کشورمان دیده شده است به عنوان مثال انیمیشن رستم و سهراب و یا شاهزاده روم کارهای قابل تحسینی هستند ولی خوب تا قله مقصود فرسخها فاصله دارند. تصورش را بکنید یکی از همین داستانهای پربار شاهنامه با امکانات بی نظیر هالیوود و علم و تجربه امثال دل‌تورو میتواند آثاری به مراتب تاثیرگذارتر از ارباب حلقه‌ها و هری پاترها خلق کند.

لازم به ذکر است که موسیقی فیلم کار رامین جوادی است. آهنگساز ایرانی الاصلی که حالا دیگر یک نام شناخته شده در صنعت فیلمسازی جهان است. ایرانیهای موفق بسیاری را میتوان نام برد که برای مدتی در هالیوود خوش درخشیده‌اند و باعث افتخار کشورشان شده‌اند، در این بین می‌توان از داریوش خنجی نام برد که فیلمبرداری خارق‌العاده‌اش در فیلم بی نظیر هفت (دیوید فینچر) هنوز هم زبانزد خاص و عام است اما الحق و الانصاف هیچکدامشان از حیث تعداد و بزرگی کارهایشان به رامین جوادی عزیز نمیرسند.

 

رامین جوادی آهنگساز

رامین جوادی را خیلی ها با آهنگسازی سریال دیدنی فرار از زندان شناختند و در ادامه شاهکار بی بدیلش را در سریال بازی تاج و تخت همه دنیا تحسین کردند(برنده جایزه گرمی). در کارنامه جوادی آهنگسازی فیلمهای مثل مرد آهنی 2008(برنده جایزه گرمی) تیغ، وارکرافت، دیوار بزرگ، فصل شکار1و2، ناگفته‌های دراکولا، برخورد تایتان ها و چندین و چند فیلم دیگر دیده میشود. او به جز دو سریالی که نام بردیم برای سریال تحسین شده دنیای غرب یا وست ورلد و فلش فوروارد و مظنون هم موسیقی متن را کار کرده است. در فیلم حاشیه اقیانوس آرام موسیقی حماسی و زیبایی که میشنوید هم کار رامین جوادی است. ترجمه  itrans.ir

 

نظرات

۱۳۹۷/۱/۸نام فیلمی که دل‌تورو در کودکی دیده بود و به نوعی الهام بخش او در ساخت فیلم "به شکل آب" و شخصیت مرد دوزیست قرار گرفت "موجودی از باتلاق سیاه" بود که به اشتباه هیولایی از اعماق جنگل درج شده است. بدینوسیله ضمن اصلاح از کلیه خوانندگان سیارک عذرخواهی میکنم.

در ادامه بخوانید...

نقد و بررسی فیلم دونده هزار تو علاج مرگ

در

هیچ قانون خاصی در مورد موفقیت آثار سینمایی اقتباسی از روی کتابهای خوب وجود ندارد. هر جور اتفاقی که فکرش را بکنید در زمینه پیوند ادبیات و سینما افتاده است گاهی این پیوند آنچنان موفق و بزرگ بوده که تحسین همگان را برانگیخته است و گاهی آنچنان شکست بزرگی شده است که تن نویسندگان بزرگی را در گور لرزانده است.

 

 

 پدرخوانده نوشته ماریو پوزو به کارگردانی  فرانسیس فورد کاپولا، ارباب حلقه ها نوشته جی آر آر تالکین و ساخته پیتر جکسن، باشگاه مشت زنی نوشته چاک پالانیوک به کارگردانی دیوید فینچر به ترتیب برترین آثار اقتباسی سینما از ادبیات به انتخاب مجله سینمایی توتال هستند و اگر فکر می کنید که وجود یک کتاب خوب به تنهایی برای خلق یک اثر سینمایی شاهکار کافی است باید عرض کنم که سخت در اشتباهید چراکه وبسایت سینمایی مجله توتال  بدترین آثار اقتباسی را هم معرفی می کند  کتابها و داستانهای فوق العاده ای مثل ساحل، قطب نمای طلایی، گتسبی بزرگ و شاهکار بی بدیل جرج اورول  یعنی مزرعه حیوانات تبدیل به آثار سینمایی نازلی شدند که حالا عنوان بدترین اقتباسهای سینمایی را یدک می کشند. خوب اگر فکر میکنید اینها کافی نیست می توان از کتابهای بزرگی مثل illustrated man  نوشته جنجالی ری برادبوری و یا کتاب حماسی و پرشور dune اثر دیوید لینچ را نام برد که به عینه فیلمهای مزخرفی شدند.

 

 

بیست و هشت سال پیش وقتی که جوان کتلین(J. K)رولینگ در ایستگاه قطار منچستر چهره هری پاتر را در ذهنش تصور میکرد  هرگز فکر نمیکرد که این داستانی که در ذهنش خلق کرده است تبدیل به کتابهایی خواهند شد که  نه تنها یکی از بزرگترین اقتباسهای سینمایی میشود و ثروت و شهرتی جهانی را برایش به ارمغان می‌آورد بلکه آغازگر عصری میشود که چنین داستانهایی با محوریت نوجوانان تبدیل به خوراک اول کمپانیهای فیلمسازی در سالهای بعد می شوند.

 

و قریبا تمام استودیوهای فیلمسازی دنیا سعی می کنند که هر طور شده چنین مجموعه‌هایی را صاحب شوند و فیلمهای چند قسمتی پرسودی بر اساس آنها بسازند  به طور قطع به یقین داستانهایی به محوریت نوجوانان در هر ژانری مدیون هری پاتر هستند ولی فضایی که ویلیام گلدینگ نزدیک به هفتاد سال پیش در سالار مگس ها خلق کرد در کتاب مورد نظر ما که فیلم دونده هزارتو بر اساس آن ساخته شده است تاثیرگذارتر بوده است.

 

کمپانی برادران وارنر با خرید حق امتیاز مجموعه  هری پاتر به یک گنج لایتنهایی دست یافت چرا که بعد از اتمام ساخت هشت فیلم از هفت کتاب که مجموعا بیش از هشت میلیارد دلار فروختند  و همچنین اجرای یک نماش دو قسمتی بر اساس کتاب هشتم یعنی هری پاتر و فرزند نفرین شده  حالا قرار است پنج فیلم هم از کتابهای جانوران شگفت‌انگیز و زیستگاه آنها ساخته شود که البته قسمت اول آن در سال 2016 اکران شد و حدود 800 میلیون دلار فروش داشت و قسمت دوم هم در سال 2018 اکران میشود. پس وقتی صحبت از گنجی تمام نشدنی میکنیم پر بیراه نگفته‌ایم.

 

 

موفقیت بی نظیر هری پاتر آغازی شد بر مجموعه سازی بر اساس کتابهای موفق و پرفروش که مضمونی نوجوان محور دارند ولی تمام قشرهای سنی را جذب میکنند البته هر آنچه که بعد از هری پاتر با آن دیدگاه ساخته شد حتی با وجود موفقیت در گیشه  در برابر هری پاتر هیچ حرفی برای گفتن نداشتند اما طوفان شروع شده بود و مجموعه های مثل  "سری واگرا"  و "گرگ و میش" و "عطش مبارزه ( Twilight و  The Hunger Games و Series The Divergent ) یکی پس از دیگری استارت میخوردند بعضی از آنها مثل سری واگرا آنقدر ضعیف ظاهر می شوند که  گویا کمپانیlionsgate   در میانه ماجرا عطایش به لقایش بخشیده و قصد دارد قسمت چهارم را در قالب یک فیلم تلویزیونی بسازد چرا که از روند نزولی فروش فیلم( 288 میلیون دلار قسمت اول – 297 میلیون دلار قسمت دوم و 197 میلیون دلار قسمت سوم ) ناامید شده‌اند و بعضی دیگر هم مثل مجموعه چهار قسمتی گرگ و میش و عطش مبارزه  تبدیل به موفقیتهای بزرگی در گیشه میشوند .

 

البته گرگ و میش بیشتر تبدیل به لوس بازی بزرگ و عظیمی شد که شبیه بازیهای دختر بچه های ده دوازده ساله بود. اما همین لوس بازی هم به لطف بازیگرانی چون کریستین استوارت و رابرت پتینسون  توانست  فروش ناخالص یک میلیارد و هشتصد میلیون  دلاری را رقم بزند که با توجه به بودجه 155میلیون دلاری هر سه قسمت شاید بتوان آن را پر سود ترین مزخرف تولید شده در جهان هستی نامید.  فیلم عطش مبارزه به مراتب فیلم بهتر و به اصطلاح استخوان دارتری از گرگ و میش بوده و هست این فیلم در چهار قسمت خود بیش از دو میلیارد و هفتصد میلیون دلار فروش داشت و نقد فیلم بسیار مثبتی هم گرفت که  البته از بازیگران بسیار مطرح تری نسبت به دونده هزارتو و حتی هری پاتر بهره می برد در این فیلم جنیفر لارنس و وودی هارلسون بزرگ بازی می کردند که به تنهایی می توانند موفقیت یک فیلم در گیشه را تضمین کنند.

 

  پس هیچ دلیلی برای نساختن یک مجموعه دیگر بر اساس قصه نوجوان محور و دنیای های پساآخرالزمانی و یا متافیزیکی و عجیب وجود ندارد شرکت فاکس قرن بیستم با خرید حق امتیاز کتاب دونده هزارتو شروع به ساخت یک مجموعه سه قسمتی از این سه جلد کتاب کرد و از همان ابتدا هم سیاستش را بر خرج کمتر و صرفه جویی در هزینه ها گذاشت از استخدام وس بال که maze runner اولین فیلم بلندش محسوب میشد تا تیم  بازیگران کمتر آشنا  و صرفا اتکا به یک یا دو ستاره و سرآخر بودجه سی و چهار میلیون دلاری فیلم که دقیقا نصف بودجه قسمت اول فیلم عطش مبارزه بود  که حدود دوسال قبل پخش شده بود و جالب اینجاست که فروش دونده هزارتو هم دقیقا نصف فروش کلی عطش مبارزه شد .

 

نقد فیلم دونده هزارتو 

دونده مارپیچ: علاج مرگ  که اتفاقا در بین آثار سینمایی اقتباسی کتابی به مراتب قوی تر داشت و شاید تم داستان سالار مگس ها بیش از پیش در آن نمایان بود. با یک فیلم جذاب کار خودش را شروع کرد. اولین فیلم از این مجموعه با یک داستان گیرا و  بسیار طوفانی آغاز شد و علاوه بر نظرات مثبت منتقدان گیشه موفقی هم داشت اما متاسفانه این مجموعه سه گانه به جای اینکه مثل نردبان به سمت بالا و بهتر شدن خیز بردارد مثل یک سرسره عمل کرد و هر قسمت تبدیل به حسرت و دریغی از قسمت قبل شد تا جایی که سازندگان در قسمت سوم میخ محکمی نه تنها بر تابوت سه گانه خودشان بلکه بر تابوت این سری فیلمها و این‌دست اقتباسهای ادبی زدند و شاید یکی از دلایلی که سازندگان سری واگرا تصمیم به کنسل کردن قسمت چهارم گرفتند بازخورد منفی این فیلم در میان منتقدان و فروش نه چندان امیدوار کننده داخلی این فیلم بود.

 

 هر چقدر که فیلم اول در ایجاد فضایی مشابه کتاب موفق عمل کرد متاسفانه سازندگان در قسمت دوم به جای اینکه همان روند متمرکز قصه اول را در نظر بگیرند شروع به بزرگ کردن بی دلیل داستان کردند و دقیقا مثل سری فیلمهای  رزیدنت اویل  هر دفعه  فقط و فقط فاجعه داستان را بزرگتر و بزرگتر کردند و هر جایی که خواستند از کتاب فاصله گرفتند غافل از اینکه جمع کردن داستانی که تا این حد گسترده میشود کار ساده ای نخواهد بود و بی شک در پایان بندی به مشکل خواهند خورد. قبل از اینکه به طور خاص راجع به قسمت سوم صحبت کنیم میخواهیم با زبان آمار و اعداد این روند نزولی را باهم بررسی کنیم تا بدانید وقتی از سقوط حرف میزنیم دقیقا از چه سخن میگوییم.

 

دونده هزارتو بر مبنای رمانی به همین نام اثر جیمز دشنر ساخته شد. دیلن اوبرایان جوان که به خاطر بازی در سریال "گرگ جوان" اسم و رسمی داشت به عنوان بازیگر نقش اول این فیلم انتخاب شد، کایا اسکودلاریو و توماس برودی سنگستر دیگر بازیگران این فیلم بودند و کارگردانی فیلم هم به عهده وس بال گذاشته شد که پیش از این فیلم اصلا تجربه کارگردانی فیلمهای سینمایی را نداشت، و بیشتر به خاطر طراحی و ساخت جلوه‌های ویژه و هنرهای گرافیکی شناخته شده بود.

 

دونده هزارتو چند قسمت است

سال 2014: قسمت اول مجموعه دونده مارپیچ که با یک بودجه 34 میلیون دلاری ساخته شد افتتاحیه ای 32 میلیون دلاری را تجربه کرد، فروش کلی فیلم رقمی معادل 348 میلیون دلار بود که بازگشت سرمایه ده برابری را برای سازندگان رقم زد  که به معنای واقعی کلمه یک برد بزرگ محسوب میشد و مدیران  فاکس قرن بیستم بدون کوچکترین تردیدی به سراغ قسمت دوم رفتند.

 

سال 2015: در قسمت دوم که دقیقا هم نام با کتاب بود و به اسم دونده هزارتو:جراحات اسکُرچ پخش شد ( مشقت های اسکرچ) بودجه فیلم 61 میلیون دلار شد، یعنی حدود دو برابر فیلم بسیار خوب اول، برای جراحات اسکرچ خرج شد. افتتاحیه فیلم حول و حوش همان مبلغ 30 میلیون دلار ثابت ماند و فروش کلی فیلم هم با کاهشی محسوس به 311 میلیون دلار رسید.

 

سال 2018: قسمت سوم با بودجه ای برابر با، 62 میلیون دلار پخش شد. افتتاحیه 15 میلیون دلاری این فیلم و فروش 272 میلیون دلاری نشان از سقوط فیلم از لحاظ فروش میدهد. در نظر بگیرید که این کاهش 80 میلیون دلاری نسبت به فیلم اول با احتساب نرخ تورم بیشتر هم میشود.

البته حتما میدانید که فیلم سوم قرار بود در سال 2017 اکران شود ولی به خاطر تصادف شدیدی که برای دیلن اوبرایان اتفاق افتاد و روند درمان زخمهایش که مربوط به ناحیه صورت هم میشدند آنقدر طول کشید تا کمپانی فاکس قرن بیستم مجبور شود با یکسال و اندی تاخیر قسمت سوم را روی پرده ببرد و همین فاصله باعث شد تا از لحاظ حسی هم بین تماشاگران و مجموعه یک فاصله ایجاد شود و این انتظار یک تاثیر منفی روی بینندگان بگذارد و ایجاد ارتباط مجدد مشکل تر از قبل شود.

 

دونده مارپیچ: مشقت های اسکرچ

خوب مسلما این روند نزولی وحشتناک است ولی خوب با توجه به اینکه فروش جهانی این فیلم همچنان عدد قابل قبولی است و در ضمن خبری از قسمت چهارم هم نیست دیگر کمپانی فاکس قرن بیستم هیچ نگرانی از بابت این فرانشیز ندارد.

اصولا این فیلمها روی فروش داخلی حساب باز نمیکنند چرا که اگر صرفا فروش داخلی را برای  قسمت دوم و سوم این فیلم در نظر بگیریم آنها تبدیل به شکستهای بزرگی خواهند شد اما به تازگی هالیوود بازاری به مراتب بهتر برای فروش این فیلمها پیدا کرده است و آن هم کشورهای آسیای شرقی نظیر چین و ژاپن و کره جنوبی هستند، جالب اینجاست که قسمت سوم فیلم دونده هزارتو  برای اولین بار در تاریخ 11 ژانویه 2018 در کره جنوبی اکران شد و دو هفته بعد یعنی 26 ژانویه در آمریکا اکران شد. که خود نشان دهنده درک صحیح سازندگان از شرایط وخیم فیلمشان در داخل مرزهای آمریکای شمالی داشت. 

تریسا در دونده هزارتو

اما وقتی صحبت از سقوط فیلم میکنیم دقیقا از چه سخن میگوییم. اگر نگاهی به نمرات منتقدین در سایت راتن تومیتوز بکنیم متوجه منظور ما خواهید شد. اولین فیلم از این سه گانه نمره 65 را از منتقدین دریافت کرد اما فیلم دوم یا جراحت اسکرچ نمره 45 را از مجموعه نقدها دریافت کرد و در آخر این فیلم در قسمت سوم باز هم به روند نزولی خودش ادامه داد و علاج مرگ با نمره 42 به کار خودش پایان داد.

هشدار اسپویل : این متن قسمتهایی از داستان فیلم را لو می دهد:

داستان فیلم دونده هزارتو

دقیقا مشخص نیست که علاج مرگ از لحاظ زمانی چند وقت بعد از پایان فیلم دوم شروع میشود اما به نظر میرسد که چند ماهی گذشته است. توماس و نیوت و دوستان جدیدشان به دنبال نجات مینهو هستند و به همین خاطر به یک قطار که در حال انتقال بچه ها‌یی است  که در چنگال wckd اسیر هستند، دستبرد میزنند ((((نام این ارگان دولتی WCKD(مختصر شده برای «دنیایی در خطر: دپارتمان آزمایش کیلزون»(World in Catastrophe: Killzone Experiment Department) است))) و یک واگن کامل را به سرقت میبرند ولی بعدا متوجه میشوند که واگن اشتباهی را با خودشان برده‌اند و مینهو در واگن دیگری بوده است.

به همین خاطر توماس تصمیم میگرد که یک کار خطرناک را انجام بدهد و  برای  نجات مینهو به آخرین شهر و مرکز WCKD بروند. همزمان گروههای آزادیخواه مشغول مبارزه علیه زمامداران شهر هستند و سعی دارند تا راهی برای ورود به آنجا پیدا کنند، توماس و دوستانش با کمک ارتش آزادیخواه و البته با به اسارت گرفتن ترسا با بازی (کایا اسکودلاریو) که در جراحت‌های اسکرچ با خیانت به آنها پرونده قسمت قبلی را بسته بود به داخل آزمایشگاه و ساختمان مرکزی نفوذ کنند.

 

 

رابطه عاطفی بین توماس و ترسا در این قسمت هم تنها بخش غیر اکشن فیلم است که البته فرصت زیادی برای کار روی این رابطه وجود ندارد چرا که تمام مدت بازیگران فیلم مشغول تیراندازی و فرار و دویدن هستند. به هر حال عنوان اصلی فیلم دونده هزارتو است و به همین دلیل هرگز نباید از بحث دویدن غافل شد. فارغ از هر زنده باد و مرده بادی جلوه‌ ی ویژه فیلم در حد اعلا اجرا شدند که در ادامه به چرایی این موضوع خواهیم پرداخت ولی متاسفانه  فیلم آنچنان درگیر جلوه های ویژه و کشت و کشتار شده است که دیگر نمی توان آن را یک اثر علمی تخیلی  هم برشمارد.

 

هر چند در این سالها آنقدر زامبی و مرگ و میر بر اثر ویروسهای کشنده در جهان های پسا آخرالزمانی دیدیم که دیگر دنبال دلیل خاصی برای چرایی به وجود آمدن این ویروسها نیستیم ولی نا سلامتی اسم این فیلم علاج مرگ است و اصل فیلم روی درمان ویروس تمرکز کرده بود و اصلا این بچه ها را برای اینکه در مقابل ویروس مصون بودند در آن هزارتوی مخوف  اسیر کرده بودند و مشغول انجام آزمایش روی آنها بودند ولی دریغ از حتی سه چهار جمله درست و حسابی راجع به نحوه پیدا کردن درمان و روند پیشرفت آزمایشات.

 

فیلم در این مورد کاملا ابتر می ماند و اصلا در ایجاد تعلیق موفق نمیشود. ما نمیفهمیم که با ترساندن مینهو و ایجاد توهم هزارتو در ذهن او به دنبال چه هستند و هزاران سوال بی پاسخ دیگر!  شما تصور کنید که قرار است بزرگترین کشف علمی بشر انجام شود و آنوقت به جز یکی دو نفر، کسی در جریان نحوه انجام آزمایشات نیست یا اصلا چند جمله در باب اینکه چرا خون توماس با بقیه فرق دارد مطرح نمیشود ؟ همانطور که قبلا گفتم وس بال قبلا طراح جلوه های ویژه بوده است و همین موضوع باعث میشود که او هر قسمت بیشتر از قسمت قبلی روی جلوه های ویژه مانور بدهد و در قسمت آخر همه چیز را فدای تخصص خودش می کند.

 

نوجوانانی که در قسمت اول فیلم مثل همه بچه های عادی از ترس مدام در حال دویدن و فرار بودند حالا تفنگهای آنچنانی در دست میگیرند و به دل خطر میزنند و از شلیک به آدمهای دیگر هیچ ابایی ندارند. به طور قطع جناب وس بال با این مجموعه و بالاخص قسمت سوم توانست خودش را به عنوان یکی از کارگردانان مطرح در ژانر اکشن جا بزند و مطمئنا به زودی صاحب پیشنهادهای بزرگی  در این ژانر با بودجه های آنچنانی خواهد شد اما  متاسفانه هر چقدر جنبه های هیجان انگیز فیلم خوب و قابل قبل هستند در سایر موارد فیلم موفق به ایجاد یک حس عاطفی تاثیرگذار  و یا حتی  یک شور و هیجان همکاری و برادری که از اهداف اصلی کتاب است ، نمی شود.

 

 

 بی شک شما هم مثل من از دیدن صحنه های اکشن فیلم مثل پریدن توماس و نیوت و مینهو از طبقه های آخر برج به داخل استخر لذت خواهید و یا صحنه سقوط ترسا از ساختمان شما را به یاد صحنه غرق شدن بازیگر زن فیلم جیمزباند در کازینو رویال میاندازد. به هر حال در این صحنه ها فیلم آنچنان پخته و جذاب عمل میکند که به احتمال قریب به یقین تهیه کنندگان سری ناهمتا با خودشان خواهند گفت که چرا ما از وس بال استفاده نکردیم چرا که قسمت سوم سری ناهمتا با وجود بودجه 110 میلیون دلاری که حدود دوبرابر  قسمت دوم و سوم وبیش از  سه برابر قسمت اول دونده هزارتو است  صحنه های اکشن به این خوبی نداشتند. و حتی در گیشه هم به اندازه این فیلم موفقیت کسب نکرده است .اما آنچه در قسمت اول و صد البته رمان این مجموعه روی آن تمرکز شد به هیچ وجه اکشن نبود ولی نویسندگان فیلم احتمالا متوجه شده اند که زدن حرفهای عجیب و غریب فلسفی و دیالوگهای سنگین از زبان چند پسربچه احتمالا باعث خواهد شد که آنها بیشتر شبیه احمقها شوند پس تصمیم  گرفتند که هر چه بیشتر از گفتار بکاهند و بر عمل بیافزایند.

 

بازیگران فیلم هم در حد توان خودشان قابل قبول هستند هر چند احتمالا بیشتر وقتشان را مشغول ژانگولر بازی و معلق شدن با طناب جلوی پرده سبز بوده‌اند ولی همین که از آن زل زدنها و داغ و سرد شدنهای لوس و رفتارهای اروتیک و چندش آور سری گرگ و میش خبری نبود باید خدا رو شکر کنیم. دیلن اوبرایان با اینکه مدت زیادی در بیمارستان بستری بوده ولی باز هم در برگشت خوب و مسلط بازی کرده بود. بازی سنگستر در نقش نیوت هم واقعا دوست داشتنی بود و صحنه های احساسی خوبی را خصوصا در آخر فیلم رقم زده بود. فیلم با اینکه از منطق داستانی پایبند به قوانین دنیای واقعی برخوردار است ولی پر است از صحنه های زد و خورد آنچنانی به طوری که صدای بعضی منتقدان مثل جیمز براردینلی را در میاورد به نحوی که از این همه امدادهای غیبی و عجیب و غریب انتقاد میکند و میگوید که کمتر فیلمی را دیده است که شخصیتهای اصلی اینطور از زیر باران گلوله قسر دربروند و به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کنند.

 

همین عدم همخوانی بار اکشن فیلم با منطق داستان شاید بزرگترین ضعف علاج مرگ باشد. مسلما این ضعف برای دوستداران اکشن شیرین‌ترین بخش فیلم باشد چرا که فیلم از دیدگاه تماشاچیان نمره بدی را کسب نکرده است و نسبت به قسمت دوم در این زمینه پیشرفت هم داشته است. یکی از نچسب ترین اتفاقهای قسمت سوم حضور شخصیت "گالی" است. این شخصیت که در قسمت اول به طرز فجیعی کشته شد (نیمه جان رها شد) به گونه‌ای که بازگشتش حتی در سریال بازی تاج و تخت هم غیر ممکن جلوه میکرد و  زخمهای لئوناردو دیکاپریو در فیلم بازگشته به نسبت زخم ایشان مثل نیش پشه در برابر خنجر می ماندند. 

 

ولی حالا میبینیم که زنده و خیلی سرحال جلوی بقیه ظاهر میشود و بدتر از زنده ماندنش این است که ترجیح میدهد (کارگردان و نویسندگان ترجیح میدهند) حتی یک کلمه راجع به چگونگی این بازگشت شکوهمندانه صحبت نکنند و با یک "سلام، پیش میاد"  قال قضییه را بکنند. به هر حال گالی بازگشته به همراه نیوت و توماس و ترسا که گروگان آنهاست خیلی ساده و فقط با پوشیدن لباس نگهبانان وارد ساختمان ویکد میشوند که به اصطلاح غیر قابل نفوذ ترین ساختمان در آخرین شهر باقیمانده از کره زمین است بگذریم آنها ضمن نجات دادن 28 نفر از بچه های دیگر که در آنجا زندانی هستند با هر جان کندنی که هست به مینهو میرسند در آخرین لحظات جانسون و دار و دسته‌اش با بازی  آیدان گیلن  که احتمالا او را به خاطر نقش لرد بیلیش در سریال بازی تاج و دخت به یاد دارید با آنها درگیر میشوند ولی بچه ها از ساختمان میگریزند و درست همینجاست که وس بال با رجوع به تخصص خودش داستان را به سمتی می برد که از اول آرزیش را داشت:  "درگیری مطلق"

 

 

همزمان نیروهای مقاومت  طی یک عملیات انتحاری دروازه اصلی شهر را منفجر میکنند و با سلاحهای سبک و سنگینشان وارد شهر میشوند.  ولی با همه پیش بینیهای وس بال خودش هم فکرش را  نمیکرد  که در نیم ساعت پایانی سومین فیلمش این همه سوژه برای بالابردن آدرنالین خون تماشاچیان نصیبش شود و بتواند قلب تماشاگران را تا توی دهانشان بیاورد، نزاع خیابانی و انفجارهای پی در پی، پریدن چند قهرمان فیلم  از طبقات آخر یک  برج به داخل استخر، معلق کردن یک اتوبوس پر از آدم  به صورت عمودی از یک تاور کرین ( چرتقیل ثابت)   چند صد متری،  شلیک با آر پی جی به وسط یک مبارزه تن به تن، منفجر شدن ساختمان درست زیر پای عاشق و معشوقی که قصد پریدن به درون یک عمود پرواز را دارند ( دقت کنید که همین قضیه اتوبوس به تنهایی بار تعلیق و اکشن حدود بیست دقیقه از فیلمی مثل اسپایدر من را به دوش میکشد و جالب اینجاست که بسیاری از این صحنه ها در فیلمهای دیگر هم نمونه هایی داشته اند ) به همه اینها ماجرای آلوده شدن نیوت و پیشروی لحظه به لحظه ویروس در بدنش را اضافه کنید و استرس و تعلیق اینکه بالاخره او به سرم میرسد یا نه؟

 

عکس توماس در فیلم دونده هزارتو

عکس توماس در فیلم دونده هزارتو

 

آنچه مسلم است از این حیث، فیلم شاید یکی از بهترین های  چند سال اخیر  باشد اما همچنان معتقدم که عدم همخوانی اکشن با داستان فیلم ضربه مهلکی به بدنه داستان وارد کرده است. از زمانی که سازندگان هری پاتر  برای سود دوبرابری تصمیم گرفتند که قسمت آخر را در دو اپیزود به روی پرده ببرند بسیاری از کمپانیهای دیگر هم که اساس فیلم را از پایه مدیون و وامدار هری پاتر بودند  تصمیم گرفتند که اینکار را بکنند. فیلمهایی مثل عطش مبارزه  و گرگ و میش هم با همین ترفند قسمت آخرشان را در قالب دو فیلم به خورد تماشاچیان دادند و گیشه موفقی را تجربه کردند.

 

 

گویا سازندگان دونده هزارتو هم قصد داشتند چنین حقه ای را به کار ببرند ولی  احتمالا عدم موفقیت در گیشه داخلیدر قسمت دوم  و همچنین مشکلاتی که در حین فیلمبرداری قسمت سوم پیش آمد و باعث تاخیر یکساله در اکران علاج مرگ شد آنها را از اینکار پشیمان کرده است لذا شاهد زمان طولانی فیلم سوم هستیم ولی با همه این تفاسیر عجله و شتابزدگی در جمع کردن داستان به وضوح دیده میشود. گویا فیلم.  کاملا ناگهانی تصمیم به تمام کردن قصه میگیرد. مبارزه نهایی توماس و ترسا با جانسون در آخر فیلم و نحوه مردن جانسون برای خود من باور پذیر نبود و اصلا درک نمی کنم چرا کارگردانها با خالی کردن گلوله در مغز نقش منفیهای فیلمها مشکل دارند و حتما باید طی یک مبارزه فرسایشی و به طرز احمقانه‌ای، بدمن فیلم کشته شود. ماندن ترسا روی پشت بام و نپریدن هیچ کدام از افرادی که داخل عمود 1رواز بودند برای نجات جان توماس و تریسا هم از آن حرکات هالیوود پسند بود .

 

مینهو در دونده هزار تو

مینهو در دونده هزار تو

 

قبلا هم گفتم فیلم حتی در حد چند جمله ساده هم از توضیح علمی روند تولید پادزهر و داروی درمان صحبت نمی کند و در واقع فیلم با سوالهای بسیاری در این باره به اتمام می رسد ! آیا ساخت واکسن فقط و فقط با خون توماس امکانپذیر است؟ چرا؟ آنطور که جانسون توضیح داد خون توماس فقط می توانست تعداد معدودی رو نجات دهد و در واقع او به اندازه کافی خون برای درمان کل جمعیت کره زمین ندارد ! خوب عملا این درمان به چه دردی میخورد گیریم هزار نفر را نجات دادند اصلا یکی میلیون نفر را نجات دادند تکلیف هفت میلیارد باقیمانده چه میشود؟ طوری که توماس به در انتهای فیلم به واکسن نگاه میکرد انگار که این واکسن دوای درد کل کره زمین است ولی خوب می دانیم که اینطور نبود؟ کاش لاقل توضیح میدادند که از روی همین واکسن می توانند به مقدار کافی دارو تولید کنند و دنیا را نجات بدهند!

 

 

در مجموع فیلم دونده هزار تو : علاج مرگ اکشن خوبیست و از دیدنش در کل مدت فیلم  غرق در لذت می شوید ولی فقط بریا  همان مدت فیلم  و به احتمال زیاد تمایلی برای دیدن دوباره آن نخواهید داشت،  شاید بتوانید در آینده بعضی صحنه های اکشن این فیلم را چند بار ببینید و یا به خاطر بیاورید اما مسلما  به خاطر آوردن روند قصه سخت خواهد بود کما اینکه اکنون کسی گرگ و میش و یا حتی عطش مبارزه و یا سری واگرا را به خاطر نمیاورد  و حتی علاقه‌ای به واکاوی خاطراتش ندارد و  به جز بعضی صحنه‌های جسته و گریخته هیچ چیز دیگری از این فیلمها در یاد و خاطره سینما دوستان نمانده است.

 

ما در گذشته هم شاهد فیلمهای تماما  اکشن ولی  بر پایه و اساس داستانهای پربار و حتی فلسفی بوده‌ایم و در این راستا می توان به شاهکار برادران واچوفسکی یعنی ماتریکس و داستان پیچیده و فراموش نشدنی‌اش  اشاره کرد  یاحتی  قصه ساده ولی زیبای  جان ویک همان  آدمکش عاشقی که به خاطر عشقش، قتل و آدمکشی را کنار گذاشته بود و کشته شدن سگی که از همان عشقش هدیه گرفته بود باعث شد تا  از زمین و زمان انتقام بگیرد  را هم به این زودی فراموش نمیکنیم ما نه از  دیالوگهای فلسفی و سنگین ماتریکس خسته شدیم  و نه از سادگی قصه جان ویک و  این همان پایبندی به قصه و باور پذیری داستان  است که در کنار اکشن میتواند باعث جذاب تر شدن  یک فیلم شود ولی  متاسفانه دونده هزار تو : علاج مرگ از این زیبایها و این هماهنگی  تهی بود!  (سیارک)

نظرات

۱۴۰۰/۷/۲۶داستان فیلم دونده هزارتو شخصیت اصلی یک نوجوان توماس است که در آسانسور از خواب بیدار می شود ، اما چیزی جز نام خود به خاطر نمی آورد. او خود را در میان نوجوانان دیگری می بیند که یاد گرفته اند در فضایی محدود زنده بمانند. هر 30 روز یک پسر جدید می آید. گروهی از کودکان سه سال است که در "پناهگاه" زندگی می کنند. آنها از آنچه در زمین رشد می کنند تغذیه می کنند و سعی می کنند راهی برای خروج از پیچ و خم اطراف محل زندگی خود پیدا کنند. اما یک روز دختری در کما ظاهر می شود ...

۱۴۰۰/۷/۲۶اول ، عدم رشد شخصیت. به معنای واقعی کلمه ، ما با گروهی از بچه ها آشنا می شویم ، که دوازده نفر را به عنوان پایه برجسته می کنند ، بقیه در پس زمینه قرار می گیرند ، اما چیزی در مورد آنها گفته نمی شود. به دلیل بی چهره بودن شخصیت ها ، کل درام به یک سیرک تبدیل می شود ، زیرا غیرممکن است که بیننده را نگران کسانی کند که آنها را نمی شناسد. به عنوان مثال ، لحظه مرگ چاک ، که باید همدردی ما را برانگیزد ، مرگ چاک آنقدر پیش پا افتاده به نظر می رسد که پس از چند دقیقه ما کاملاً فراموش می کنیم که شخصیت اصلاً وجود داشته است. ثانیا ، پویایی بیش از حد طرح. آغاز کار شده و قابل درک است ، در برخی نقاط حتی بیش از حد به جنبه های غیر ضروری عمیق می شود ، اما وقتی Kai Scodelario ظاهر می شود ، همه چیز تغییر می کند. در مورد مزایا ، تصویر دارای لحظات مثبتی است ، تعداد کمی از آنها وجود دارد ، اما آنها کل فیلم را بر روی خود حمل می کنند. بیشتر از همه ، من تصحیح رنگ را دوست داشتم: لحن ها خاموش و غم انگیز انتخاب می شدند و فضای پس از آخرالزمان را تداعی می کردند ، که محیط ناامیدی بیشتری را به فیلم می افزاید و عمیق تر در "هزارتوی اسرار آمیز" فرو می رود. من همچنین مفهوم طرح را ستایش می کنم ، جالب است ، اما به دلیل اجرا ، کل ایده به فنا رفته است.

در ادامه بخوانید...

نقد و بررسی فیلم پلنگ سیاه با نگاهی اجمالی به دنیای مارول ( قسمت دوم)

در

در بخش قبلی نگاهی به تفاوت ابرقهرمانان کمیکها با اسطوره های تاریخی کشورمان خصوصا  قهرمانان شاهنامه و عدم توجه فیلمنامه نویسان و کارگردانان به کهن داستانهای جذاب خودمان و نحوه بروز رسانی اسطوره های غربی برای ایجاد داستانهای مدرن و جذاب امروزی انداختیم  در این بخش به قصه پلنگ سیاه و آن همه هیاهویی که قبل از اکران این فیلم به راه افتاد،  خواهیم پرداخت و نقد و بررسی این فیلم پرهیاهو را  تقدیم حضورتان خواهیم کرد.

تمام تبلیغات هم حول یک موضوع مهم و حیاتی می چرخیدند و آن این بود که پلنگ سیاه با سایر داستانهای مارول فرق دارد و همین شد که قصه پلنگ سیاه و تبلیغات و پیش نمایشهای آن متفاوت از همه این جریانات و دیدگاههای روتین فیلمهای ابرقهرمانی شروع شد، از نقدهای بسیار مثبت منتقدان تا  تحسین  انجمنهای ضد نژاد پرستی  و واکنشهای احساسی رنگین پوستان شاغل در هالیوود همه و همه نوید ظهور یک شاهکار را میدادند! فیلمی که قرار است حق آفریقا و رنگین پوستان را از هالیوود بگیرد! فیلمی برای اعتلای قاره سیاه و گرفتن احترامی که در تمام این سالها لایقش بوده اند، اما آیا واقعا با یک شاهکار روبرو هستیم‌‌‌؟  تفاوت پلنگ سیاه با سایر فیلمهای دنیای مارول در چیست؟ 

اولین و اساسی ترین تفاوت پلنگ سیاه با دیگر فیلمهای ابر قهرمانی در رنگ پوست بازیگران و عوامل سازنده فیلم است. اولین فیلم ابرقهرمانی دنیای مارول که شخصیت اصلی آن سیاه پوست است، بیش از نود درصد بازیگران فیلم سیاهپوست هستند و البته کارگردان فیلم هم کسی نیست جز رایان کوگلر که او هم سیاهپوست است، این موضوع باعث شد تا تبلیغات گسترده ای پیرامون فیلم و تمرکز آن بر روی زندگی سیاهپوستان  آفریقایی صورت بگیرد البته که این مطلب یک خبر خوب در دنیای نژادپرست امروزی است و هالیوودی که همیشه موبورهای چشم رنگی را به عنوان قهرمانان دنیا معرفی کرده است. اما آیا آنها به جز همین تبلیغات سطحی گام مثبتی برای تصحیح دیدگاه دنیا به آفریقا و مردمانش برداشتند!؟ آیا احترامی در خور و شایسته مردم این قاره ستمدیده به ارمغان آوردند؟ آیا حالا که برای اولین بار پیشرفت و تکنولوژی در دل آفریقا به نمایش در آمد همگام با آن تمدن انسانی هم به نمایش درآمد؟ باور کنید اصلا اینطور نبود! پلنگ سیاه فقط غلظت رنگ سیاه را در فیلمش افزایش داده بود قهرمان سیاه و ضد قهرمان سیاه، در ظاهر بد نیست ولی مردم پیشرفته ترین شهر دنیا با وجود داشتن سفینه های پیشرفته و لباسهایی که از آخرین تکنولوژی فضایی بهره میبرند همچنان درگیر همان قصه های قبیله ای احمقانه و خرافی هستند، شهر خیالی واکاندا در دل آفریقا پیشرفته ترین شهر دنیا از لحاظ علم و تکنولوژی معرفی میشود ولی هنوز هم در این شهر مردم صدای میمون در میاورند و با ابتدایی ترین روشها یعنی مبارزه تن به تن پادشاه خود را انتخاب میکنند! باور کنید این فیلم نه تنها دید من را نسبت به آفریقا تغییر نداد بلکه برای لحظاتی دیدن این بربریت و سادگی  مطلق در دل تکنولوژی باعث شد به این موضوع فکر کنم که شاید لیاقت داشتن این امکانات را ندارند. چرا انها با دیدن این حد علم و پیشرفت هنوز هم برای دستیابی به موفقیت از روح نیاکانشان طلب مدد میکنند؟ . آنهایی که میتوانند مجروح قطع نخایی را درمان کنند چرا باید در چند قدمیشان و در همان کشور خودشان قبیله ای باشد که از درمان چند زخم سطحی عاجز باشد و یک درمانگاه اولیه نداشته باشند؟ (حالا درست است که خودشان خواستند در کوهستان ساکن باشند ولی یک درمانگاه ساده که این حرفها را ندارد ) نه قرار نیست آفریقا مثل آنها باشد حتی اگر صاحب بزرگترین معادن وایبرینیوم دنیا باشند و تکنولوژی ساخت اسلحه های فضایی در اختیارشان باشد نمی توانند و نباید مثل آمریکایی ها و اروپایی ها متمدن باشند هنوز هم باید مثل سگ و گربه به جان هم بیافتند و یک نفر فقط به واسطه نسبت خونی و یک مبارزه تن به تن بتواند کشورشان را تا مرز نابودی ببرد. چرا؟(سیارک)

آیا به واسطه حضور چند زن در گارد حفاظت شاهنشاهی که کاری به جز مبارزه بلد نیستند واکاندا تبدیل به مدینه فاضله میشود؟ جالب اینجاست که درست در لحظاتی که رییس گارد باید تصمیم عاقلانه ای بگیرد احمقانه ترین حرکت ممکن را انجام میدهد و با گفتن جمله "من به تاج و تخت خدمت میکنم حالا هر کی میخواد اونجا نشسته باشه برام فرقی نمیکنه!"  نشان میدهد که یک خدمتکار بدون تفکر بیشتر نیست و به نوعی تبدیل به برده تاج و تخت شده است.  خلاصه ما در واکاندا همه چیز دیدیم الا تمدن و انسانیت مدرن و صاحب تعقل و تفکر! شاید هالیوود حاضر باشد نقش اول فیلمهایش را به سیاهپوستان بدهد و از آنها قهرمانان بزن بهادر بسازد ولی هرگز نمی تواند و نمیخواهد که سیاهپوستان را متمدن ترین انسانها معرفی کند. البته که جوی که به دنبال پلنگ سیاه راه افتاد سیاهپوستان زیادی را به سینما کشاند و سرمست و مسرور به تماشای ابرقهرمان سیاهشان نشاندشان ولی مطمئن باشید که بعد از فروکش کردن این هیجانات اولیه آنها از خودشان خواهند پرسید که درست و غلط کدام بود؟ آیا کار پلنگ سیاه درست بود یا کیلمانگر که قصد داشت با امکاناتی که در اختیار دارد تمام رنگین پوستان را از زیر یوغ ظلم و ستم نظام همیشه ظالم دنیا برهاند؟ تاریخ سیاهپوستان پر از ظلم و ستمی است که بر این قوم همیشه مظلوم روا داشته شده است. کی و کجا در طول تاریخ آنها بدون جنگ و خونریزی توانسته اند حقوق اولیه انسانی خودشان را به دست بیاورند در همین آمریکا آنها به واسطه بزرگترین جنگ داخلی تاریخ و با خونهای بسیار توانستند قوانین برده داری را ملغی کنند و جالب اینجاست که در همان زمان هم واکاندا فقط یک نظاره گر بوده است  و انصافا که اینبار حرفهای درست در آخرین لحظات فیلم از زبان شخصیت منفی فیلم بیرون آمدند، آنجا که مرگ را به در بند بودن ترجیح داد و برای انتخابش مثالی زد که مو را به تن هر انسان آزاده ای سیخ میکرد. او رفتار نیاکاناش را مثال زد و گفت مرا مثل اجدادم در اقیانوس دفن کنید مثل اجدادم که وقتی با کشتی به سمت آمریکا برده میشدند تا باقی زندگیشان را مثل برده ها در مزارع پنبه و ذرت اربابان بی رحم آمریکایی جان بکنند با علم به مرگ حتمیشان از کشتی به داخل اقیانوس پریدند و مرگ را به دربند و برده بودن ترجیح دادند بله قیمت آزادی همیشه خون بوده است و متاسفانه در این بین خون سیاهپوستان بود که همیشه روی زمین ریخته شد خونی که مثل خون تمام انسانهای دیگر سرخ بود. 

از منظر فنی و سینمایی هم پلنگ سیاه دقیقا مثل سایر آثار دنیای مارول یک فرمول ساده دارد. ابرقهرمان ما بسیار قوی است یک دشمن قویتر پیدا میشود و ابر قهرمان را شکست میدهد و کنترل اوضاع را بدست میگیرد ولی بعد از مدتی او برمیگردد و قویتر از قبل با دشمن مبارزه میکند و او را شکست میدهد. قهرمان از مرگ برگشته و پیروز تصمیمات تازه ای میگیرد. تمام

پلنگ سیاه هیجدهمین فیلم از دنیای سینمایی مارول است که در دهمین سالگرد دنیای سینمایی مارول اکران شد البته نوزدهمین فیلم از این سری با نام اونجرز جنگ ابدیت هم اکنون در حال اکران است. یعنی مارول به طور متوسط سالی دو فیلم ساخته است که یک رکورد محسوب میشود و جالب است بدانید که در طول تاریخ سینما شخصیتهای مارول بیش از هر کمپانی دیگری فروش داشته اند.  قضیه به همان سادگی است که قبلا گفتیم مارول فرمول درست را  پیدا کرده است چارچوب ساده و قابل پیش‌بینی فیلمهای ابرقهرمانی کسی را ناراحت نمی کند مردم می آیند یک انسان با قدرتهای ماورا طبیعی را مشاهده کنند که آدم بدها را می زند و طی یک فراز و نشیب کاملا قابل پیش‌بینی در آخر قصه پیروز میدان لقب بگیرد. خوب باور کنید یا نه مردم دنیا برای دیدن چنین قصه هایی در دنیای مارول چیزی نزدیک 25 میلیارد دلار خرج کرده‌اند( با احتساب فیلمهایی از شخصیتهای مارول که توسط دیگر کمپانیها ساخته شده‌اند) قضیه وقتی جالب تر میشود که بدانید که فروش DC از قِبَل شخصیتهای دنیای خودش نصف مارول هم نبوده است 

  هشدار اسپویل : این متن قسمتهایی از داستان فیلم را لو میدهد. 

اگر خاطرتان باشد در فیلم کاپیتان آمریکا / جنگ داخلی، پدر پرنس تی چالا( چادویک بوزمن ) کشته شد و حالا او در راه بازگشت به واکاندا و در آستانه تاجگذاری قرار دارد. داستان دقیقا از همانجا شروع میشود. میلیونها سال پیش شهاب سنگی از جنس وایبرینیوم ( قوی ترین ماده دنیا) به قاره آفریقا برخورد می کند و زندگی گیاهی اطراف را دستخوش تغییراتی عجیب و غریب می کند بعدها 5 قبیله در آن نقطه آفریقا ساکن می شوند و نامش را واکاندا می گذارند به واسطه برخورد شهاب سنگ آنها حالا صاحب بزرگترین منبع فلز گرلنبها وایبرینیوم در دنیا هستند و با خاطر همین فلز در زمینه تکنولوژی به چنان پیشرفتی دست یافته اند که بشر فکرش را هم نمیکند و البته هیچکس به غیر از واکاندایی‌ها از آنچه در کشورشان میگذرد خبر ندارند و راه ورد به واکاندا را هم فقط و فقط خودشان می دانند و تصمیم میگیرند که کاری به کار دنیا نداشته باشند و فقط و فقط خودشان با وایبرینیومشان حال کنند و بس! در یک فلش بک به گذشته متو جه میشویم که در دهه نود عموی تی چالا که در کالیفرنیا زندگی میکند و معتقد است که واکاندا باید به کمک همه سیاهپوستان ستمدیده در دنیا بیاید و امکانات فنی و نظامیشان برای ایجاد یک دنیای بهتر استفاده کنند و تمام حکومتها را تحت سلطه خودشان در بیاورند به واکاندا خیانت میکند و باعث می وشود که یک قاچاقچی بین المللی به نام کلای ( اندی سرکیس ) حدود 250 کیلوگرم وایبرانیوم از واکاندا بدزدد پادشاه یعنی پدر تی‌چالا به این خیانت پی میبرد  و سعی در بازگرداندن برادرش به واکاندا و مجازات او را دارد اما برادر در همان لحظات سعی میکند که یکی از افراد وفادار به شاه ( زوری با بازی فارست ویتاکر) را بکشد و شاه مجبور به کشتن برادرش می شود. در زمان حال تی چالا در یک مراسم بدوی و طی یک نبرد تن به تن با رییس قبیله جباری موفق به تاجگذاری میشود و به عنوان پادشاه جدید واکاندا برگزییده می شود . از آن طرف خبر میرسد که کلای سعی دارد یک تبر از جنس وایبرانیوم را که از موزه لندن دزدیده است را در کره بفروشد نی چالا که حالا دیگر پلنگ سیاه است به همراه رییس گارد پادشاهی اوکویه ( دانای گوریرا و نامزد سابقش ناکیا ( لوپیتا نوینگو) به کره می روند و طی یک زد و خورد حسابی کلای را دستگیر می کنند ولی در حین بازجویی سرو کله یک جنگجوی حسابی پیدا می شود و کلای را با خودش می برد آن جنگجو یک حلقه درست مثل حلقه پادشاه دارد که نقش این شخصیت منفر را هم مایکل بی جردن ( احتمالا او را به خاطر بازی  در فیلم کرید از سری فیلمهای راکی به یاد دارید ) بازی می‌کند که انصافا نقطه قوت تیم بازیگری این فیلم هم است.

داستان فیلم را تا همینجا داشته باشید باور کنید بقیه قصه در دوخط می گنجد عموما فیلمهای مارول فقط در پیش زمینه قصه ها متفاوتند وگرنه چارچوب تمامشان یکی است . پلنگ سیاه یک ضعف عمده دارد . آن هم اینکه در بین قصه های ساده مارول ساده‌ترین قصه را دارد دریغ از دو دقیقه هیجان و تعلیق! باور می کنید حتی لحظه ای که پلنگ سیاه بر روی دستان کلیمانگر ( مایکل بی جردن) به عمق دره پرتاب می شود شما فقط پوزخند می زنید و با خودتان می گویید خوب که چی ‍؟ اون حتما برمیگرده و حساب کیلمانگر رو میرسه ! مگر قرار است غیر این باشد؟

شوخیهای فیلم به شدت بی مزه و احمقانه هستند ! تصور کنید بار طنز فیلم به دوش خواهر تی چالا افتاده است که قرار است با مسخره کردن پلنگ سیاه ما را بخنداند! پلنگ سیاه شعار زده است آْنها با همه تبلیغاتشان حتی نتوانسته‌اند یک آفریقای مدرن را به تصویر بکشند . خوب تصور کنید وقتی که اروپاییها آدمخوار بوده‌اند مردم واکاندا مشغول استخراج وایبرینیوم و اختراع سفینه بوده‌اند اما حالا رفتار قبایل واکاندا هیچ فرقی با قبایل بدوی ندارد فقط در کنار سفینه و عمود پرواز و سلاحههای لیزری صدای میمون در میاورند و مثل انسانهای نخستین با هم مبارزه می کنند و یک سینی را داخل دهان و لب پایین خودشان فرو می کنند و دقیقا مثل زندگی حیوانات وحشی در اینجا هم نر قویتر رییس قبیله می شود . شاید با خودتان بگویید آنها سنت و مدرنیته را با هم درآمیخته‌اند و در کنار تکنولويی به سنتهایشان هم پایبند بوده‌اند ولی کیست که نداند بسیاری از رسوم خرافی قبایل و انسانهای نخستین به خاطر نبودن علم و دانش شکل گرفته است وگرنه وقتی انسانها فهمیدند که دلیل بیماریها ویروس و باکتری و عفونت است دیگر برای درمان بیماریهایشان دست به دامن اجداد و نیاکان قبیله نمیشدند. گاهی اوقات سنت و مدرنیته درست در مقابل هم قرار می گیرند و جمع آنها جمع اضداد و ناممکن می شود. واقعیت این است که هالیوود یک آفریقای متمدن را به تصویر نمی کشد، پیشرفته شاید ولی متمدن هرگز ‍! این پیشرفت هم کاملا تصادفی و نه به واسطه هوش و ذکاوت مردم آن دیار به دست آمده است (سیارک)

فیلم پلنگ سیاه اگر چه پر است از بازیگران سیاهپوست ولی هرگز نه سعی در تقبیه برده داری و ظلم وستم به قاره آفرقا را می کند و نه حتی نزدیک به این ایده می شود و حتی تمام سعیش را می کند کاراکتری که به انتقام از کسانی که آنها را به بردگی گرفتند فکر می کند را به عنوان شخصیت منفی و خطرناک فیلم معرفی کند. نه اینکه جنگ و انتقام چیز خوبی باشد ولی آیا واکاندا و سردمدارانش به خاطر تمام سالهای سکوتشان در برابر ظلم بی حد و حصری که به سیاهان رفته است و خونهایی که زیر ضربات شلاق اربابان سفید پوست ریخته شد و زنان و دخترانی که مورد تجاوز قرار گرفتند نباید شرمسار باشد آیا این لکه ننگی بر تاریخ واکاندا نیست که می توانسته است و هیچ کاری نکرده است ؟ شاید واکاندا توانسته است در برابر آن دنیایی که درگیر جنگ جهانی بود سکوت کند ولی آیا حق سکوت در برابر برده داری از دل آفریقا و هم نوعان خودشان را داشته است. درست است که واکاندا یک شهر خیالی است ولی ننگ تاریخ بر پیشانی این شهر و مردمانش نقش بسته و پاک نخواهد شد. اتفاقا شخصیت مثبت این فیلم نه تی چالا و کشورش که همان کیلمانگری است که مثل یک قهرمان میمیرد . او مرگ را به بند ترجیح میدهد و با جمله آخرش درس آزادگی به دنیا می دهد . آری او را باید در اقیانوس دفن کنند درست  مثل اجداد آزاده‌‌اش

در بین بازیگران فیلم مایکل بی جردن بسیار عالی ظاهر می شود و الحق و الانصاف که اگر تعریف آنتاگونیست را نقطه مقابل قهرمان بگیریم او تمام خصوصیات مورد نیاز را دارد از گذشته پر درد و رنج تا بی قاعده بودن در امور جنسی به طوریکه بدون هیچ شکی و برای رسیدن به کلای به عشقش شلیک می کند . آنچنان که تعاملی که بین کیلمانگر و پلنگ سیاه بوجود میاید به تنفر از او منجر نمی شود و با آن مرگ خودخواسته پابت می کند که او به آنچه میگفت اعتقاد راسخ دارد و چه بسا محبوبیتی بیشتر از پروتاگونیست داستان در نزد قشر وسیعی از تماشاچیان به دست بیاورد.

داستان پلنگ سیاه آنچنان بدون تعلیق بیان می شود که تماشاچی در پاره ای از زمانهای فیلم احساس می کند که در حال تماشای یک قصه تکراری و حوصله سربر است . دوست دارم در اینجا قیاسی بین فراز و فرود داستان پلنگ سیاه با فیلم شواله تاریکی بر میخزد داشته باشیم تا به عمق فاجعه پی ببرید

فاصله زمانی به اصطلاح مرگ پلنگ سیاه تا بازگشتش شامل فرار خواهر و مادرش و نامزدش به کوهستان قبیله جباری و بعد هم پیدا شدن جنازه نیمه جان تی چالا و خوردن گیاه قلبی شکل و بیدار شدنش مجدد پلنگ سیاه و آن شوخی مسخره کسی اینجا پتو ندارد، است . هیچ تعلیقی و هیجانی وجود ندارد همه ما می دانیم که قهرمان برمیگردد ولی این فاصله زمانی زمین خوردن قهرمان و برگشت دوباره‌اش همیشه نقطه عطف فیلمهای ابرقهرمانی بوده است هر فیلمی توانسته است که این قسمت داستان را باورپذیرتر بیان کند فیلم موفق‌تری ساخته است و پلمگ سیاه در این زمینه افتضاح عمل می کند. حال مقایسه کنید با مبارزه بتمن با بین (BANE) در فیلم شواله تاریکی برمیخزد، در جریان مبارزه اول این دو در آن فیلم و طبق کمیک بین کمر بتمن را می شکند، بتمن مدتی را در چاه مخوفی که کسی نمی تواند از آن فرار کند گرفتار می‌شود در تمام لحظاتی که بتمن در چاه گرفتار شده است ما شاهد کشمکش درونی او با خودش و دنیای اطرافش هستیم به گونه‌ای که با اینکه می دانیم بتمن بالاخره از آن چاه نجات پیدا می کند ولی آنچنان اتمسفر و فضای باور1پذیری بر داستان مستولی شده است که گمان می کنیم خودمان هم در آن چاه با بتمن زندانی شده‌ایم ، چندین و چند بار شکست خوردن بتمن در بالا آمدن از چاه آنچنان نفس بیننده را بند می آورد که برای لحظاتی گمان میکنیم که نکند پایان بتمن در همین چاه رقم میخورد ؟ و البته که مقایسه شاهکار کرسیتوفر نولان با فیلمی که صرفا جنبه سرگرمی دارد کار درستی نیست ولی در فیلمهای ابرقهرمانی از ابتدای فیلم تماشاچی می داند که ابرقهرمان پیروز داستان خواهد بود و اگر کارگردان و نویسنده نتوانند راه رسیدن به این پیروزی را حداقل مقداری سخت و پر پیچ و خم جلوه دهند دیگر چه لذتی در دیدن این فیلمها است؟ شاید بد نباشد گربزی بزنیم به سریال وست ورد که این روزها فصل دومش در حال پخش است آنجا که مرد سیاهپوش به یکی از اندرویدها ( رباتهای انسان نما) می گوید که وقتی از اول داستان می دانیم که آخرش شما شکست میخورد و ما پیروز می شویم هیچ لذتی در بازی کردن وجود ندارد به همین خاطر من همیشه دنبال یک بازی واقعی بوده‌ام بازی که در آن امکان شکست خوردن باشد و در آن صورت است که بردن لذت دارد!

 

خوب متاسفانه پلنگ سیاه هیچ لذتی را برای بردن قهرمان خودش باقی نمیگذارد و همه چیز را با قابل پیش بینی ترین حالت ممکن به اتمام می رساند. از دیگر ایرادات پلنگ سیاه ضعف این فیلم در شخصیت پردازی به خصوص در مورد کاراکترهای فرعی است به عنوان مثال شخصیتی مثل وکابی که به حدی مورد اعتماد تی چالا است که در نبود حفاظت مرزها را به او میسپرد و بعد بلافاصله با حضور یک غریبه و به خاطر آوردن جنازه کلای حاضر میشود به تمام گذشته و دوستی و برادری و کشورش خیانت کند ! کشوری که روسای قبایلش در این حد احمق باشند حتی با وجود منابع عظیم وایبرینیوم خیلی وقت پیش از اینها باید از درون سقوط می‌کرد ! پلنگ سیاه در زمینه شوخی و دیالوگهای طنز دقیقا در نقطه مقابل فیلم قبلی خودش یعنی ثور:رگناروک قرار می گیرد هر چقدر درآنجا شوخیها و دیالوگهای شخصیتهای اصلی بامزه و خوب از کار درآمده بودند در اینجا با دیالوگهای نچسب و بی مزه مواجه بودیم که خوشبختانه تعدادشان زیاد نبود. برد مارول همچنان روی جلوه‌های ویژه فیلمهایش و البته خط داستانی مرتبطی است که خلق کرده است از حق نگذریم پلنگ سیاه هم مثل سایر آثار MCU در بالاترین سطح کیفیت جلوه‌های ویژه قرار دارد و بعد از لباسهای پیشرفته و عجیب و غریب مرد‌ آهنی شاهد نسل جدید لباسهای فوق سبک پلنگ سیاه بودیم . به هر حال پلنگ سیاه در دنیای مارول تبدیل به اولین ابرقهرمانی شد که با همان فیلم اولش وارد باشگاه میلیاردیها شد ، مرد آهنی و کاپیتان آمریکا قبلا با فیلمهای سومشان به فروش بالای یک میلیارد دلار دست یافتند. ( مجموعه اونجرز فیلم اختصاصی یک ابرقهرمان محسوب نمی‌شوند)

در هر صورت دیدن فیلم پلنگ سیاه برای کسانی که دنیای مارول را دنبال می کنند خالی از لطف نیست ولی هرگز نمی توان آن را به عنوان یک فیلم مستقل قابل اعتنا برشمرد. این فیلم حتی در ایجاد سرگرمی هم در بعضی دقایق با نواقصی همراه است .ترجمه  itrans.ir 

نظرات

در ادامه بخوانید...

چه بر سر بیبی جین آمد؟ what ever happened to baby jane

در

چه بر سر بیبی جین آمد که یکی از مشهورترین درام های دلهره اور تاریخ سینماست را الدریچ در سال 1962 ساخت که نامزد نخل طلایی کن و نامزد پنج اسکار و برنده اسکار بهترین لباس نیز شد فیلمی که الدریچ همچون کابوسی تمام نشدنی و غیرقابل کنترل آن را ساخت
از همان شروع تیتراژ فیلم و با نشان دادن آن عروسک گریان و رقص و اواز کودکانه بیبی جین و بعد ازان فریادهای مغرورانه ای که این کودک بر سر پدر و خواهرش می کشد الدریچ نشان می دهد که در پی شکستن تمام قواعدی است که تا به حال در سینمای هالیوود به طور کلی تصویر شده است . آن تشبیه مالیخولیایی بیبی جین به عروسک بی روحی که با تکان خوردن اواز می خواند و همچون بیبی جین پیر نمی شود و آن صورت پر از درد انتقام بلانش در اوایل فیلم داستان در مسیری می افتد که وحشت و نفرت جزء اساسی ترین پایه های آن می شود . . در سکانس تصادف اتوموبیل که الدریچ استادی اش را در پرداخت همچین صحنه مهمی به تماشاگر نشان می دهد با نماهای قطعی از دستان و صدای چرخ ماشین و نورهای پراکنده و دوربین روی دست صحنه ای خلق می شود که سایه سنگینش را تا اخر روی فیلم می اندازد . الدریچ اینقدر حرفه ای است که فضای کابوس گونه فیلمش را به ارامی به تماشاگر نشان می دهد تا به اوج صحنه اخر کنار دریا برسد . نحوه نورپردازی به خصوص در این امر میسر است . به این شکل که اوایل فیلم را ما با نماهای باز و عمق میدان بالا و با تاکید بر اشیا به عنوان بخشی از کابوس دو خواهر می بینیم . با این نقطه دید این هدف به تماشگر القا می شود که فضا نقش اساسی در پیشبرد قصه دارد . ساختمانی نیمه اشرافی که متعلق به یک ستاره افسانه ای و البته نابود شده به نام رودلف والنتینو بوده است و اینک فضاهی خالی و سرد آن با آن پله های که انگار مسیری به وحشت هستند و سرسراهای بی انتها که حس بی وزنی و بی روحی را به تماشاگر منتقل می کند . نحو نورپردازی نیز با عمق میدان و سایه روشن های تند و تیز به این حس کمک می کند به خصوص در صحنه های که تابلوهای از جوانی هر دو خواهر که بی نهایت نیز زیبا بودند همیشه روشن و صورت های چروکیده و پیر انان با سایه روشن های تند و تیز نشان داده می شود که تاکیدی ست به واقعیت تلخ وجودی آن ها در زمان حال و کیفیت رویا گونه و غیر واقعی آن ها در گذشته به عنوان ستاره سینما

چه بر سر بیبی جین آمد ؟ بیش از همه چیز بر پایه سه عنصر یعنی شهرت ، نفرت و حسادت می چرخد ، و این شهرت به صورت دایره وار تصویر می شود .

با شروع شهرت بیبی جین و بعد از آن بلانش و حس نیازی سادیستی که به یکدیگر در زمانهای مختلف دارند تصویر می شود . رابطه ای که در آن هیچ کدام از دو طرف بی گناه نیست . با رنجی که بیبی جین به بلانش می دهد بیننده ناخوداگاه به سمت بلانش جذب می شود ولی در انتهای فیلم با اعتراف بلانش همه چیز برعکس می شود . رابطه ی دو خواهر براساس میل به شهرت به چنان نفرتی دو گانه تبدیل شده است که در حق یکدیگر هیچ رحمی نمی کنند تا انجا که بیبی جین برای مجبور کردن خواهرش به غذاخوردن در غذایش پرنده ای مرده و موش مرده می گذارد . فیلم درباره سویه تاریک شهرت است و بعد از سانست بلوار بیلی وایلدر مهم ترین فیلم در این زمینه می باشد
الدریچ زمانی در مصاحبه اش با کایه دو سینما گفته بود که پشت صحنه فیلمش شبیه یک میدان جنگ بوده است و دلیل آن نیز حضور رو در روی جون کرافورد و بت دیویس به عنوان بازیگر بود .

نفرت بیش از اندازه ای که دو بازیگر در زندگی واقعی داشتند به طرف فیلم نیز کشیده شد و باعث آن شد که فضای فیلم واقعی تر به نظر برسد . جدا ازجنگی که دو بازیگر در پشت صحنه فیلم داشتند اینجا نیز در درون فیلم برای اثبات توانای شان به یکدیگر دو بازی حیرت انگیز ارائه می کنند که بت دیویس را نامزد اسکار می کند .

هر دو.بازیگر به خوبی دیوانگی تدریجی و رنج و هیستیری شخصیت هایشان را با قدرت نشان می دهند به نطر من انسانیت و احساسات بشری با تمام نقص ها بیش از آن که در فیلم های ملودرام ، درام های با پایان حوش و حتی موزیکال نمود پیدا کند ، در فیلم های نوار ، ترسناک و درام های دلهراور همچون این فیلم نمود پیدا می کند . این دست فیلم ها تصویر گر احساسات واقعی بشر است که همه ما با آن درگیریم و با آن احساس همزات پنداری می کنیم.(سیارک)

نظرات

در ادامه بخوانید...

نقد و بررسی فیلم سونات پاییزی / Autumn Sonata

در


( سیارک)عنوان بندي فيلم بيان ساده‌ي زمينه داستان است،نوشته‌هايي سفيد بر روي پس زمينه‌اي به رنگ قرمز و زرد در هم تنيده شده، انسانهايي با نسبتهاي به ظاهر عاشقانه اما باطنا متنفر از هم. اساسا فيلم ، داستاني از آن جنس داستانهاي معمول و توام با فراز و فرود و اتفاق ندارد و تنها به رابطه افراد مبتني بر گذشته آنها مي‌پردازد. اينگمار برگمن کارگردان فيلم با استفاده از سابقه طولاني که در کارگرداني تئاتر دارد از همان ابتدا با استفاده از مونولوگي بيشتر تئاتري مستقيم به سراغ داستان اصلي فيلم مي‌رود. فيلم داستان زندگي شارلوت (با نقش آفريني اينگريد برگمن در يکي از آخرين سالهاي زندگي‌اش)، نوازنده پيانوي بسيار موفقي است که مدام در سفر است و حال به دعوت دخترش ايوا (با بازي ليو اولمن) قرار است چند روزي را در خانه‌اي ساحلي مهمان ايوا باشد که به همراه همسرش و خواهر معلولش هلنا در آن زندگي مي‌کنند. اما بطن داستان رابطه‌اي است که بين شارلوت و ايوا برقرار است. چيزي که لحظه به لحظه در رابطه بين اين دو روشن مي‌شود عجز مادر از درک دختر و در مقابل تنفر دختر از مادرش است.

شارلوت زني است خود پسند که تمام عمرش فقط به فکر موفقيت کاري و آسايش خودش بوده و هميشه با دخترش به شکلي رفتار مي کرده که خودش تصور مي‌کرده دخترش دوست دارد و نه به آن شکلي که دختر واقعا دوست مي‌داشته، از همان بدو ورود با اولين کلماتش بدبيني و حضور منفي او را درک مي‌کنيم، اولين خاطره‌اي که تعريف مي‌کند راجع به مردي است که شارلوت پس از مرگ پدر ايوا مدت سيزده سال به عنوان دوست با او زندگي مي‌کرده و حالا معتقد است که با مرگ او کاملا تنها شده است. او حتي در همان حضور کوتاه با قراري تلفني حاضر مي‌شود از تعطيلاتش براي اجراي يک کنسرت ديگر به خاطر دستمزد خوبش بگذرد، برغم پس انداز کلاني که در اختيار دارد و قبل از خواب به حساب و کتاب آن مي‌پردازد. هر چه مي‌گذرد، حضور شارلوت سنگين‌تر مي‌شود، چه اينکه او جز راجع به خودش و موفقيتها و علايقش صحبت نمي‌کند و نهايتا دختر متوجه مي‌شود که اين دوري هفت ساله از مادر هيچ تاثيري بر شخصيت او و حتي نسبت بينشان نگذاشته است.( سیارک)

چيزي که کارگردان به وضوح و به زيبايي بر آن تاکيد مي‌کند شناخت کامل ايوا از مادرش و بر عکس، عدم شناخت شارلوت نسبت به ايواست. در بدو ورود هنگامي که ايوا و همسرش ميز غذا را مي‌چينند و شارلوت در اتاقش است ايوا به همسرش مي‌گويد که الان مادرش با لباس قرمزش بر سر ميز شام حاضر مي‌شود تا عزادار بودن خودش را به رخ بکشد و لحظاتي بعد پس از مشاهده مونولوگي که شارلوت با خودش زمزمه مي‌کند ((بايد بهشون بفهمونم که من عزادارم)) او را با لباسي قرمز در حال پايين آمدن از پله ها مي‌بينيم. فراتر از آن، در صحنه‌اي که شارلوت در تخت‌خوابش است و قرار است بخوابد از شکلاتهايش به ايوا تعارف مي‌کند و مي‌گويد که مي‌داند که ايوا شکلات دوست دارد و ايوا جواب مي‌دهد که او نبوده که شکلات دوست داشته بلکه هلنا شکلات دوست دارد و وقتي لحظه‌اي بعد ايوا مي‌خواهد از مادرش بپرسد که چه وقت براي صبحانه بيدارش کند، تک تک اقلامي را که مي‌داند مادرش براي صبحانه احتياج دارد از حفظ به زبان مي‌آورد و پس از تاييد مادر اتاق را ترک مي‌کند.
دقت در شخصيتها، ديالوگها و قابهاي تصوير با توجه به فضاي بسيار محدودي که کارگردان براي فيلمش در نظر گرفته (دوربين تنها دوبار از خانه بيرون مي‌رود) بسيار خوب انجام شده است، در شروع اصلي‌ترين صحنه فيلم يعني مجادله نهايي، وقتي که شارلوت از بي‌خوابي به اتاق مي‌آيد تا چند دقيقه‌اي بنشيند ايوا نيز بعد از او وارد اتاق مي‌شود و با فاصله‌اي بسيار دور از او و در نمايي لانگ شات مي‌نشيند، هر چه مجادله بين آنها شدت مي‌گيرد و حقايق بيشتري فاش مي‌شود فاصله بين دو بازيگر کمتر مي‌شود و قابها نيز بسته‌تر مي‌شوند. مونولوگ ممتد ايوا در صحنه برخورد با مادرش، کلماتي که لحظه به لحظه اوج مي‌گيرند و خشن‌تر مي‌شوند، داستانهاي ايوا از تنهايي‌هايش در کودکي به خاطر مسافرتهاي بيش از حد شارلوت تا خيانت شارلوت به پدر ايوا که وظيفه يگانه همزبان پدر يعني ايوا را در پرستاري از پدر منزوي شده‌اش بيشتر مي‌کرد، همزمان مي‌شود با برخواستن و قدم زدن عصبي شارلوت در اتاق.

از لحظه‌اي که شارلوت از جايش بلند مي‌شود و به سمت پنجره مي‌رود، نور لحظه به لحظه از صورتش دورتر مي‌شود و همچنان که در طول اتاق و در تاريکي قدم مي‌زند دوربين از نماي نزديک مسير رفت و برگشتي او را دنبال مي‌کند و عدم قدرت تصميم‌گيري و درماندگي و در عين حال اضطراب او را به وضوح به نمايش مي‌گذارد.

در ادامه وقتي که شارلوت کاملا در پاسخ به ايوا درمانده شده، ايوا را از نماي روبرو مي‌بينيم که پشت سر شارلوت ايستاده و با تغيير جا به او يادآوري مي کند و مي‌فهماند که حتي معلوليت هلنا هم تقصير اوست و شارلوت مبهوت فقط گوش مي‌دهد. استيلاي ايوا بر ذهن شارلوت با نحوه جابجايي بازيگر و دوربين به وضوح قابل درک است. در پايان درگيري صبحگاهي و زماني که ايوا با گفتن حرفهايش با آرامشي عجيب ساکت نشسته است و گويي عقده انتقامي چندين ساله را از هم باز کرده، شارلوت را مي‌بينيم که از ايوا خواهش مي‌کند تا او را در آغوش بگيرد ولي ايوا هيچ پاسخي به او نمي‌دهد و با نگاهي سرد فقط به شارلوت خيره مي‌شود و کارگردان، ديگر تا آخرين لحظه حضور اين دو نفر در کنار هم هيچ نماي دو نفره اي از آن دو نمي‌گيرد، هرگز فضايي عاطفي بين آنها شکل نخواهد گرفت.
سونات پاييزي از شاهکارهاي کمتر ديده شده تاريخ سينماست. يکي از فيلمهايي که در هياهوي هاليوود هرگز به اندازه ارزش واقعي خود قدر نديد. فيلمي راجع به عدم درک دو نسل از يکديگر، سرخوردگي، انزوا و طغيان، ماندگاري اساطيري برگمان و تاثير او بر تاريخ سينما ابدي و غير قابل انکار است.دیدن فیلم های اینگمار برگمن را به همگی دوستان پیشنهاد می کنم.

نظرات

در ادامه بخوانید...